مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۱ ب.ظ

رضا آمد، رضا رفت.

چه استعاره‌ی جانکاهی!

 

اسب باهوش مایه‌ی رنج من است. بعد از صحبت‌های شهاب (شهابی که چند شب پیش در آسمان دیدم، بعد از این بود که نام شهاب را شهاب گذاشته بودم)، خود را بیش از پیش ملزم به برنامه کردم و رضایت خاطری نسبی داشتم که در متن قبلی توصیف کردم. اما همین دیروز باز مانعی بزرگ ایجاد شد. اسب باهوش سررسید و پس از سلام ابتدا گفت این چه کتابیه که میخونی ولی روت نمیشه نشونش بدی؟ کمی دیگر گذشت. دو سه بار تیکه انداخت و من ناامید شدم و رنجور و ناراحت. باز کمی گذشت و باز هم تیکه انداخت. همه که بیرون رفته بودند، به من نزدیک شد و گفت چرا زود ناراحت میشی؟ بعد زد پس کله‌ام و من هم گفتم نکن! باز نگاه کرد و انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و با حال تمسخر خندید. و جالب است که با ادبیات خودم در این نوشته‌ها با من سخن گفت. گفت چرا زود این ناراحتی بهت غالب میشه؟ از این تحقیر و تمسخرش که نمی‌گذرم و دعا میکنم خدا عذابش کند. میخواستم بهش بگم که تو خیلی خوب بقیه را تحلیل میکنی، اما این تحلیل‌کردنت نه به کار خودت می‌آید نه به کار دیگران. اما وضع خودم را توصیف کنم بهتر است از فکر کردن به حال و عاقبت دیگران.

 

در آن چندلحظه که رنج غالب به سراغم آمد، احساس ضعف کامل وجودم را گرفت. مثل همان کسی بودم که شیخ خورشید تعریف می‌کرد: احساس می‌کرد هیچ کاری نمی‌تواند بکند. این ضعف و ناامیدی از هر چیزی بدتر است. بعد از خداحافظی با اسب باهوش پیش خود یکی دو بار جیغ درونی کشیدم. و از عصر دیروز تا حالا هنوز رنج می‌کشم. درمانده شده‌ام. جلسه با شیخ خورشید هم کنسل شد. شهاب می‌گفت باید روح خود را قوی کنیم، تا حتی اگر قرار بود دست ما را قطع کنند، یا بکشندمان، پای حرفمان بایستیم. اما چگونه؟ شهاب میگفت درد بدنی و انتزاع (تفکر و تخیل شرایط سخت مثل همین کشتن یا کشتن زن و بچه‌مان یا... و آماده کردن خود) دو عامل اصلی است. اما من شک دارم به این روش. و آن بخش انتزاعش که نمی‌دانم دقیقا چیست. و چیزی هم نیست که بگوییم امتحان کنیم ببینیم چه می‌شود! ممکن است اصلا ضرر داشته باشد این کار. نمیدانم. نیازمند حجتی هستم. از سر تنبلی نیست که امتناع میورزم. به خاطر این است که واقعا مطمئن نیستم این کار درست است یا غلط. به خودش هم گفتم جواب مشخصی نداشت.

 

دیشب با استرس خوابم برد. صبح با استرس بیدار شدم. و هنوز که هنوز است رنج میکشم و اذیت میشوم. اما نمیدانم چه کنم. خدا می‌خواهد به من بفهماند که چه باید بکنم؟

 

آغاز تغییر حال درون و بیرون، توجه است و کنترل خیال. به نظر میرسد تنها چیزی که ما را ناامید می‌کند و حس ضعف مطلق (مانند آن چه روز گذشته به آن دچار شدم و هنوز آثارش به جا است.) ایجاد می‌کند هم نوعی توجه باشد. یعنی ما در لحظه به چیزی توجه داده می‌شویم و از چیزهایی روی برمیگردانیم و به آن ها توجه نداریم، و نتیجه این توجه کردن و این توجه نکردن میشود آن ضعف. از این جهت این را میگویم که متغیر دیگری تغییر نمیکند در این شرایط و هر چه رخ می‌دهد در توجه و ورودی ادراکی ما است.

 

اما آن چیز(های)ی که در آن لحظه به آن توجه نمی‌شود و آن چیزهایی که در آن لحظه به آن توجه می‌شود چیستند؟ و از طرفی آن چیزهایی که توجه به آن ها یا توجه نکردن به آن ها باعث میشود این رنج، ظاهر نشود چیستند؟

 

این دو سوال را نمیتوانم پاسخ دهم. باید در لحظه‌ی ورود به رنج غالب به خودآگاهی برسم و توجه کنم که چه چیز تغییر میکند، کدام توجه به سراغ آدم می آید و کدام چیز در نظر نیست؟ همچنین سوال دوم را در حال بیرون آمدن از این حال رنج باید فهمید. بعید میدانم که مثلا اینطور باشد که شب بخوابم و صبح بیدار شوم و ببینم که حالم خوب شده است. باید خوب توجه کنم ببینم چه زمانی این رنج از من دور میشود؟ خیلی میترسم از تداوم طولانی این رنج. چون در رنج غالب، معمولا نفس، پیشنهاد شهد تلخ شیراز میدهد. و هر چه بیشتر می‌گذرد ناامیدی بیشتر میشود. آیا خدا می‌خواهد به من بفهماند که چه باید بکنم؟ خدایا مرا هدایت میکنی؟

 

همین الان حدود یکی دو دقیقه در خیال رفتم. پیش خود دیدم که به قدری از اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک متنفرم که اگر موانع بیرونی نباشد، دوست دارم آن‌ها را بکُشم! حتی داشتم خیال میکردم که به چاقو به جان اسب باهوش افتاده ام و عذابش میدهم و زجرکش‌ش میکنم. و دیدم که با دستانم سر یوزپلنگ زیرک را می‌گیرم و اول هی میزنم پس کله‌ش و بعد هم موهایش را گرفته ام و هی تکانش میدهم و سرش داد میزنم و با چشمی اشک‌بار و صورتی سرخ، سرش داد میزنم و با حالتی پریشان و خسته از دست هر دو تاشان از اتاق بیرون می‌آیم. جالب است که ما در خیالاتمان لزوما به آن چیزی که دلمان می‌خواهد فکر نمیکنیم. مثلا حتی اگر تنفر در اوج خودش باشد، دلت میخواهد که تو سربلند بیرون بیایی و آن منفورها ذلیل شوند. اما در این یکی دو قیقه خیال، در نهایت خودم هم ذلیلانه از اتاق بیرون آمدم و دیگران پیش خود و همدیگر گفتند که این انسان چه مشکلی دارد؟ بیمار روانی است؟ دیوانه است؟

 

نمیدانم به شیخ خورشید این موارد را بگویم یا نه. چون آخرین بار که گفتم، گفت قدرت همه‌ش را قرآن گفته و بعد هم به سوالات دیگر پرداخت. نمیدانم هم به شهاب بپرسم همان راه های قوی کردن روح را یا نه. چون آخرین بار پاسخ سوددهی نداشت.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

رضا آمد، رضا رفت.

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۱ ب.ظ

چه استعاره‌ی جانکاهی!

 

اسب باهوش مایه‌ی رنج من است. بعد از صحبت‌های شهاب (شهابی که چند شب پیش در آسمان دیدم، بعد از این بود که نام شهاب را شهاب گذاشته بودم)، خود را بیش از پیش ملزم به برنامه کردم و رضایت خاطری نسبی داشتم که در متن قبلی توصیف کردم. اما همین دیروز باز مانعی بزرگ ایجاد شد. اسب باهوش سررسید و پس از سلام ابتدا گفت این چه کتابیه که میخونی ولی روت نمیشه نشونش بدی؟ کمی دیگر گذشت. دو سه بار تیکه انداخت و من ناامید شدم و رنجور و ناراحت. باز کمی گذشت و باز هم تیکه انداخت. همه که بیرون رفته بودند، به من نزدیک شد و گفت چرا زود ناراحت میشی؟ بعد زد پس کله‌ام و من هم گفتم نکن! باز نگاه کرد و انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و با حال تمسخر خندید. و جالب است که با ادبیات خودم در این نوشته‌ها با من سخن گفت. گفت چرا زود این ناراحتی بهت غالب میشه؟ از این تحقیر و تمسخرش که نمی‌گذرم و دعا میکنم خدا عذابش کند. میخواستم بهش بگم که تو خیلی خوب بقیه را تحلیل میکنی، اما این تحلیل‌کردنت نه به کار خودت می‌آید نه به کار دیگران. اما وضع خودم را توصیف کنم بهتر است از فکر کردن به حال و عاقبت دیگران.

 

در آن چندلحظه که رنج غالب به سراغم آمد، احساس ضعف کامل وجودم را گرفت. مثل همان کسی بودم که شیخ خورشید تعریف می‌کرد: احساس می‌کرد هیچ کاری نمی‌تواند بکند. این ضعف و ناامیدی از هر چیزی بدتر است. بعد از خداحافظی با اسب باهوش پیش خود یکی دو بار جیغ درونی کشیدم. و از عصر دیروز تا حالا هنوز رنج می‌کشم. درمانده شده‌ام. جلسه با شیخ خورشید هم کنسل شد. شهاب می‌گفت باید روح خود را قوی کنیم، تا حتی اگر قرار بود دست ما را قطع کنند، یا بکشندمان، پای حرفمان بایستیم. اما چگونه؟ شهاب میگفت درد بدنی و انتزاع (تفکر و تخیل شرایط سخت مثل همین کشتن یا کشتن زن و بچه‌مان یا... و آماده کردن خود) دو عامل اصلی است. اما من شک دارم به این روش. و آن بخش انتزاعش که نمی‌دانم دقیقا چیست. و چیزی هم نیست که بگوییم امتحان کنیم ببینیم چه می‌شود! ممکن است اصلا ضرر داشته باشد این کار. نمیدانم. نیازمند حجتی هستم. از سر تنبلی نیست که امتناع میورزم. به خاطر این است که واقعا مطمئن نیستم این کار درست است یا غلط. به خودش هم گفتم جواب مشخصی نداشت.

 

دیشب با استرس خوابم برد. صبح با استرس بیدار شدم. و هنوز که هنوز است رنج میکشم و اذیت میشوم. اما نمیدانم چه کنم. خدا می‌خواهد به من بفهماند که چه باید بکنم؟

 

آغاز تغییر حال درون و بیرون، توجه است و کنترل خیال. به نظر میرسد تنها چیزی که ما را ناامید می‌کند و حس ضعف مطلق (مانند آن چه روز گذشته به آن دچار شدم و هنوز آثارش به جا است.) ایجاد می‌کند هم نوعی توجه باشد. یعنی ما در لحظه به چیزی توجه داده می‌شویم و از چیزهایی روی برمیگردانیم و به آن ها توجه نداریم، و نتیجه این توجه کردن و این توجه نکردن میشود آن ضعف. از این جهت این را میگویم که متغیر دیگری تغییر نمیکند در این شرایط و هر چه رخ می‌دهد در توجه و ورودی ادراکی ما است.

 

اما آن چیز(های)ی که در آن لحظه به آن توجه نمی‌شود و آن چیزهایی که در آن لحظه به آن توجه می‌شود چیستند؟ و از طرفی آن چیزهایی که توجه به آن ها یا توجه نکردن به آن ها باعث میشود این رنج، ظاهر نشود چیستند؟

 

این دو سوال را نمیتوانم پاسخ دهم. باید در لحظه‌ی ورود به رنج غالب به خودآگاهی برسم و توجه کنم که چه چیز تغییر میکند، کدام توجه به سراغ آدم می آید و کدام چیز در نظر نیست؟ همچنین سوال دوم را در حال بیرون آمدن از این حال رنج باید فهمید. بعید میدانم که مثلا اینطور باشد که شب بخوابم و صبح بیدار شوم و ببینم که حالم خوب شده است. باید خوب توجه کنم ببینم چه زمانی این رنج از من دور میشود؟ خیلی میترسم از تداوم طولانی این رنج. چون در رنج غالب، معمولا نفس، پیشنهاد شهد تلخ شیراز میدهد. و هر چه بیشتر می‌گذرد ناامیدی بیشتر میشود. آیا خدا می‌خواهد به من بفهماند که چه باید بکنم؟ خدایا مرا هدایت میکنی؟

 

همین الان حدود یکی دو دقیقه در خیال رفتم. پیش خود دیدم که به قدری از اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک متنفرم که اگر موانع بیرونی نباشد، دوست دارم آن‌ها را بکُشم! حتی داشتم خیال میکردم که به چاقو به جان اسب باهوش افتاده ام و عذابش میدهم و زجرکش‌ش میکنم. و دیدم که با دستانم سر یوزپلنگ زیرک را می‌گیرم و اول هی میزنم پس کله‌ش و بعد هم موهایش را گرفته ام و هی تکانش میدهم و سرش داد میزنم و با چشمی اشک‌بار و صورتی سرخ، سرش داد میزنم و با حالتی پریشان و خسته از دست هر دو تاشان از اتاق بیرون می‌آیم. جالب است که ما در خیالاتمان لزوما به آن چیزی که دلمان می‌خواهد فکر نمیکنیم. مثلا حتی اگر تنفر در اوج خودش باشد، دلت میخواهد که تو سربلند بیرون بیایی و آن منفورها ذلیل شوند. اما در این یکی دو قیقه خیال، در نهایت خودم هم ذلیلانه از اتاق بیرون آمدم و دیگران پیش خود و همدیگر گفتند که این انسان چه مشکلی دارد؟ بیمار روانی است؟ دیوانه است؟

 

نمیدانم به شیخ خورشید این موارد را بگویم یا نه. چون آخرین بار که گفتم، گفت قدرت همه‌ش را قرآن گفته و بعد هم به سوالات دیگر پرداخت. نمیدانم هم به شهاب بپرسم همان راه های قوی کردن روح را یا نه. چون آخرین بار پاسخ سوددهی نداشت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۴
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی