ذکر دل بیبند
ما را دلی است بی سر و بی بند و بی خبر
ما را خبر ز میل دل و مویههاش نیست
بنیان جان ما به کفش مثل موم نرم.
مست است و فکر خیر و صلاح و معاش نیست
آن خانهای که مرغ دلم پر گرفت از او
افسوس و صد فسوس که میل و هواش نیست
ای خالق جهان و دل و مرغ و خانهاش
دستان ما بگیر که ما را تلاش نیست
هیچ خبر ندارم که فردا دلم به چه سویی روانه میشود. امروز هم نمیدانستم. دیروز هم. و زمانی که دل به سمتی میل میکند افسارش را نمیتوان به کف گرفت چرا که دل صادقانهترین لحظهی خود ما است. تنها لحظاتی دست میدهد که میتوانیم کمی قلب خود را بیالاییم و بپروریم که اگر همان لحظات را هم غافل باشیم خسران محض است. گرچه همهی این احوال نشان ضعف ما است اما ضعیف، ضعیف است؛ بر قوی است که ضعیف را دست گیرد. اما ضعیف که باشد که بخواهد قوی را امر و نهی کند؟ قوی را سپاس میگوییم و لابه میکنیم که به دلهای ما فرمان ده و به سوی خود کش!
پ.ن: فراموش نکنم این لحظات پر غفلت و بی انگیزه و پر از محدودیت و مملو از فراموشی و کفر و پوشاندن ناخواسته و خودخواسته. این لحظات رنجآور. این زمانهای پر درد بی امید. و بدانم علت اینها چیست! از یاد نبرم که شهد تلخ شیراز چه میکند با آدم!