مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ

وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی

شیخ خورشید میگفت: وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، حقیقت‌جو می‌شوی.

 

خیلی درست میگفت. اما من خیلی به آن توجه نکردم. یا ساده از کنارش گذشتم. تا این که دیروز دوباره نگاهی به آن حرفش انداختم. ناگهان فهمیدم دلیل تمام ناخوشی‌ها و نارضایتی‌ها و اضطراب‌ها و بدحالی‌ها و ناصاف بودن‌ها و صادق نبودن‌ها و... که خصوصاً در چند روز اخیر به نحوی بسیار آگاهانه‌تر از گذشته در خودم مشاهده‌شان می‌کردم، همین است چیزی برای از دست دادن داریم. وابسته هستیم. وارسته نیستیم. تا به حال نشده بود که به اندازه آن لحظه‌ی آگاهی در دیروز متوجه شده باشم که چقدر وابستگی و تعلق مسأله‌ی مهمی است.

اما برای من؛

 

ترک تعلق یا رسیدن به وضعیتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، طریقی دارد اما من تا حدی نمی‌دانم چه باید کرد. ترک تعلق ابعادی دارد که در هر بعد باید شیوه‌ای را پیش گرفت اما من نه تنها ابعادش را کامل نمی‌توانم بشمارم که نمیدانم شیوه ترک همان ابعادی که میدانم چیست. مسأله گاهی از این هم بغرنج‌تر می‌شود. من گاهی حتی نمی‌توانم بفهمم که به چه چیز تعلق خاطر دارم و به چه چیز وابستگی ندارم؟ چون در این موارد که کم هم نیستند، من نوعی بسیط از دوست داشتن را درک می‌کنم که معلوم نیست این دوست داشتن، وابستگی است یا خیر. این مواردی که گفتم، چالش‌های عملی‌ای بود که من برای آن‌ها پاسخ روشنی ندارم. مورد دیگر، نوعی چالش نظری است که موجب نوعی ترس می‌شود. چالش این است که اگر آدمی با کشش‌ها و گرایش‌ها حرکت می‌کند پس آن لحظه‌ای که تعلقی نداشته باشد، متوقف می‌شود؟ ترس‌ش این است که در لحظه‌ی بی‌تعلقی آدمی چه می‌شود؟ چه می‌کند؟ کاری نمی‌کند؟ چرا کاری نکند؟ پس مگر نباید اموری را محقق کرد و کارهایی کرد؟ در ساده‌ترین حالت مگر نباید آدمی به دنبال عشق باشد؟ در حالت پیچیده‌اش مگر نباید انسان به دنبال عدالت و معنویت و اخلاق و... برود؟ خب اگر به این‌ها تعلق نداشته باشد چه می‌کند؟ پاسخ ساده‌ی اولیه این است که ما چیزی به نام ترک تعلق نداریم. هر چه هست ترک تعلق به مواردی خاص است و در مقابل هم تقویت تعلق به مواردی دیگر است. اما ادعای خیلی‌ها این نیست. جواب چیست؟ (البته این مسأله نظری در برابر آن چالش‌های عملی اهمیت کمتری دارد پس فعلا از شیخ خورشید نمی‌پرسم مگر واقعاً به آن ترس رسیدم.)

 

اما آن چیزی که می‌دانم این است که وابستگی‌ها من را دارند نابود می‌کنند. در اولی‌ترین و سطحی‌ترین مرحله رنج‌های فراوانی برای من ایجاد می‌کنند. این تعلقات، انتخاب‌های من را تحت تأثیر قرار می‌دهند. به راحتی می‌توانند نگذارند که من تصمیم درست را اتخاذ کنم و شک و تردیدها و اضطراب‌ها بسیاری ناشی از همین وابستگی‌ها است. مثلاً من به خانواده‌ام وابستگی دارم. حرف آن‌ها فارغ از این که درست است یا غلط من را تحت تأثیر قرار می‌دهد و حداقل در درونم ایجاد اضطراب و تردید می‌کند. یا مثلاً من به اموالم تعلق فراوانی دارم و وقتی در مسیری به ذهنم برسد که باید انتخابی کنم که به خاطر آن انتخاب بخشی از اموالم را از دست بدهم، دلهره می‌گیرم و پایم سست می‌شود. تعلقات در بسیاری از موارد حتی در سطح معرفت‌شناختی هم مرا دچار می‌کنند. هم از حیث شناخت حقیقت و آن گرایش حقیقت‌جویانه و هم از حیث ذکر و حافظه خسارت‌های متعدد و شدیدی دیده‌ام. ذکر و حافظه که تا حدی روشن است. وقتی تو به چیزی وابسته استی و در مقابل حقیقتی در تعارض با وابستگی تو نمایان شود، شاید ابتدائاً آن را بپذیری اما در طول زمان، یادآوری آن حقیقت خواسته یا ناخواسته کمرنگ میشود و به یاد آوردن آن حقیقت بسیار دشوار خواهد شد. در باب شناخت هم تا حدی روشن است. تعلقات تأثیر فراوانی بر نظام توجهات ما می‌گذارند و وقتی تو به چیزی وابسته استی، خواسته یا ناخواسته در حقانیت آن چیز کمتر شک می‌کنی و عدم حقانیت امور متعارض را بدیهی می‌انگاری و در آن تفکر نمی‌کنی.

 

سوالات نهایی من:

 

طریق رهایی از وابستگی‌ها چیست؟ مثلا بنشینم وابستگی‌ها را بنویسم و دسته‌بندی کنم و برایشان طرح بریزم؟ یا چی؟

در هر بعد چه باید کرد؟ مثلاً بخشی‌ش همان حرف‌هایی است که ملکیان میگوید. شهرت، ثروت، محبوبیت، آبرو، قدرت، علم آکادمیک. به همه اینها تعلق خاطر دارم. برای هر کدام چه باید کرد؟ آیا انجام کارهای خلاف آن وابستگی مناسب است؟ مثلاً اگر وابستگی به ثروت داری، نصف اموالت را بدهی برود. برای دیگر ابعاد چطور؟

آیا لازم نیست که در این ابعاد اولویت‌بندی کرد و دانه دانه آن‌ها را از بین برد؟

شناخت میزان و کیفیت تعلق چگونه رقم می‌خورد؟ یعنی مثلاً من به چه میزان و به چه کیفیتی از ثروت تعلق خاطر دارم؟ بخشی‌ش را می‌توانم بفهمم اما بخشی را حتی نمیتوانم بفهمم که تعلق دارم یا نه. مثلاً میدانم که به لباس‌ها تعلق خاصی ندارم اما نمیدانم که آیا به کیفیت این خانه‌ای که در آن هستم و به کیفیت غذای مرغوبی که هر روز دارم در این خانه میخورم و به ماشینی که زیر پایم است و... تعلق دارم یا نه. آیا باید لزوماً وضعیتی را تجربه کرد که بدون این‌ها باشی؟ بعد آیا باعث نمیشود که نوعی تفنن و رفع روزمرگی به خود بگیرد و من گول بخورم؟

تازه بخشی از شناخت‌ها، وابستگی‌های بالقوه است. یعنی الان احساس وابستگی نسبت به لباس‌ها ندارم، اما وقتی ازدواج کنم، آیا آرام آرام وابستگی صورت نمی‌گیرد و چگونه می‌توان از خود مطمئن شد؟



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ

شیخ خورشید میگفت: وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، حقیقت‌جو می‌شوی.

 

خیلی درست میگفت. اما من خیلی به آن توجه نکردم. یا ساده از کنارش گذشتم. تا این که دیروز دوباره نگاهی به آن حرفش انداختم. ناگهان فهمیدم دلیل تمام ناخوشی‌ها و نارضایتی‌ها و اضطراب‌ها و بدحالی‌ها و ناصاف بودن‌ها و صادق نبودن‌ها و... که خصوصاً در چند روز اخیر به نحوی بسیار آگاهانه‌تر از گذشته در خودم مشاهده‌شان می‌کردم، همین است چیزی برای از دست دادن داریم. وابسته هستیم. وارسته نیستیم. تا به حال نشده بود که به اندازه آن لحظه‌ی آگاهی در دیروز متوجه شده باشم که چقدر وابستگی و تعلق مسأله‌ی مهمی است.

اما برای من؛

 

ترک تعلق یا رسیدن به وضعیتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، طریقی دارد اما من تا حدی نمی‌دانم چه باید کرد. ترک تعلق ابعادی دارد که در هر بعد باید شیوه‌ای را پیش گرفت اما من نه تنها ابعادش را کامل نمی‌توانم بشمارم که نمیدانم شیوه ترک همان ابعادی که میدانم چیست. مسأله گاهی از این هم بغرنج‌تر می‌شود. من گاهی حتی نمی‌توانم بفهمم که به چه چیز تعلق خاطر دارم و به چه چیز وابستگی ندارم؟ چون در این موارد که کم هم نیستند، من نوعی بسیط از دوست داشتن را درک می‌کنم که معلوم نیست این دوست داشتن، وابستگی است یا خیر. این مواردی که گفتم، چالش‌های عملی‌ای بود که من برای آن‌ها پاسخ روشنی ندارم. مورد دیگر، نوعی چالش نظری است که موجب نوعی ترس می‌شود. چالش این است که اگر آدمی با کشش‌ها و گرایش‌ها حرکت می‌کند پس آن لحظه‌ای که تعلقی نداشته باشد، متوقف می‌شود؟ ترس‌ش این است که در لحظه‌ی بی‌تعلقی آدمی چه می‌شود؟ چه می‌کند؟ کاری نمی‌کند؟ چرا کاری نکند؟ پس مگر نباید اموری را محقق کرد و کارهایی کرد؟ در ساده‌ترین حالت مگر نباید آدمی به دنبال عشق باشد؟ در حالت پیچیده‌اش مگر نباید انسان به دنبال عدالت و معنویت و اخلاق و... برود؟ خب اگر به این‌ها تعلق نداشته باشد چه می‌کند؟ پاسخ ساده‌ی اولیه این است که ما چیزی به نام ترک تعلق نداریم. هر چه هست ترک تعلق به مواردی خاص است و در مقابل هم تقویت تعلق به مواردی دیگر است. اما ادعای خیلی‌ها این نیست. جواب چیست؟ (البته این مسأله نظری در برابر آن چالش‌های عملی اهمیت کمتری دارد پس فعلا از شیخ خورشید نمی‌پرسم مگر واقعاً به آن ترس رسیدم.)

 

اما آن چیزی که می‌دانم این است که وابستگی‌ها من را دارند نابود می‌کنند. در اولی‌ترین و سطحی‌ترین مرحله رنج‌های فراوانی برای من ایجاد می‌کنند. این تعلقات، انتخاب‌های من را تحت تأثیر قرار می‌دهند. به راحتی می‌توانند نگذارند که من تصمیم درست را اتخاذ کنم و شک و تردیدها و اضطراب‌ها بسیاری ناشی از همین وابستگی‌ها است. مثلاً من به خانواده‌ام وابستگی دارم. حرف آن‌ها فارغ از این که درست است یا غلط من را تحت تأثیر قرار می‌دهد و حداقل در درونم ایجاد اضطراب و تردید می‌کند. یا مثلاً من به اموالم تعلق فراوانی دارم و وقتی در مسیری به ذهنم برسد که باید انتخابی کنم که به خاطر آن انتخاب بخشی از اموالم را از دست بدهم، دلهره می‌گیرم و پایم سست می‌شود. تعلقات در بسیاری از موارد حتی در سطح معرفت‌شناختی هم مرا دچار می‌کنند. هم از حیث شناخت حقیقت و آن گرایش حقیقت‌جویانه و هم از حیث ذکر و حافظه خسارت‌های متعدد و شدیدی دیده‌ام. ذکر و حافظه که تا حدی روشن است. وقتی تو به چیزی وابسته استی و در مقابل حقیقتی در تعارض با وابستگی تو نمایان شود، شاید ابتدائاً آن را بپذیری اما در طول زمان، یادآوری آن حقیقت خواسته یا ناخواسته کمرنگ میشود و به یاد آوردن آن حقیقت بسیار دشوار خواهد شد. در باب شناخت هم تا حدی روشن است. تعلقات تأثیر فراوانی بر نظام توجهات ما می‌گذارند و وقتی تو به چیزی وابسته استی، خواسته یا ناخواسته در حقانیت آن چیز کمتر شک می‌کنی و عدم حقانیت امور متعارض را بدیهی می‌انگاری و در آن تفکر نمی‌کنی.

 

سوالات نهایی من:

 

طریق رهایی از وابستگی‌ها چیست؟ مثلا بنشینم وابستگی‌ها را بنویسم و دسته‌بندی کنم و برایشان طرح بریزم؟ یا چی؟

در هر بعد چه باید کرد؟ مثلاً بخشی‌ش همان حرف‌هایی است که ملکیان میگوید. شهرت، ثروت، محبوبیت، آبرو، قدرت، علم آکادمیک. به همه اینها تعلق خاطر دارم. برای هر کدام چه باید کرد؟ آیا انجام کارهای خلاف آن وابستگی مناسب است؟ مثلاً اگر وابستگی به ثروت داری، نصف اموالت را بدهی برود. برای دیگر ابعاد چطور؟

آیا لازم نیست که در این ابعاد اولویت‌بندی کرد و دانه دانه آن‌ها را از بین برد؟

شناخت میزان و کیفیت تعلق چگونه رقم می‌خورد؟ یعنی مثلاً من به چه میزان و به چه کیفیتی از ثروت تعلق خاطر دارم؟ بخشی‌ش را می‌توانم بفهمم اما بخشی را حتی نمیتوانم بفهمم که تعلق دارم یا نه. مثلاً میدانم که به لباس‌ها تعلق خاصی ندارم اما نمیدانم که آیا به کیفیت این خانه‌ای که در آن هستم و به کیفیت غذای مرغوبی که هر روز دارم در این خانه میخورم و به ماشینی که زیر پایم است و... تعلق دارم یا نه. آیا باید لزوماً وضعیتی را تجربه کرد که بدون این‌ها باشی؟ بعد آیا باعث نمیشود که نوعی تفنن و رفع روزمرگی به خود بگیرد و من گول بخورم؟

تازه بخشی از شناخت‌ها، وابستگی‌های بالقوه است. یعنی الان احساس وابستگی نسبت به لباس‌ها ندارم، اما وقتی ازدواج کنم، آیا آرام آرام وابستگی صورت نمی‌گیرد و چگونه می‌توان از خود مطمئن شد؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۲۵
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی