حرکت
اگر روزی صبح سحر بیدار نشوم خیلی جفا کردهام. حالا که دیدهام اثراتش را، خیلی خیلی بد است که بیدار نشوم و خیلی کار خاصی هم نکردهام اگر بیدار شوم. وضعیت بندگی همین است. هر چه کنی انگار هیچ نکردی. قبلاً که نمیدانستم انقدر برکات دارد، خیلی راحت از کنارش میگذشتم و ایرادی هم نداشت. اما الان بیدار نشدن برایم خیلی قبح دارد. انگار همیشه قرار است آدمها هر چه میکنند باز در یک اندازه امتخان شوند تا اولاً به خیالشان نیاید که خود را با دیگران مقایسه کنند و از طرفی اگر هم خواستند مقایسه کنند، نتوانند.
هنوز سنجاب مست و خرگوش شاد را با علاقهای وافر نگاه میکنم. نمیدانم چه کنم؟ لحظاتشان را خیلی دوست دارم. گویی لطافتی دارند که آن را میجویم. اما قرار این بود که حب و بغضهایمان را درست کنیم. به وضوح عقلم میداند که سنجاب و خرگوش گزینههای مناسبی برای حب نیستند اما احساسم آنها را میخواهد. گاه در فرط اضطراب و نگرانی و ناخوشی، آنها حالم را خوب میکنند. البته این علاقه از چیزی در درون من حکایت میکند که نمیدانم چیست. آن چیز چیزی است که زهرهی سرخوش هم داشت. زهره سرخوش که هنوز هم در خوابهای من پرسه میزند و جزو عمیقترینها است و معلوم نیست کی رخت برمیبندد. ای کاش روانکاوی بلد بودم. اما میدانم که لطافتی را میجویم که در زن هست و با ازدواج تا حدی به آن میرسم. اما از ازدواج میترسم. واقعا نمیدانم چقدر و تا چه زمانی او را دوست خواهم داشت و آیا میتوانم عشق و نفرتم را کنترل کنم؟ از این بیش از هر چیزی میترسم.