از صفا و سکون خبری نیست.
در دو روز از چند روز گذشته وقتی میخواستم نماز بخوانم سعی میکردم آگاهیم را کامل به دست گیرم و در یگانگی رها کنم. در روز هم سعی میکردم حدود یک ساعت در سکوت فراوان و تمرکز بالا، به خودم، گرایشهایم، اعمالم، هستی، خدا و... فکر کنم. گرچه تأثیرش خیلی کم بود، اما بیتأثیر نبود. دستآوردهایی هم برایم داشت. چیزهایی از خودم آموختم و در طول روز سکون بیشتری داشتم. اما از دیروز و خصوصاً دیشب ناگهان متزلزل شدم. در رنج عمیق بودم و با همان رنج به رختخواب رفتم. دنبال چیزی بودم که فراموش کنم آن رنج را. تا نیمه شب، یکی از این برنامه های خندهدار اینترنتی را میدیدم و سعی میکردم خود را آرام کنم. فردا صبح که امروز باشد هم خیلی دیر از خواب بیدار شدم. همچنان آزار میدیدم و دچار رنج غالب بودم. به فکرم آمد که مسکّنی برای خود دست و پا کنم. گزینهای بهتر از شهد تلخ شیراز نیافتم. به یک جرعه هم قانع نشدم. دو جام پر نوشیدم. با چاشنی صوت و تصویر. باز لازم است توصیف کنم بلکه رهایی را بیابم.
اولاً در مورد شهد تلخ شیراز قبلی، باید بگویم که پاک اشتباه میکردم و حالت اول درست نبود. بلکه در طول روز و روزهای بعدش تأثیرپذیری و حساسیت بسیار بالا بود. به لحاظ تخیلی هم پتانسیل بالایی برای ورودیهای شهدآلود داشتم. درست مثل آن روزی که شب قبلش خواب خاص و عجیبی دیده بودم. به لحاظ ذهنی اما خیلی توان تمرکزم کم نشده بود، گرچه منکر کاهش تمرکز نیستم.
ثانیاً در مورد این دو جامی که امروز نوشیدم باید بگویم که پیش از شروع، هیچ تحریکی در کار نبود. هیچ حسی نبود. هیچ میلی هم نبود. بلکه با توجه به تجربه های گذشته، سعی داشتم که خودم میل را ایجاد کنم و بعد میل را ارضاء کنم بلکه از رنج غالب رها شوم. بلکه فراموش کنم و مست شوم. که از حق نگذریم تأثیرش کم نبود. چون میخواهم صادق باشم میگویم. واقعا لذت بردم و مشکل را فراموش کردم. اما مسأله این است که مگر ما در این جهان زندگی میکنیم که مسائل را فراموش کنیم؟ مسائل مهم را از یاد ببریم و تمام؟ باید مسأله را حل کرد. من نباید به رنج غالب دچار شوم. از سویی دیگر، حالا که اینجا نشستهام و دارم تایپ میکنم، بیچاره شدم تا توانستم خود را یک جا بنشینم و بنویسم. ساز زدم. نماز خواندم. هر چه کردم ذهن، آرام نگرفت. میدانم که این تزلزل ذهنی فقط به خاطر شهد تلخ نیست و همان ماجرای دیشب هم مؤثر بوده. اما شهد تلخ هم تأثیر داشته است.
ثالثاً ما که به دنبال صفا و سکون هستیم و باید باشیم، مهمتر از خود شهد تلخ آن چیزی است که موجب رنج غالب شده و نهایتاً فقط یکی از اثراتش شهد تلخ بوده و شهد با تمام ضررها و عظمت زشتیاش تنها بخش کوچکی از تالیهای فاسدِ آن چیزی است که موجب ایجاد رنج غالب شده. اما آن چیزی که رنج غالب را ایجاد کرد چه بود؟
مسألهی اصلی همین جا است. دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. یک کار خیلی معمولی بود. خانهی مادربزرگم بودم و پدر و مادر چند نفر دیگر بودند. ساعت 11 شب بود و باری که برای فروشنده فرستاده شده بود، رسید. باید به او میگفتم که بار رسید و برود بگیرد. در خانه مادربزرگ همه فهمیدند که من دارم درباره یک باری که رسیده و باید گرفته شود صحبت میکنم. آن لحظه لحظهای بود که تمام وجودم آشفته شد. از این که نکند دیگران بگویند ماجرا چیست و سوال پیچم کنند. نکند کسی تیکه بیندازد. نکند پدرم پیش خود بگوید که یعنی چه این وقت شب بار را فرستادهاند. نکند پیش خود بگوید که این بچه چه میکند؟ چرا کار و بار درست و حسابی برای خودش دست و پا نمیکند؟ چرا کمک من نمیکند؟ و احیانا یکی از این افکار را به خودم نگوید. نکند با این کارم در معرض سوالات و انتقادات قرار بگیرم؟ و همه این فکرها که به سرم آمد پس از آن فکر دیگری که رنج را بیشتر کرد، آمد. گفتم چرا من از این چیزها دارم ناراحت میشوم؟ چرا دارم نگران میشوم؟ چرا دست و پایم میلرزد؟ چرا خجالت میکشم از این که مشغول به این کارها هستم؟ حتی از بچهها هم پنهان میکنم. از دوستان خودم هم پنهان میکنم. از نزدیکترین دوستان هم خجالت میکشم که بگویم. البته قدری احتیاط به دلایلی نیاز است. اما احتیاط از سر زیرکی و تأمل است نه از سر ترس و اضطراب.
ماجرا این است که من ترس از تضاد با دیگران دارم. وقتی بو ببرم یا احتمال بدهم کسی در امری با من مخالفت میکند یا انتقاد میکند وارد تضاد نمیشوم. البته در مواردی که بدانم دست برتر را خواهم داشت، وارد میشوم. گویی نوعی خواست درونی در من هست که میخواهم یا برنده باشم یا در مسابقه نباشم. تقریبا میلی است که در همه هست.
دلیل این اضطراب و ترس از تضاد و در افتادن چیست؟ اساساً دلیل ترس از مبارزه یا مخالفت چه از نوع نرمش چه از نوع سختش چه میتواند باشد؟ اگر برنده شدن را مهم بدانیم، عواملی مثل قدرت بالای حریف و قدرت کم خود، تجربه نداشتن و... در ترس و اضطراب مؤثر است. اما اساساً چرا باید برنده شدن را مهم بدانیم؟ اگر مسابقه ها را مثل بازی ببینیم، مهم این است که بازی کنیم نه این که ببریم یا ببازیم. البته اگر در امری اخلاقی باشد، مهم است که خوبی ها برنده شوند اما دعوا که همیشه حول امری اخلاقی نیست. اما ما که اضطراب برنده شدن و خوبی ها را نمیگیریم و منطقی هم نیست بگیریم. خوبی خود فائق میشود اگر قرار باشد فائق شود و اگر قرار باشد فائق نشود نمیشود. ما اضطراب باخت خود را میگیریم. آن هم در مسخره ترین بازی ها.
اگر در اوج یگانگی با هستی باشیم، برایمان مهم نخواهد بود که برنده میشویم یا بازنده. برایمان مهم است که بازی کنیم و آدم خوبی باشیم. خصوصا در امور معمولی و دنیوی که بازی خیلی بازیتر است. پس باز هم تلاش و تأمل در خود و صبر کردن است که راهگشا است. و باید آگاه باشیم و غفلت را رها کنیم. اگر یادت باشد دیروز از صبح نوعی غفلت داشتم. اولا صبح دیر بیدار شدم و کلا هم نه تأملی نه آگاهی ای. حتی نماز ظهرم را هم نزدیک غروب خواندم. اصلا انگار برایم مهم نبود یگانگی و صفا و سکون. احمقانه به دنبال میلم بودم. اگر غفلت نبود این رنج ها به سراغم نمیآمد. در لحظه میفهمیدم که بازی است و بازی را بازی میکردم. رها در هستی.
حالتی که گاهی میشود و گاهی نه. مثلا الان اصلا نمیتوانم رها باشم در هستی. همه ش به فکر دفاع از خود و امیالم هستم.
پس باید بخواهم، تأمل کنم و صبر کنم. خصوصاً تا فردا صبح و درک دوبارهی سحر.