آغاز این بازنگاری هیجانانگیز
نمیخواهم آنقدر سادهنگر باشم که بگویم هر کس در زندگی مانند نویسندهای است که خود داستان زندگی خود را مینویسد؛ چه انسان تا از بند ماده و نفس رها نشود نتواند آن چنان آزاد باشد. اما قادرم بگویم هر انسانی مانند نویسندهای است که زندگیش را خود مینویسد اما آنقدرها هم در انتخابهایش آزاد نیست. چه نویسنده بیش از هر چیزی از تخیلش کمک میگیرد و کیست که عنان رخش تخیلش را تواند در دست گیرد؟ لذا باید تأکید کنم که هر چه درباره زندگی خود مینویسیم شبیه به یک بازنویسی است شبیه به یک بازنگاری. حتی شاید این بازنویسی واقعیت را هم عوض کند؛ ما خیلی از حقایق را جز به خودمان و خدایمان نگفته ایم و اگر هم به دیگران گفته ایم یا اگر به هر نحو از آن خبر داشته باشند چه بسا به آن خوبیای که ما به خاطر داریم، در یاد نداشته باشند. پس چه چیز از گذشته باقی مانده جز خاطرات ما؟ و مگر ندیدیم خاطراتمان چگونه در گذر زمان تغییر میکنند؟ و ناگهان شخص دیگری به یادمان میآورد که واقعیت خاطرهمان چه بوده؟ اما آگاهانه نمیتوانیم خاطرات خود را دستکاری کنیم تا در رؤیاپردازیهایمان به کار بیایند بلکه ناخودآگاه وقتی میخواهیم آن ها را به یاد آوریم تغییر میکنند.
اما لازم است بنویسیم از زندگیمان.
بیش از آن چه در سالیان گذشته در اینجا نوشتم و گاه اشکالات خیلی بنیادینی به آن ها وارد است، به این نیاز داریم که از خودمان بنویسیم تا از جهان و خدا. از شخص خودمان. من عرف نفسه...
پیش از این هر چه از خود مینوشتم نهایتاً درباره نوع انسان بود نه خود آدم با تمام تفاوتهایی که با دیگران دارد. با تمام داستان های هیجان انگیز و پر شور ش. با همه فراز و نشیب ها و تجربه های شخصیش.
اینهایی که از این به بعد مینویسم خیالاتی است برخاسته از نفس...