باور و خواست
لحظهای باور به گزارهای که گویا حقیقت نداشت، یک آن آدم را تکان داد. چگونه است این بشر؟ ای کاش این باورها دست خودمان بود. ای کاش میتوانستیم باور کنیم که خدا بصیر و ناظر است. من که از شرم نظارت شیخ خورشید، جا خوردم و به خود آمدم اگر باور داشته باشم که خدا ناظر است چه خواهم کرد؟ باور نداریم. اما چرا؟ چه باید کرد؟
خدا مثل مادری است که هر چه فرزند خردسالش میکند چشمپوشی میکند و این چنین است که فرزند احساس راحتی میکند و دیگر جلوی مادر شرم نمیکند. اما در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته؟
باز هم کمی با خود صادق باشیم. آیا واقعا میخواهیم آدم خوبی باشیم؟ آیا میخواهم که از دیگران برتر نباشم؟ آیا میخواهم که خود را بر دیگران تحمیل نکنم؟ منتظر تأییدشان نباشم. منتظر محبتشان نباشم. نه! حاضرم دار و ندارم را بدهم در ازایش این حس برتریجویی را نداشته باشم؟ بعید میدانم.
برتریجویی و جداپنداری خود از هستی، ابتدا وجودش را بپذیرم و بعد ببینم آیا واقعا از آن بیزارم؟ یا فقط از عوارض آن که شامل غم و غصه و ناکامی و خشم و اضطراب و... بدم میآید؟ حقیقتا از نفس آن بدم نمیآید. چه کنم؟ قدرت بر دیگران را دوست دارم. هرچند نتوانم به آن برسم. هر چند نتوانم بر همه قدرت داشته باشم. اما آن را دوست دارم. حاضر نیستم چیزی بدهم تا این گرایشم از بین برود. این گرایش را دوست دارم. تنها از عوارضش بدم میآید.
چه کنم؟
خیلی خوشم اومد از این مطلب.
و یجوریایی امید بهم القا کرد
نوع نگارشتون هم جوریه که کل مفهمومو کامل میرسونه
موفق و موید باشید