مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ

غم‌ها و خشم‌ها و اضطراب‌ها

امروز رفتم پیش لاک‌پشت جوان. چند ماهی می‌شد که شاهین بهم می‌گفت برو پیش لاک‌پشت جوان. اصلاً او به همه می‌گوید که بروند پیش او. امروز حرف‌های خوبی زدیم و قرار شد حدود 10 جلسه ادامه دهیم. شاید بد نباشد همه جلسات را اینجا بنویسم. برای جلسه‌ی بعد قرار شد ناراحتی‌های در طول هفته را بنویسم به تفکیک: اتفاق و ماجرا / احساس / فکر. و مواردی از گذشته هم اگر بود خوب است.

حالا اینجا لیست موارد گذشته که در این وبلاگ زیاد درباره‌شان گفته‌ام را می‌نویسم و در طول هفته هم اگر مواردی بود، اضافه می‌کنم.

 

اما یادم باشد جلسه بعد قبل از شروع بحث یک نکته را بگویم. آن هم این که من در طول سال‌ها خیلی با این مسأله درگیر بوده‌ام. و روز به روز هم وضعم بهتر شده اما هنوز ناراضی‌ام. آیا قرار است همینطور باشد یا هست شرایطی که کلاً رفع شود و اصلاً دغدغه‌اش را نداشته باشم؟

 

1. جدید: یک مورد همین چند دقیقه پیش بود که البته خیلی جدی نبود. از نوع اضطراب بود. می‌خواستم بروم سلمانی. خواستم زنگ بزنم وقت بگیرم اما چون برادرم پیشم بود زنگ نزدم. چون چیزی را در نظر گذراندم: این که الان می‌گوید چرا می‌روی به فلان سلمانی؟ چرا پیش آن یکی نمی‌روی. در نظر گذراندم که الان پیش خود می‌گوید این بچه چقدر به ظاهرش نمی‌رسد. چقدر بدسلیقه است در پوشش و آرایش.

 

2. قدیمی: به خاطر یک امتحان درسی دانشگاه استرس فراوان گرفتم و دست و پایم یخ کرد و زیر بغلم عرق کردبا خود گفتم چه چیز باعث میشود که در این میان استرس بگیرم؟ دیدم چیزی جز ترس از دست دادن آبرو نیست. کمی شکافتمش. دیدم این است که من میترسم که نکند آن استاد بفهمد من چیزی نمیدانم و در این درس کاهلی کرده ام. و از سویی خود را در حالتی تصور میکنم که در درس کاهلی نکرده ام و آن چه مربوط به درس است را میدانم. وقتی این حالت را خیال میکنم، غرق در فرح میشوم. تصور کن استاد از تو تعریف کند. در مقابل بقیه از تو تعریف کند. خیلی حال میدهد. فکر کن به تو بگوید چقدر خوب فهمیدی درس را. خیلی لذت میبری. بیشتر که فکر میکنم میبینم پشت این لذت و آن رنج، همان برتری خواهی نهفته است. اما این بار فقط دست پیدا کردن به برتری نیست. اصلا برتری واقعی محل بحث نیست، دل آدمی به یک مجاز از آن برتری راضی میشود. وای بر این همه ضعف و عجز و جهل. یعنی پیش خود که فکر میکنم میبینم صرف نادانی و کاهلی من را اذیت نمیکند (هر چند این طور اذیت کردن که فقط موجب یأس و ترمز شود، مطلوب هم نیست) بلکه این که این نادانی و کاهلی در یک ارتباط اجتماعی نمایان شود اذیت کننده است. انگار مهم این است که در نظر افراد من بالا و برتر به نظر بیایم نه این که واقعا برتر باشم. اساسا این که دنبال این باشیم که واقعا برتر باشیم، خودش مذموم است. حالا این چه مصیبتی است که آدمی دنبال این میرود که صرفا در نظر افراد دیگر بالا و برتر جلوه داده شویم ولو نیستیم. (ادراک برتر بودن)

 

3. قدیمی: در این مورد هم اضطراب پیدا میشود. بعد خشم پیدا میشود. و نهایتاً ضعف و غم پدیدار می‌گردد:

من کتابی داشتم می‌خواندم که مایه‌های روشنفکری دینی داشت. تا اسب باهوش آمد استرس گرفتم و کتاب را ناخودآگاه برگرداندم. اسب باهوش سررسید و پس از سلام ابتدا گفت این چه کتابیه که میخونی ولی روت نمیشه نشونش بدی؟ کمی دیگر گذشت. دو سه بار تیکه انداخت و من ناامید شدم و رنجور و ناراحت. باز کمی گذشت و باز هم تیکه انداخت. همه که بیرون رفته بودند، به من نزدیک شد و گفت چرا زود ناراحت میشی؟ بعد زد پس کله‌ام و من هم گفتم نکن! باز نگاه کرد و انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و با حال تمسخر خندید. و جالب است که با ادبیات خودم در این نوشته‌ها با من سخن گفت. گفت چرا زود این ناراحتی بهت غالب میشه؟ نمی‌خواستم به من فکر کند و اظهار نظر کند. از این قضاوت‌ها خشمگین شدم اما نمی‌توانستم بیرون بریزم. خشم‌م به قدری زیاد بود که می‌خواستم او را بزنم.

 

در آن چندلحظه که رنج غالب به سراغم آمد، احساس ضعف کامل وجودم را گرفت. احساس می‌کردم هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. این ضعف و ناامیدی از هر چیزی بدتر است. بعد از خداحافظی با اسب باهوش پیش خود یکی دو بار جیغ درونی کشیدم. جیغ درونی هم خشم دارد هم غم. و از عصر دیروز تا حالا هنوز رنج و غم می‌کشم. درمانده شده‌ام.

 

آن زمان که این مطالب را در باب ماجرای آن روز نوشتم. میان نوشتن در خیالی فرو رفتم که خود موجب خشمی دیگر و بعد هم غمی دیگر بود: پیش خود دیدم که به قدری از اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک متنفرم که اگر موانع بیرونی نباشد، دوست دارم آن‌ها را بکُشم! حتی داشتم خیال میکردم که به چاقو به جان اسب باهوش افتاده ام و عذابش میدهم و زجرکش‌ش میکنم. و دیدم که با دستانم سر یوزپلنگ زیرک را می‌گیرم و اول هی میزنم پس کله‌ش و بعد هم موهایش را گرفته ام و هی تکانش میدهم و سرش داد میزنم و با چشمی اشک‌بار و صورتی سرخ، سرش داد میزنم و با حالتی پریشان و خسته از دست هر دو تاشان از اتاق بیرون می‌آیم. جالب است که ما در خیالاتمان لزوما به آن چیزی که دلمان می‌خواهد فکر نمیکنیم. مثلا حتی اگر تنفر در اوج خودش باشد، دلت میخواهد که تو سربلند بیرون بیایی و آن منفورها ذلیل شوند. اما در این یکی دو قیقه خیال، در نهایت خودم هم ذلیلانه از اتاق بیرون آمدم و دیگران پیش خود و همدیگر گفتند که این انسان چه مشکلی دارد؟ بیمار روانی است؟ دیوانه است؟ (رضا آمد، رضا رفت)

 

4. قدیمی: آن روز وقتی داش نارگیل در ماشین بود آهنگی را پخش کردم. او خوشش نیامد و گفت بزن بعدی این آهنگ رو اصلاً دوست ندارم. ابتدا خشم آمد و وقتی دیدم نمی‌توانم کاری کنم، غم آمد. در خیالم این بود که چرا انقدر صریح درباره‌ی چیزی که من خوشم می‌آید، اظهار ناخوشایندی می‌کند؟ و این در حالی‌ه که من تا به حال به خودم اجازه ندادم که این کار را در مواجهه با او انجام دهم. تا به حال نشده که آهنگی پخش کند و بگویم چقدر بده این آهنگ! یعنی اولاً خشمگین شدم که چرا داری مخالفت می‌کنی؟ و ثانیاً بر خشم افزوده شد که چرا مثل خودم با خودم رفتار نمی‌کنی؟

 

5. قدیمی: آن روز وقتی پدرم پرسید که کجا می‌روی و من نمی‌خواستم بگویم کجا، در خیال با پدرم مراء کردم. این که او هر دفعه می‌پرسد کجا می‌روی و من می‌پیچانمش و هم خودم غصه‌دار میشوم و هم او، ناشی از چیست؟ غضبم به شدت تحریک می‌شود و دنبال تحقیر او هستم. دنبال اینم که او را مقصر بدانم و یکجوری دهنش را ببندم. فکر می‌کردم که او قضاوت خواهد کرد که چرا فلان جا می‌روی؟ چقدر می‌خواهی دانشگاه بروی؟ یک زمانی از مادرم شنیدم که پدرم گفته است که این سیدمحمد شغل چرا ندارد؟ بهم برخورد که چرا مردانه به خودم نمی‌گویی؟ از این که در ذهن پدرم انسان بی‌عرضه جلوه کنم خیلی غمگین می‌شوم. و در مواجهه با پدرم خشمگین می‌شوم که چرا او چنین تصوری درباره‌ی من دارد؟ (البته این مورد خیلی وقت است که پیش نیامده. شاید آخرین بار چندماه پیش بود.)

 

6. قدیمی: یک روز بیرون بودم. لحظه‌ای بود که مردی در اتوبوس ماسک نزده بود و می‌خواستم به او ماسک بدهم اما چیزی شبیه به ترس و شک مرا منصرف کرد.

 

7. قدیمی متأخر: ماجرا از زمانی شروع شد که با یک تضاد روبرو شدم. از زمانی که آقاعظیم گفت برای برادرم جا پیدا کنید. آن زمان لحظه‌ای بود که گفتم ای وای! حالا چجوری تضاد با خانواده را حل کنم؟ چجوری تضاد تمایلات خودم و کارهایم را با کارهایی که باید برای جا پیدا کردن و... حل کنم؟
این تضاد اضطراب آورد و بی‌تابی. و اضطراب و بی‌تابی هم بدخلقی آورد هم غم و هم شهد.

 

8. قدیم: یک روز دیگر هم بود که داش نارگیل مرا خیلی عصبانی کرد. در ماشین بودیم و او اصرار داشت که از فلان مسیر باید رفت و من مطمئن بودم که آن مسیر غلط است و نقشه را می‌دیدم. بلند بلند به او گفتم چرا انقدر گوه می‌خوری؟ خشم‌م خیلی بالا گرفته بود. در نظرم این بود که چرا انقدر این بشر در دفاع از حرف چرت و پرت محکم است؟ چرا قبول نمی‌کند که غلط می‌گوید؟ اما یک غمی هم بود و آن این که او را با خود مقایسه می‌کردم که چرا من نمی‌توانم انقدر راحت و مستحکم بر حرفی گمان دارم درست است بایستم؟ اینجا از آن مواردی است که من با وجود استحکام نظری در عمل نمی‌توانم اما او با وجود این که چرت و پرت می‌گفت محکم بر آن می‌ایستاد.

 

9. جدید: ساعتی بی‌حال بودم. اما اتفاق یا فکر متناظری نداشت که قابل توضیح باشد. شاید باید بیشتر دقت می‌کردم. بعدش خواستم بازی کنم با لپ تاپ. اما وقتی مادرم می‌آمد در اتاق یا نزدیک اتاق اضطراب می‌گرفتم. چون می‌گفتم الان باز می‌آید می‌گوید داری بازی می‌کنی؟؟؟ و در فکر می‌رود که پسر 22 ساله‌اش هنوز بزرگ نشده که دارد بازی می‌کند. چقدر تنبل است. چقدر بچه است. و...

 

10. جدید: با شاهین قرار دارم. او سمت اختیاریه است و من هم خانه. می‌خواستیم سمت انقلاب قرار بگذاریم. او می‌خواست بیاید دنبالم که با هم برویم. اما الان به ذهنم رسید که خب اصلاً بیاید خانه‌مان همینجا صحبت کنیم. چرا برویم انقلاب؟ اما باز اضطرابی گرفتم. پیش خود می‌گفتم نکند او فکر کند که من دارم تنبلی می‌کنم و خودخواهانه می‌خواهم از خانه تکان نخورم و او بیاید به دیدار من! بعد حساب و کتاب می‌کردم تا این به زحمت افتادن را به نوعی معقول جلوه بدهم که عذاب وجدان نگیرم. در صورتی که واقعا چیز عجیبی نیست. چرا این که من تا انقلاب بروم و بدون ماشین و با بی‌آرتی در سرما برگردم را به حساب نمی‌آورم؟ به قول لاک‌پشت جوان آدم‌ها بانک نوازش دارند که می‌خواهد همه چیز را یر به یر کند. اما من بانک نوازش‌م دوست دارد همیشه طلبکار باشد اما طلب‌ش را نگیرد و خود را بدهکار و شرمنده بداند و از سویی از این طلبکار بودن، احترام دیگران را برای خود تأمین کند.

 

11. جدید: خشمگین شدم. البته خیلی خیلی اندک. علتش این بود که در یک گروه تلگرامی 4 نفره پیامی گذاشتم برای هماهنگی خاصی و همه پیام را می‌دیدند و جواب نمی‌دادند. خیلی ساده است. وقتی سوال پرسیدم که فلان روز فلان ساعت می‌تونید بیاید، یا باید بگویید نه یا بله یا بگویید مثلاً هنوز مشخص نیست. این که جواب نمی‌دهید یعنی چه؟ مگر در مکالمات رو در رو وقتی یکی سوالی می‌پرسد اول همه می‌شنوند و بعد همه در و دیوار را نگاه می‌کنند و چیزی نمی‌گویند؟ آن شخصی که سوالی می‌پرسد یعنی در نظر تو ارزشی ندارد؟ این که انقدر تأکید دارد زودتر معین شود و منتظر پاسخ است مهم نیست؟ انتظار آن شخص برای جواب دادن شما اهمیتی ندارد؟

 

12. قدیمی: دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. یک کار خیلی معمولی بود. خانه‌ی مادربزرگم بودم و پدر و مادر چند نفر دیگر بودند. ساعت 11 شب بود و باری که برای فروشنده فرستاده شده بود، رسید. باید به او می‌گفتم که بار رسید و برود بگیرد. در خانه مادربزرگ همه فهمیدند که من دارم درباره یک باری که رسیده و باید گرفته شود صحبت میکنم. آن لحظه لحظه‌ای بود که تمام وجودم آشفته شد. از این که نکند دیگران بگویند ماجرا چیست و سوال پیچم کنند. نکند کسی تیکه بیندازد. نکند پدرم پیش خود بگوید که یعنی چه این وقت شب بار را فرستاده‌اند. نکند پیش خود بگوید که این بچه چه می‌کند؟ چرا کار و بار درست و حسابی برای خودش دست و پا نمیکند؟ چرا کمک من نمیکند؟ و احیانا یکی از این افکار را به خودم نگوید. نکند با این کارم در معرض سوالات و انتقادات قرار بگیرم؟ و همه این فکرها که به سرم آمد پس از آن فکر دیگری که رنج را بیشتر کرد، آمد. گفتم چرا من از این چیزها دارم ناراحت میشوم؟ چرا دارم نگران میشوم؟ چرا دست و پایم میلرزد؟ چرا خجالت میکشم از این که مشغول به این کارها هستم؟ حتی از بچه‌ها هم پنهان می‌کنم. از دوستان خودم هم پنهان می‌کنم. از نزدیک‌ترین دوستان هم خجالت می‌کشم که بگویم. البته قدری احتیاط به دلایلی نیاز است. اما احتیاط از سر زیرکی و تأمل است نه از سر ترس و اضطراب.

ماجرا این است که من ترس از تضاد با دیگران دارم. وقتی بو ببرم یا احتمال بدهم کسی در امری با من مخالفت میکند یا انتقاد میکند وارد تضاد نمیشوم. البته در مواردی که بدانم دست برتر را خواهم داشت، وارد میشوم. گویی نوعی خواست درونی در من هست که میخواهم یا برنده باشم یا در مسابقه نباشم. تقریبا میلی است که در همه هست. (از صفا و سکون خبری نیست.)

پس از این ماجرا بود که رنج غالب و یأس هم آمد به مدت طولانی.

 

13. قدیمی: وقتی با آن فرد کودن صحبت می‌کردم، کوچکترین نمادها و نشانه‌ها نه می‌فهمید و نه از آن‌ها می‌توانست استفاده کند. هر چه می‌گفتم نمی‌فهمید. دیرم هم شده بود و او اصلا نمی‌فهمید در تعاملات اجتماعی باید چگونه رفتار کند تا طرفین راضی باشند و معاشرت به خوبی رخ دهد. موقعیت مشابه اگر با پدرم یا مادرم یا دوستانم رخ می‌داد، قطعا عصبی می‌شدم و یا فریاد می‌زدم یا بداخلاقی می‌کردم. اما در این موعد نه عصبی شدم نه بداخلاقی کردم. چرا؟ (خیال قدرتمند خلأ)

 

14. از طرفی دیگر موردی بود که دیشب اتفاق افتاد. به جلسه مجازی نرسیده بودم و با موبایل به آن گوش میدادم. وسط خیابون. هنسفری داشتم. نان گرفتم. وقتی حواسم نبود کارت بانکی روی زمین افتاد. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خودپرداز. یهو فهمیدم کارت بانکی ندارم. چند دقیقه تمام ماشین را گشتم و پیدا نکردم. همچنان هنسفری در گوشم بود و سیمش به این ور و آن ور گیر می‌کرد. خیلی عصبی شدم. که یهو وسط ماشین بلند داد زدم. پدرم زنگ زد. با حالت عجزی که بسیار غیرقابل قبول است برایم، گفتم که کارت را گم کردم. خیلی عصبی بودم. البته ماندگاری زیادی نداشت و بعد از اتمام جلسه (که نصف آن را در خانه بودم دیگر) دیگر به لحاظ عصبی نگران و خشمگین و... نبودم. کاری هم نکردم اما این مشکل حل شد. چرا حل شد؟ اصلا چرا عصبی شدم؟ شاید به این خاطر که بدم می‌آید تصویری که در ذهن پدرم از خود می‌سازم، تصویری بی‌عرضه باشد. (خیال قدرتمند خلأ!)



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

غم‌ها و خشم‌ها و اضطراب‌ها

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ

امروز رفتم پیش لاک‌پشت جوان. چند ماهی می‌شد که شاهین بهم می‌گفت برو پیش لاک‌پشت جوان. اصلاً او به همه می‌گوید که بروند پیش او. امروز حرف‌های خوبی زدیم و قرار شد حدود 10 جلسه ادامه دهیم. شاید بد نباشد همه جلسات را اینجا بنویسم. برای جلسه‌ی بعد قرار شد ناراحتی‌های در طول هفته را بنویسم به تفکیک: اتفاق و ماجرا / احساس / فکر. و مواردی از گذشته هم اگر بود خوب است.

حالا اینجا لیست موارد گذشته که در این وبلاگ زیاد درباره‌شان گفته‌ام را می‌نویسم و در طول هفته هم اگر مواردی بود، اضافه می‌کنم.

 

اما یادم باشد جلسه بعد قبل از شروع بحث یک نکته را بگویم. آن هم این که من در طول سال‌ها خیلی با این مسأله درگیر بوده‌ام. و روز به روز هم وضعم بهتر شده اما هنوز ناراضی‌ام. آیا قرار است همینطور باشد یا هست شرایطی که کلاً رفع شود و اصلاً دغدغه‌اش را نداشته باشم؟

 

1. جدید: یک مورد همین چند دقیقه پیش بود که البته خیلی جدی نبود. از نوع اضطراب بود. می‌خواستم بروم سلمانی. خواستم زنگ بزنم وقت بگیرم اما چون برادرم پیشم بود زنگ نزدم. چون چیزی را در نظر گذراندم: این که الان می‌گوید چرا می‌روی به فلان سلمانی؟ چرا پیش آن یکی نمی‌روی. در نظر گذراندم که الان پیش خود می‌گوید این بچه چقدر به ظاهرش نمی‌رسد. چقدر بدسلیقه است در پوشش و آرایش.

 

2. قدیمی: به خاطر یک امتحان درسی دانشگاه استرس فراوان گرفتم و دست و پایم یخ کرد و زیر بغلم عرق کردبا خود گفتم چه چیز باعث میشود که در این میان استرس بگیرم؟ دیدم چیزی جز ترس از دست دادن آبرو نیست. کمی شکافتمش. دیدم این است که من میترسم که نکند آن استاد بفهمد من چیزی نمیدانم و در این درس کاهلی کرده ام. و از سویی خود را در حالتی تصور میکنم که در درس کاهلی نکرده ام و آن چه مربوط به درس است را میدانم. وقتی این حالت را خیال میکنم، غرق در فرح میشوم. تصور کن استاد از تو تعریف کند. در مقابل بقیه از تو تعریف کند. خیلی حال میدهد. فکر کن به تو بگوید چقدر خوب فهمیدی درس را. خیلی لذت میبری. بیشتر که فکر میکنم میبینم پشت این لذت و آن رنج، همان برتری خواهی نهفته است. اما این بار فقط دست پیدا کردن به برتری نیست. اصلا برتری واقعی محل بحث نیست، دل آدمی به یک مجاز از آن برتری راضی میشود. وای بر این همه ضعف و عجز و جهل. یعنی پیش خود که فکر میکنم میبینم صرف نادانی و کاهلی من را اذیت نمیکند (هر چند این طور اذیت کردن که فقط موجب یأس و ترمز شود، مطلوب هم نیست) بلکه این که این نادانی و کاهلی در یک ارتباط اجتماعی نمایان شود اذیت کننده است. انگار مهم این است که در نظر افراد من بالا و برتر به نظر بیایم نه این که واقعا برتر باشم. اساسا این که دنبال این باشیم که واقعا برتر باشیم، خودش مذموم است. حالا این چه مصیبتی است که آدمی دنبال این میرود که صرفا در نظر افراد دیگر بالا و برتر جلوه داده شویم ولو نیستیم. (ادراک برتر بودن)

 

3. قدیمی: در این مورد هم اضطراب پیدا میشود. بعد خشم پیدا میشود. و نهایتاً ضعف و غم پدیدار می‌گردد:

من کتابی داشتم می‌خواندم که مایه‌های روشنفکری دینی داشت. تا اسب باهوش آمد استرس گرفتم و کتاب را ناخودآگاه برگرداندم. اسب باهوش سررسید و پس از سلام ابتدا گفت این چه کتابیه که میخونی ولی روت نمیشه نشونش بدی؟ کمی دیگر گذشت. دو سه بار تیکه انداخت و من ناامید شدم و رنجور و ناراحت. باز کمی گذشت و باز هم تیکه انداخت. همه که بیرون رفته بودند، به من نزدیک شد و گفت چرا زود ناراحت میشی؟ بعد زد پس کله‌ام و من هم گفتم نکن! باز نگاه کرد و انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و با حال تمسخر خندید. و جالب است که با ادبیات خودم در این نوشته‌ها با من سخن گفت. گفت چرا زود این ناراحتی بهت غالب میشه؟ نمی‌خواستم به من فکر کند و اظهار نظر کند. از این قضاوت‌ها خشمگین شدم اما نمی‌توانستم بیرون بریزم. خشم‌م به قدری زیاد بود که می‌خواستم او را بزنم.

 

در آن چندلحظه که رنج غالب به سراغم آمد، احساس ضعف کامل وجودم را گرفت. احساس می‌کردم هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. این ضعف و ناامیدی از هر چیزی بدتر است. بعد از خداحافظی با اسب باهوش پیش خود یکی دو بار جیغ درونی کشیدم. جیغ درونی هم خشم دارد هم غم. و از عصر دیروز تا حالا هنوز رنج و غم می‌کشم. درمانده شده‌ام.

 

آن زمان که این مطالب را در باب ماجرای آن روز نوشتم. میان نوشتن در خیالی فرو رفتم که خود موجب خشمی دیگر و بعد هم غمی دیگر بود: پیش خود دیدم که به قدری از اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک متنفرم که اگر موانع بیرونی نباشد، دوست دارم آن‌ها را بکُشم! حتی داشتم خیال میکردم که به چاقو به جان اسب باهوش افتاده ام و عذابش میدهم و زجرکش‌ش میکنم. و دیدم که با دستانم سر یوزپلنگ زیرک را می‌گیرم و اول هی میزنم پس کله‌ش و بعد هم موهایش را گرفته ام و هی تکانش میدهم و سرش داد میزنم و با چشمی اشک‌بار و صورتی سرخ، سرش داد میزنم و با حالتی پریشان و خسته از دست هر دو تاشان از اتاق بیرون می‌آیم. جالب است که ما در خیالاتمان لزوما به آن چیزی که دلمان می‌خواهد فکر نمیکنیم. مثلا حتی اگر تنفر در اوج خودش باشد، دلت میخواهد که تو سربلند بیرون بیایی و آن منفورها ذلیل شوند. اما در این یکی دو قیقه خیال، در نهایت خودم هم ذلیلانه از اتاق بیرون آمدم و دیگران پیش خود و همدیگر گفتند که این انسان چه مشکلی دارد؟ بیمار روانی است؟ دیوانه است؟ (رضا آمد، رضا رفت)

 

4. قدیمی: آن روز وقتی داش نارگیل در ماشین بود آهنگی را پخش کردم. او خوشش نیامد و گفت بزن بعدی این آهنگ رو اصلاً دوست ندارم. ابتدا خشم آمد و وقتی دیدم نمی‌توانم کاری کنم، غم آمد. در خیالم این بود که چرا انقدر صریح درباره‌ی چیزی که من خوشم می‌آید، اظهار ناخوشایندی می‌کند؟ و این در حالی‌ه که من تا به حال به خودم اجازه ندادم که این کار را در مواجهه با او انجام دهم. تا به حال نشده که آهنگی پخش کند و بگویم چقدر بده این آهنگ! یعنی اولاً خشمگین شدم که چرا داری مخالفت می‌کنی؟ و ثانیاً بر خشم افزوده شد که چرا مثل خودم با خودم رفتار نمی‌کنی؟

 

5. قدیمی: آن روز وقتی پدرم پرسید که کجا می‌روی و من نمی‌خواستم بگویم کجا، در خیال با پدرم مراء کردم. این که او هر دفعه می‌پرسد کجا می‌روی و من می‌پیچانمش و هم خودم غصه‌دار میشوم و هم او، ناشی از چیست؟ غضبم به شدت تحریک می‌شود و دنبال تحقیر او هستم. دنبال اینم که او را مقصر بدانم و یکجوری دهنش را ببندم. فکر می‌کردم که او قضاوت خواهد کرد که چرا فلان جا می‌روی؟ چقدر می‌خواهی دانشگاه بروی؟ یک زمانی از مادرم شنیدم که پدرم گفته است که این سیدمحمد شغل چرا ندارد؟ بهم برخورد که چرا مردانه به خودم نمی‌گویی؟ از این که در ذهن پدرم انسان بی‌عرضه جلوه کنم خیلی غمگین می‌شوم. و در مواجهه با پدرم خشمگین می‌شوم که چرا او چنین تصوری درباره‌ی من دارد؟ (البته این مورد خیلی وقت است که پیش نیامده. شاید آخرین بار چندماه پیش بود.)

 

6. قدیمی: یک روز بیرون بودم. لحظه‌ای بود که مردی در اتوبوس ماسک نزده بود و می‌خواستم به او ماسک بدهم اما چیزی شبیه به ترس و شک مرا منصرف کرد.

 

7. قدیمی متأخر: ماجرا از زمانی شروع شد که با یک تضاد روبرو شدم. از زمانی که آقاعظیم گفت برای برادرم جا پیدا کنید. آن زمان لحظه‌ای بود که گفتم ای وای! حالا چجوری تضاد با خانواده را حل کنم؟ چجوری تضاد تمایلات خودم و کارهایم را با کارهایی که باید برای جا پیدا کردن و... حل کنم؟
این تضاد اضطراب آورد و بی‌تابی. و اضطراب و بی‌تابی هم بدخلقی آورد هم غم و هم شهد.

 

8. قدیم: یک روز دیگر هم بود که داش نارگیل مرا خیلی عصبانی کرد. در ماشین بودیم و او اصرار داشت که از فلان مسیر باید رفت و من مطمئن بودم که آن مسیر غلط است و نقشه را می‌دیدم. بلند بلند به او گفتم چرا انقدر گوه می‌خوری؟ خشم‌م خیلی بالا گرفته بود. در نظرم این بود که چرا انقدر این بشر در دفاع از حرف چرت و پرت محکم است؟ چرا قبول نمی‌کند که غلط می‌گوید؟ اما یک غمی هم بود و آن این که او را با خود مقایسه می‌کردم که چرا من نمی‌توانم انقدر راحت و مستحکم بر حرفی گمان دارم درست است بایستم؟ اینجا از آن مواردی است که من با وجود استحکام نظری در عمل نمی‌توانم اما او با وجود این که چرت و پرت می‌گفت محکم بر آن می‌ایستاد.

 

9. جدید: ساعتی بی‌حال بودم. اما اتفاق یا فکر متناظری نداشت که قابل توضیح باشد. شاید باید بیشتر دقت می‌کردم. بعدش خواستم بازی کنم با لپ تاپ. اما وقتی مادرم می‌آمد در اتاق یا نزدیک اتاق اضطراب می‌گرفتم. چون می‌گفتم الان باز می‌آید می‌گوید داری بازی می‌کنی؟؟؟ و در فکر می‌رود که پسر 22 ساله‌اش هنوز بزرگ نشده که دارد بازی می‌کند. چقدر تنبل است. چقدر بچه است. و...

 

10. جدید: با شاهین قرار دارم. او سمت اختیاریه است و من هم خانه. می‌خواستیم سمت انقلاب قرار بگذاریم. او می‌خواست بیاید دنبالم که با هم برویم. اما الان به ذهنم رسید که خب اصلاً بیاید خانه‌مان همینجا صحبت کنیم. چرا برویم انقلاب؟ اما باز اضطرابی گرفتم. پیش خود می‌گفتم نکند او فکر کند که من دارم تنبلی می‌کنم و خودخواهانه می‌خواهم از خانه تکان نخورم و او بیاید به دیدار من! بعد حساب و کتاب می‌کردم تا این به زحمت افتادن را به نوعی معقول جلوه بدهم که عذاب وجدان نگیرم. در صورتی که واقعا چیز عجیبی نیست. چرا این که من تا انقلاب بروم و بدون ماشین و با بی‌آرتی در سرما برگردم را به حساب نمی‌آورم؟ به قول لاک‌پشت جوان آدم‌ها بانک نوازش دارند که می‌خواهد همه چیز را یر به یر کند. اما من بانک نوازش‌م دوست دارد همیشه طلبکار باشد اما طلب‌ش را نگیرد و خود را بدهکار و شرمنده بداند و از سویی از این طلبکار بودن، احترام دیگران را برای خود تأمین کند.

 

11. جدید: خشمگین شدم. البته خیلی خیلی اندک. علتش این بود که در یک گروه تلگرامی 4 نفره پیامی گذاشتم برای هماهنگی خاصی و همه پیام را می‌دیدند و جواب نمی‌دادند. خیلی ساده است. وقتی سوال پرسیدم که فلان روز فلان ساعت می‌تونید بیاید، یا باید بگویید نه یا بله یا بگویید مثلاً هنوز مشخص نیست. این که جواب نمی‌دهید یعنی چه؟ مگر در مکالمات رو در رو وقتی یکی سوالی می‌پرسد اول همه می‌شنوند و بعد همه در و دیوار را نگاه می‌کنند و چیزی نمی‌گویند؟ آن شخصی که سوالی می‌پرسد یعنی در نظر تو ارزشی ندارد؟ این که انقدر تأکید دارد زودتر معین شود و منتظر پاسخ است مهم نیست؟ انتظار آن شخص برای جواب دادن شما اهمیتی ندارد؟

 

12. قدیمی: دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. یک کار خیلی معمولی بود. خانه‌ی مادربزرگم بودم و پدر و مادر چند نفر دیگر بودند. ساعت 11 شب بود و باری که برای فروشنده فرستاده شده بود، رسید. باید به او می‌گفتم که بار رسید و برود بگیرد. در خانه مادربزرگ همه فهمیدند که من دارم درباره یک باری که رسیده و باید گرفته شود صحبت میکنم. آن لحظه لحظه‌ای بود که تمام وجودم آشفته شد. از این که نکند دیگران بگویند ماجرا چیست و سوال پیچم کنند. نکند کسی تیکه بیندازد. نکند پدرم پیش خود بگوید که یعنی چه این وقت شب بار را فرستاده‌اند. نکند پیش خود بگوید که این بچه چه می‌کند؟ چرا کار و بار درست و حسابی برای خودش دست و پا نمیکند؟ چرا کمک من نمیکند؟ و احیانا یکی از این افکار را به خودم نگوید. نکند با این کارم در معرض سوالات و انتقادات قرار بگیرم؟ و همه این فکرها که به سرم آمد پس از آن فکر دیگری که رنج را بیشتر کرد، آمد. گفتم چرا من از این چیزها دارم ناراحت میشوم؟ چرا دارم نگران میشوم؟ چرا دست و پایم میلرزد؟ چرا خجالت میکشم از این که مشغول به این کارها هستم؟ حتی از بچه‌ها هم پنهان می‌کنم. از دوستان خودم هم پنهان می‌کنم. از نزدیک‌ترین دوستان هم خجالت می‌کشم که بگویم. البته قدری احتیاط به دلایلی نیاز است. اما احتیاط از سر زیرکی و تأمل است نه از سر ترس و اضطراب.

ماجرا این است که من ترس از تضاد با دیگران دارم. وقتی بو ببرم یا احتمال بدهم کسی در امری با من مخالفت میکند یا انتقاد میکند وارد تضاد نمیشوم. البته در مواردی که بدانم دست برتر را خواهم داشت، وارد میشوم. گویی نوعی خواست درونی در من هست که میخواهم یا برنده باشم یا در مسابقه نباشم. تقریبا میلی است که در همه هست. (از صفا و سکون خبری نیست.)

پس از این ماجرا بود که رنج غالب و یأس هم آمد به مدت طولانی.

 

13. قدیمی: وقتی با آن فرد کودن صحبت می‌کردم، کوچکترین نمادها و نشانه‌ها نه می‌فهمید و نه از آن‌ها می‌توانست استفاده کند. هر چه می‌گفتم نمی‌فهمید. دیرم هم شده بود و او اصلا نمی‌فهمید در تعاملات اجتماعی باید چگونه رفتار کند تا طرفین راضی باشند و معاشرت به خوبی رخ دهد. موقعیت مشابه اگر با پدرم یا مادرم یا دوستانم رخ می‌داد، قطعا عصبی می‌شدم و یا فریاد می‌زدم یا بداخلاقی می‌کردم. اما در این موعد نه عصبی شدم نه بداخلاقی کردم. چرا؟ (خیال قدرتمند خلأ)

 

14. از طرفی دیگر موردی بود که دیشب اتفاق افتاد. به جلسه مجازی نرسیده بودم و با موبایل به آن گوش میدادم. وسط خیابون. هنسفری داشتم. نان گرفتم. وقتی حواسم نبود کارت بانکی روی زمین افتاد. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خودپرداز. یهو فهمیدم کارت بانکی ندارم. چند دقیقه تمام ماشین را گشتم و پیدا نکردم. همچنان هنسفری در گوشم بود و سیمش به این ور و آن ور گیر می‌کرد. خیلی عصبی شدم. که یهو وسط ماشین بلند داد زدم. پدرم زنگ زد. با حالت عجزی که بسیار غیرقابل قبول است برایم، گفتم که کارت را گم کردم. خیلی عصبی بودم. البته ماندگاری زیادی نداشت و بعد از اتمام جلسه (که نصف آن را در خانه بودم دیگر) دیگر به لحاظ عصبی نگران و خشمگین و... نبودم. کاری هم نکردم اما این مشکل حل شد. چرا حل شد؟ اصلا چرا عصبی شدم؟ شاید به این خاطر که بدم می‌آید تصویری که در ذهن پدرم از خود می‌سازم، تصویری بی‌عرضه باشد. (خیال قدرتمند خلأ!)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۸
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی