مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

از روز جمعه پیش که شب قبل از رجب بود و به ندای دلم گوش دادم و زنگ زدم به شیخ خورشید و رفتیم بیرون، حال بسیار خوبی پیدا کردم. تصمیمی هم گرفتم که در رجب انجام دهم. از علامه حسن‌زاده چیزی شنیدم و از استاد فیاض‌بخش هم چیزی. سعی کردم عزمی کرده باشم. روز اول را روزه بگیرم. نمازها را تلاش کنم با حضور قلب بیشتر بخوانم؛ اغلب اوقات قبل از نماز کمی قرآن بخوانم تا حواسم جمع شود. هر شب سور مسبحات بخوانم. سعی کنم صدقه زیاد بدهم. نگاهم را نسبت به نامحرم بیشتر کنترل کنم. هر چه توانستم سوره توحید بخوانم. سور مسبحات را که از علامه شنیدم، تا الان ترک نشده است و تلاش می‌کنم تا آخر رجب ادامه دهم. حالم خیلی خیلی خوب بود. تا رسید به دوشنبه. دوشنبه شبی که گذشت بعد از جلسه لهجه، همچنان حالم خوب بود اما به محض این که رسیدم خانه ناگهان فهمیدم حالم خراب شده. اول جدی نگرفتم اما وقتی دیدم تا همین دیروز ادامه داشت فهمیدم خیلی هم جدی بود. اصلاً نفهمیدم علت چه بود. فقط فهمیدم که رخ داد. معمولاً هم افسردگی برای من یک نشانه واضح دارد: در اینستاگرام یا یوتوب یا... بی‌دلیل می‌چرخم و محتواهای سرگرم‌کننده می‌بینم تا فقط حواسم پرت شود و حوصله‌ام سر نرود. همین اتفاق دوشنبه شب افتاد. روی تخت دراز کشیده بودم که این گونه شد.

 

اول فکر کردم خیلی کوتاه است و همین امشب تمام می‌شود. اما کم کم ماندگار شد و ریشه کرد و اذیت شدم. دیدم نمی‌گذارد صبح‌ها و سحرها بیدار شوم. اذیتم می‌کند. تا دیروز که حتی نماز صبح هم نتوانستم بخوانم و هی به خواب چسبیدم. اواسط روز سه‌شنبه شب بود که با خدا یک معامله کردم؛ من در رختخواب بودم و نزدیک نیمه شب بود. مادرم میخواست کسی لباس‌ها را روی بند پهن کند و نمی‌دانست من بیدارم. با خدا معامله کردم و گفتم من همت میکنم به مادرم کمک کنم تو هم حال من را خوب کن و حب دنیا را از دلم بیرون کن و مؤمنم کن. نتیجه خیلی مشهود نبود گرچه به نظرم یک نتیجه کوچکی داشت. نتیجه این بود که نیمه شب بیدارم کردند اما من بلند نشدم. روز بعد یعنی چهارشنبه گفتم این نتیجه کوچک نشان می‌دهد که معامله جواب میدهد. من هم بیشترش کردم. یاد آن زاهدان بنی‌اسرائیل افتادم که در کوه بودند و وقتی دچار قبض می‌شدند، می‌آمدند پایین و به کسی در اجتماع کمک می‌کردند. مالی انفاق می‌کردند یا باری را بلند می‌کردند یا... . گفتم من هم کمک می‌کنم. دنبال این گشتم که چه چیزی برای کمک وجود دارد. به مادرم کمک کردم. مهمانی داشت و کلی خرید و کار داشت. بعد هم زنگ زدم به شیخ خورشید که آن کار ترجمه را انجام دهم تا کمکی به او کرده باشم. پیام داد که خبر میدهد چه صفحاتی لازم است. گرچه هنوز خبر نداده اما من کار خود را کرده‌ام. من عزم جدی کرده بودم که انجام دهم. حالا هم کارهایی برای پدر وجود دارد که می‌توانم بکنم.

اگر همه عوامل را درست کنترل کرده باشم به نظر می‌رسد آزمایش درست از آب در آمد. هنگام قبض، کمک به دیگران راه را باز می‌کند. دیشب که لیلة الرغائب بود از 4 صبح به من همت دادند که بیدار باشم. کلی سجده کردم و نماز شب خواندم و زندگی پس از زندگی دیدم. و اکنون حالم خوب است. شاید یکی دیگر از عوامل هم این باشد که در اغلب موارد صبر کردم. نه به خدا فحش دادم نه به دیگران. فقط در حد یک بی‌توجهی کوتاه به پدر و یک جر و بحث کوتاه‌تر با مادر تحمل نکردم. خدا ببخشد. این دو هم ببخشند. اما خیلی موارد صبر کردم و توجه نکردم.

 

حالا نمیدانم علل این ماجرا را از کجا باید پیدا کنم؟ هیچ کار زشت و بدی به ذهنم نمیرسد که انجام داده باشم جز خطاهای ناخواسته.

حال عجیبی بود. من کلی تلاش میکردم قرآن و نماز میخواندم و واقعاً حالم عوض میشد اما یک ساعت کافی بود که حالم دوباره برگردد به افسردگی. شروعش هم برایم مبهم است. چند حدس وجود دارد اما جواب نهایی قطعی ندارم.

حدس اول. آن جا بعد از جلسه لهجه نماز هول هولکی خواندم چون بچه‌ها منتظر بودند که برویم.

حدس دوم. رحمت الله شیرازی یا آن شخص دیگری که در جمع‌مان بود، ویژگی خاصی در آن زمان داشتند و در من اثرگذار بودند.

حدس سوم. تعطیلی و بی‌کاری و منتظر یک روز کاری دیگر بودن باعث این وضع خراب شد.

حدس چهارم. بی‌اعتنایی به برخی دعوت‌های دل به نیکی. منظور این است که می‌توانستم خیلی بیشتر کارهای نیک کنم. کم گذاشتم.

حدس پنجم. موجودی فرامادی در این حال بد دخیل بوده و حالم را خراب کرده است.

هیچکدام حتی مرا به ظن هم نزدیک نمی‌کند چه برسد به اطمینان و یقین!

دفعه بعد که رفتم پیش چشمه حیات، یادم باشد همین را بپرسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۵:۴۶
رجلاً --

***

این خیال هنوز خیلی کژی دارد. گذشته‌ی بدی داشته. ترمیم دشوار است.

این دل هنوز خیرخواه نیست و خود را به کلیت در خوبی نیفکنده.

این چشم و گوش هنوز نمی‌بینند و نمی‌شنوند.

این زبان هنوز صادق نیست.

این عقل کلمات را ساده می‌گیرد.

این ذهن هنوز خود را با دیگران مقایسه می‌کند حتی در خالصانه‌ترین لحظات دل؛ نفس می‌خواهد برتر باشد و برتری نیاز به مقایسه دارد. ذهن به نفس گوش می‌دهد.

این دست‌ها هنوز چیزی نمی‌بخشند. بخل ریشه کرده.

این پاها قدم برنمی‌دارند. سست شده‌اند.

گذشته چگونه درمان می‌شود؟ چه زیان‌های فاجعه‌باری به من وارد شده.

هنوز طعم خوش مرگ را نچشیده‌ام. اگر بچشم همه این مشکلات حل نمی‌شود؟

لحظه‌شماری می‌کنم که مولایم نزدیک شود و همانطور که سر به زیر دارم، بر سرم دست بکشد و بگوید: «برخیز!». تمام بدن و عقل و دلم به فرمانش باشند و هر آن کنند که او گوید.

***



متن بالا در آن صبح نوشته شد که تازه یاد گرفته بودم چگونه با مولا سخن بگویم و چگونه از او درخواست کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۵:۰۵
رجلاً --

بدی اگر درون انسان باشد، مانند خوبی، هر چقدر هم که کوچک باشد می‌تواند فرد را به مشابه آن بدی جذب کند و خود را بسط دهد.
اما بدی‌ها اگر در خارج باشند یکدیگر را دفع می‌کنند؛ هر قدر هم که قدرتمند و بزرگ باشند. و این مزیت خوبی است که هر چقدر هم متعدد و زیاد و بزرگ باشند، جا کم نمی‌آید و دائم به یکدیگر نزدیک می‌شوند تا یکی شوند. من به خاطر همین دوست دارم ازدواج کنم وگرنه مفت گران است. دختری که آن قدر خوب نباشد که مرا نه به زبان که با وجودش، با در کنارش بودن، با نگاه کردن‌ش، مرا به خیر دعوت نکند، ذره‌ای برایم ارزش ندارد گرچه ممکن است جذاب و دلربا باشد.

اما حالت نفسانی متناسب چه بوده که من را به این سخنان واداشته است؟ دو تجربه داشتم که زشتی بدی را چشیدم و به عینه دیدم که چطور یک به یک بدی‌های بعدی جذبم می‌شدند.

اول آن شبی است که خیلی حال خوبی پیدا کردم. بعد از جلسه‌ی آقای فیاض‌بخش بود و حال نیکی کردن در من زنده شده بود. سوار ماشین شدم که بروم. تا چند دقیقه یکی از دوستان هم توی ماشین بود. جمله‌ای گفتم: «چقدر دلم غذا می‌خواد.» بعد هم او رسید و پیاده شد. بعد من ناگهان دیدم خیلی دلم می‌خواهد یک ساندویچ مرغ هالوپینو بگیرم. خیلی گشتم تا بقالی پیدا کنم. وقت گذاشتم. میان راه ناگهان چیزی در دلم گفت رهایش کن. اما من رها نکردم و آخر هم گرفتم و خوردم. اما درون خودم آن حس حیوانی شهوت را قبل و حین و بعد از خوردن حس کردم. خیلی شهوانی غذا طلبیدم. نه از سر گرسنگی یا نیاز. آن شب زهر مار شد. تمام سکونی که تا چند دقیقه پیش داشتم فروریخت و به حالتی حتی بدتر از قبل جلسه آقای فیاض‌بخش درآمدم. نه تمرکزی نه توجهی نه دعایی نه سکونی نه صفایی.

دوم هفته پیش بود که جمعی از آشنایان در جایی بودند و مرا هم دعوت کردند. من هم قبول کردم گرچه خیلی مایل نبودم‌. حجم چرت و پرت‌ها وحشتناک بود. نفوس مریض با هم آمیزش می‌کردند و این چه تلخ بود. از تمسخر و تحقیر تا غیبت و بدگویی و بی‌هدف سخن گفتن فراوان اراده می‌شد. این اراده‌ها متعدد و متکثر و بی‌عنان بودند. هر از گاهی تلاش می‌کردم خارج شوم اما نمی‌شد. با وجود این که همان شب رفتم زیارت عبدالعظیم اما شستشویی در کار نبود. عین نجاست در وجودم جا خوش کرد و مطهِّری یافت نمی‌شد و اگر هم یافت می‌شد، افاقه نمی‌کرد. نزدیک یک هفته مرا از سحر و نماز شب محروم کردند. نفسم هیچ اجازه نمی‌داد کاری از پیش برود. افسردگی وجودم را فرا گرفت. تا مرز یأس مضاعف رفتم.

این دو مورد خیلی عبرت انگیز بودند. خدا ما را ببخشد.

 

 

متن بالا مربوط به روزی از ماه آذر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۵:۰۴
رجلاً --

دیوانه‌وار عاشق آن نوری شدم که آن زن در تجربه نزدیک به مرگ‌ش توصیف می‌کرد. من اصلاً آن را ندیده‌ام اما خیلی جذبش شده‌ام. اصلاً چند روزی مشتاق مرگ بودم. گرچه باز حالم گرفته شد.

 



کنت أفکر بالموت فی أیام قدیم
و ما أحلی تلک الأیام

کنت أقول:
ما الحیاة الا الموت و ما أنت الا الحیاة یا موت!

قالت الموت:
الی متی تفرون منی؟
إلی أین تفرون منی؟
الی متی تریدون أن تنسونی؟
الی متی تریدون أن تکذبونی؟
هل أنا إلا بحقیقة؟
هل تعرفون حقیقة إلا أنا؟
تفرون منی و أنا بانتظارکم صباحاً و مساءً
تمر اللیالی و الأنهار
و کل یوم أقول: متی‌ تصلون إلیّ یا بنی آدم؟
رأیت کیف وُلدتم و کیف عشتم و ما سُمّیتم
صبرت و ذکرتکم بأسامیکم کلکم

أنا بانتظارکم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۵:۰۳
رجلاً --

پیرمردی نقد جوانی را باخت و حاصلش این شد: تنها راه در امان بودن از شیطان انس با خدا است و انس با خدا این است که «تو انتخاب کننده نباشی در عبادات! بگذار خدا انتخاب کند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۴:۵۸
رجلاً --

چند ساعت قبل از ظهر اگر بخوابی، خوابی شیرین دارد. گرچه این شیرینی شاید چندان مفید نباشد. نمی‌دانم. خواب صبح قبل از ظهر، از نظر روحی خیلی سطحی و هشیار است اما از نظر جسمانی فوق العاده کرخت و رها شده است. انگار بدن در چند ساعت پایانی یک روز از ماه رمضان در تابستان است. بسیار شل و ول است و غلبه بر آن سخت است. شبیه حالت خستگی است اما اگر غلبه کنی و بلند شوی، می‌فهمی که چندان خستگی واقعی و ریشه‌داری نبوده است. از حیث هورمون‌ها هم به شدت احساسات جنسی در آستانه‌اند. رؤیای این خواب خیلی با جزئیات دیده می‌شود و خیلی هم روزمره است. رمز و راز کمتری دارد. برخلاف خواب شب که بعضاً خیلی خیلی پیچیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۲
رجلاً --

می‌خواهم پیش چشمه بروم. بهترین حالت آن است که خودشان هر نقص و خلأی که داریم را پر کنند. اما گویا گاهی باید خودمان به روزنه‌هایمان آگاه شویم تا التیام یابند.

چند سؤال دارم.

یکی این که با این محیط خانه چه کنم؟ آیا واقعا خود خانه چیزی دارد؟ آیا افراد داخل خانه چیزی دارند؟ آیا من چیزی دارم که در خانه بروز پیدا میکند؟ خلاصه هر چه هست میخواهم رازش را بدانم؛ تا رشد کنم. تا راه رشد را بیابم. در خانه آرامش و امنی را تجربه میکنم که غفلت‌آور است. حرم امیر هم امن داشت اما غفلت نداشت. هر لحظه دوست داشتی بیشتری رشد کنی. اما امن خانه مرا راکد میکند. نمیدانم رازش چیست و مشکل دقیقاً از کجاست؟

سوال دوم من شبیه به اولی است. در محل کارم افرادی هستند که اطمینان کامل ندارم و نمیفهمم چه اثری بر من می‌گذارند. گاهی گمان می‌برم که یکی دو نفرشان هستند که اثرات خیلی بدی دارند می‌گذارند. گاهی خیال میکنم خودبینی و غرور و فریب دنیا را می‌چشم. نمیدانم ریشه در این افراد دارد یا چه؟ می‌خواهم رازش را بدانم؛ تا رشد کنم. تا راه رهایی را بیابم و حرکت کنم.

سوال سوم من درباره حفظ و تقویت یک تجربه است. در سفر محبوب که بودم تصورم از زنان و دختران کاملاً عوض شد. میل زیادی نداشتم. گویا جز میل غریزی بدنی چیز دیگری در کار نبود. گویا تا حد زیادی خیالم تمایل نداشت. از آن موقع تا حالا هم تصورم درباره ازدواج تغییر کرده است. ازدواج برایم چندان رنگ و بویی ندارد. می‌دانم و می‌بینم که ازدواج به خودی خود، دردی را دوا نمیکند؛ مگر این که دختر بسیار خوبی یافت شود و با او ازدواج کنم. دختری که وقتی او را می‌بینم روانم را به سوی خدا حرکت دهد. میلم به خوبی‌ها زیاد شود. اثر مثبت بر من بگذارد و باعث رشدم شود. دختری معنوی که حب دنیا در دلش نباشد. دختری که به مرگ فکر می‌کند. دختری که سحرها با خدای خود خلوتی دارد. اگر این ویژگی‌ها نباشد، ازدواج مفت نمی‌ارزد. سوالم این است که چگونه این حس حقیقت‌بینی نسبت به زنان در من بماند و تقویت شود. میخواهم حقیقت زنان و حقیقت علاقه زنان و مردان و رابطه بین‌شان را به من نشان دهند.

سوال چهارمم این است که چگونه موت اختیاری و خلع بدن را تجربه کنم تا بتوانم از این دنیا کامل دل بکنم. بفهمم هیچ ارزشی ندارد و فریب هیچ امر دنیوی را نخورم. از کسی نترسم جز خدا. علاقه کسی را بیخود در دل راه ندهم. خودم را خیلی جدی نگیرم.

سوال پنجمم این است که چگونه طی الأرض کنم تا بتوانم به نجف بروم و زیارت کنم. به کربلا روم و زیارت کنم. اگر زیارتی که امروز در خواب نصیبم شد انقدر لذت‌بخش است، زیارت در بیداری چگونه است؟

سوال ششم این است که چگونه از مقایسه خود با دیگران رها شوم؟ گاه در خلوت‌ترین لحظات این مقایسه رخ میدهد. اگر نیاز است دانش فلسفی بجویم نشانم دهید. اگر نیاز است کاری کنم نشانم دهید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۴
رجلاً --

بعد از آن 4-5 روز افسردگی و ناخوشی که در 5 ماه اخیر سابقه نداشت، حالم خوب شد؛ شیخ خورشید را دیده بودم و به او گفتم افسرده شدم. گفت یا علت در عمل خود آدم است. یا علت در این است که مثلاً انسان کار خوبی را شروع کرده و می‌آیند این بدحالی‌ها را می‌دهند تا منصرف شویم. یا گاهی اصلاً دوری از مکر است. یعنی مثلاً انسان اگر روزها بر او بگذرد و هیچ رنجی نبیند این ممکن است دچار مکر شده باشد و در گمراهی برود. حدس میزنم مورد دوم در من صادق بود. بی دلیل شروع شد و بی دلیل تمام شد. من هم تازه از سفر آمده بودم و سه عزم کرده بودم: نماز شب، زیارت عاشورا و زیارت آل یس هر روز. اولی را کمتر میتوانستم به جا آورم.

 

خلاصه خوب شدم. اما دچار چیز بدتری شدم. بعد از آن زمان به مدت 10 روز نتوانستم سحر بیدار شوم و حتی نماز صبح هم قضا میشد بعضاً. دیشب با شیخ خورشید مطرح کردم. گفت دو کار کن. یکی این که نماز صبح قضا را همان روز بخوان. این شیطان را ناامید میکند. شب قبل از خواب سه عدد خرما بخور. این بدن را آماده میکند. گفت باز هم هست اما همین را انجام بده. گفتم این دو تا که چیزی نیست. مورد سوم را هم گفت: اگر یقین داری از محیط تأثیر بد داری میگیری 7 بار سوره زلزال را بخوان. گفتم زمان خاصی دارد؟ گفت نه.

 

قبلاً هم پرسیده بودم حرز امام جواد لازم است بیندازم؟ گفت نه چون چیز غیرعادی تجربه نکردی که. اگر هم تجربه کردی چیز دیگری هست خیلی هم راحت است فقط اخلاص میخواهد: سوره فلق و ناس را بنویس. با جوهر طبیعی (مثلا زعفران) و با قلمی از جنس زیتون یا انجیر. و التین و الزیتون. با قلم آهنی ننویس چون و انزلنا الحدید، فیه بأس شدید. اگر میخواهی اثر بد موجود بد را نابود کنی سوره فیل و کافرون را هم بنویس.

 

دیشب سه خرما را خوردم. دو نماز صبح قضا داشتم خواندم. 7 بار زلزال هم خواندم. سحر با شوق و سر حالی خاصی بیدار شدم بعد از 2 هفته خواب و غفلت. خیلی خوب بود. شب جمعه هم بود. صبح بعد از طلوع هم گرفتم خوابیدم و در خواب مستقیم رفتم حرم. حرم امام حسین. از دور حرم را میدیدم و خیلی زود میتوانستم نزدیک حرم شوم. نشستم و رو به حرم زار زار گریه میکردم و امام زمان را صدا میزنم. از شدت گریه از خواب پریدم. عجب زیارت خوبی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۳۶
رجلاً --

به گمانم در 5 ماه گذشته اولین بار است که انقدر حالم بد است. کلی شکلات تلخ خوردم تا کمی بهتر شوم و تغییر خاصی حاصل نشد. با دوستان می‌گفتیم و می‌خندیدیم ولی بلافاصله پس از خنده باز می‌فهمیدم که دنیا چقدر تیره است. نمی‌دانم علت چیست. از کجا آمده و چرا؟ رشدم در این است که بفهمم از کجا آمده. باید مرور کنم. آن شب تاسوعا که پیش آقای جاودان بودم خیلی به سخنرانی‌ش گوش نمی‌دادم اما روزی‌م این بود که فهمیدم آن موقع چرا حالم خوب نبود و اشکی نداشتم و... . فهمیدم که شب قبل دروغی گفتم و گرچه در حالت عادی دروغ نبود و نوعی توریه بود اما در آن شرایط درست نبود. همین که فهمیدم توبه کردم و حالم آرام آرام برگشت. اما حالا نمی‌دانم مسأله کجاست. کار زشتی را در نقطه‌ی شروع به یاد نمی‌آورم. گرچه در میانه راه چند کار زشت انجام دادم که البته چندان هم اختیاری نبودند. اما در آغاز نفهمیدم چه کرده‌ام. تنها حدسم این است که معاشرت با برخی آدم‌ها دچارم کرده است. چون در دو سه روز گذشته با آدم‌های مختلفی معاشرت طولانی داشتم؛ همدیگر را بغل کردیم. عمیق سخن گفتیم. نمی‌خواهم به دوستان و نزدیکانم و خانواده‌ام سوء ظن داشته باشم اما دلیل دیگری نمی‌یابم. باز باید بیندیشم. اما کاش خدا امشب دوباره نماز شب را روزی‌م کند تا کمی روانم صاف شود. همیشه وقتی روانم صاف و شفاف می‌شود، مسائل را بیشتر می‌فهمم. اصلاً در این یکی دو ماه که در خاک بهشت بودم خیلی مسائل برایم جزئی‌تر و روشن‌تر می‌شد. چه پرسش‌های خوبی نصیبم شد که قبل‌تر اصلاً به آن‌ها فکر نمی‌کردم یا به راحتی از کنارشان رد می‌شدم. امیدوارم باز خدا راه را نشان دهد. باز نوری بدهد که با آن راه بروم. نوراً تمشون به. خدایا ما هم می‌خواهیم مشایة بیاییم! تو راه را نورانی کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۵
رجلاً --

تنها از دو چیز می‌ترسم.

 

یکی حق الناس‌هایی که در گذشته کرده‌ام و اصلاً نمی‌دانم چیست که بخواهم جبرانش کنم. شیخ خورشید می‌گفت برو کارهایی که مخالف آن حق الناس‌ها بوده انجام بده. مثلاً وقتی کسی را مسخره کرده‌ایم یا غیبت کرده‌ایم، خوب است آدم تلاش کند آبروی افراد را حفظ کند. اگر آبرویشان در خطر است، برود و کاری کند تا حفظ شود. اگر کسی تحقیر شده، برود از او دفاع کند.

 

دوم این آینده‌ای که پیش روی‌ام است. اصلاً نمی‌دانم چه می‌شود. نکند یک روز یک بار بلغزم و مسیری را انتخاب کنم که تا ابد دور برگردانی نداشته باشد و هر روز در سیاهی بیشتر فرو بروم. اما چه راهی جز توکل و توسل وجود دارد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۴
رجلاً --

کاش می‌شد ماه رمضان را به محرم وصل کرد و محرم را به اربعین و باز اربعین را به رمضان. رمضان چقدر زیبا و مهربان است. چقدر رمضان لطف و صفا دارد. چرا انقدر در رمضان حالم بهتر است؟ آرزو دارم حالم همینطور رو به بهبود برود. وحشت دارم از این که بعد از رمضان، از دست بروم. کاش خدا به حال خودم رهایم نکند حتی به اندازه چشم بر هم زدنی. در همین رمضان چند بار شد که صادقانه از خدا خواستم پاکم کند و همان لحظه از دنیا ببرد. احساس نمی‌کردم باید بمانم و چیزی را بچشم یا به سرانجام برسانم یا به آرزویی برسم. گرچه می‌ترسیدم از اعمالم و گذشته‌ام، خصوصاًً از حق الناس‌هایی که خبر ندارم...
ای کاش استادی داشتم که مو به مو می‌گفت چه کنم. راستی سیدعلی قاضی قرار بود در من تصرف کند. امروز چه کسی هست که تصرف کند و بالا ببرد ما را. اربعین و نجف و کربلا چه صفایی بود. چقدر روحم آماده شده بود. چقدر حال خوب داشتم. چند ماه بعد از سفر همچنان حال خوبی داشتم اما آرام آرام در سراشیبی افتادم. چندباری هم سقوط کردم. حالا هم که رمضان شده وحشت کرده‌ام که نکند باز بعد از رمضان قرار است سراشیبی باشد و سقوط؟!

 

شوخی نیست. تجربه‌ای که در تعطیلات عید نوروز داشتم کم چیزی نبود. شاید در تمام این دو سه سال گذشته سابقه نداشت که نزدیک دو هفته متعهد به کار خاصی در بیرون نباشم و حالم خراب نشود. آن قدر تعطیلات عید خوب بود که بعد از تعطیلات واقعاً گله‌مند شدم از این حجم از پرش ذهنی. پرش ذهنی بیچاره‌ام می‌کند. قبلاً هم بیچاره میشدم اما حالا با رمضان، خدا این مشکل را واقعاً نشانم داد. رمضان از اوایل تعطیلات شروع شد و من در اغلب روزها زمانی را به تأمل و عبادت اختصاص می‌دادم. بعد از تعطیلات دیدم چقدر پریشان شده‌ام و نمی‌توانم به خودم برسم. خب این تجربه حیف نیست از دست برود؟

 

شاید بد نباشد به یاد این روزها، بعد از رمضان هم یا سه روز در ماه را روزه بگیرم یا به طور روزانه، مثلاً حدود 6 ساعت در روز را به طور دلخواه مشخص کنم و مثل روزه همه چیز را کنترل کنم. چون این رمضان خیلی خیلی فهمیدم که درگیر نبودن بدن با غذا چقدر مؤثر است. یک شب خیلی خوردم و دیدم چقدر حالم دارد بد می‌شود و چقدر این حال بد با درگیری بدنم ارتباط دارد. قشنگ می‌فهمیدم که بدنم درگیر است و مشغول غذا است. نوع خاصی از بدن و جسم را تجربه می‌کردم. سنگینی داشت و لطافت نداشت.

 

واقعاً راز زیبایی رمضان چیست؟ شیخ خورشید امشب می‌گفت هم وقت خاصی است و هم به علت این که امت و ولی خدا به کار نیک مشغول می‌شوند، این زیبایی ساخته می‌شود. بالاخره نفوس بر هم اثر می‌گذارند حتی اگر به ظاهر و از طریق جسم کثیف، با هم ارتباطی نداشته باشند.

 

شیخ خورشید امشب خیلی حرف‌ها زد. برخی را حتی نمی‌توانم به زبان بیاورم آن قدر پیچیده بود. توضیحی درباره شب قدر داد. گفت این که تقدیر مشخص می‌شود معنایش چیست؟ گفت ما در زندگی مبتنی بر هر انتخابی، انتخاب‌های محدودتری پیش روی‌مان ظاهر می‌شود. مانند درهایی که وارد هر یک شوی، از درهای دیگر باز می‌مانی و راه برگشتی هم نداری. شب قدر به تو این امکان را می‌دهد که چند مرحله بازگردی عقب‌تر و دوباره بتوانی انتخاب کنی که از کدام در وارد شوی. اما شیخ چیز دیگری هم گفت که ذهنم را درگیر کرد: او گفت از امام بخواه و به امام متوسل شو. گفتم خب وقتی امام دقیقاً برایم ظهور ندارد و مشخص نیست، پس دقیقاً چه فرقی می‌کند مستقیم با خدا حرف بزنم یا امام را واسطه قرار دهم؟ او خیلی زود حرفم را فهمید. جمله‌هایم هنوز تمام نشده، می‌فهمد که منظورم چیست. توضیح داد که به هر حال ایمان داری. بعد گفت توجه به امام چند فایده دارد. یکی این که تجلی صفات خدا در امام، بسیار بسیار بیشتر از تجلی در صرف یک سری کلمه است. دوم این که وقتی امام را در نظر بگیریم، تخاطب و دعا راحت‌تر می‌شود. انسان با انسان راحت‌تر تخاطب می‌کند تا موجودی مطلق و غیر قابل اشاره که فقط می‌توان در برابرش سکوت کرد. چیز دیگری هم گفت. شیخ گفت اصلاً راه ارتباط این عالم ماده با عوالم بالا ولی خدا است. پیامبر اگر وحی نداشت، هیچی نبود؛ تنها یک بشر بود. وحی همان ارتباط است. تنها موجودی که با بالا مرتبط است، ولی خدا است. امام است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۳۷
رجلاً --

دیشب داشتم در گوگل درباره انیمه و مانگا و هنتای و ژاپن جستجو می‌کردم. بعد از سفر هشتم اولین بار بود که انقدر غرق شدم در شهد. فهمیدم چند روز قبل ولنتاین هم بوده. همان شب مادرم تلویزیون را روشن کرده بود و برنامه ای را داشت می‌دید. همینطور نشستم کنارش و تلویزیون دیدم. در آن برنامه هم داشتند درباره ژاپن و مانگا و هنتای صحبت می‌کردند. اگر امری پست و مادی یا امری عادی و غیرمعنوی نبود، احتمالاً همه فکر می‌کردیم که نشانه و آیتی ویژه و خاص در کار است. یا یک شب در میدان دانشگاه ایستاده بودم و منتظر ماشین بودم و گفتم تا 60 می‌شمارم تا ماشین بیاید. تا 59 شمردم و ماشین آمد. یا مورد دیگر آن چیزی بود که اسفند دو سال پیش اتفاق افتاد. به داش نارگیل گفتم بریم به فلان جا؟ عصر همان روز شهاب گفت هر کس می‌خواهد برویم آن جا بگوید. بعد هم من و داش نارگیل رفتیم و ده روز هم آن جا بودیم. یا همان شبی که نام شهاب را شهاب گذاشتم. با جزئیات یادم است که در این وبلاگ آمدم و نوشتن متنی را شروع کردم. گفتم نام او را چه بگذارم و گذاشتم شهاب. چون خیلی سریع و پرهیجان و بی‌تعلل به کارها مشغول می‌شود و به نظرم رسید که خیلی هم زود نورش خاموش می‌شود. همچون جرقه‌ی یک کبریت. همچون یک شهاب. آن شب یا شب بعدش رفتم در تنهایی نزدیک کوه. در آسمان شهاب دیدم. فصل بارش شهابی نبود اما دیدم. یک شهاب و تمام. این موارد به طور متعدد و فراوان اتفاق می‌افتد. بعضی از آن‌ها واقعاً معنوی هستند و برخی مثل همه موارد بالا، خیر. اما نمی‌توانم باور کنم که هیچکدام از این‌ها تصادفی باشد. لاجرم به یک ذهن یا عقل یا خیال منتشر باید قائل باشم که افراد و موجودات را به نحوی غیر از کلام و بیان و صوت و جسم با یکدیگر متصل می‌کند؛ چه بسا نباید بگویم متصل می‌کند، بلکه اتصال را نشان می‌دهد یا از آن اتصال برای انتقال برخی امور استفاده می‌کند. درست همانطور که در فیلم آواتار دیده‌ایم. شعوری در هستی موجود است. شعوری در میان انسان‌ها برقرار است. حالا نکته خوشحال کننده این است که نباید این طور فرض کنم که چیزی در بیرون است و بر من اثر می‌گذارد. قطعاً تأثیر و تأثر دو طرفه است. چیزی درون من است و بر من اثر می‌گذارد و از من اثر می‌گیرد. نتیجه آن که نباید خود را جدا از هستی بدانم و بخواهم خود را بالا ببرم یا در وضعیت جداافتاده‌ی خودم به سمت و سویی بکوشم. گاهی بعضی همنشینی‌ها مرا به چنین باوری می‌کشانند. گاهی برخی تنها شدن‌ها و بیکاری‌ها و تنبلی‌ها مرا به این باور می‌کشانند. آن‌ها را باید اصلاح کنم. مهمترین آموزه‌ی عملی از این روزها:
کوشش بیهوده به از خفتگی

 

خریدارِ حال آن روزی هستم که فهمیدم چقدر عاجزم و چقدر راه برای پیمودن هست. آن روز شوق داشتم. ناامید نبودم اما خود را متوقف هم نمی‌دیدم. یا الله چنان روزی را نصیبم کن.

 

راستی از دیروز فهمیدم که من وقتی دارم چیزی را از دیگران پنهان می‌کنم، زودتر عصبی می‌شوم و حساس‌تر می‌شوم. اما چرا پنهان‌کردن؟ گاهی دلیلی ندارد. اما می‌کنم. خجالت می‌کشم یا نمی‌خواهم برایش توضیحی بدهم. مواردی که ضرورتی ندارد را باید شل کنم و راحت باشم.

 

راستی الان رفتم برخی مطالب گذشته را خواندم. در یک مورد گفته بودم که این خانه برایم دائم عذاب می‌آورد. نمی‌توانم افراد را تحمل کنم و اذیت هستم. الان یکهو فهمیدم که از زمانی که از سفر صعود برگشته‌ام گرچه تلخی‌هایی را چشیده‌ام اما هیچ وقت به آن درجه‌ای نرسیدم که پیش از سفر احساس می‌کردم. این با وجود این است که کلی خطا و اشتباه داشته‌ام. اگر این مسیر و شیب را باز ادامه دهم، دیر یا زود به همان وضعیت خواهم رسید. با همنشینی خوب (چه انسان چه داستان و کتاب و خاطره و روح مجرد و مولوی و...) باید ترمز کنم. چند وقت پیش یک ترمزی کردم و خوب بود. حالا باید دوباره با قدرت ترمز کنم. به آغوش سحرها باید برگردم. آن وضعیت قبلی اصلاً خوب نبود. حالا هم خوب نیست. اما می‌تواند خوب شود. السلام علی الحسین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۵۹
رجلاً --

جالب نیست که بعد از ۷-۸ بار بازی کردن در روزها و هفته‌های مختلف، تازه امشب برنده شدم؟ در اکثر موارد، واقعاً فقط شانس بود که مرا برد. خیلی عجیب است. آیا تقدیر می‌خواست پیامی بدهد؟ اصلاً مهم نیست.

مهم این است که ارزیابی کنم، حضورم در اسباب‌بازی فروشی درست بوده تا به حال؟

آیا می‌ارزد به خاطر چند ساعت کار مفید داشتن، ساعت‌ها مشغول ماشین کنترلی شوم و بیخودی آوای پاییز گوش دهم؟ همنشینی با افرادی که چندان به خیردوستی من اضافه نمی‌کنند، اگر کم نکنند، چه سودی دارد؟ خدایا همنشین خوب نصیبم کن! تجربه چه چیزی نشان داده‌؟ آیا در اکثر مواردی که آنجا رفتم، سحر و صبح را از دست ندادم؟ در عوض چه به دست آوردم؟ کمی خنده و کمی نکراء و اندکی سرگرمی و گاه هم تحقیر و سخره. آیا باز هم باید به اسباب‌بازی فروشی بروم؟

دیگر بعید می‌دانم لزومی باشد، این گونه وقت خود را هدر دهم. اما!!! لازم است همنشینی پرشور و هیجان‌انگیز مفیدی را جایگزین آن کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۲۱
رجلاً --

پسرک ما را علاف خود کرده است. دیروز بود که ساعت 7 با پسرک قرار داشتم. پسرک نیم ساعت قبل از قرار گفت با یک ساعت با تأخیر شروع کنیم. گفتم باشه 8 شروع کنیم ولی دیرتر نشه لطفاً. آخر سر هم ساعت 8 شد و نیامد. نیم ساعت منتظر ماندم. زنگ زدم جواب نداد و نهایتاً جلسه برگزار نشد. حالا امروز گفته فلانی (یعنی من) حالت شاکی داشته. لامصب تو من را این همه منتظر خودت نگه داشتی. وقت گذاشتم به محتوای جلسه فکر کردم حالا اینطور می‌گویی؟

این قضیه خودش چندان مهم نیست. چیزی که الان برایم مهم است این است که چه شد که ذهن من پس از این ماجرا خیلی درگیر شد و نتوانستم نماز عصر را بخوانم و با تأخیر خواندم؟ ابتدائاً هی به فکر می‌کردم که پسرک چه آدم بی‌شعوری است! به این فکر می‌کردم که چقدر نامرد است. در تأمل این بودم که چرا در حق من دارد ظلم می‌کند؟ آغاز تخیلات و وهمیاتم این بود اما در ادامه به خود شک می‌کردم. هی به خود فکر می‌کردم که نکند اشتباه کرده‌ام؟ نکند نباید خشک و عادی با پسرک رفتار می‌کردم و مثل بقیه اوقاتم نرم و مهربان برخورد می‌کردم. عذاب وجدان پیدا کردم. از سویی دیگر به این فکر می‌کردم که من خودم که تصمیم نگرفته بودم این گونه باشم و با پسرک خشک برخورد کنم بلکه شیخ خورشید گفته بود و تحت تأثیر او بودم. این هم جور دیگر ذهنم را مشغول می‌کرد و آزارم می‌داد. احساس اراده و استقلالم را پیش خود نمی‌دیدم و اذیت می‌شدم. احساس فریب و ناتوانی در تصمیم داشتم. دلیل این احساسات و هیجانات و... چه بود؟ نمیدانم.

البته حالا بعد از چند ساعت خیلی به آن موارد فکر نمی‌کنم اما لابد چیزی، حقیقتی، خصلتی در من هست که به آن چیزها آن همه فکر می‌کردم. فارغ از خصلت، تجربه خوبی بود از این جهت که توجه نکردن به امور بد مثل همین موارد چقدر مفید است. لحظاتی که توجه نمی‌کردم حالم خوب بود. ولی خیلی سخت بود که توجه نکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۸:۴۵
رجلاً --

پس از تصمیمی که برای ازدواج گرفتم، داستان زیاد شد. تصمیم‌م فقط ناظر به ازدواج نبود، بیشتر ناظر به رشد و معنویت بود. ازدواج بهترین بهانه است. تصمیم‌م درست زمانی بود که به خودآگاهی از سقوط با شیب ملایم رسیده بودم. و پس از پاره شدن کمند آهوی مکنون خیلی امید به تغییر داشتم و راه بلندی را پیش روی خود می‌دیدم. اما بعد از تصمیم، مانع‌تراشی‌های پیچیده و حیرت‌انگیز امانم را برید. فهمیدم واقعاً واقعاً راه بلندی در پیش دارم. اگر از آن روزی که کلاً به سادگی از یادم رفت که همین چند دقیقه کوتاه زیارت عاشورا را انجام دهم، بگذریم، آن شبی جالب می‌شود که به کار خیر مشغول شدم اما در ساعتی بد! نیمه شب رسیدم به خانه و در فرایندی غیر قابل باور نشستم پای گوشی و شروع کردم به خواندن چرت و پرت‌هایی در یک سایت. چرت و پرت‌هایی که گاه طعم شهد می‌داد و گاه طعم شیراز. قرار بود چهل روز گناه نکنم، این دیگر چه بود؟ شب بعد خانه نبودم اما باز نشستم به خواندن همان چرت و پرت‌ها. خب چرا؟ چه رنجی داشتم که باید با آن کار آرام می‌شدم؟ اصلاً مگر آرام می‌شدم؟ کلاً چه مطلوبیتی در خواندن آن اراجیف بود؟ پناه به خدا می‌برم مِن شر الوسواس الخناس! چه کسی مرا وسوسه کرد که آن دو شب آن کار را بکنم؟ شب دوم که خوابیدم در خواب دیدم دارم نماز می‌خوانم و نوجوانی چند متر جلوترم نشسته و دائم حواسم را پرت می‌کند. هی حواسم پرت می‌شد و نمی‌توانستم نماز را درست بخوانم. آخر هم نمازم تمام نشد که از خواب بیدار شدم. فهمیدم که خواندن این چرت و پرت‌ها بدجور دارد مانع حاجت من می‌شود. همان سحر استغفار کردم و سراغ‌ش نرفتم.

خطر را فهمیدم و رها کردم. اما چیزی نگذشت که باز گرفتار شدیم. همان شب تا دیر وقت بیدار بودم و با خیرالله سیاسی در خیابان‌ها و اماکن می‌گشتم. خیال می‌کردم که خدا نقص من را جبران می‌کند. نیمه شب به خانه آمدم و خوابیدم. صبح با وضع بدی از خواب بیدار شدم و حال هیچ چیز نداشتم. در خواب هم چرت و پرت زیاد دیده بودم. محتوای دقیق‌ش را یادم نیست اما می‌دانم چیزهای آزاردهنده‌ای بود. همان روز شیخ خورشید پیامی داده بود و من سوءبرداشت کردم. این آغاز یک فشار سهمگین روانی در دو-سه روز اخیر بود. او داشت شوخی می‌کرد اما من نفهمیده بودم. ساعتی در این ابهام بودم و پیامی دادم. فکر و خیال و نابسامانی هیجانی بیداد می‌کرد. تا قبل از این که بفهمم شوخی بوده چیزهایی مرا آزار می‌داد و بعد از این که فهمیدم شوخی بوده چیزهای بدتری اذیتم کرد. اول خیلی به این فکر می‌کردم که این چه بت‌ای است که از او برای خود ساخته‌ام و ناگهان تمام زندگی خود را در این بت‌سازی دیدم. به خودم می‌گفتم چرا به راحتی جمله جمله‌ی حرف‌های او برایم مهم است و مؤثر؟ خود را سرزنش می‌کردم که تو با این آدم نامرد چطور وقت می‌گذرانی؟ چطور این همه وقت به این عوضی اعتماد کردی و رازهایت را به او می‌گفتی و از او درس می‌گرفتی؟ این سؤالات قبل‌تر هم که آن طور با جغد کنجکاو رفتار کرد و داغون‌ش کرد برایم پیش آمد. وقتی فراتر از استانداردهای ذهنی من رفتار می‌کند این سؤالات و تنش‌های روانی‌ام بالا می‌گیرد. مثلاً آن دفعه من خیلی برایم عادی بود که جغد کنجکاو دارد شوخی می‌کند و به شیخ خورشید می‌گوید: وردی چیزی نداری که با آن طی الارض کنیم؟ اما شیخ بیچاره‌اش کرد. جوری به چشمانش زل زد که اگر به من زل زده بود همانجا بدنم به لرزه می‌افتاد و شاید اشکی در چشمانم می‌آمد و زبانم بسته می‌شد. بعدتر چنان به او کنایه زد که جغد مجبور شد بارها مجازی و حضوری از او عذرخواهی کند. استاندارد من این بود که اگر طرف شوخی کرده، به شوخی می‌گیرم و حتی اگر ناراحت شدم، یا به نوعی بحث را منحرف می‌کنم و به او بی‌محلی می‌کنم یا کلاً در همان فضای شوخی جوابش را می‌دهم و کمی اذیتش می‌کنم. اما استاندارد شیخ چرا این گونه بود؟ مگر جغد چه کرد که مستحق چنین چیزی بود؟ چرا انقدر تند؟ این حجم از تند بودن فقط در دو صورت برایم معنا دارد: یا در جهاد و جنگ یا در غضب‌های حیوانی احمقانه و بدون کنترل. در جهاد که نبودیم، پس با شرمندگی گزینه دوم را انتخاب کردم و آن جا هنگ کردم. این دفعه هم باز استانداردم به هم ریخت. در جواب به درخواست ساده‌ام، من پاسخی کنایی و با تحقیر و توهین ادراک کردم. اصلاً توقع نداشتم. مسأله این نیست که یک نفر چنین کاری کرده. حتی مسأله این هم نیست که شیخ من را تحقیر کرده. مسأله اساسی‌ام این بود که شیخ دارد کاری می‌کند که درست نیست. من که این همه شیخ خورشید را هادی راهم می‌دیدم، باید هم جا بخورم. ناگهان تمام معیارهای اخلاقی‌ات ضد اخلاق می‌شود. یکهو می‌فهمی که کسی که فکر می‌کردی خیر تو را می‌خواهد، هیچ نیت پاک و خیری ندارد. تنش روانی با این افکار بالا گرفت و نهایتاً زنگ زد و گفت شوخی بود. صادقانه گفت شوخی کرده و من هم باور کردم. در سیاق گفتگوی‌مان منطقی بود. اما چون من لحن را نداشتم، ادراک دیگری کردم. وقتی فهمیدم شوخی بوده، افکار قبلی آرام گرفت اما افکار جدید بالا آمد. افکار جدید، یک رنج قدیمی را در من زنده کرد. حالا هی به خود سرکوفت می‌زدم که تو هنوز با 24 سال سن، نمی‌توانی پیام‌های انسانی را ادراک کنی. تو هنوز نمی‌توانی با آدم‌ها ارتباط بگیری. تو هنوز رقت‌انگیزی و تنفرآوری. تو هنوز مستحق ترحم کوچک و بزرگی. باورم نمی‌شد که همانجا اشکم داشت سرازیر می‌شد. دائم خود را در زندگی مشترک تصور می‌کردم که اگر روزی با همسرم به مشکل بخورم، یک وقت کارم به اینجا نکشد. وقتی جلوی همسرم خود را ببازم، دیگر امید او هم تمام می‌شود و زندگی طعم تلخی به خود می‌گیرد. وقتی شیخ از من عذرخواهی می‌کرد و هی می‌گفت خب بگو ناراحت می‌شوی، من هی خود را فحش می‌دادم که تو چرا کاری کردی که ترحم‌برانگیز شوی؟ از مورد ترحم واقع شدن متنفرم. دیروز هم باز اندکی در مکالمه با شیخ خورشید همینطور شد اما نه خیلی غلیظ. آن روز دیگر خیلی داغون بودم. نمازهایم نابود شد. رسماً وارد کفر شدم. هر چه می‌کردم هم تغییری رخ نمی‌داد. فقط یک چیز را سعی می‌کردم حفظ کنم: تا جای ممکن به خودم فحش ندهم و خود را سرزنش نکنم و به خدا و عدالت‌ش اعتراضی نکنم. غیر از این هر کار دیگری می‌خواستم می‌کردم. شیخ همان روز تلفنی برایم دعا کرد که به من صبر و حال خوب بدهد. تا به حال صبر را نشنیده بودم که برایم بخواهد. شاید صبر همین تصمیم به اعتراض نکردن به خدا و هستی و خود است.

ماجرا ادامه داشت و حالم خوب نمی‌شد. دو شب گذشت و به زور می‌خوابیدم و به زور بیدار می‌شدم. حال هیچ چیز نداشتم. حتی با وجود این که در جلسات غزال تا حدی سر حال می‌شدم اما باز بعدش حالم خراب می‌شد. دیشب ناگهان حالم خوب شد. خودم نفهمیدم چگونه و چرا؟ اما حدس‌هایی دارم. دیشب سرگیجه و حالت تهوع داشتم. حمام که رفتم مثل حالت عادی همه، کمی بدنم شل شد. کلاً حمام آب گرم بدن را کمی نرم می‌کند. به خاطر سرگیجه و ضعف قبلی کمی بیشتر شل شد. همین شل شدن مقدمه شد که با اندکی عمق به مرگ فکر کنم. از همان جا ظاهراً دوربرگردانی آشکار شد. از حمام که بیرون آمدم کم کم دیدم اضطراب و افکار و تنش روانی سابق خیلی کم شده. چیزی خوردم و در رخت خواب رفتم. گفتم زیارت عاشورا را بخوانم. باز سرم کمی گیج می‌رفت. حال بد بدنی‌ام کمک‌ام می‌کرد که حال بد روانی‌ام از بین برود. نمی‌توانستم به موبایل نگاه کنم چون سرم گیج می‌رفت. صوت زیارت عاشورای علی فانی را دانلود کردم. 11 دقیقه بود. گوش دادم و فراز به فراز هق هق گریه می‌کردم. حالم خیلی سر جا بود. گریه‌ام معلوم بود با گریه روز جمعه که ناشی از آن ضعف و ناامیدی و ترحم‌برانگیزی و سرزنش بود، فرق داشت. شب هم خوب خوابیدم و سحر بیدار شدم و این بار کمی خوابم می‌آمد اما شوق به نماز هم داشتم. از این شوقم فهمیدم که خدا استغفارِ نکرده‌ام را پذیرفته و رحمت فرستاده است.

امیدوارم در ادامه زندگی آن رنج‌های مضاعف دیگر هیچ وقت سراغم نیایند و بتوانم با توکل به خدا سختی‌ها را رد کنم و فریب تسویف و وساوس رو نخورم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۱ ، ۰۸:۴۳
رجلاً --

از اول توقع داشتم که روزی بالاخره رها می‌شوم اما خیال نمی‌کردم اینقدر سریع آزادی را ببینم. کلا دو هفته هم طول نکشید. برای خودم خیلی عجیب بود که بدون هیچ ورودی خاصی این همه خیالم درگیر شود. برای خودم نشانه می‌یافتم و با نشانه‌ها عشق می‌کردم. سر فرار هم از عشق نداشتم. در قرآن نشانه می‌یافتم، در هستی، در فجازی، در همه جا. زندگی را برای خودم سخت کرده بودم. در هر زمانی به آهوی مکنون فکر می‌کردم. بعد از صحبت با او تمرکزم بیش از پیش از دست رفت و دیگر همه‌اش به او فکر می‌کردم. دائم پر از اضطراب و در فکر او بودم. اما چند روز پیش که با شیخ خورشید صحبت کردم ناگهان تمام اضطرابم خاموش شد. بدنم آرام گرفت. خیالم آسوده شد. مطمئن شدم که غزال مکنون به دردم نمی‌خورد و من هم به درد او نمی‌خورم. او هنوز خیلی بچه بود و تحت تأثیر شخص خاصی بود و معلوم نبود چه می‌شود. او اینجا نبود و می‌خواست مرا هم با خود ببرد به شهر خودشان. خلاصه به کار هم نمی‌آمدیم. در خواب هم خواستند به من بفهمانند که به درد تو نمی‌خورد. یک بار شب اول مار نارنجی-مشکی دیدم که داشتم با آن بازی میکردم. شب دیگر هم کلاغ سیاهی دیدم که داشتم با آن بازی می‌کردم.

 

این چند روز خیلی برای من خیر داشت. من فهمیدم که علی رغم تصوری که درباره خودم داشتم، چقدر ضعیفم. این فهم باعث حرکت دوباره‌ام شده است. آن هم بعد از آن خودآگاهی از سراشیبی موجود. من فهمیدم که چقدر دنیا تاریک است و من نمی‌دانم کجا باید بروم. لازمه دانستن هم قوی شدن است. از طرفی دیگر میدانم که نمیتوان ناگهان قوی شد و نمیتوان خود را اذیت کرد. شیخ خورشید میگفت باید از همه کارهای بد دوری کنی. چون کارهای بد عمدتاً واقعاً بد هستند. برخلاف کارهای خوب که وسعت و تعدد زیادی دارند و در درجه های مختلف قابل دسته بندی است. ما در معرض هزاران کار خوب هستیم و ممکن است تنها یکی دو تا را انتخاب کنیم اما بدی‌ها خیلی زیاد نیستند. خوبی‌ها را هم تنها آن‌هایی که قطعاً میدانی کار خوب است انجام بده. درباره کارهایی که قرار است خیری به تو برساند اما قطعیت کامل نداری یا در توان خود نمی‌بینی نباید زور بزنی. بلکه باید آن کاری که می‌توانی با حال خوش انجامش دهی، انجام دهی. حتی ممکن است کاری سخت باشد، اما مهم این است که تو با علاقه و عشق انجامش دهی. اگر عشق و علاقه‌ای نداشتی، انجام نده! چرا که ممکن است اثر بد بگذارد. این چند روز فهمیدم که باید برای ازدواج عاقلانه و مصمم عمل کنم. فهمیدم که چقدر سخت است که بفهمی خیر تو در چه چیزی است. این همه روز گذشت و من همیشه دعا می‌کردم که خدایا به من خیر رو نشون بده و اگر به صلاحه ادامه بده و اگر به صلاح نیست زودتر قطع‌ش کن. ولی خیلی اذیت شدم تا فهمیدم. آدم اگر دلش صاف باشد و هوش و حواسش سر جا باشد و خیالش آسوده باشد، راحت تر می‌تواند بفهمد. بعد از این ماجرا فهمیدم چقدر کار هست که می‌توان برای رشد خود کرد. چقدر امید وجود دارد. فهمیدم که چه چیزهای جذابی در عالم هست که ما سراغش نمی‌رویم و دنبال همین تفاخر و تکاثر و زینت‌ها هستیم. شیخ خورشید می‌گفت اگر خواستی کسی را انتخاب کنی برای ازدواج ببین به چیز خوبی علاقه شدید دارد یا نه؟ مثلاً به دانش خاصی علاقه داشته باشه یا به هنر خاصی علاقه واقعی داشته باشه. چون خوبی‌ها همدیگر را جذب می‌کنند. بدی‌ها با هم به مشکل می‌خورند اما خوبی‌ها با هم همراه می‌شوند حتی اگر متفاوت باشند. این خیلی نکته عمیقی است. ابعادش را اگر بفهمیم چقدر خفن می‌شود. من از این فهم‌ها محروم هستم و باید تلاش کنم حکمت به دست آورم. علاقه بیشتری به قرآن پیدا کرده‌ام. البته اراده‌ام خیلی قوی نشده است. از سویی دیگر فهمیدم که اگر به صلاح باشد باید زودتر ازدواج کنم.

 

تصمیم‌م این است که یک بار با شیخ خورشید درباره این که چرا من اینقدر با ضعف گرفتار آهوی مکنون شدم صحبت کنم. تصمیم دیگرم این بود که چله زیارت عاشورا بگیرم برای ازدواج و پیدا شدن مورد مناسب اما دیدم خیلی سخت است و احتمال خیلی زیاد جا می‌زنم. وقتی هم که جا بزنم فقط اعصابم خورد می‌شود. پس چرا به آن ورود کنم؟ اما کار ضعیف‌تری را انجام می‌دهم؛ گناه را چهل روز با دقت کنار می‌گذارم و از ورودی‌های بد دوری می‌کنم. سعی می‌کنم نماز را رها نکنم. زیارت عاشورا را به صورت کوتاه (و نه دستور العمل مفصل آن) هر روز هر زمانی خواستم می‌خوانم و از خود امام حسین می‌خواهم که به لطف و رحمت‌ش نقص چله مرا جبران کند و همین کار کوچک مرا ضریب بدهد و پیش خدا بزرگ نشان دهد. هر چند عمل بزرگ ما هم چیزی نیست اما امام حسین است دیگر. از همین امروز شروع می‌کنم ان‌شاءالله جواب می‌دهد. اگر جواب نداد هم خیالی نیست، چون خود این کار کلی موجب رشد من خواهد شد. انگار دارم خود را رشد می‌دهم حالا در کنارش دعای پیدا شدن دختری مهربان و زیبا و معنوی و خیردوست و ازدواج من با او را هم می‌کنم. ضرر که نمی‌کنم هیچ، سود هم می‌کنم :) چی بهتر از این؟

 

راستی اخیراً چیزی شنیدم از میرزاجوادآقای ملکی تبریزی و آن این که گفت یکی از اساتید خفن‌شان سه کار را از همه چیز برای خود پر خیر تر می‌دید: یکی یونسیه با توجه تمام در سجده‌ی طولانی؛ مثلاً سه ربع یا یک ساعت سجده. دوم 100بار سوره قدر در شب جمعه. سوم 100بار سوره قدر در عصر جمعه. به یونسیه خیلی علاقه دارم. اگر توانستم گاهی چند دقیقه‌ای انجامش میدهم. ریاضات شرعیة همین است دیگر. اما حواسم هست که اگر باعث رنج ناخوشایند شد، متوقفش کنم. فعلاً که حالش را دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۱
رجلاً --

ناامید نیستم. اما می‌دانم در سراشیبی افتاده‌ام. سقوطی با شیب ملایم و نامحسوس. اگر نامحسوس نبود که چند ماه پیش می‌فهمیدم. بارها خود را در دره دیدم اما خیال کردم فقط این چند لحظه است و قرار است برگردم به قله. حالا اما مطمئن شده‌ام که در سرازیری‌ام و اگر زودتر ترمز نکنم و دوربرگردان را پیدا نکنم، بد عاقبتی پیش روی‌ام است.

چند روزی است که آهوی مکنون به خیالم ورود کرده. آهوی مکنون خود نمی‌داند در دل من چه خبر است؛ هیچ کس دیگر هم نمی‌داند. حتی خودم هم نمی‌فهمم چرا انقدر به او فکر می‌کنم. من که هنوز شناختی از او ندارم. احتمالاً بیشتر کار آن تفأل و آن شبی است که پس از آن تفأل خیلی او را خیال کردم و غرق در حسی آشنا شدم. همه آیات نعمات بهشت بود و خصوصاً رسید به آن جا که می‌گفت: و حور عین، کأمثال اللؤلؤ المکنون، جزاءً بما کانوا یعملون... و فرش مرفوعة، انا انشأناهنّ انشاءً، فجعلناهنّ أبکاراً، عرباً أتراباً.

این خیال بدجور دارد آسیب می‌زند. باید زودتر پرونده‌اش مشخص شود. این خیال هم در سرازیر شدنم بی‌تأثیر نیست.

سور مسبحات را ترک نکرده‌ام؛ اما حالم مثل گذشته نیست. استقامت بیشتری می‌طلبد و مهمترین قضیه این است که آن شب چرا به شیخ خورشید ماجرا را نگفتم؟ حدس اصلی من آن است که فریب خوردم. من خود را در سقوط می‌دیدم. همان شب من را سحر بیدار کردند و حال خوشی پیدا کردم. همین باعث شد که فریب بخورم و خیال کنم، دوربرگردان را یافته‌ام. اما به نظر می‌رسد اتفاقاً فریبی بود تا من از شیخ خورشید سؤالی نکنم. همین هم شد. بعد یکی دو روز همچنان حالم خوش بود تا رسید به آن شب اشتباهی. شبی که و اذا رأوا تجارة أو لهواً انفضوا الیها و ترکوک قائماً. چه بسا اگر پیامبر سر کوچه ایستاده بود من او را ایستاده رها می‌کردم تا چند دست بیشتر بازی کنم با بچه‌ها. از این بچه‌ها در مواقع این چنینی باید دوری کنم چرا که از همنشینی با آن‌ها در اغلب موارد نتیجه‌ی بدی گرفتم. دقیقاً از فردای آن شب‌نشینی خیلی اوضاع به هم ریخت. اوایلش خیلی بد نبود اما پس از آن خواب تا غروب و پس از آن، قبل از خواب شب. دیگر حالم خراب شد. الان هم دو روز می‌گذرد ولی حالم خوب نیست. استرس بیولوژیک دارم. از آن‌هایی که علت بیرونی مشخص ندارد و ریشه در وضعیت بد خواب و... دارد و اگر علت بیرونی ایجاد شود، استرس چند برابر می‌شود. درست نمی‌توانم نماز بخوانم و حال کار خاصی ندارم. البته طیفی باید دید. گفتم، هنوز امید دارم. ناامید نشده‌ام. اما می‌دانم کارم خیلی سخت شده است. نباید فریب آن چند مورد را می‌خوردم. آن شب شهد تلخ را مزه نمی‌کردم. آن روز و شب نمی‌نشستم فیلم ببینم. آن شب همنشین آن بچه‌ها نمی‌شدم. آن روز فریب چند ساعت حال خوش را نمی‌خوردم. حتی اگر باز حالم خوب شد، باید از شیخ سؤال کنم که چه باید کرد. پس اولین کار همین سؤال کردن از شیخ است. دیگر کارها را هم که خود می‌دانی. از همنشین بد دوری کن. همنشین خوب طلب کن. قبل از هر عملی تأمل کن و با اراده و خیرخواهانه انتخاب کن. ورودی‌های ذهنی را کنترل کن: فیلم و سریال نبین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۲
رجلاً --

سپیدروی قطبی
رعد مهربان
خندان برفی
داداش قمر
شیخ خورشید
زهره سرخوش
سنجاب مست و خرگوش شاد
اسب باهوش
یوزپلنگ زیرک
شهاب
شاهین
خیرالله سیاسی
جغد کنجکاو
داش نارگیل
نهال عاقل
خرزهره صورتی
رحمت‌‌الله شیرازی
لاک‌پشت جوان
غزال

آهوی مکنون 

چشمه آب گرم

سفر هشتم

اسباب‌بازی فروشی

ماشین کنترلی

شهد تلخ شیراز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۵۰
رجلاً --

به خاطر ترافیک و مسیر زیاد و ساعت حرکت قسمت نشد شب جمعه نجف باشم. ترمینال غرب ماشین نبود و مجبور شدم به یکی از دوستان که با ماشین داشت میرفت بگویم که با هم برویم. اما او همراهش فقط خانمش بود ولی ماشین نبود و مجبور بودم بروم. بخشی از مسیر را هم من پشت فرمان نشستم چون او خیلی خوابش می آمد. خیلی طول کشید و من خیلی معذب بودم در کل مسیر. او با محبت بود و مسیر را خوب رفتیم اما خیلی فضای سنگینی بود. فقط میخواستم زودتر به مرز برسم و جدا شوم. ظهر 5شنبه ایلام بودیم. از ایلام تا مهران آرام آرام هوا گرم شد. ساعت 8 شب به مرز که رسیدیم ماشین جوش آورد، کمی ور رفتیم و گذاشتیمش در بیابان و رفتیم. بعد که برگشتیم کل آن جا شده بود پارکینگ. در مرز خیلی هوا گرم بود. کوله پشتی هم به دوش داشتم و چند کیلومتری پیاده روی داشتیم. بدنم واقعاً گیرپاژ کرده بود. دائم عرق می‌کردم و هیچ هوش و حواس نداشتم. آن جا فهمیدم که بدن خیلی مهم است. بدن خیلی بر حال آدم اثر دارد. شرایط بدنی خیلی روی من اثر می گذارد و حال روانی و روحی ام را تغییر میدهد. نه درست نماز میتوانستم بخوانم و نه درست ذکر بگویم و نه دیگر کارهای خوب. سعی میکردم یونسیه را بخوانم. تازه کم خوابی هم داشتم و این کار را بدتر میکرد. کمی در مرز معطل شدیم و بعد رفتیم آن طرف. دنبال ماشین. بالاخره جدا شدیم. آن ها رفتند کاظمین و سامراء و من رفتم نجف. یک ماشین بود که یک نفر جا داشت و 15 دینار میگرفت. رفتم. اما بعدتر هی فکر میکردم چرا با او چانه نزدم و کرایه را پایین نیاوردم. صبح جمعه رسیدیم نجف. اذان صبح ماشین نگه داشته بود اما مسافران عقبی گفتند نه آقا حرکت کن برسیم نجف و من هم خواب و بیدار بودم و اراده کافی نداشتم بر این که بگویم بایست تا نماز را بخوانیم. باز هم بدن و اقتضائاتش این گونه اثر گذاشت. نهایتاً نماز قضا شد و هنوز نرسیده بودیم نجف. در نجف اول دنبال جا بودم. نزدیک حرم یک پارکینگ طبقاتی بود که همه اش اسکان زائرین شده بود و رفتم آن جا. تا عصر آن جا بودم و هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم بخوابم انقدر که گرم بود. کولر هم جواب نمیداد. سر ظهر بغل دستی م داشت ناهار میخورد و تا دید من از خواب بیدار شده ام تعارف کرد و سریع قاشق داد بهم و من هم نشستم با او سر ظرف غذا. رفتم بیرون کمی بگردم و چیزی بخورم و... . اصلاً حوصله حرم نداشتم. انقدر گرم بود و انقدر من خوابم می آمد و انقدر تشنه ام بود و گرسنه که نمیتوانستم حرم بروم. باز هم بدن! قدم زنان به سمت وادی السلام رفتم. اول پیش مقبره نبیین هود و صالح رفتم. کمی جلوتر مقبره آسیدعلی قاضی بود. گفتم بروم آن جا. رسیدم به مزارش. تا سنگ قبرش را دیدم هق هق گریه ام گرفت. دست خودم نبود. هنوز هوا گرم بود و من درست نخوابیده بودم اما پیش مزار او حالم عوض شد و زار زار گریه میکردم. انقدر سنگین بود هی جلوی گریه ی خود را میگرفتم اما جمع نمیشد. یکی دو ساعت همانجا نشستم و تأمل میکردم. برای شیخ خورشید همانجا خیلی دعا کردم. به قاضی گفتم تو در روح آن لات محل تصرف کردی، حالا هم که به قول آقای فیاض‌بخش از دنیا رفته‌ای و دستت بازتر است، در من نمی‌خواهی تصرف کنی و تغییرم دهی؟ آن جا از او خواستم که حب زهره سرخوش و سنجاب مست و خرگوش شاد را از دلم بیرون کند. بعدتر چیزهای دیگر هم خواستم؛ مثل رهایی از غضب بی جا و مراء و کینه و حسد و تکبر و برتری‌جویی. از بد حادثه اتفاقی افتاد. همانطور در حال خودم بودم و نزدیک یک و نیم ساعت گذشت. دیدم دختری چادری آمده و به مردم تسبیح هدیه میدهد. معلوم بود مجرد است. بعد از این که تسبیح های نذری را داد، نشست کنار سنگ مزار سیدعلی قاضی و هق هق گریه کرد. از آن جا به بعد کلاً توجه من به سیدعلی قاضی از بین رفت. هی به آن دختر توجه میکردم. کار خراب شد. تخیلات ازدواجی میکردم. و همه در حالی بود که چندان هم دختر خوشگلی نبود. در آخرین لحظات که دیگر خسته شدم از این وضع و خواستم بروم، چشمم به بخشی از گردن ناپوشیده او هم خورد و دیگر خیلی خراب شد. فقط باید میرفتم. بعد از آن، رفتم آن طرف تر در وادی السلام نشستم و سیگاری کشیدم. دنبال سایه بودم همان بغل یک ساختمان بلندی بود که سایه انداخته بود. رفتم جلوتر دیدم یک شیر آب خوردن هم دارد. جلوتر رفتم دیدم اصلاً موکب است. موکب وسط وادی السلام. رفتم محل اسکانش را دیدم چقدر خنک است. خب الحمدلله من این همه بدنم دارد اذیت میکند این هم مکان مناسب برای رها شدن از اذیت های بدن. کیف کوچکم را گذاشتم در اسکان و کیف بزرگم را از پارکینگ طبقاتی رفتم آوردم.

جمعه شب در همان موکب وسط وادی السلام ماندم. موکبی که بعداً فهمیدم علاوه بر این که نزدیک مزار سیدعلی قاضی است، مقام امام زمان و امام صادق و مقبره رئیسعلی دلواری هم همان نزدیکی است. دو سه ساعت قبل اذان بیدار شدم و رفتم باز پیش سیدعلی قاضی. هنوز حرم نرفته بودم. تا اذان صبح شنبه همانجا بودم. نماز صبح را به جماعت با جمعی از زائرین خواندم. بین الطوعین را رفتم حرم امام علی. یکی دو ساعت حرم بودم و باز هم همان خواسته قبلی؛ که حب آن سه نفر را از دلم بیرون کند. برگشتم در وادی السلام کنار موکب در سایه ساختمان بزرگ نشستم. ساعاتی آنجا بودم و چند نخ سیگار کشیدم. و مورچه ها را میدیدم. امیدم خیلی زیاد نبود که این افراد شفاعت من را بکنند. اما مورچه ای را دیدم که از مسیری میخواهد بالا برود و ده ها بار از آن جا افتاد اما او آن دانه ای را که بلند کرده بود رها نمیکرد و ادامه میداد و امید داشت. امید داشت و بالاخره رد شد. بچه ها پیامک دادند. گفتند کجایی و نگرانیم و... . من هم اسکل شدم گفتم وادی السلام ام. بعد پیامک دادند کنار هود و صالح منتظرت هستیم بیا کمی ببینیمت. قرار بود من تنها بروم زیارت و به آن ها هم گفته بودم که میخواهم تنها باشم. اما ول کن نبودند و اصلاً نمی‌فهمیدند. متوجه نبودند دارند چه می‌کنند. رفتم پیش شان. بعد هم با آن ها به بهانه های دیگر رفتم پیش دیگر دوستان که کمی آن طرف تر در نجف بودند. تا عصر شنبه پیش آن ها بودم. آن جا دلم ماهی خواست. دنبال ماهی بودم. صحبت بود که بروند کوفه یا طریق. من هم نهایت تلاشم را کردم که دوباره تنها شوم و موفق شدم. آن ها رفتند و من هم گفتم خوابم می آید میروم بخوابم. آن روز فهمیدم که چقدر چقدر چقدر زیاد از دوستان و اطرافیان تأثیر میپذیرم. یعنی آن چند ساعت کاملاً آدم دیگری شده بودم و قبل و بعدش در تنهایی کلا متفاوت بودم. آن جا بود که فهمیدم باید از این افراد نورانی درخواست کنم که همنشین خوب برایم جور کنند. بعد از آن مهمترین دعاهایم همین دو سه تا بود: اخراج حب آن سه نفر، همنشین خوب و رهایی از غضب و مراء و برتری جویی.

شنبه شب برگشتم خوابیدم و سحر بیدار شدم که بروم کوفه. یکشنبه صبح کوفه بودم. اول رفتم مسجد کوفه. باز هم لطف کردن های بد موقعم کار دستم داد و کلی علاف شدم در نجف قبل از رفتن به کوفه. دو نفر میخواستند بروند کوفه و من همراهی شان کردم بیخودی و کمک شان کردم. البته باز 25 دقیقه به اذان مسجد کوفه بودم. نسبتاً شلوغ بود. اولین بارم بود که مسجد کوفه می آمدم. کمی نشستم دعا و نماز خواندم و بعد از اذان صبح اعمال مسجد کوفه را نصفه و نیمه انجام دادم. چون حال نداشتم. بعد نشستم تمام افرادی که شماره شان در گوشی م بود را یاد کردم و برایشان دعا کردم. بعد رفتم مسجد سهله. شاید حدود 20-30 دقیقه پیاده روی داشت تا مسجد سهله. مسجد سهله اعمال را انجام دادم البته بدون توجه به مقام ها. همه را در یک جا انجام دادم. چون جمعیت زیاد بود و تا آدم میخواست تمرکز کند و نمازی بخواند در جمعیت زیاد پخش و پلا میشد. کلا هم از اول سفر یونسیه زیاد میخواندم. هر جا سرم خلوت میشد و حال داشتم یونسیه میخواندم. در سهله بعد از نمازها و اعمال یاد امام زمان افتادم و زار زار گریه ام گرفت. مانند همان دفعه که کنار مزار آسیدعلی قاضی بودم. البته این دفعه علتش را حداقل به طور ظاهری میدانستم، آن دفعه اصلاً معلوم نبود دفعتاً چرا دارم هق هق میکنم. در سهله داشتم به این فکر میکردم که من دفعه اول که زیارت کربلا رفتم، به زیر قبه که رسیدم اول خواسته ام همین بود که من از سربازان امام زمان باشم اما حالا دارم فکر میکنم که صرف سرباز بودن به چه درد میخورد وقتی سرباز ضعیف و ناتوانی باشی؟ به تو نتوانند اعتماد کنند. نتوانند کاری بسپرند. نتوانند اسرار را بگویند چون راحت لو میدهی. پیش خود می اندیشیدم که چه سرباز ضعیفی برای او خواهم بود. کم کم برگشتم نجف. نزدیک ظهر بود. آن قدر گیج خواب بودم در موکب خوابم برد. خیلی خوابیدم. در خواب دیدم که کلی ماهی هست و من نخوردم و آخر هم ماهی نخوردم. یعنی بعد از این همه معنویت باز هم ته ذهنم فکر چه چیزهایی هستم. فکر شکم. وقتی بیدار شدم 3-4 ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. اما رفتم پیش سیدعلی قاضی نماز را خواندم. کلا چون از شیخ خورشید شنیده بودم که نماز واجب خیلی موجود مهمی است، سعی میکردم نمازهای واجب را در مکان های مقدس بخوانم. بعد کمی گشتم و غذا خوردم و پیش شهید صدر رفتم. دوباره نماز مغرب پیش سیدعلی قاضی بودم بعد رفتم مزار کمیل بن زیاد و سر راه محل شهادت سیدمحمد صدر را هم دیدم. وصایای امام علی به کمیل بسیار زیبا بود. تعدادی را در حرم کمیل چسبانده بودند. برگشتنه گم شدم و خیلی خسته هم شدم. خسته راه افتادم سمت کربلا و با شور و اشتیاق و آرزوی بلندی شروع کردم هزار قل هو الله را بخوانم. یک تسبیح داشتم. ده تکه کاغذ درست کردم و هر تسبیح که تمام میشد یک تکه از آن کاغذها را برمیداشتم. حدود 2 شب راه افتادم تا 7 صبح دوشنبه راه رفتم و خواندم. حدود عمود 200 رسیدم. در این مسیر دو جا رشته قل هو الله ها به هم ریخت. یک بار در همان اوایل یک پسر عراقی برگشت گفت بیا بشین کنارم ازت خوشم آمده. تا به حال همچین دیالوگی نشنیده بودم. یک بار هم در تسبیح آخر که وقت نماز صبح هم بود، تسبیح از دستم افتاد و شمارش از دستم در رفت. در کل این هزار قل هو الله که شیخ خورشید گفته بود بخوانم را تقریبا خواندم. حالش را هم داشتم. این طور نبود که خسته شوم. این طور نبود که هی نگاه کنم ببینم چقدر مانده و کی تمام میشود. فقط اذان را که گفتند چندبار نگاهی به کاغذها انداختم تا مطمئن شوم که اگر رشته هزارتایی را قطع نکنم، به نماز میرسم یا نه. حقیقتش گرچه اولش حال میداد و اشتیاقی داشتم اما تمام که شد تغییر خاصی در خودم مشاهده نکردم. نمیدانم تغییری رخ داده و من نفهمیدم یا اصلا تغییری رخ نداده؟

بعد از قل هو الله نماز صبح را خواندم و باز هم کمی قدم زدم تا خنک بود هوا. یکی دو نفر مشکلی داشتند و کمکشان کردم. یکی گم شده بود و شماره سرکاروان را داشت. از یک عراقی خواهش کردم که با آن شماره تماس بگیرد. حدود 7 صبح جایی ایستادم سیگاری بکشم. صدای زیارت عاشورا از بلندگوی یک موکب بلند شد. من هم حال و هوا را گرفتم و تا آخر زیارت عاشورا همانجا نشستم و زمزمه کردم و چقدر اشک ریختم. بعد گرفتم خوابیدم در یک موکب همان حوالی. هوا هی گرم میشد و هی من از خواب بیدار میشدم. نمیتوانستم بخوابم. تا سر ظهر که بیدار شدم و رفتم نمازی خواندم، حمام رفتم، لباس هایم را شستم و غذاهایی خوردم. برگشتم همان موکب و هوا که خنک تر شد خوابیدم تا غروب. غروب بیدار شدم و نماز خواندم و چیزی خوردم و حرکت کردم. کمی رفتم و از عمود حدود 350 دنبال ماشین بودم. کمی را رایگان رفتم. بعد یک دینار دادم تا نزدیکی وسط مسیر یا خان النص یا حیدریه. بعد از آن سوار ماشین دیگری شدم و در آن جا به یکی دیگر از ایرانی ها کمک کردم. شاگرد راننده میگفت دو دینار میشود 60 تومان اما گفتم میشود 45 تومان. چیزی در دلش نبود فقط نمیدانست و خبر نداشت از قیمت ها. نزدیک عمود 1300 پیاده شدم تا با طمأنینه و آمادگی بیشتری وارد کربلا شوم. دائم یونسیه میگفتم تا حالم مساعدتر شود. اما دائم خیالم میپرید. چون در اتوبوس به سمت کربلا با چند نوجوان عراقی صحبت میکردم و بعد از پیاده شدن دائم در حال دیالوگ خیالی با آن نوجوان ها بودم خصوصا آن محمد که 17 ساله بود و نمیخواست فعلا ازدواج کند. خیلی صحبت کردن به لهجه عراقی تمرکزگیر است و خیالم را آشفته میکند. اما بعضی مواقع لازم میشود. سحر سه شنبه به کربلا رسیدم. مستقیم رفتم بین الحرمین. حال خوبی داشت. گرچه خوابم می آمد و این مانع میشد. باز اهمیت بدن! چند بار از خدا خواستم از این بدن رهایم کند. نشستم تا اذان صبح و نماز. حال دعا نداشتم به جایش نماز خواندم. نماز اندکی حال میداد. چند رکعتی خواندم تا اذان صبح. بعد از نماز صبح آمدم بیرون و در موکبی نزدیک حرم جاگیر شدم. جای نزدیک کولر را یافتم و گرفتم خوابیدم. ولی هوا گرم شد و باز نتوانستم درست بخوابم. سر ظهر با یک عرب با صفای خوزستانی آشنا شدم در موکب نجف آبادی ها. بعدا شماره م را گرفت و الان با هم در ارتباطیم. اگر آن ها بیایند تهران یا ما برویم آبادان در خدمت هم خواهیم بود :) عصر آن روز رفتم سمت مقبره وادی الصفاء برای زیارت سیدهاشم حداد. حدود یک ساعت پیاده راه بود. 3 عراقی هم آمده بودند زیارتش. به هم سلام کردیم. خواسته های همیشگی را داشتم. اخراج حب آن 3 نفر. همنشین خوب. برای شیخ خورشید هم دعا کردم. قرآن خواندم. سور مسبحات را خواندم به جز حدید. چون حدید را قبلتر در موکب نجف آبادی ها خواندم. جالب است. پیش حداد، سوره ی حدید را نخواندم :) قبرستان بسیار مخوف و داغون بود. غروب نماز خواندم و برگشتم از مقبره. چقدر با صفا و خوب بود. سکوت و خلوت مقبره در کنار سیدهاشم حداد فوق العاده بود. حال خوشی داشت. خیلی ها را دعا کردم. آخرش تنها شدم. آن سه نفر هم رفته بودند. هی میزدم روی قبر که تو که میتونی تغییرم بدی، تصرف کن در من تغییرم بده. گفتم به قاضی بگو تغییرم بده. به اولیاء خدا بگو تغییرم بده. میخواستم برم اما هی برمیگشتم به سمت قبر و درخواست میکردم. تا آخر سه شنبه شب همین بود. بعد برگشتم موکب و شب خوابیدم.

چهارشنبه سحر بیدار شدم بروم حرم. اما خیلی خوابم می آمد. تا اذان صبح خوابیدم. سر اذان بیدار شدم و نماز خواندم و بعد رفتم حرم. اول رفتم مخیم. وای چقدر سوزناک بود. چقدر تلخ و رنج آور بود. کل خیمه‌گاه داشتم گریه میکردم. بعد رفتم حرم حضرت عباس که شفاعتم را پیش امام حسین بکند. من با عباس عالمی دارم. چند سال است که شب های تاسوعا برایم متفاوت است. بعد رفتم آن طرف. حرم امام حسین. اول شهدا را زیارت کردم. خود ضریح را دیدم. قتلگاه را دیدم و سوختم و آتش گرفتم. زیر قبه ی حضرت همان درخواست سال اول را داشتم. من را سرباز امام زمان کن. اما این دفعه گفتم من شاید سرباز شوم اما سرباز ضعیفی هستم پس قوی ام کن و مقاومتم را بالا ببر. رفتم پیش ملاحسینقلی همدانی. از باب زینبیه که داخل شوی چهار حجره به سمت چپ بروی میرسی به ملاحسینقلی همدانی. تقریبا نمیشناسمش ولی بزرگان همه از او میگویند. آن جا نشستم. نماز جعفر خواندم. باز خوابم گرفته بود اما نماز خوب بود. دعا خیلی حال نمیداد. مثلا وسط زیارت عاشورا ول کردم. بعد از نماز جعفر خیلی ها را دعا کردم. شیخ خورشید را خیلی دعا کردم. به خودم نظری کردم. دریافتم که انگار حب سنجاب مست و خرگوش شاد در دلم نیست. واقعا هم در آن لحظه هیچ علاقه ای به آن ها نداشتم. اما فهمیدم که هر چه به آن ها دارم توجه میکنم حب شان آرام آرام دارد برمیگردد. پس از توجه به آن ها منصرف شدم. خیلی هم راحت منصرف شدم. انصراف از خیال راحتی بود. دوست داشتم این انصراف راحت را برایم خدا حفظ کند. همچنان داشتم به خودم نظر میکردم و صلوات بر امام حسین را میخواندم که متوجه رذیله ی بسیار بدی در خود شدم. در صلوات رسیدم به «اجزه...» درونم گفتم برای چی به او پاداش داده شود؟ نمیخواهد پاداش بدهید. فهمیدم من چقدر عوضی م. چقدر بخل دارم. خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. تازه بخل نسبت به چیزی که مال خودم نیست. این دیگر خیلی بدتر است. شاید هم چیزی شبیه به حسد و تکبر و برتری جویی بود. اما اولین چیزی که به ذهنم رسید بخل بود. (بعدها که داشتم حدید میخواندم دیدم این بخل عجب موجودی است. دقیقا بعد از آن آیه زیبایی که خیلی دوستش دارم (کیلا تأسوا علی ما فاتکم...) درباره مختال و فخور میگوید که الذین یبخلون. وقتی این را هم بعدتر در مینی بوس کاظمین و سامراء خواندم متوقف شدم و به فکر فرو رفتم.

عصر چهارشنبه راه افتادم سمت گاراژ که بروم سامراء و کاظمین. اول گاراژ مقبره وادی الصفا بعد گنطرة السلام. 2 ساعتی گشتم و ماشینی پیدا نکردم. ساعت 15:33 بود. به امام حسین گفتم من را امروز ببر سامرا و کاظمین. گفتم 7 دقیقه منتظر میمونم من را ببر. زیر 7 دقیقه یک جوان عراقی را دیدم که دنبال ماشین سامرا بود. با هم همراه شدیم. از یک سرباز عراقی پرسید ماشین های سامرا کجاست. او هم گفت باید بروی گاراژ بغداد. گاراژ بغداد را در مپ زد و پیاده راه افتادیم. نامش محمد بود فرزند قاسم. 27 سال داشت و دو همسر داشت. وسط راه گفتم راستی چرا میروی سامرا. گفت خانه ام آن نزدیکی است. من هم گفتم زندگی شیعیان سخت نیست آن جا؟ گفت من خودم سنی ام. هر سال هم اربعین می آمد کربلا. باصفا بود. با همه صمیمی رفتار میکرد. حتی در مسیر وقتی که از افراد مسیر گاراژ را میپرسید. به همه میگفت گلبی حبیبی و... . اطراف سیدمحمد خانه داشت. اهل تکریت بود اما بعد از حمله داعش 2 سال کاظمیه زندگی کرده بود و 4سال هم نزدیک سامرا. در موبایلش عکس های دوستانش را نشانم داد. فقط پسر نبودند. دوستان دختر هم داشت و حجاب هم نداشتند. عکس زن هایش را نشانم داد. محجبه بودند اما تأثیر بدی روی من گذاشت. همین ورودی های کوچک بر من اثر بد میگذارد، آن وقت فکر کن صبح تا شب با افرادی سر و کله بزنی که حب دنیا در دلشان است. خب واقعا در این شرایط آدم رشد میکند؟ چه کنم؟ در کل آدم باصفا و بامرامی بود. با همان 20 دینار میتوانست با ماشین مستقیم برود خانه ش اما به خاطر من آمد با ماشین ما که کاظمین و سیدمحمد هم توقف دارد. تازه قرار بود کاظمین 2 ساعت توقف داشته باشیم اما علاف 3 نفر شدیم. دو نفر کلا رفتند و پیدایشان نشد. یک نفر هم در حرم خواب مانده بود. 3 ساعت و نیم علاف شدیم. اما این محمد قاسم یک کلمه غر نزد. آدم خوبی بود. با هم رفتیم کل اطراف حرم را گشتیم اما پیدایش نکردیم. راننده هم آدم باصفایی بود. غر نزد. آن دو نفر را به خاطر امام موسی کاظم بخشید. محمد قاسم میگفت کل تأخیر بیها خیر. اما چه حالی داد. در هر سه مقصد نماز واجب خواندم. در کاظمین مغرب و عشا. در سیدمحمد نماز صبح و در سامرا نماز ظهر و عصر. در سیدمحمد محمد قاسم را گم کردم و او هم رفت سمت خانه ش.

سامرا صبح پنجشنبه رسیدم. تا ظهر خوابیدم و بعد بیدار شدم نماز خواندم. قبلش صبح زیارت کرده بودم و دعا و نماز خوانده بودم. از این 4 امام کم اطلاعات دارم و به همین دلیل بیشتر با آن چه از امام زمان انتظار دارم، دعا و مناجات میکردم. واقعیتش در سامرا و کاظمین خودم حس خیلی خاصی پیدا نکردم. پیش این 4 امام و پیش سیدمحمد همان خواسته های همیشگی را گفتم. در برگشت از سامرا میخواستم زود برسم که شب جمعه کربلا را از دست ندهم. همه بزرگان میگویند شب جمعه کربلا چیز دیگری است. اما از بد حادثه شب جمعه کربلا گرفتم خوابیدم. خیلی برای خودم عجیب بود. من این همه سعی بر بیدار بودن در سحر داشتم و به جز مواردی که در ماشین بودم، همه سحرها بیدار شدم یا لااقل سر اذان صبح بیدار شدم. اما سحر آخر این گونه شد. سحر جمعه این طور شد. من اصلا از سامرا برگشتم کربلا که شب جمعه را داشته باشم اما این طور شد. چه بگویم. نمیدانم سرّش چه بود. در راه سامرا به کربلا هم با چند نفر آشنا شدم. یکی مجتبی صدرایی که بچه قم بود و آدم بامرامی بود. بعد از رسیدن به کربلا هر دو به این فکر میکردیم که کاش کیف آن حاج خانم را میگرفتیم و برایش می آوردیم. چند نفر دیگر هم بودند که میخواستند نامردی کنند و پول کمتری به راننده بدهند. راننده هم جوان و جوشی بود. 30 کیلومتری کربلا میخواست نگه دارد چون راه بسته بود. خودش تقصیری نداشت اما یک پلیسی به دادمان رسید. پلیس گفت از طرف دیگر برو راه باز است. با مجتبی داشتیم پیاده میرفتیم سمت حرم و سمت موکب. گنبد حضرت عباس را دیدیم. همانجا مجتبی گفت زیارت اربعین را بخوانیم؟ گفتم بخوانیم. در خیابان رو به گنبد ایستادیم و زیارت را خواندیم. زود هم من جمع و جور کردم که برویم. اگر میدانستم قرار است سحر جمعه را خواب باشم حتما بیشتر میماندم. خلاصه صبح لب آفتابی نماز را خواندم و رفتم سمت حرم. باز در حجره ملاحسینقلی همدانی نشستم و دعا و نماز خواندم. نگاهم گاهی به قتلگاه می افتاد و چه سوزناک بود. بعد برگشتم که کلا بروم سمت مرز. اول گفتم بروم سمت باب بغداد و گاراژ بغداد که خیلی نزدیک بود. اما گاراژ بغداد را برده بودند 15-20 کیلومتر بیرون کربلا. تا آن جا رفتم و خیلی خسته شدم و بیشتر از خستگی بدنی اعصابم خرد شده بود که چرا تا این جا آمدم. میرفتم همان مقبره. آخرش هم برگشتم کربلا و رفتم گاراژ مقبره. ولی کل تأخیر بیها خیر. رفتم مقبره و سیدهاشم حداد را دوباره زیارت کردم. یک نفر دیگر هم بود که دنبال مزار حداد بود و راهنمایی ش کردم. برگشتم و دو ساعتی دنبال ماشین بودم. زیر 25 دینار پیدا نمیشد. سوار یکی شدم و حرکت. سه نفر جا خالی مانده بود ولی یک گروه 4نفره آمدند. یک صندلی داغون گذاشت و گفت یک نفر آن جا بنشیند. قبول نکردند. به من گفت بشین گفتم نه. گفت تخفیف میدم 20 دینار. گفتم نه 15 دینار. قبول کرد و رفتیم. بعدتر خیلی فکر کردم که حتی اگر میگفتم 10 دینار هم قبول میکرد. در این ماشین هم رفقای جدید پیدا کردم. 4 طلبه از قزوین. سیداسماعیل و ابوالفضل و امیرحسین و علی. بچه های باصفا و باحالی بودند. راننده در مسیر دائم چرت و پرت میگفت و میخندید که خوابش نبرد. بعد از حدود 10 ساعت بالاخره رسیدیم مرز مهران. آن جا یک ماشین به تهران بود که یک نفر جا داشت سریع سوار شدم و راهی تهران. سفر خیلی خوبی بود. الحمدلله.

 

در این سفر چند قطعه از دعاها برایم خیلی شیرین بود: یکی «اللهم احینی ما کانت الحیوة خیراً لی و امتنی اذا کانت الوفاة خیراً لی» و دیگری «الهی لا تکلنی الی نفسی طرفةَ عین»

 

آخر سر این که قرار شد از این به بعد به یاد و نیابت از سیدعلی قاضی هفته ای یک بار یا زیارت عاشورا بخوانم یا سور مسبحات را بخوانم. تا مگر حب آن سه نفر برود. حب دنیا برود. غضب و مراء برود. همنشین خوب بیاید و ورودی های روحم بهتر شود تا اصلاح شوم. از قصد مقدارش را کم گذاشتم که از آن ملول نشوم. میدانم که کار روزانه انجام نخواهم داد اما هفتگی بالاخره انجام میشود. قلیل مدوم علیه خیر من کثیر مملول منه.

 

هزینه های سفر:

از تهران تا مهران: با ماشین دوستم بودم و او هم گفت هزینه بنزین و سفر را کس دیگر داده و تو نباید سهمی بدهی.

از مهران تا نجف: 15هزار دینار

از نجف تا کوفه: هزار دینار

از کوفه تا نجف: هزار دینار

از نجف تا کربلا: 3هزار دینار

از کربلا تا کاظمین و سامراء: 20هزار دینار

از سامراء تا کربلا: 12هزار دینار

از کربلا تا مهران: 15هزار دینار

از مهران تا تهران: 500هزار تومان

 

سیدهاشم حداد

سیدعلی قاضی

ملاحسینقلی همدانی

سیدمحمدباقر صدر

ائمه اطهار (خصوصاً امامین عسکریین و امامین کاظمین)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۴۹
رجلاً --

1948

 

8 درصد مالکیت بر زمین

کمتر از یک سوم جمعیت

درنتیجه:

56 درصد حاکمیت بر زمین (زمین های حاصلخیز و مناسب‌تر)

 

92 درصد مالکیت بر زمین

بیش از دو سوم جمعیت

در نتیجه:

44 درصد حاکمیت بر زمین (زمین های کمتر حاصلخیز و بی‌کیفیت‌تر)

 

90هزار صهیونیست از جمعیت حدود 470هزار نفری؛ بپذیریم که حساب ملت‌شان از دولت‌شان جدا است؟

در برابر تنها 68هزار سرباز عرب.

 

این اعداد را فراموش نمی‌کنیم.

فراموش‌تان نمی‌کنیم ای موش‌ها!

و سندوس علی آخر جثة الصهیونی اللعین فی غزة بأرجلنا الشریفة إن شاء الله...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۱۱
رجلاً --