علواً
بر خلاف قبل حس میکنم این برتریجویی و جداپنداری خود از هستی، گرچه گرایش پرقدرتی است اما معارض هم دارد. این طور نیست که تمام و کمال آن را دوست داشته باشم. یعنی فارغ از عوارض آن، از آن هم بدم میآید هم خوشم میآید. تناقض است؟ از خالقم بپرس. یعنی فارغ از این که غم و یأس و درد و خشم و اضطراب با خود دارد، باز هم وجوهی دارد که خودش در نظر بد بیاید. آن چه مقابل آن است و گرایش آدمی به برتریجویی را تحلیل میدهد و آدم را به شک میاندازد، دوستی و عشق است. دوست داشتن هر چه هست. دوست داشتن هستی. دوست داشتن خدا. اگر دوست داری خدا را. یا هستی را. یا اگر هیچ درکی از این ها نداری، بالاخره ارزشی هست که دوستش داری. عدالت را که دوست داری. همین دوست داشتن ها، میل برتریجویی را از آدم میرباید. دوست داشتن امر کلیتر از خود. امور جزئیتر اغلب برای به دست آوردن دوست داشته میشوند نه برای خودشان.
صداقت با خود؛ یک رهزن در امر صداقت با خود، این است که فکر میکنیم صداقت یعنی بروز دادن هر احساسی که در عمق درونت نسبت به هر چیزی که داری. البته برایم سوال است که اگر این بروز ندادن (مثلاً بروز ندادن تنفر)، دورویی و فراموش کردن خود و نپذیرفتن میل درونی خود و نادیده انگاشتن گرایش درونی خود و سرکوب و بعد هم تخدیر (برای بهتر شدن حال مبهم و نزار خود) و نهایتاً عدم امکان تغییر آن نیست، پس چیست؟
لازم است روشن کنیم که تغییر یک گرایش بد آیا از پذیرفتن آن میل بد شروع میشود؟ این پذیرفتن چیست؟ این پذیرفتن تنها به معنی فکر کردن روی آن است؟ این پذیرفتن به معنای شرمگین نبودن از وجود آن است؟ شرمگین نبودن پیش چه کسی؟ این پذیرفتن به معنای رها کردن آن میل است؟ این پذیرفتن هنوز برای خودم هم روشن نیست و اینطور ناآگاهانه پیش خود نسخه میپیچم.