سوغاتی آندلس
خیلی سحت است حالت خوب باشد و نبینی نقصانهایت را. بعد از چند روز سفر ناگهان چیزی من را به خود آورد. داشتم متنهای شهاب را میخواندم که دیدم چیزی در وصف من و داش نارگیل پاکدل نوشته است. بی دلیل خیلی مشتاق بودم ببینم چه نوشته است. انقدر مشتاق بودم بدانم نظرش دربارهام چیست. باز اگر شیخ خورشید بود، منطقی بود که برایم مهم باشد نظرش چیست اما هر کسی جز او چه اهمیتی دارد؟ اما متاسفانه به فکر بودم. حتی وقتی توصیفش را از خودم خواندم یادم است چند بار خواندم. وصفش از خودم را با وصفی که از داش نارگیل پاکدل کرده بود مقایسه میکردم. من تا کی میخواهم مقایسه کنم؟ این گرایش برتری جویی در من کی میخواهد پایان یابد؟
هم میخواهم از شهاب بالاتر باشم هم میخواهم از داش نارگیل پاکدل بالاتر باشم و ذهن و زبان و همه چیزم سعی میکنند این برتری جویی را از هر طریقی حفظ کنند. و این برتری جویی به نحو پیچیده ای پدیدار میگردد. هم میخواهد در نظر خود فرد از بقیه بالاتر باشد و هم میخواهد از نظر دیگران بالاتر باشد. فارغ از این که این خواسته شدنی نیست، از اساس خیلی خیلی نامطلوب است. چه چیزی بدتر از این؟
این عیب جویی ها بی جهت در بحث ها شرکت کردن ها، مسخره کردن ها، ادا در آوردن ها، تلاش برای سبقت گرفتن در کار ها و... همه نشانه های این خواستهی شوم است.
اگر دقیقتر بخواهم بگویم تمام این ها نوعی شعبده و حقه است که نفس ایجاد میکند تا حق را بپوشاند و خیال آورد که تو بالاتری. با یک عیب جویی میخواهی خود را راضی کنی که تو برتری. با یک شرکت در بحث میخواهی خود را محک بزنی و مطمئن شوی از دیگری بهتر میفهمی. با مسخره کردن میخواهی او را به زیر بکشانی تا خود را بالا ببری. با ادا در آوردن میخواهی ویژگی هایی را در یادآوری که تو در آن ها بهتری تا نفست را آرام کنی و... .
اول از همه باید به این کارها پایان داد تا با این خواسته عریان روبرو شوی و زشتی ش را دریابی. گاهی ناخودآگاه فکر و خیال یا امور دیگری سر میزند که نشان از این برتری جویی دارد اما با این ها کاری نمیشود کرد. اما میتوان با ترک این کارها و انجام کارهای خلاف این ها در ابتدا امر، کفر نورزید. بعد میشود سراغ آن ناخودآگاه ها هم رفت. کارل شخصیتش همینطور است تا حدی. خیلی اوقات از دیگران تعریف میکند. من خیال میکنم با مسخره کردن شهاب دارم از شرک و بندگی او نجات پیدا میکنم در حالی که دیدم که عمیقاً در فکرم شرک خفی جریان دارد و آن کارها هم تاثیری نداشته اند.
باید از این به بعد مسخره کردن، عیب جویی، ادا در آوردن و بی جهت و به قصد اثبات خود در بحث پریدن را رها کنم و گرنه قدم دیگری نمیتوانم بردارم. مسخره نکردن و ادا در نیاوردن باز راحتتر است. عیب جویی بخش زیادی ش درونی است و کار دشواری است و اندک اندک رفع میشود. در بحث آمدن هم به دلیل ظرافت نیتی اش کمی سخت است اما میشود.
این 3-4 کار را باید ترک کنم و کارهای خلافی را شروع کنم. تعریف کردن از افراد در چیزهایی که بلدند. البته تعریفی که متملقانه نباشد و اغراق نداشته باشد و صرفاً در حدی که حسادت و عیب جویی ام فروکش کند. ابراز خوش آیند از ویژگی های خود افراد.
در این سفر تنبه به این سنگینی قبح مسخره کردن و ادا درآوردن و... برایم کافی است چه برسد به آورده های فراوان دیگری که در راه است.
(متن بالا حدود 30 اسفند 99 نوشته شده است)
کامنت: جالب است که این تنبه به سنگینی قبح مسخره کردن و ادا درآوردن برایم ایجاد شد و در انتهای سفر اموری از همین جنس بیش از پیش روشن شد (خصوصاً پس از دو دیداری که با خندان برفی داشتم) اما این تنبه حفظ نشد و خیلی قوی نماند.
(متن زیر حدود 4 فروردین 1400 نوشته شد و امروز بازنویسی شده است تا ملاحظات رعایت شود)
حادثهی خطرناک رخ نمایاند. سرقتی کردند که تا به حال تجربهاش نکرده بودم. یکی از هولناکترین لحظات. یکی از ترسناکترین مواقع. خود سرقت پروندهای بود و تقدیری که رقم خورد و از من سرقت چندانی نشد پروندهای دیگر.
چند نکتهی مهم فهمیدم که باید پیش را بگیرم. اول آن که فهمیدم استرس مخرب همیشه ناشی از تخیل متمرکز است. البته نمیتوانم محکم بگویم همیشه. چون مطمئن نیستم. اما در این مورد و موارد دیگر، این گونه بوده. من آن قدری که از به یاد آوردن ماجرای دزدی استرس میگیرم، در لحظهی دزدی استرس نداشتم. حتی وقتی آن لحظهای را به یاد میآورم که هیچ استرسی نداشتم و چند لحظه قبل از سرقت بود، استرس میگیرم. در حالی که حتی آن لحظه خودم استرسی نداشتم. برای اتفاقاتی که نیفتاده و موعدش گذشته است، استرس میگیرم. خیلی جالب است. خیالات درباره آینده باز توجیهی برای استرس دارد اما خیالات درباره گذشتهای که رخ نداده که دیگر نباید استرس بیاورد. ماجرا چیست؟ استرس باید برای کاربردی باشد، اما این استرسها که کاربردی ندارد. چرا رخ میدهد پس؟ تازه یک مرحله قبلتر از استرس گرفتن، خود «یاد آوردن» هم محل سوال است. چرا به یاد میآوریم؟ فایدهای که ندارد. یک صبحی بود که نزدیک به 8-9 بار صحنه را به یاد آوردم و تخیل شفاف داشتم. ارادی هم نیست. اما مخرب است.
پرونده دوم این که داش نارگیل خیلی غصه دار شده بود از این ماجرا. و ناگاه به من خیال میآمد که چقدر قویام که آن قدر غصه دار نشده ام. اما افسوس، چرا باز مقایسه؟ چرا باز برتری جویی؟ چرا باز خود را از هستی جدا پنداری؟
این دو مسأله چه جواب و راه حلی دارند؟ نمیدانم.
دوست دارم باز آیه ما اصاب را بخوانم. در خیالم از دست دادن موبایل غصه دارم میکند و در خیالم به دست آوردن موبایل خوشحالم میکند. آن چنان غصه و خوشحالی که غفلتآور است. این تازه خیالش بود، واقعیتش چه میکند؟ اما جالب است در موقعیت واقعی سرقت اتفاقاً آنقدر هم غلبه عاطفی موجود نبود. انگار اگر با واقع مواجههی مستقیم داشته باشی، ترس و غم و خوشی بر تو غالب نمیشود. انگار رنج و خوشی و ترس و... غالب، از راه خیال سراغت میآیند و آن هم خیالی نامتناسب با حقیقت. راه ورود شیطان هم میگویند خیال است. و خداوند در این سانحه چنان تقدیر خود را نشان داد که هم میتواند غفلت زا باشد و هم غفلت افزا. بسته به چشمان تو است.
باید مشارطه صبحگاهی داشته باشم. مراقبه داشته باشم. و شب محاسبه کنم. راه دیگری ندارم. مگر خدا خود مسیری بگشاید.
کامنت: پس چرا این مشارطه و مراقبه و محاسبه را انجام ندادم؟ حداقل در باب ادا در آوردن و مسخره کردن و دیگر کارهایی که منشأ برتریجویانه دارند، این سه کار را بکنم. از فردا شروع کنم ببینم چه میشود. خدایا این دفعه سحر مرا بیدار کن.
راستی خندان برفی را نگفتم. خندان برفی خود پروندهای جدا بود. پروندهای جدید از خودشناسی من! این سفر خودش مرحله جدیدی از خودشناسی بود که خندان برفی تکمیلش کرد. صداقت خندان برفی چشیدنی بود و فهمیدنی نبود و گاه یقینبردار نبود. با وجود این که لبریز از دانش بود، هر چه میپرسیدی نمیگفت مگر چند جملهی کوتاه اندک و میخندید و میگفت من چی دارم میگم؟! دوست نداشت قصه کند. میگفت قصه کردن غفلت است. میگفت ما کارهای نیستیم هر چه هستی بخواهد میکند. خدایش غیرشخصی بود. وقتی میخواست داستان زندگیش را بگوید اول پرسید راست بگویم یا دروغ؟ و دروغش همان راست ما بود. و راستش این بود که نمیدانم، هستی خودش این کارها را میکند.
عجیبترین چیز برایم این بود که در عین این که رابطه با او در اوج تساهل است، اما امکان گفتگو و محاجه و هر یک بر موضعی روبروی هم بودن و حرف زدن وجود نداشت و این ناممکن بودن گفتگو به آن معنا، رنجی نداشت که هیچ، خوشی فراوانی هم داشت. گویا در برابرش نمیشد او را به سمت خود دعوت کرد. چرا که وقتی «من» را نفی میکرد نه برای تو چیزی میماند که او را به آن دعوت کنی و نه او چیزی بود که او را دعوت کنی. با وجود این که خود به خدای شخصی ایمان داری، نمیتوانی اعتقاد او را انکار کنی. و نتیجه آن بود که دین خدا را از رنگش نمیتوانی بشناسی و اساساً رنگها و ظاهرهای دین بسیار برایم سست شد. چرا که مهمترین و محوریترین مبنای دین، نفی خود و انانیت است! و متحیر میشوی از این حد از مراقبه برای نفی خود و انانیت که مگر میشود تو به ظاهر دین انقدر مقید نباشی تا حدی که خدای شخصی را انکار کنی و حتی جهان پس از مرگ را انکار کنی اما انقدر پا بر نفس خود بگذاری و انقدر انانیت خود را بکشی؟ البته اینها برای من حجتآور نیست که رنگ دینم را رها کنم اما آن قدر میدانم که نمیتوانم بخشی از دیگران را به رنگ دینم دعوت کنم و نمیشود دیگران را به خاطر رنگ دینشان سنجید و بنای دوستی و روابط را تنها بر آن رنگها و ظاهرها گذاشت که البته آن رنگها خیلی خیلی خوب است که بنای روابط باشد اما همیشه و همه جا نباید آنها را بنای روابط قرار داد. و چقدر اشتباه است این کار. خندان برفی میگفت ما خیلی به خودمان توجه میکنیم. انسان خیلی به خودش توجه میکند. در حالی که مگر موجودات دیگر نیستند؟ مورچه های داخل گلدان را ببین دارند زندگی میکنند. درخت را ببین دارد زندگی میکند. ما کجای کاریم؟؟ هستی را ببین. در خانهی خندان برفی هیچ غذایی، چایی چیزی برایمان نیاورد و تعارف هم حتی نکرد. همینقدر بیتکلف و عجیب.