مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

وقتی مطلبی را می‌بینیم یا وقتی کسی سخنانی می‌گوید خیلی مهم است که ما در نسبت با سخنان او یا آن مطلب، چه سوالاتی را در خودمان ایجاد می‌کنیم یا چه سوالاتی خود به خود ایجاد می‌شود. از چند حیث مهم است که در نسبت با سخن یا مطلب دیگری (چه انسان چه غیرانسان) به چه سوالاتی میرسیم و چگونه؟ اول و مهمتر از همه از آن حیث مهم است که سوالات ما اغلب به خاطر برتری‌جویی‌مان است. حیث دیگر این است که سوالات ما چه نسبتی با حقیقت‌جویی دارند؟ حیث دیگر آن است که آن سوالات چه نسبتی با عمل ما دارد؟

 

حیث اول؛ برتری‌جویی.

اغلب در مواجهه با مطالب و سخنان به دنبال ایراد می‌گردیم. این خصلت، فی‌نفسه ایرادی ندارد. اما گاه وجه غالب توجهات ما را تشکیل می‌دهد. در حدی که مثلاً در یک گفتگو اصلاً حواسمان به بحث نیست اما تا یک نفر حرفی اشتباه یا حرفی می‌زند که نشانگر ضعف خود او یا کس دیگری است، زود گوشمان تیز می‌شود. خب این بد است. دائم به دنبال این استیم که اشکالی در حرف پیدا کنیم و بگوییم و حتی بعدتر می‌بینیم وقتی به پاسخ می‌رسیم ناخوش می‌شویم چرا که ما دوست داشتیم ایراد بگیریم نه این که به جواب برسیم. این را باید رفع کرد. هیچ سوالی نباید به خاطر این برتری‌جویی شکل بگیرد. هیچ اشکال و سوالی نباید به خاطر عیب‌جویی و دیگران را پست کردن و خود را بالا بردن (آن هم صرفاً در خیال خود) شکل بگیرد. این خلاف کمال و خیر است. این شر است. مضر است. معصیت است.

 

حیث دوم؛ حقیقت‌جویی.

میل حقیقت‌جویی باید جایگزین میل برتری‌جویی شود. این دو اصلاً با هم جمع نمی‌شوند. هر برتری‌جویی لاجرم به پوشاندن حقیقت گره می‌خورد. اگر سوالی برایت پیش می‌آید به خاطر این است که دنبال حقیقتی و نه دنبال برتری و علو. نشانه‌اش هم این است که وقتی به پاسخ می‌رسی خرسند می‌شوی. (البته اینجا باز رهزنی دیگر قرار دارد. وقتی در جمع هستی و تو یکی از افرادی هستی که پاسخ را فهمیده‌ای و تعدادی هستند که پاسخ را نفهمیده‌اند، اینجا ممکن است خرسندی تو از رسیدن به پاسخ ناشی از برتری‌جویی باشد.) خرسندی‌ای که در تنهایی و بدون راه دادن «مقایسه خود با دیگران» در ذهن رخ می‌دهد، خرسندی ناشی از حقیقت‌جویی است. از حیث معرفت‌شناختی هم می‌توان اصولی طرح ریخت و به خود فهماند که آیا الان به خاطر حقیقت‌جویی دارم سوال می‌پرسم و ایراد می‌گیرم یا به خاطر برتری‌جویی؟ مثلاً ببینی که آیا سوالت ناشی از این سوال است که «منظور شخص از این سخنان چیست؟» و یافتن منظور هم با نیتی خیر باشد. یا مثلاً آگاه باشی که سوالت ناشی از این است که تو هم در زندگی و در مقام حیات و انتخاب‌هایش، مسأله‌ی مشابه آن فرد را داری و به این دلیل داری وجوه مختلف مسأله و پاسخ را جویا می‌شوی و از اشتباه پرهیز می‌کنی.

 

حیث سوم؛ عمل ما.

مهم است که آگاه باشیم که داریم سوال می‌کنیم چون ما هم در عمل چنین مسأله‌ای داریم یا خواهیم داشت. در امور حِکمی خیلی مسأله سخت هم می‌شود. چون تو باید حواست باشد که اساساً تو داری این مطالب را فرامی‌گیری تا به آن چه درست است و به آن علم داری عمل کنی. اگر هم جایی اشکال کردی حواست باشد که تو باید صورت صحیحی که پس از اشکال به آن متنبه شدی را واقعاً زندگی کنی. تو باید هر آن چه فهمیدی حق است را زندگی کنی و از هر آن چه فهمیدی ناحق است، دوری کنی و در اموری که نمی‌دانی درست است یا غلط احتیاط کنی. اگر مسئولیت سنگین دانستن و ندانستن را بدانیم، انقدر راحت از کنار این فرایندهای ذهنی‌مان که در مواجهه با متون و مطالب و سخنان شکل می‌گیرد، راحت رد نمی‌شویم. گاهی لازم است به جای ایراد گرفتن بیخودی به این سوال بپردازیم که حالا که فلان مطلب حق است، لوازم عملی دیگر آن چیست و باید چه کنم تا به این حق عمل کرده باشم؟ گاهی لازم است محکم ایراد بگیریم تا بر ذهن مشتبه نشود که آن کار ناحق را باید کرد یا حداقل بفهمد که باید احتیاط کرد.

 

این طور فکر می‌کنم که اگر ما تنها 10 درصد از سوالات‌مان در قبال ورودی‌های ذهنی‌مان این سه مورد را رعایت کنند، چقدر رشد می‌کنیم. ما حتی همین 10 درصد را هم رعایت نمی‌کنیم. اصلاً تقوایی نداریم هنگام ایجاد سوال. هنگام مواجهه با ورودی‌های ذهنی‌مان مسئولیت‌پذیر نیستیم. حواسمان نیست داریم با خودمان چه می‌کنیم. داریم چگونه خود را اذیت می‌کنیم و در سختی می‌افکنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۰۲
رجلاً --

کنترل بر تخیل یکی از مهمترین توانایی‌هایی است که یک انسان می‌تواند در طول زندگی به دست آورد. بعید میدانم کسی توانسته باشد کنترل بر تخیلش را به طور کامل به دست آورده باشد اما به طور نسبی خوب است حداقل بر انواعی از خیال کنترل داشت. مثلاً کنترل بر خیال‌هایی که ناشی از حرص و شهوت جنسی و ترس و... است، خیلی مناسب است. اما کنترل بر خیالاتی که از آن طریق روزی آدم را می‌رسانند، نه تنها مفید نیست که گاه مضر هم است. تو فکر کن می‌خواهند چیزی را به تو بفهمانند اما تو در آن لحظه شعورت به آن نرسد و کنترل خیالت را هم داشته باشی. خب ضرر میکنی.

اما چگونه؟

نمیدانم.

 

حقا که ما وقتی به یاد تعالی و کمال می‌افتیم که رنج و دلزدگی‌ای سراغمان می‌آید. در آن زمان است که فکر می‌کنیم چقدر این دنیا پست است و ما آرامش الهی می‌خواهیم و جان ما دنبال چیز دیگری است. البته خیلی خوب است که آدمی در زمان رنج به یاد این چیزها بیفتد و بی‌دلیل جزع و فزع نکند. اما خوب‌تر آن است که در لحظه‌ی خوشی هم به یاد این چیزها باشی و برایش تلاش کنی.

 

صادقانه من به دنبال رضا استم. دنبال آرامش استم. اگر می‌توانستم بین ارضاء امیالم و از بین رفتن امیالم انتخاب کنم، از بین رفتن را انتخاب میکردم. چرا که ارضاء وقتی معنا دارد که وضعیتی رنج‌آلود را هم بچشیم اما وقتی میلی نباشد نه رنجی است نه لذتی؛ فقط رضا است. اما به قول شیخ خورشید برخی امیال و شرایط تا زمانی که نتوانیم روح را از جسم جدا کنیم، در ما باقی است و ما را محدود می‌کند.

 

الان داشتم خیال میکردم که همین الان زلزله بیاید چه باید بکنم؟ و این خیال به تنهایی دارد ایجاد اضطراب میکند در من.

 

خیلی سخت است این وضعیتی که خیالات مضر بیاید و برود و تو نتوانی کاری کنی. بعد از این باید هر کاری بکنم که بتوانم کنترل خیالم را به دست گیرم. یعنی بتوانم خیالات ترس‌زا و خیالات جنسی و خیالات حرص‌آلود و خیالات ناشی از برتری‌جویی مثل مقایسه‌ها و عیب‌جویی‌ها و حسدها و خیالات امیدزدا مثل یادآوری موقعیت‌هایی که ضعف فراوانی از خود نشان دادم یا... را به دست گیرم و به محض این که به سراغم آمدند، بتوانم رها شوم از دست‌شان و خیال دیگری را جایگزین کنم. و البته باید زمینه کنترل خیال را هم فراهم کنم. مثلاً با کنترل بیشتر بر جسم بتوانم ورودی‌های خیالم را بهتر کنم. مثلاً با دوری کامل از شهد تلخ شیراز بتوانم باز ورودی‌های ناخواسته خیال را بهبود ببخشم. و...

 

راستی چند روز پیش بی‌شرمانه در مواجهه با مادرم روح برتری‌جویی گل کرد. و آنقدر بالا گرفت که نمیخواستم به من بگوید مثلاً نمکدان را از آشپزخانه بیاور و من هم برتری‌جویانه پیش خود فکر می‌کردم که چقدر این‌ها سطح‌شان پایین است که این همه غذا می‌خورند. آن روز خیلی توجه میکردم به اعمال و افکاری که از این برتری‌جویی ناشی می‌شود. فهمیدم که چقدر زیاد است این افکار و اعمال که اصلاً به آن توجه نمی‌کنیم. کنترل بر خیال لازمه‌ی جلوگیری از این برتری‌جویی هم است. اصلاً برتری‌جویی بدون بستر خیال نمی‌تواند وجود داشته باشد و بستر خیال اگر سوار بر نفسی برتری‌جو باشد، چه جنایت‌ها که نمی‌کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۰۹
رجلاً --

واقعاً خواب صبح خیلی خطرناک است. سطح هورمون بسیار بالا است و خاطرات بسیار عجیبی در ذهن خواهد ماند. همان حالت سطح بالای هورمون اگر در بیداری باشد هم میتواند اذیت کند، اما در خواب بسیار مخرب است. خواب سحر تا طلوع آفتاب که برای من همیشه باعث سردرد، زوال ذهن به طور عام، بدخلقی، تحمل کم، وسوسه‌های جنسی فراوان و... در طول تمام روز میشد. خواب بعد از طلوع آفتاب تا پیش از ظهر هم با وجود حجم بالای هورمون در بدن عمدتاً خواب‌های جنسی بسیار عمیق ایجاد میکند. البته این اتفاق عمدتاً اوقاتی برایم رخ داده که سحر تا طلوع را بیدار بوده ام. در حالتی که سحر تا طلوع را بیدار نباشم، اصلاً خوابی به یادم نمی ماند. این بار هم بعد از طلوع گرفتم خوابیدم و خوابی دیدم که امیدوارم فراموشم شود. خوابی بود با حجم زیاد و عمق بسیار زیاد تجربه جنسی که هر چه میکنم، باز به یادم می‌آید و عمیقاً فرامی‌خواندم.

تا جایی که می‌شود باید خواب بعد از طلوع را از بین ببرم. خصوصاً هر چه به طلوع آفتاب نزدیک‌تر است بدتر بوده برای من. باز اگر نزدیک ظهر باشد، شاید تأثیر کمتری بگذارد. هر چند دم ظهر هم که می‌خوابیدم، خواب زهره سرخوش را می‌دیدم و تأثیر داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۳۴
رجلاً --

شیخ خورشید میگفت: وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، حقیقت‌جو می‌شوی.

 

خیلی درست میگفت. اما من خیلی به آن توجه نکردم. یا ساده از کنارش گذشتم. تا این که دیروز دوباره نگاهی به آن حرفش انداختم. ناگهان فهمیدم دلیل تمام ناخوشی‌ها و نارضایتی‌ها و اضطراب‌ها و بدحالی‌ها و ناصاف بودن‌ها و صادق نبودن‌ها و... که خصوصاً در چند روز اخیر به نحوی بسیار آگاهانه‌تر از گذشته در خودم مشاهده‌شان می‌کردم، همین است چیزی برای از دست دادن داریم. وابسته هستیم. وارسته نیستیم. تا به حال نشده بود که به اندازه آن لحظه‌ی آگاهی در دیروز متوجه شده باشم که چقدر وابستگی و تعلق مسأله‌ی مهمی است.

اما برای من؛

 

ترک تعلق یا رسیدن به وضعیتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، طریقی دارد اما من تا حدی نمی‌دانم چه باید کرد. ترک تعلق ابعادی دارد که در هر بعد باید شیوه‌ای را پیش گرفت اما من نه تنها ابعادش را کامل نمی‌توانم بشمارم که نمیدانم شیوه ترک همان ابعادی که میدانم چیست. مسأله گاهی از این هم بغرنج‌تر می‌شود. من گاهی حتی نمی‌توانم بفهمم که به چه چیز تعلق خاطر دارم و به چه چیز وابستگی ندارم؟ چون در این موارد که کم هم نیستند، من نوعی بسیط از دوست داشتن را درک می‌کنم که معلوم نیست این دوست داشتن، وابستگی است یا خیر. این مواردی که گفتم، چالش‌های عملی‌ای بود که من برای آن‌ها پاسخ روشنی ندارم. مورد دیگر، نوعی چالش نظری است که موجب نوعی ترس می‌شود. چالش این است که اگر آدمی با کشش‌ها و گرایش‌ها حرکت می‌کند پس آن لحظه‌ای که تعلقی نداشته باشد، متوقف می‌شود؟ ترس‌ش این است که در لحظه‌ی بی‌تعلقی آدمی چه می‌شود؟ چه می‌کند؟ کاری نمی‌کند؟ چرا کاری نکند؟ پس مگر نباید اموری را محقق کرد و کارهایی کرد؟ در ساده‌ترین حالت مگر نباید آدمی به دنبال عشق باشد؟ در حالت پیچیده‌اش مگر نباید انسان به دنبال عدالت و معنویت و اخلاق و... برود؟ خب اگر به این‌ها تعلق نداشته باشد چه می‌کند؟ پاسخ ساده‌ی اولیه این است که ما چیزی به نام ترک تعلق نداریم. هر چه هست ترک تعلق به مواردی خاص است و در مقابل هم تقویت تعلق به مواردی دیگر است. اما ادعای خیلی‌ها این نیست. جواب چیست؟ (البته این مسأله نظری در برابر آن چالش‌های عملی اهمیت کمتری دارد پس فعلا از شیخ خورشید نمی‌پرسم مگر واقعاً به آن ترس رسیدم.)

 

اما آن چیزی که می‌دانم این است که وابستگی‌ها من را دارند نابود می‌کنند. در اولی‌ترین و سطحی‌ترین مرحله رنج‌های فراوانی برای من ایجاد می‌کنند. این تعلقات، انتخاب‌های من را تحت تأثیر قرار می‌دهند. به راحتی می‌توانند نگذارند که من تصمیم درست را اتخاذ کنم و شک و تردیدها و اضطراب‌ها بسیاری ناشی از همین وابستگی‌ها است. مثلاً من به خانواده‌ام وابستگی دارم. حرف آن‌ها فارغ از این که درست است یا غلط من را تحت تأثیر قرار می‌دهد و حداقل در درونم ایجاد اضطراب و تردید می‌کند. یا مثلاً من به اموالم تعلق فراوانی دارم و وقتی در مسیری به ذهنم برسد که باید انتخابی کنم که به خاطر آن انتخاب بخشی از اموالم را از دست بدهم، دلهره می‌گیرم و پایم سست می‌شود. تعلقات در بسیاری از موارد حتی در سطح معرفت‌شناختی هم مرا دچار می‌کنند. هم از حیث شناخت حقیقت و آن گرایش حقیقت‌جویانه و هم از حیث ذکر و حافظه خسارت‌های متعدد و شدیدی دیده‌ام. ذکر و حافظه که تا حدی روشن است. وقتی تو به چیزی وابسته استی و در مقابل حقیقتی در تعارض با وابستگی تو نمایان شود، شاید ابتدائاً آن را بپذیری اما در طول زمان، یادآوری آن حقیقت خواسته یا ناخواسته کمرنگ میشود و به یاد آوردن آن حقیقت بسیار دشوار خواهد شد. در باب شناخت هم تا حدی روشن است. تعلقات تأثیر فراوانی بر نظام توجهات ما می‌گذارند و وقتی تو به چیزی وابسته استی، خواسته یا ناخواسته در حقانیت آن چیز کمتر شک می‌کنی و عدم حقانیت امور متعارض را بدیهی می‌انگاری و در آن تفکر نمی‌کنی.

 

سوالات نهایی من:

 

طریق رهایی از وابستگی‌ها چیست؟ مثلا بنشینم وابستگی‌ها را بنویسم و دسته‌بندی کنم و برایشان طرح بریزم؟ یا چی؟

در هر بعد چه باید کرد؟ مثلاً بخشی‌ش همان حرف‌هایی است که ملکیان میگوید. شهرت، ثروت، محبوبیت، آبرو، قدرت، علم آکادمیک. به همه اینها تعلق خاطر دارم. برای هر کدام چه باید کرد؟ آیا انجام کارهای خلاف آن وابستگی مناسب است؟ مثلاً اگر وابستگی به ثروت داری، نصف اموالت را بدهی برود. برای دیگر ابعاد چطور؟

آیا لازم نیست که در این ابعاد اولویت‌بندی کرد و دانه دانه آن‌ها را از بین برد؟

شناخت میزان و کیفیت تعلق چگونه رقم می‌خورد؟ یعنی مثلاً من به چه میزان و به چه کیفیتی از ثروت تعلق خاطر دارم؟ بخشی‌ش را می‌توانم بفهمم اما بخشی را حتی نمیتوانم بفهمم که تعلق دارم یا نه. مثلاً میدانم که به لباس‌ها تعلق خاصی ندارم اما نمیدانم که آیا به کیفیت این خانه‌ای که در آن هستم و به کیفیت غذای مرغوبی که هر روز دارم در این خانه میخورم و به ماشینی که زیر پایم است و... تعلق دارم یا نه. آیا باید لزوماً وضعیتی را تجربه کرد که بدون این‌ها باشی؟ بعد آیا باعث نمیشود که نوعی تفنن و رفع روزمرگی به خود بگیرد و من گول بخورم؟

تازه بخشی از شناخت‌ها، وابستگی‌های بالقوه است. یعنی الان احساس وابستگی نسبت به لباس‌ها ندارم، اما وقتی ازدواج کنم، آیا آرام آرام وابستگی صورت نمی‌گیرد و چگونه می‌توان از خود مطمئن شد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۰
رجلاً --

اگر به دست نیاوردن هدفی، یا حتی تصور و تخیل دست نیافتن به هدف تو را ملول و رنجیده کند، چونان که نتوانی به ادامه راه توجه کنی، بدان که نسبتی که تو با آن هدف برقرار کردی اصیل نیست. و هنگامی که می‌فهمی که نسبت تو اصیل نبوده، ناگاه به نحوی خودنابودکننده، رنجیدگی و ملالت‌ت به لطف الله رنگ می‌بازد. چرا که می‌فهمی اصیل نیست و به موجود غیراصیل دل نمی‌بندی.

 

حدود یک ساعت پیش از شدت ناکامی به مرحله‌ی بدی رسیده بودم. مرحله‌ای که تحمل شدنی نبود برایم. اما ناگاه این فکر بالا به ذهنم آمد و چه بسا اگر این درد و رنج نبود، به این آگاهی هم نمی‌رسیدم و به عینه می‌بینم که چیزی که در گذشته در نسبت با من شر بوده، حالا همان چیز وقتی به یادآورده می‌شود، نسبتی که من با آن برقرار می‌کنم، نسبتی خیر است. و خیر و شر چیزی نیست جز ربط یا نسبت! لابد این فرایند همان یبدل الله سیئاتهم حسنات است. یعنی اگر یک موجودی الان برای من شر باشد. با تغییر جهت و تبدیل نسبت و در زمانی دیگر، همان موجود خیر می‌شود. نکته‌ی عمیقی است. این یعنی فارغ از این که در مقام انتخاب‌ها و در لحظه‌ی عمل و پیش از عمل، میتوان با یک موجود واحد ارتباطی خیر یا شر برقرار کرد، با موجودی که تو پیش از این ارتباط شر برقرار کردی، حالا با اثر ارتباط خودت، ارتباط خیر برقرار می‌کنی و این همان چیزی است که باعث میشود تو با گذشته‌ی کاملاً سیاه هم ناامید نشوی و با اثر گناهان‌ت ارتباط خیر برقرار کنی.

 

راستی آن پاراگراف اول با فرض این که هدف هم خودش فی نفسه اصیل باشد، باز صادق است. چه برسد به این که خود هدف هم خصلت آلی داشته باشد و اصالت نداشته باشد و چه برسد به این که هدف از اساس نامطلوب باشد.

 

نکته مهم این که انسان بی‌احساس نیست. بلکه انسان توان کنترل احساسات خود را به طرقی مثل طریق بالا بالقوه دارد. پس همیشه احساس دارد و همیشه لذت و رنج دارد. از سویی دیگر به دنبال کمال و خیر است و هر چه آن را کمال و خیر بپندارد، خوشحالش می‌کند و بالعکس. پس همچنان انتخاب‌های درست حرف اول را می‌زنند و البته کنترل خوشی و رنج نیز مهم است.

 

به گمانم ازدواج توان کنترل خوشی و رنج را بیشتر کند. شاید محبت باعث شود آدمی دلش لطیف شود و بتواند درک کند آن چه را که از هستی فوران می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۲۲
رجلاً --

علامه می‌گوید آدمی بنا به قریحه مسامحه که او را به اسهل و اخف سوق می‌دهد، در مرحله عمل، امور غیرمهم را به عدم ملحق می‌کند. یکی از این‌ها ادراک ظنی است. ظن ضعیف را به حساب نمی‌آوریم و با ظن قوی معامله‌ی علم می‌کنیم. اگر بخواهم توضیحی بیفزایم مبتنی بر مشاهده و تجربه خودم باید بگویم که گویا جرئتی لازم است که اولاً غیرمهم را بتواند نادیده بگیرد و ثانیاً مهم را کاملاً حقیقت بشمارد.

اما

من برایم خیلی سخت است انجام این امر. از ملحق کردن امور غیرمهم به عدم، احساس گناه می‌کنم و از حقیقی شمردن ظن قوی احساس می‌کنم دارم ظلمی به حقیقت می‌کنم. گویا در مقام صدور فعل، این دو کار را قبیح می‌انگارم. تصور می‌کنم که به ساحت حقیقت ظلم شده است. و این در حالی است که روزانه تقریبا در تمام امور زندگی، این دو کار را می‌کنیم و هیچ احساس گناه نمی‌کنیم اما در مواضعی دچار این وسواس می‌شویم و به دور از انسانیت است این وسواس مضر.

اما وقتی می‌بینم افرادی را که با اعتماد به نفس اشتباه می‌کنند و حسرت نمی‌خورند، حس دوگانه‌ای پیدا میکنم. هم آن حال بدون اضطراب و عذاب وجدانشان را آرزو میکنم و در همان حال از این همه اشتباه کردن بدم می‌آید. گویی این همه اشتباه کردن قبیح است.

حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم این اشتباه کردن قبیح نیست. چرا که مهم این است که تو در آن لحظه چه دلایلی برای آن کار داشته‌ای نه چیز دیگر و نه حتی خود فعل و نه نتیجه‌ی فعل‌ت! اما مساله این است که این حالت روانی در بعد معرفت‌شناختی هم اثر می‌گذارد و در یافتن دلایل هم ما را دچار می‌کند و با شیبی صعودی و هم‌افزا احساس گناه، دلایل را کم‌اعتبار میکند و دلیل کم‌اعتبار، احساس گناه را بیشتر می‌کند و همین فرایند ادامه پیدا می‌کند تا فروپاشی روانی و آشفتگی و بسیاری از رنج‌های غالب.

نمی‌دانم چه باید کرد.

***

 

به یاد آوردن ضعف‌ها و ناکامی‌ها، ترس و اضطراب را به جان آدم می‌اندازد. تنها راه، بی‌توجهی به آن‌ها است. اگر از جنس خیال است، خیال را با بی‌توجهی باید دور کرد از خود.

و البته خود میتواند راهکار بدهد برای ذهن سلطنت‌جو: اگر میخواهی بر دیگران حکومت کنی، کاری کن که ضعف و ناکامی‌هایشان به یادشان بیاید که البته این راه چه بسا خیری نداشته باشد مگر در مواجهه با ظالم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۱۶
رجلاً --

ما را دلی است بی سر و بی بند و بی خبر

ما را خبر ز میل دل و مویه‌هاش نیست

 

بنیان جان ما به کفش مثل موم نرم.

مست است و فکر خیر و صلاح و معاش نیست

 

آن خانه‌ای که مرغ دلم پر گرفت از او

افسوس و صد فسوس که میل و هواش نیست

 

ای خالق جهان و دل و مرغ و خانه‌اش

دستان ما بگیر که ما را تلاش نیست

 

 

هیچ خبر ندارم که فردا دلم به چه سویی روانه می‌شود. امروز هم نمی‌دانستم. دیروز هم. و زمانی که دل به سمتی میل می‌کند افسارش را نمی‌توان به کف گرفت چرا که دل صادقانه‌ترین لحظه‌ی خود ما است. تنها لحظاتی دست می‌دهد که می‌توانیم کمی قلب خود را بیالاییم و بپروریم که اگر همان لحظات را هم غافل باشیم خسران محض است. گرچه همه‌ی این احوال نشان ضعف ما است اما ضعیف، ضعیف است؛ بر قوی است که ضعیف را دست گیرد. اما ضعیف که باشد که بخواهد قوی را امر و نهی کند؟ قوی را سپاس می‌گوییم و لابه می‌کنیم که به دل‌های ما فرمان ده و به سوی خود کش!

 

پ.ن: فراموش نکنم این لحظات پر غفلت و بی انگیزه و پر از محدودیت و مملو از فراموشی و کفر و پوشاندن ناخواسته و خودخواسته. این لحظات رنج‌آور. این زمان‌های پر درد بی امید. و بدانم علت این‌ها چیست! از یاد نبرم که شهد تلخ شیراز چه می‌کند با آدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۳۴
رجلاً --

خیلی سحت است حالت خوب باشد و نبینی نقصان‌هایت را. بعد از چند روز سفر ناگهان چیزی من را به خود آورد. داشتم متن‌های شهاب را می‌خواندم که دیدم چیزی در وصف من و داش نارگیل پاکدل نوشته است. بی دلیل خیلی مشتاق بودم ببینم چه نوشته است. انقدر مشتاق بودم بدانم نظرش درباره‌ام چیست. باز اگر شیخ خورشید بود، منطقی بود که برایم مهم باشد نظرش چیست اما هر کسی جز او چه اهمیتی دارد؟ اما متاسفانه به فکر بودم. حتی وقتی توصیفش را از خودم خواندم یادم است چند بار خواندم. وصفش از خودم را با وصفی که از داش نارگیل پاکدل کرده بود مقایسه میکردم. من تا کی میخواهم مقایسه کنم؟ این گرایش برتری جویی در من کی میخواهد پایان یابد؟

هم میخواهم از شهاب بالاتر باشم هم میخواهم از داش نارگیل پاکدل بالاتر باشم و ذهن و زبان و همه چیزم سعی میکنند این برتری جویی را از هر طریقی حفظ کنند. و این برتری جویی به نحو پیچیده ای پدیدار میگردد. هم میخواهد در نظر خود فرد از بقیه بالاتر باشد و هم میخواهد از نظر دیگران بالاتر باشد. فارغ از این که این خواسته شدنی نیست، از اساس خیلی خیلی نامطلوب است. چه چیزی بدتر از این؟

این عیب جویی ها بی جهت در بحث ها شرکت کردن ها، مسخره کردن ها، ادا در آوردن ها، تلاش برای سبقت گرفتن در کار ها و... همه نشانه های این خواسته‌ی شوم است.

اگر دقیقتر بخواهم بگویم تمام این ها نوعی شعبده و حقه است که نفس ایجاد میکند تا حق را بپوشاند و خیال آورد که تو بالاتری. با یک عیب جویی میخواهی خود را راضی کنی که تو برتری. با یک شرکت در بحث میخواهی خود را محک بزنی و مطمئن شوی از دیگری بهتر میفهمی. با مسخره کردن میخواهی او را به زیر بکشانی تا خود را بالا ببری. با ادا در آوردن میخواهی ویژگی هایی را در یادآوری که تو در آن ها بهتری تا نفست را آرام کنی و... .

اول از همه باید به این کارها پایان داد تا با این خواسته عریان روبرو شوی و زشتی ش را دریابی. گاهی ناخودآگاه فکر و خیال یا امور دیگری سر میزند که نشان از این برتری جویی دارد اما با این ها کاری نمیشود کرد. اما میتوان با ترک این کارها و انجام کارهای خلاف این ها در ابتدا امر، کفر نورزید. بعد میشود سراغ آن ناخودآگاه ها هم رفت. کارل شخصیتش همینطور است تا حدی. خیلی اوقات از دیگران تعریف میکند. من خیال میکنم با مسخره کردن شهاب دارم از شرک و بندگی او نجات پیدا میکنم در حالی که دیدم که عمیقاً در فکرم شرک خفی جریان دارد و آن کارها هم تاثیری نداشته اند.

باید از این به بعد مسخره کردن، عیب جویی، ادا در آوردن و بی جهت و به قصد اثبات خود در بحث پریدن را رها کنم و گرنه قدم دیگری نمیتوانم بردارم. مسخره نکردن و ادا در نیاوردن باز راحتتر است. عیب جویی بخش زیادی ش درونی است و کار دشواری است و اندک اندک رفع میشود. در بحث آمدن هم به دلیل ظرافت نیتی اش کمی سخت است اما میشود.

این 3-4 کار را باید ترک کنم و کارهای خلافی را شروع  کنم. تعریف کردن از افراد در چیزهایی که بلدند. البته تعریفی که متملقانه نباشد و اغراق نداشته باشد و صرفاً در حدی که حسادت و عیب جویی ام فروکش کند. ابراز خوش آیند از ویژگی های خود افراد.

در این سفر تنبه به این سنگینی قبح مسخره کردن و ادا درآوردن و... برایم کافی است چه برسد به آورده های فراوان دیگری که در راه است.

 

(متن بالا حدود 30 اسفند 99 نوشته شده است)

کامنت: جالب است که این تنبه به سنگینی قبح مسخره کردن و ادا درآوردن برایم ایجاد شد و در انتهای سفر اموری از همین جنس بیش از پیش روشن شد (خصوصاً پس از دو دیداری که با خندان برفی داشتم) اما این تنبه حفظ نشد و خیلی قوی نماند.

 

(متن زیر حدود 4 فروردین 1400 نوشته شد و امروز بازنویسی شده است تا ملاحظات رعایت شود)

 

حادثه‌ی خطرناک رخ نمایاند. سرقتی کردند که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. یکی از هولناک‌ترین لحظات. یکی از ترسناک‌ترین مواقع. خود سرقت پرونده‌ای بود و تقدیری که رقم خورد و از من سرقت چندانی نشد پرونده‌ای دیگر.

چند نکته‌ی مهم فهمیدم که باید پی‌ش را بگیرم. اول آن که فهمیدم استرس مخرب همیشه ناشی از تخیل متمرکز است. البته نمیتوانم محکم بگویم همیشه. چون مطمئن نیستم. اما در این مورد و موارد دیگر، این گونه بوده. من آن قدری که از به یاد آوردن ماجرای دزدی استرس میگیرم، در لحظه‌ی دزدی استرس نداشتم. حتی وقتی آن لحظه‌ای را به یاد می‌آورم که هیچ استرسی نداشتم و چند لحظه قبل از سرقت بود، استرس میگیرم. در حالی که حتی آن لحظه خودم استرسی نداشتم. برای اتفاقاتی که نیفتاده و موعدش گذشته است، استرس میگیرم. خیلی جالب است. خیالات درباره آینده باز توجیهی برای استرس دارد اما خیالات درباره گذشته‌ای که رخ نداده که دیگر نباید استرس بیاورد. ماجرا چیست؟ استرس باید برای کاربردی باشد، اما این استرس‌ها که کاربردی ندارد. چرا رخ میدهد پس؟ تازه یک مرحله قبل‌تر از استرس گرفتن، خود «یاد آوردن» هم محل سوال است. چرا به یاد می‌آوریم؟ فایده‌ای که ندارد. یک صبحی بود که نزدیک به 8-9 بار صحنه را به یاد آوردم و تخیل شفاف داشتم. ارادی هم نیست. اما مخرب است.

پرونده دوم این که داش نارگیل خیلی غصه دار شده بود از این ماجرا. و ناگاه به من خیال می‌آمد که چقدر قوی‌ام که آن قدر غصه دار نشده ام. اما افسوس، چرا باز مقایسه؟ چرا باز برتری جویی؟ چرا باز خود را از هستی جدا پنداری؟

این دو مسأله چه جواب و راه حلی دارند؟ نمی‌دانم.

دوست دارم باز آیه ما اصاب را بخوانم. در خیالم از دست دادن موبایل غصه دارم میکند و در خیالم به دست آوردن موبایل خوشحالم میکند. آن چنان غصه و خوشحالی که غفلت‌آور است. این تازه خیالش بود، واقعیتش چه میکند؟ اما جالب است در موقعیت واقعی سرقت اتفاقاً آنقدر هم غلبه عاطفی موجود نبود. انگار اگر با واقع مواجهه‌ی مستقیم داشته باشی، ترس و غم و خوشی بر تو غالب نمیشود. انگار رنج و خوشی و ترس و... غالب، از راه خیال سراغت می‌آیند و آن هم خیالی نامتناسب با حقیقت. راه ورود شیطان هم میگویند خیال است. و خداوند در این سانحه چنان تقدیر خود را نشان داد که هم میتواند غفلت زا باشد و هم غفلت افزا. بسته به چشمان تو است.

باید مشارطه صبحگاهی داشته باشم. مراقبه داشته باشم. و شب محاسبه کنم. راه دیگری ندارم. مگر خدا خود مسیری بگشاید.

 

کامنت: پس چرا این مشارطه و مراقبه و محاسبه را انجام ندادم؟ حداقل در باب ادا در آوردن و مسخره کردن و دیگر کارهایی که منشأ برتری‌جویانه دارند، این سه کار را بکنم. از فردا شروع کنم ببینم چه میشود. خدایا این دفعه سحر مرا بیدار کن.

 

راستی خندان برفی را نگفتم. خندان برفی خود پرونده‌ای جدا بود. پرونده‌ای جدید از خودشناسی من! این سفر خودش مرحله جدیدی از خودشناسی بود که خندان برفی تکمیلش کرد. صداقت خندان برفی چشیدنی بود و فهمیدنی نبود و گاه یقین‌بردار نبود. با وجود این که لبریز از دانش بود، هر چه می‌پرسیدی نمیگفت مگر چند جمله‌ی کوتاه اندک و می‌خندید و می‌گفت من چی دارم میگم؟! دوست نداشت قصه کند. میگفت قصه کردن غفلت است. میگفت ما کاره‌ای نیستیم هر چه هستی بخواهد می‌کند. خدایش غیرشخصی بود. وقتی میخواست داستان زندگی‌ش را بگوید اول پرسید راست بگویم یا دروغ؟ و دروغش همان راست ما بود. و راستش این بود که نمیدانم، هستی خودش این کارها را میکند.

عجیب‌ترین چیز برایم این بود که در عین این که رابطه با او در اوج تساهل است، اما امکان گفتگو و محاجه و هر یک بر موضعی روبروی هم بودن و حرف زدن وجود نداشت و این ناممکن بودن گفتگو به آن معنا، رنجی نداشت که هیچ، خوشی فراوانی هم داشت. گویا در برابرش نمی‌شد او را به سمت خود دعوت کرد. چرا که وقتی «من» را نفی میکرد نه برای تو چیزی میماند که او را به آن دعوت کنی و نه او چیزی بود که او را دعوت کنی. با وجود این که خود به خدای شخصی ایمان داری، نمیتوانی اعتقاد او را انکار کنی. و نتیجه آن بود که دین خدا را از رنگش نمی‌توانی بشناسی و اساساً رنگ‌ها و ظاهرهای دین بسیار برایم سست شد. چرا که مهمترین و محوری‌ترین مبنای دین، نفی خود و انانیت است! و متحیر میشوی از این حد از مراقبه برای نفی خود و انانیت که مگر میشود تو به ظاهر دین انقدر مقید نباشی تا حدی که خدای شخصی را انکار کنی و حتی جهان پس از مرگ را انکار کنی اما انقدر پا بر نفس خود بگذاری و انقدر انانیت خود را بکشی؟ البته این‌ها برای من حجت‌آور نیست که رنگ دینم را رها کنم اما آن قدر میدانم که نمیتوانم بخشی از دیگران را به رنگ دینم دعوت کنم و نمیشود دیگران را به خاطر رنگ دین‌شان سنجید و بنای دوستی و روابط را تنها بر آن رنگ‌ها و ظاهرها گذاشت که البته آن رنگ‌ها خیلی خیلی خوب است که بنای روابط باشد اما همیشه و همه جا نباید آن‌ها را بنای روابط قرار داد. و چقدر اشتباه است این کار. خندان برفی میگفت ما خیلی به خودمان توجه میکنیم. انسان خیلی به خودش توجه میکند. در حالی که مگر موجودات دیگر نیستند؟ مورچه های داخل گلدان را ببین دارند زندگی میکنند. درخت را ببین دارد زندگی میکند. ما کجای کاریم؟؟ هستی را ببین. در خانه‌ی خندان برفی هیچ غذایی، چایی چیزی برایمان نیاورد و تعارف هم حتی نکرد. همینقدر بی‌تکلف و عجیب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۲۲
رجلاً --

همین چند روز پیش بود که شهاب پیشنهاد سفر به آندلس داد. خودش می‌خواست برود. فقط به ما هم گفت که اگر می‌خواهید بیایید. من هم که از صبح همان روز با داش نارگیل پاکدل صحبت آندلس و سفر و... داشتیم، این پیشنهاد شهاب، برایم مثل باروتی بود بر روی جرقه‌ی صبح. از همان روز تمام فکر و ذکرم تا الان همین سفر بود. یعنی 4 روز. اما از بد حادثه این 4 روز به یکی از رنج‌آورترین روزهای زندگی تبدیل شد. روزهایی پر استرس. پر از رنج غالب. ناتوانی در تمرکز. حتی در اموری که مربوط به خود سفر بود هم تمرکز نداشتم و نزدیک بود 350 هزار تومن را از دست بدهم. آن قدر مضطرب بودم که نه نمازم را درست می‌خواندم نه می‌توانستم نیم ساعت درس بخوانم. دائماً اضطراب. تنها چیزی که مرا آرام می‌کرد غفلت بود. بدترین گزینه برای رهایی از استرس. اما نمی‌دانستم چه کار کنم. یا می‌رفتم سنجاب مست و خرگوش باهوش را می‌دیدم یا فیلم می‌دیدم یا اینستا را بالا پایین می‌کردم که بلکه کمی رنجم را فراموش کنم. حتی شب‌ها به زور می‌خوابیدم که اضطراب را نچشم و مانند آن زمانی که سحرها بیدار نمی‌شدم، خواب برایم اصالت داشت. بدم می‌آمد از بیدار شدن. چون بیدار شدن برایم به معنی شروع دوباره رنچ و اضطراب بود. هیچکدام از سحرهای این 4 روز را نتوانستم بیدار شوم. بیدار می‌شدم اما زود می‌خوابیدم چون بیداری مساوی استرس بود. حتی یک روز نمازم هم قضا شد از بس خوابیدم. در خود می‌دیدم که رنج و اضطراب فروکش نمی‌کرد بلکه تنها برای چند دقیقه یا چند ساعت فراموش می‌شد. اما علت این رنج و اضطراب چه بود؟

دقیقاً نمی‌دانم. اما چیزهایی از درونم برایم ظاهرتر شد که حدس می‌زنم علت همان است. من تحمل خلاف جریان طبیعی اطرافیان بودن را ندارم. با وجود این که درونم گرایش‌های متعدد و عمیقی نسبت به امور خلاف جریان دارم، اما نمی‌توانم خلاف جریان باشم. من وقتی به این فکر می‌کنم که ممکن است در این سفر کشته شوم، بیش از آن که نگران این باشم که چه سختی‌هایی در سفر خواهد بود و چه عذاب‌ها و خطراتی ممکن است دامن‌مان را بگیرد، به این فکر می‌کنم که پدرم در آن لحظه چه فکری می‌کند. یا مادرم چه حالی می‌شود. یا دوستانم درباره‌ام چه فکری می‌کنند. پیش خود نگویند فلانی چقدر احمق است که رفت آندلس. واقعا به این چیزها فکر می‌کنم. یا مثلاً وقتی پیش خود فکر می‌کنم که این سفر واقعاً چقدر ضرورت دارد، نزد خود کاملاً برایم روشن است اما دائم تصور میکنم، فکر میکنم، تخیل میکنم که اگر فلانی این سوال را پرسید چه جوابی بدهم و... و از همین خیالات استرس می‌گیرم. البته آن طرفش هم هست. یعنی در اوقات دیگری از زندگی وقتی کسی ازم تعریف می‌کند مست می‌شوم و در فکر و خیال غرق میشوم. و اگر تعداد زیادی از افراد ازم تعریف کنند باز بیشتر. و اگر آن افراد مهم زندگی ازم تعریف کنند باز بیشتر. مثلاً آن دفعه که شیخ خورشید ازم تعریف کرد خیلی برایم عجیب گذشت. غرق بودم کاملاً.

مورد دیگری که اضطرابم را زیاد میکرد، پول بود. حتی در شرایطی که کامل اطمینان داشتم که فلان مسأله مالی حل شده، باز استرس داشتم. یعنی حتی درباره امور حل شده هم مضطرب بودم.

البته هنوز هم همانطور مضطرب هستم. اما سعی دارم درستش کنم. امروز و امشب فرصتی است که از دست میرود. امروز تمام تلاشم را میکنم که اضطراب نگیرم و در واقع با اضطراب مشکلی ندارم، با این مشکل دارم که افسارم دست خودم نیست. امشب هم سعی میکنم سحر بیدار شوم که قطعا بر سلامت روان تاثیر دارد. اگر این موقف را از دست بدهم معلوم نیست چه میشود. لحظه آزمون خویشتن امروز و امشب است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۷:۵۵
رجلاً --

اگر روزی صبح سحر بیدار نشوم خیلی جفا کرده‌ام. حالا که دیده‌ام اثراتش را، خیلی خیلی بد است که بیدار نشوم و خیلی کار خاصی هم نکرده‌ام اگر بیدار شوم. وضعیت بندگی همین است. هر چه کنی انگار هیچ نکردی. قبلاً که نمیدانستم انقدر برکات دارد، خیلی راحت از کنارش میگذشتم و ایرادی هم نداشت. اما الان بیدار نشدن برایم خیلی قبح دارد. انگار همیشه قرار است آدم‌ها هر چه می‌کنند باز در یک اندازه امتخان شوند تا اولاً به خیالشان نیاید که خود را با دیگران مقایسه کنند و از طرفی اگر هم خواستند مقایسه کنند، نتوانند.

 

هنوز سنجاب مست و خرگوش شاد را با علاقه‌ای وافر نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چه کنم؟ لحظات‌شان را خیلی دوست دارم. گویی لطافتی دارند که آن را می‌جویم. اما قرار این بود که حب و بغض‌هایمان را درست کنیم. به وضوح عقلم می‌داند که سنجاب و خرگوش گزینه‌های مناسبی برای حب نیستند اما احساسم آن‌ها را می‌خواهد. گاه در فرط اضطراب و نگرانی و ناخوشی، آن‌ها حالم را خوب می‌کنند. البته این علاقه از چیزی در درون من حکایت می‌کند که نمی‌دانم چیست. آن چیز چیزی است که زهره‌ی سرخوش هم داشت. زهره سرخوش که هنوز هم در خواب‌های من پرسه می‌زند و جزو عمیق‌ترین‌ها است و معلوم نیست کی رخت برمی‌بندد. ای کاش روانکاوی بلد بودم. اما می‌دانم که لطافتی را می‌جویم که در زن هست و با ازدواج تا حدی به آن می‌رسم. اما از ازدواج می‌ترسم. واقعا نمی‌دانم چقدر و تا چه زمانی او را دوست خواهم داشت و آیا می‌توانم عشق و نفرت‌م را کنترل کنم؟ از این بیش از هر چیزی می‌ترسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۱۰
رجلاً --

توصیفی بهتر از همین دو واژه نیست. هم دلزده‌ام از چیزی که انجام می‌دهم و به آن مشغولم و هم مضطربم که نکند آن چه می‌کنم بی‌فایده باشد و نکند کار دیگری باید بکنم. هر دو مورد مذموم‌اند و نامطلوب. مضطربم که چرا آن چه باید می‌کردم را نکرده‌ام و نمی‌کنم. و از انجام همان کار دلزده هم هستم. اگر بخواهم از حرف‌های قبلی استفاده کنم این اصل مهم است که رنج ناشی از ناکامی است. چه می‌خواستم که به ناکامی رسیده‌ام و دلزدگی و اضطراب آمدند؟ (اثر وضعی بیدار نبودن از سحر را البته نادیده نمی‌گیرم) نمیدانم. ولی فکر میکنم دارم خودم را با شهاب مقایسه میکنم. مقایسه ای که هم خودش هم کیفیت مقایسه و موضوع مقایسه اش ایراد دارد. اساساً مهم این است که من به آن چه باید بکنم بپردازم نه این که مضطرب شوم که چرا شهاب فلان توانایی‌ها را دارد و من ندارم و دیگر دیر شده و... . پس خود مقایسه از اول مشکل دارد. تازه اساسا کیفیت و موضوع مقایسه هم مشکل دارد یعنی من اگر هم قرار است مقایسه کنم باید آن چیزی را بسنجم که در نهایت خدا میسنجد و این ممکن نیست. تفصیلش را میدانم نمینویسم.

پس به جای این فکرها باید رفت سراغ آن چه درست است. بروم سراغ سوالات و اهداف و برنامه ریزی و... .

 

راستی یادم است از چندین سال پیش باور داشتم که صبح زود بیدار شدن خیلی مفید است. چند روز پیش که به شیخ خورشید ماجرای هدیه الهی و پس گرفتنش را گفتم توصیه‌ای کرد که تا امروز در تعجب و حیرت مانده‌ام. گفت صبح‌ها قبل از اذان بیدار شو و بعدش نخواب، حالت خوب میشود. از همان روز این کار را کردم و البته روزهایی نتوانستم و خواب ماندم. هر روزی که بیدار میشوم و از سحر نمی‌خوابم کل روز از تخیلات فراوانی در امانم. بازدهی بسیار بالاتری دارم. کمتر زودرنج ام. کمتر عصبی میشوم. صبرم بیشتر میشود. خستگی م کمتر میشود. حتی کمتر خمیازه میکشم. بیشتر حوصله دارم. و باورم نمیشود همه اینها به خاطر بیدار بودن از سحر است. شیخ خورشید بیش از یک سال است که به من توصیه میکند صبح ها از اذان یا از قبل طلوع آفتاب بیدار شو. ولی من میگفتم نمیشه و کار دارم و... . ولی حالا میفهمم چه نعمتی است. کاش از همان موقع این کار را میکردم. شاید اصلا هدیه را دادند و گرفتند که من بفهمم قدر این بیدار بودن از سحر چیست. و حالا روزهایی که از سحر بیدار نمیشوم اثرش را حس میکنم. خیلی خیلی موثر است. امروز هم از همان روزها است و به همین خاطر نشستم پای نوشتن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۵۲
رجلاً --

صورت تفکر

 

یک قسم حرکت از مجهول به معلوم است. اما ما معمولاً چیزهایی که برای عمل نیاز داریم را میدانیم. پس تفکر برای ایجاد عزم، اغلب صورت دیگری است.
قسم دیگر به یاد آوردن آن چیزهایی است که میدانیم.
قسم دیگر توصیف است. توصیف می‌تواند پر جزئیات باشد یا کلی. می‌تواند عمیق باشد و سطحی. می‌تواند آن چه را که پنهان است، آشکار کند. (این آشکار کنندگی مشابه قسم اول است و چه بسا همان است) توصیف ممکن است خودش نوعی حرکت از معلوم شهودی به معلوم مفهومی باشد یا نوعی به یاد آوردن باشد.
قسم دیگر توجه به تصورات و خیالات و حالت‌هایی است که در نگاه اول غیرواقعی است. این قسم خود می‌تواند حالتی باشد که احتمال وقوع آن را می‌دهیم و حالتی باشد کاملاً خیالی که احتمال وقوع آن را هم نمی‌دهیم.

 

موضوع تفکر

 

امور متعددی است. اما آنچه مورد نیاز بحث ایجاد عزم و اراده است، اموری مثل معاد، مرگ، حقیقت اعمال، زشتی و زیبایی اعمال، خدا، بندگی، نعمت فراوان، صفات خدا، نسبت بنده و خدا و... است. جالب است اکثر این موارد را هم خودمان می‌دانیم. اما غفلت داریم و توجه کافی نداریم. مثلاً می‌دانیم مرگ پیش روی ما است اما آن‌چنان زندگی نمی‌کنیم که مرگی در نهایت وجود دارد. پس باید چیزی غیر از دانستن را بجوییم.

 

تفکر لازم برای ایجاد عزم

 

توصیف فراوان و جزئی و عمیق در عین توجه به کلی نیاز است. توصیف جزئی و فراوان آدم را به آن چیز کلی ترغیب (عن/فی) می‌‌کند. مثلاً این که بدانی مرگ پیش رو است خیلی متفاوت است با این که بگویی مرگ یعنی نابودی جسم. نابودی جسم یعنی نابودی تمام این تمایلات جسمانی. مرگ یعنی آن لحظه‌ای که نمی‌توانی از دوستان‌ت کمک بگیری. مرگ یعنی تو تنهای تنهایی و... . علاوه بر توصیف نیاز است در طول زمان‌های مختلف شبانه روز با تمرکز وافر، به «یاد» آوری. و حال اگر به یاد آوردن آمیخته به توصیف جزئی و عمیق باشد چه بهتر. و همچنین لازم است تخیل کنیم و احتمالات را منظور کنیم. مثلاً احتمال بدهیم که این نمازی که می‌خوانیم تماماً چرت و پرت است. احتمال بدهیم تماما داریم بی‌راهه می‌رویم. و... به یاد آوردن و توصیف و تخیل موضوعات مناسب، نفس انسان را تکان می‌دهد. و این خود به خود ایجاد عزم می‌کند.

باید وقتی برای تفکر بگذاریم. وقتی غیر از آن تفکر برهانی و علت‌جویانه. بلکه وقتی برای تفکر یاد آورانه و توصیفی و جزئی و عمیق و تخیلی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۲۹
رجلاً --

حال رقیقی دارم. می‌دانم متأثر از درک لحظاتی از سنجاب مست است. و بسیار متأثر از خواب‌هایی است که چند وقت است می‌بینم و همه تصویری از زهره‌ی سرخوش در آن هست. اوج آن هم دیشب بود که خواب دیدم در صمیمی‌ترین لحظات با کسی هستم که از لحظه‌ی بیدار شدن هر چه فکر کردم نفهمیدم آن شخص زهره سرخوش بود یا سنجاب مست. هر دو را دوست دارم. البته نه خودشان را. آن وجه خاص از آن ها را که نمی‌توانم توصیفش کنم. دلم می‌رود برای مطربی‌های زهره و بازیگوشی‌ها و قصه‌ها و اطوار و غصه‌های سنجاب مست. اما چیست این علاقه؟ این علاقه چیزی غیر از شهد تلخ شیراز است. پس اگر بخواهم اصلاح کنم. باید بگویم مهم‌ترین گرایش‌های درونی من فقط محدود به حق‌جویی و شهد تلخ شیراز نمی‌شود. تمایلم به چیز سومی که در این دو نفر یافت می‌شود و چیزی غیر از شهد شیراز است، هم وصف ناشدنی است. گرایش چهارم‌م گرایش به قدرت و برتری بر دیگران است. نه می‌توانم انکارش کنم و نه می‌توانم آن را بیشتر از سه مورد قبلی بدانم. شهد تلخ و سنجاب و زهره و برتری‌جویی همه باطل است و حل شدن در حق و حقیقت‌جویی راهگشا. البته علم هم می‌تواند دستمایه‌ی گمراهی قرار گیرد اما حقیقت‌جویی و حل شدن در حق و صداقت دائمی با خود نمی‌تواند باعث گمراهی شود.

 

التوبه من بعض الذنوب لایعول علیها. وجود الحق عند الاضطرار لایعول علیه لِأنه حال و الحال لایعول علیه.

 

حتی اگر ترک آن معصیت کنی هم به چیز قابل تکیه‌ای نرسیده‌ای. اساساً چیزی نیست که به آن تکیه کنی. چرا ما وقتی کار درستی می‌کنیم، فکر می‌کنیم چقدر خفنیم و به خود می‌بالیم و گاه دقایق متوالی در خیال خود، خود را تشویق می‌کنیم؟ از طرفی وقتی هم کار بدی می‌کنیم، چنان فکر می‌کنیم دور افتادیم که دیگر نمی‌رسیم. از طرفی وقتی فکر میکنیم بدون گناه ممکن است دچار عجب و تکبر شویم، گناه را برای خود زینت می‌دهیم تا آن را انجام دهیم که مگر دچار عجب نشویم. اما افسوس گناه را می‌کنیم و باز دچار عجب می‌شویم. چه زیرک وسوسه می‌شویم. هم گناه را پیش خود حلال میکنیم هم عجب را.

 

تازه بود که داشتم به خیال خودم مقابل دشمن برتری‌جویی شمشیر می‌زدم تا این که وساوسی سراغم آمد که هم از آن جبهه ماندم و هم از این جبهه. خدایا تو خودت میدانی. مگر من چقدر طاقت دارم که این همه لشکر به سراغم می‌آیند؟

 

خوب است گاهی هم ساده و کلی ببینیم خود را. همه‌ی رنج و لذت‌ها ناشی از دو چیز است: ناکامی و کامیابی. یعنی وقتی چیزی بخواهی، اگر به آن برسی کامیاب میشوی و خوش و اگر به آن نرسی ناکام میشوی و رنجور. اولین قدم آن است که بتوانی بفهمی فارغ از این که چه اتفاقاتی در بیرون از تو رخ داده تا به رنج یا لذت برسی، اساساً از آن ابتدا چه چیزی را خواسته‌ای که به آن نرسیدی یا رسیدی؟ بعد میتوانی بهتر بفهمی که علت هایی که در بیرون از تو رخ داده کدام اند و چرا گاهی اوقات علل مشابهی موجودند اما احوال ما متفاوت میشود.

البته بهترین آدمیان آنانند که هیچ نخواهند و اگر هیچ نخواهی نه خوشی داری نه رنج. سعادت همین است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۰
رجلاً --

مهمترین علاقه‌های من، که همانطور که قبلتر ذکر کردم، در زهره سرخوش تاحدی برایم قابل جمع می‌شد، «علم و حقیقت» و «شهد تلخ شیراز» است.

این دو غالباً با هم تعارض دارند و ذهنم همیشه سعی در جمع این دو داشته و زهره سرخوش هم به همین دلیل هر شب به خوابم می‌آید. اما چاره‌ای نیست جز تفوق یکی بر دیگری و امکان جمع در عالم واقع وجود ندارد. نمی‌شود هم صبح تا شب دنبال شهد شیراز باشی و هم دنبال علم و حقیقت. چه بسیار سوالات و مسائل مهمی وجود دارد که به خاطر شهد تلخ شیراز رها می‌شود. متأسفانه اغلب اوقات، شهد تلخ شیراز بر علم و حقیقت غلبه کرده. فارغ از تعارض عملی‌ای که دارند، به لحاظ وجودی هم همدیگر را نفی می‌کنند. گویی شهد تلخ شیراز برخی از حقایق را از آدم سلب می‌کند و به گفته‌ی شیخ خورشید، توجه به امور کلی مانند علم، آدم را از شهد تلخ شیراز دور می‌کند. چه تفکرها و تحقیق‌ها و غرق در حقیقت‌جویی شدن ها را چشیده‌ام و بسیار هم لذتبخش بوده اما شهد تلخ شیراز یا اموری دیگر آن‌ها را از من سلب کرد. فقط شهد تلخ نیست که تعارض دارد. چیزهای دیگر هم هست مثل خورد و خوراک و یاوه‌گویی و رفقای دور از این چیزها، که تعارض دارند و آدم را از علم دور می‌کنند. اما شهد تلخ شیراز خیلی عامل جدی‌ای است.

 

از خودم تعجب می‌کنم بعد از دیدن این همه حقیقت، بعد از دیدن این همه حجت، هنوز کفر می‌ورزم. چگونه است این آدمی؟

 

دیشب لیلة الرغائب بود. علامه جوادی آملی می‌گفت نگوییم شب آرزوها. بگوییم شب رغبت‌ها. یعنی خدا در این شب گرایش‌ها و رغبت‌های ما را هدایت و اصلاح کند. اما من دیشب حتی یک دعا هم نکردم. از سر شب تا طلوع آفتاب غرق در شهد تلخ شیراز بودم. کاش حداقل یک دعا می‌کردم. این همه دعایی که در روزهای دیگر میکنم یک دانه ش را دیشب میکردم.

 

اما حالا تنها تصمیم درست برای من، ترجیح راه علم و حقیقت بر شهوت و ثروت و قدرت اجرایی است. اما چگونه این علاقه را آنقدر قوت ببخشم که در برابر دیگر موارد کم نیاورد؟ در برابر ثروت و قدرت اجرایی تا حدی مقاوم‌ام اما در برابر شهوات مختلف خیلی ضعیفم. اگر این مورد حل شود خیلی عالی میشود. آماده می‌شوم برای حل شدن در کل. حل شدن در ارزش‌های الهی والا. اما اگر این حل نشود آرزوهایم منتفی است. اساساً کلا باید از انواع تعلقات مادی دل بکنم. تعلقات معنوی هم البته بعد از آن هستند که سخت‌تر است اما اگر راه کندن از تعلق را یاد بگیرم کم کم با آنها هم میتوانم مقابله کنم.

 

و نکته مهم این که باید به دنبال آن علومی بروم که حقیقتا برایم سوال است و مورد علاقه‌ام است. حتی اگر قرار است علومی که کمی دل را می‌زند را بخوانم باید در کنارش علوم جذاب هم باشد تا روح نمیرد و به عشق آن جذاب‌ها، بقیه را هم با آغوش باز پذیرا باشم. پس در برنامه یک نقص جدی این بود که باید اصلاح شود و گرنه از همان علوم غیرجذاب هم می مانم. از این نباید بترسم که علم غیرجذاب را زمانش را کمتر کنم تا در عوض پایدار بماند برنامه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۳۴
رجلاً --

یک روز از خواب بیدار شدم و در همان حال خواب‌آلود تخیلاتی می‌کردم و له له می‌زدم برای شهد تلخ شیراز. در همان حین موبایلم را برداشتم و کمی در شبکه‌های اجتماعی بالا پایین کردم. نهایتاً بی اختیار شهد تلخ شیراز را نوشیدم. همان روز یا فردایش باز ادامه دادم و یک جرعه‌ی دیگر نیز سر کشیدم. اما خواستم علت‌یابی کنم. دیدم که هر چه رخ داده در لحظات ناآگاهی من رخ داده نه در لحظه‌ی هشیاری. نه این که کلا همه چیز بی اختیار بوده. منظورم این است که آن لحظه‌ای که نقطه‌ی آغاز سرکشی بوده، لحظه‌ی هشیاری نبوده. به این نتیجه رسیدم که یکی از عوامل، احتمال زیاد اتفاقاتی است که زمان خواب برایم پیش آمده و خودم خبر ندارم. بی‌مقدمه به شیخ خورشید گفتم که آدم با خواب باید چه کند؟ اکثر اوقاتی که می‌خوابیم وقتی بیدار میشویم کلا یک آدم دیگری می‌شویم. خودش هم قبلاً همین را به من میگفت اما حتما باید این اتفاقات می افتاد تا من به حقیقت حرفش برسم. توصیه ای کرد. توصیه ای که پیش از این هم خیلی میگفت. گفت دو ساعت قبل از اذان از خواب بیدار شو و در روز هم نخواب و شب هم زود بخواب. همین کار را تکرار کن. دست و پا شکسته همین کار را کردم و الان سه چهار روزی میشود که این کار را کرده ام و البته با نواقصی. اما با نقصش هم جواب داده. خواب در این ساعات خیلی خیلی متفاوت است. و بیدار بودن در سحر و صبح بسیار اتفاق عجیبی است.

 

میخواستم این نکته را بگویم که در این سه چهار روز خواب‌هایی که میبینم برایم وضوح بیشتری دارند و وقتی بیدار میشوم جزئیات بیشتری به یادم میماند نسبت به قبل. و گاهی هم که در حدود 1 ساعت در طول روز میخوابم (این از نواقص است و نسخه شیخ این بود که در طول روز نباید بخوابم.) فوراً خواب میبینم و گاه در یک ساعت دو یا سه خواب میبینم.

 

در این خوابهای یک ساعته اتفاق رایجی که می افتد، دیدن خواب های بسیار نزدیک به «واقعیت رخ داده» است. خواب‌هایی که باعث میشد حافظه‌ام تحت تاثیر قرار بگیرد. مثلا فکر میکنم فلانی به من فلان پیام را داده، ولی در واقعیت می‌بینم که نداده و تازه میفهمم خواب بوده.

 

پای ثابت اکثر خواب‌هایم (چه در میان روز و چه شب ها) زهره‌ی سرخوش است. همیشه در حال بحث و گفتگویی علمی یا شبه‌علمی با زهره‌ی سرخوشم. انگار این چند روز که دارم منظم‌تر مطالعه میکنم و سوالات علمی برایم اصالت بیشتری پیدا کرده‌اند و از طرفی تمایلم به شهد شیراز به طور همزمان با مطالعه خیلی بالا می‌رود، خود را در چنین اموری نشان می‌دهد. زهره سرخوش به نوعی جمع شهد شیراز و علم است که ممکن نیست. و این آرزوی غیرممکن در خواب می‌خواهد ممکن شود. این تنها تفسیر من است. چرا که الان هم که در صادقانه‌ترین وضعیت به خود می‌نگرم، علاقه‌ام به مطربی‌های زهره سرخوش هنوز وجود دارد و این علاقه گاه در آغشتگی کامل با شهد تلخ است. به نوعی انگار واقعا در خواب همان چیزی را که دوست دارم می‌بینم.

 

این سرآغاز فصل جدیدی از تأملاتم باید باشد. اگر تا به حال تنها صدق درونی و امید و رنج غالب و برتری‌جویی و... را در خود مطالعه می‌کردم حالا باید به طور اساسی‌تر حب و بغض هایم را در خودم ببینم. این طور که برمی‌آید زهره سرخوش جمع آن چیزهایی است که دوست دارم. هنوز یکی از عمیق‌ترین علاقه‌هایم به وجوهی از او است. میگویم «وجوهی از او» چرا که میدانم ما عاشق تخیلاتمان میشویم نه عاشق موجودی عینی در این دنیا. اما باید توصیف دقیق‌تری کنم تا ببینم دقیقاً از چه چیز خوشم می‌آید و بعد ببینم باید چه کنم برای اصلاح؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۵:۴۷
رجلاً --

ضعف همین است که مسأله‌ای پیش آمده باشد و تو از آن مسأله به هم بریزی و بعدها بخواهی به آن مسأله فکر کنی اما ندانی آن مسأله چه بود؟ در صورتی که کافی بود همان لحظه چند دقیقه‌ای کارت را به تأخیر بیندازی و به آن مسأله فکر کنی تا شاید دوایی بیابی یا حداقل علتش را پیدا کنی. یا حداقل بتوانی توصیف خوبی ارائه کنی. اما خودت با دستان خودت، خود را از هدایت محروم کردی. چه مصیبتی از این بالاتر؟ آدمیزاد اگر همان لحظه که میداند کاری خوب است، آن کار را نکند، به همین راحتی آن را از دست میدهد و در سراشیبی به پایین میرود. در صورتی که راه سعود و تعالی باز بود.

 

پورنوگرافی و بخشی از سینما تمام تلاشش ایجاد فراموشی است. فراموشی دردهای جهانیان. دردهایی که فراوان‌تر از لبخند سوپراستارهای هالیوودی است. درد 3 میلیارد فقیر. دردهایی که اگر بتوانیم آن‌ها را به درستی دریابیم و در وجودمان بیامیزیم و به نحو درستی کنترلشان کنیم، جهان را دگرگون خواهیم کرد. اما تمام تلاش شیاطین و انفس پست آدمیان یا فراموشی این دردها است یا به ما آدرس غلط می‌دهند تا انرژی‌‌مان را هدر دهیم یا تنها ما را ناامید میکنند تا غصه بخوریم و جور دیگر انرژی دردآسای‌مان را هدر بدهیم.

 

چند لحظه پیش داشتم به خرزهره صورتی فکر میکردم و دیدم هر کاری که میکند ذهن من را مشوش میکند. هر چه میکند من به این فکر میکنم که چقدر او مغرور و متکبر و خودخواه است. به این فکر میکنم که چقدر او میخواهد همه چیز را تحت سلطه خودش داشته باشد و چقدر برایم کارهای خوب‌ش کاغذی و غیرواقعی می‌نماید. و همه این ها چقدر مرا آزار میدهد و چقدر مرا از او متنفر میکند. خرزهره صورتی هر لحظه که اثری از او می‌یابم حس بدی پیدا میکنم. نمیدانم چه باید بکنم؟ نگاه خرزهره صورتی مرا آزار میدهد. صدای خرزهره صورتی مرا آزار میدهد. چه کنم. البته فهمیده ام که گرچه علتی در او است اما علت اصلی درون خود من است. چرا که میدانم هر کس دیگری که اندکی بخواهد تسلط پیدا کند اگر در کنار من باشد، از او بدم خواهد آمد. قبلتر میخواستم قوی شوم و بر او اثر بگذارم تا این احساس بد را نابود کنم. اما این رویکرد حتی اگر منجر به برتری و تسلط من شود، فایده قابل اعتنایی ندارد که بدتر هم هست. چرا که ایراد اصلی در همان خواست پست و متعفن انسانی است: برتری‌جویی و انانیت. اما چگونه این را کنترل کنم و کم کم نابود کنم؟ حداقل در مورد خرزهره صورتی چگونه کنترلش کنم که ناگهان به دعوا و ابراز تنفر و عصبانیت مفرط و بعد هم پشیمانی و یأس و رنج غالب نکشد؟ تنها راه این است که عنان تفکر خودم را دستم بگیرم. اما خیلی سخت است. تا میخواهی به چیزی فکر نکنی، دقیقاً به همان چیز فکر خواهی کرد. اما باید تلاش کرد و از خدا خواست. یک راه این است که موضوع تفکر را عوض کنم. یعنی کلا به خرزهره صورتی فکر نکنم و به چیز دیگر فکر کنم. یک راه این است که به خود در آن لحظه این حقیقت را بفهمانم که اصلا ما نمیتوانیم بفهمیم چه کسی برتر است پس تو نمیتوانی این فکر را بکنی که تو برتر از او هستی. البته این مدل خیلی فایده ای ندارد. چون اغلب موارد این مورد که من برتر از او هستم، در پس چیزهای دیگر می آید و صرفا عارض است. راه دیگر این است که موضوع را تغییر ندهم اما بتوانم به وِیژگی‌های خوب خرزهره صورتی فکر کنم. متاسفانه این مورد را نمیدانم چقدر خوب است اما امکانش هم خیلی سخت است. مثلا میدانم خرزهره صورتی در معاملات و کارهای پولی آدم منصفی است. آدم سخاوتمندی است. بخیل نیست. خسیس نیست. خب این ویژگی ها را در خیلی جاها حتی من هم ندارم. پس  چه خوب است. گرچه خیلی سخت است. راه دیگر این است که کلا به دنبال این نباشم که ببینم خرزهره صورتی آدم خوبی است یا نه. به این فکر کنم که در برابر اعمالی که او انجام میدهد و به من مربوط است باید چه کنم. یا به این فکر کنم که چقدر اعمال آدم‌ها جدای از ذات آن‌ها است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۴
رجلاً --

بر خلاف قبل حس می‌کنم این برتری‌جویی و جداپنداری خود از هستی، گرچه گرایش پرقدرتی است اما معارض هم دارد. این طور نیست که تمام و کمال آن را دوست داشته باشم. یعنی فارغ از عوارض آن، از آن هم بدم می‌آید هم خوشم می‌آید. تناقض است؟ از خالقم بپرس. یعنی فارغ از این که غم و یأس و درد و خشم و اضطراب با خود دارد، باز هم وجوهی دارد که خودش در نظر بد بیاید. آن چه مقابل آن است و گرایش آدمی به برتری‌جویی را تحلیل می‌دهد و آدم را به شک می‌اندازد، دوستی و عشق است. دوست داشتن هر چه هست. دوست داشتن هستی. دوست داشتن خدا. اگر دوست داری خدا را. یا هستی را. یا اگر هیچ درکی از این ها نداری، بالاخره ارزشی هست که دوستش داری. عدالت را که دوست داری. همین دوست داشتن ها، میل برتری‌جویی را از آدم می‌رباید. دوست داشتن امر کلی‌تر از خود. امور جزئی‌تر اغلب برای به دست آوردن دوست داشته می‌شوند نه برای خودشان.

 

صداقت با خود؛ یک رهزن در امر صداقت با خود، این است که فکر میکنیم صداقت یعنی بروز دادن هر احساسی که در عمق درونت نسبت به هر چیزی که داری. البته برایم سوال است که اگر این بروز ندادن (مثلاً بروز ندادن تنفر)، دورویی و فراموش کردن خود و نپذیرفتن میل درونی خود و نادیده انگاشتن گرایش درونی خود و سرکوب و بعد هم تخدیر (برای بهتر شدن حال مبهم و نزار خود) و نهایتاً عدم امکان تغییر آن نیست، پس چیست؟

 

لازم است روشن کنیم که تغییر یک گرایش بد آیا از پذیرفتن آن میل بد شروع میشود؟ این پذیرفتن چیست؟ این پذیرفتن تنها به معنی فکر کردن روی آن است؟ این پذیرفتن به معنای شرمگین نبودن از وجود آن است؟ شرمگین نبودن پیش چه کسی؟ این پذیرفتن به معنای رها کردن آن میل است؟ این پذیرفتن هنوز برای خودم هم روشن نیست و اینطور ناآگاهانه پیش خود نسخه می‌پیچم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۱۹
رجلاً --

متعفن‌ترین و ریشه‌ای‌ترین خواست پست انسانی این است که می‌خواهد کنترل کند و انجام دهد و باشد. اگر همین را نخواهیم بارمان را بسته‌ایم.

 

در تک تک لحظاتمان این را می‌یابیم. و بزرگترین رنج‌های غالب هم از همین خواست پست و متعفن ناشی می‌شوند و همان رنج‌های غالب هستند که بشر را به شهد تلخ شیراز می‌کشاند وگرنه من یافته‌ام که اگر خوش باشم و خوف و حزنی نباشد، هیچ نیازی به شهد تلخ شیراز ندارم. رنج غالب که بارها گفته ام، از جنس همان ناامیدی است، رفتنی است اگر آدمی نخواهد که انجام دهد و کنترل کند و باشد.

 

و اگر کاری میکند اگر بتواند برای خدا باشد و اما برای ما که نمیتوانیم و نمیدانیم خدا چیست، حداقل برای حل شدن در عدالت و خوبی و برای تواضع پیش روی حقیقت، کار کنیم.

 

حقاً دوست دارم که نخواهم و در بند معشوق باشم اما هزار تعلق و پابند دارم که گرچه الان که دارم می‌نویسم، حضور بالفعل چندانی ندارند اما واقفم فردا و پس‌فرداها به سراغم می‌آیند. اعوذ بالله... .

 

برای کنکور شروع میکنم به درس خواندن به چند دلیل: اولا برای این که بعد از کنکور و با رتبه قبولی در دانشگاه به تصمیم انصراف از دانشگاه فکر کنم تا از سر تنبلی تصمیم نگرفته باشم. ثانیا فرصت خوبی است برای تقویت زبان انگلیسی (هم عمومی هم تخصصی). ثالثا فرصت بدی نیست برای مرور مباحث علوم اجتماعی و دقت دوباره در آن چه میدانم و دانستن آن چه نمیدانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۲
رجلاً --

لحظه‌ای باور به گزاره‌ای که گویا حقیقت نداشت، یک آن آدم را تکان داد. چگونه است این بشر؟ ای کاش این باورها دست خودمان بود. ای کاش میتوانستیم باور کنیم که خدا بصیر و ناظر است. من که از شرم نظارت شیخ خورشید، جا خوردم و به خود آمدم اگر باور داشته باشم که خدا ناظر است چه خواهم کرد؟ باور نداریم. اما چرا؟ چه باید کرد؟

خدا مثل مادری است که هر چه فرزند خردسالش میکند چشم‌پوشی میکند و این چنین است که فرزند احساس راحتی میکند و دیگر جلوی مادر شرم نمی‌کند. اما در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته؟

 

باز هم کمی با خود صادق باشیم. آیا واقعا میخواهیم آدم خوبی باشیم؟ آیا میخواهم که از دیگران برتر نباشم؟ آیا میخواهم که خود را بر دیگران تحمیل نکنم؟ منتظر تأییدشان نباشم. منتظر محبت‌شان نباشم. نه! حاضرم دار و ندارم را بدهم در ازایش این حس برتری‌جویی را نداشته باشم؟ بعید میدانم.

برتری‌جویی و جداپنداری خود از هستی، ابتدا وجودش را بپذیرم و بعد ببینم آیا واقعا از آن بیزارم؟ یا فقط از عوارض آن که شامل غم و غصه و ناکامی و خشم و اضطراب و... بدم می‌آید؟ حقیقتا از نفس آن بدم نمی‌آید. چه کنم؟ قدرت بر دیگران را دوست دارم. هرچند نتوانم به آن برسم. هر چند نتوانم بر همه قدرت داشته باشم. اما آن را دوست دارم. حاضر نیستم چیزی بدهم تا این گرایشم از بین برود. این گرایش را دوست دارم. تنها از عوارضش بدم می‌آید.

چه کنم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۲
رجلاً --

به حال خودم راضی نیستم. اما به وضعیت «شدن» خودم راضی‌ام. می‌دانم که اگر همیشه به همین شکل حرکت کنم، رستگارم.

 

حدود یک ساعت پیش داشتم با شیخ خورشید سخن می‌گفتم. عمق حرف‌ها و میزان هوشمندی حرف‌ها شاید به اندازه حرف‌های شهاب باشد؛ حتی درباره نقدی که به متنم کرد، بخشی‌اش از اساس بی‌دقت و اشتباه بود؛ گرچه من چیزی نگفتم چرا که حس کردم خلاف تواضع است و البته از فرصت استفاده کردم و به ناقص بودن شیخ خورشید با تمام کمالاتش توجه کردم تا بت نشود. من پس از صحبت با شیخ خورشید فقط می‌خواهم آدم خوبی باشم. اما پس از صحبت با شهاب فقط می‌خواهم آدم قوی‌ای باشم. گرچه می‌دانم در آخر شهاب هم به همان حرف شیخ خورشید می‌رسد اما آن چه شیخ خورشید به من می‌دهد هم قوی بودن است هم خوب بودن.

 

بعد از صحبت با شیخ خورشید از خدا می‌خواهم که همیشه همینطور باشم و بالاتر بروم. بعد از صحبت با شیخ، زیاد فکر میکنم و البته به اندازه. نه وسواس اضافی دارم نه بی‌دلیل فکر را رها می‌کنم. با خود صادق‌تر می‌شوم و وقتی با خود صادق می‌شویم اموری که توسط خودمان از ما پوشانده می‌شود، آشکار باقی می‌ماند. بعد از صحبت با خورشید، دلم می‌خواهد کار خوب بکنم. بعد از صحبت با خورشید اولویت ها را بهتر میفهمم. میدانم چه چیز درست تر است و چه چیز مهم تر؟ ناامید از حق نیستم و امیدوار به خلق نیستم. کاش همیشه همینگونه بمانم. اما افسوس که میدانم شب میخوابم و صبح دوباره برمیگردم. دست خودم هم نیست. کما این که ایجادش هم دست خودم نیست.

 

راستی تنها نقد درستی که به متنم کرد این بود که با وجود این که آن تبیین در اغلب موارد درست است اما گاهی انسان خود را طوری می‌یابد که توجهاتش به سمتی میرود و در لحظه عمل، دقیقا خلاف توجهاتش عمل میکند. مثل من که در روزهای منتهی به ماه رمضان پارسال دقیقا همین اتفاق برایم افتاد و خودم هم نفهمیدم چه شد.

 

یک نکته که گفت و خیلی هم مهم بود دوری از وسواس بود. آدم نباید خیلی هم دیگر وسواسی باشد در انتخاب اعمال. خود همین وسواس آدم را نگه می‌دارد. باعث میشود کاری نکنی و بپوسی. اما خوب است که اطمینان کامل هم نداشته باشی و اینگونه متکبر نمیشوی.

 

همین الان نسبت به 20 دقیقه پیشم حس میکنم ضعیف‌تر شدم و از توان تشخیص درست و غلط و اولویت‌هام کاسته شده. هر چه هم جلوتر میرود کمتر میشود.

 

نکته دیگر که میگفت این بود که وقتی یک حکمتی را درک میکنی حتی اگر از یادت هم برود، بخشی از وجودت شده و در شرایط خاص که لازم‌ت شود آن را به کار می‌بری. این خیلی خیال آدم را راحت میکند و البته خیلی چیزها را هم همینطور تجربه کرده ام. نیازی نیست دائم یادآوری کنی اما باید توجه کنیم که آیا چیزی هست که یک امر حکمی را از ما بگیرد با وجود این که بخشی از ما شده؟

شاید شهد تلخ شیراز چنین تاثیری داشته باشد. اما نمیدانم. شاید تکبر چنین تاثیری داشته باشد. انواع کفر و پوشاندن ها شاید چنین تاثیری داشته باشند. نمیدانم.

 

دوست دارم همیشه بنشینم به این چیزها فکر کنم و بخوانم و گوش دهم تا جایی که سیراب شوم یا حداقل خسته شوم نه این که از سر اجبار و به خاطر کارهای ناخوشایند دیگر مجبور شوم رهایش کنم. باید شرایطی را فراهم کنم که حداقل دو سه روز به صورت مداوم به این امور مهم حکمی فکر کنم و چیزی هم نباشد که جلودارم باشد و مجبورم کند از آن دست بکشم؛ حداقلش این است که چیزهایی نصیبم میشود به لطف خدا و میفهمم کجا دیگر خسته میشوم از این فکر و ذکرها.

البته شرط آن است که در آغاز حالش را داشته باشم. و شاید صحبت با شیخ خورشید این حال را ایجاد کند. نمیدانم از همین الان شروع کنم این کار را یا بگذارم در فرصتی دیگر. شاید فرصتی دیگر نصیبم نشود.

کارهایی که دارم و مانع میشوند: 1. آن سوهان روح که کمی هم درآمد دارد که بر عهده‌ام است اما کاش قبولش نمیکردم. 2. آن کار پول‌ساز که قول داده ام انجامش دهم. 3. کمی درس و بحث اعم از عربی و صرف و نحو و جامعه‌شناسی و انگلیسی و... 4. امور روزمره و کارهایی مثل اخبار خواندن و خوردن و آشامیدن و...

 

اگر خانه بمانم کارهای خانه و خانواده کم نیست و اگر بروم محل کار، آن جا خودش مشغولیت های ذهنی و عملی فراوانی دارد.

 

شرایط مهیا نیست. اما به میزانی که میتوانم فکر کردن را انجام میدهم. به میزانی که بتوانم کارهای دیگر را به حد کم و حداقلی انجام دهم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۷
رجلاً --