هر دم از این باغ بری میرسد
پس از تصمیمی که برای ازدواج گرفتم، داستان زیاد شد. تصمیمم فقط ناظر به ازدواج نبود، بیشتر ناظر به رشد و معنویت بود. ازدواج بهترین بهانه است. تصمیمم درست زمانی بود که به خودآگاهی از سقوط با شیب ملایم رسیده بودم. و پس از پاره شدن کمند آهوی مکنون خیلی امید به تغییر داشتم و راه بلندی را پیش روی خود میدیدم. اما بعد از تصمیم، مانعتراشیهای پیچیده و حیرتانگیز امانم را برید. فهمیدم واقعاً واقعاً راه بلندی در پیش دارم. اگر از آن روزی که کلاً به سادگی از یادم رفت که همین چند دقیقه کوتاه زیارت عاشورا را انجام دهم، بگذریم، آن شبی جالب میشود که به کار خیر مشغول شدم اما در ساعتی بد! نیمه شب رسیدم به خانه و در فرایندی غیر قابل باور نشستم پای گوشی و شروع کردم به خواندن چرت و پرتهایی در یک سایت. چرت و پرتهایی که گاه طعم شهد میداد و گاه طعم شیراز. قرار بود چهل روز گناه نکنم، این دیگر چه بود؟ شب بعد خانه نبودم اما باز نشستم به خواندن همان چرت و پرتها. خب چرا؟ چه رنجی داشتم که باید با آن کار آرام میشدم؟ اصلاً مگر آرام میشدم؟ کلاً چه مطلوبیتی در خواندن آن اراجیف بود؟ پناه به خدا میبرم مِن شر الوسواس الخناس! چه کسی مرا وسوسه کرد که آن دو شب آن کار را بکنم؟ شب دوم که خوابیدم در خواب دیدم دارم نماز میخوانم و نوجوانی چند متر جلوترم نشسته و دائم حواسم را پرت میکند. هی حواسم پرت میشد و نمیتوانستم نماز را درست بخوانم. آخر هم نمازم تمام نشد که از خواب بیدار شدم. فهمیدم که خواندن این چرت و پرتها بدجور دارد مانع حاجت من میشود. همان سحر استغفار کردم و سراغش نرفتم.
خطر را فهمیدم و رها کردم. اما چیزی نگذشت که باز گرفتار شدیم. همان شب تا دیر وقت بیدار بودم و با خیرالله سیاسی در خیابانها و اماکن میگشتم. خیال میکردم که خدا نقص من را جبران میکند. نیمه شب به خانه آمدم و خوابیدم. صبح با وضع بدی از خواب بیدار شدم و حال هیچ چیز نداشتم. در خواب هم چرت و پرت زیاد دیده بودم. محتوای دقیقش را یادم نیست اما میدانم چیزهای آزاردهندهای بود. همان روز شیخ خورشید پیامی داده بود و من سوءبرداشت کردم. این آغاز یک فشار سهمگین روانی در دو-سه روز اخیر بود. او داشت شوخی میکرد اما من نفهمیده بودم. ساعتی در این ابهام بودم و پیامی دادم. فکر و خیال و نابسامانی هیجانی بیداد میکرد. تا قبل از این که بفهمم شوخی بوده چیزهایی مرا آزار میداد و بعد از این که فهمیدم شوخی بوده چیزهای بدتری اذیتم کرد. اول خیلی به این فکر میکردم که این چه بتای است که از او برای خود ساختهام و ناگهان تمام زندگی خود را در این بتسازی دیدم. به خودم میگفتم چرا به راحتی جمله جملهی حرفهای او برایم مهم است و مؤثر؟ خود را سرزنش میکردم که تو با این آدم نامرد چطور وقت میگذرانی؟ چطور این همه وقت به این عوضی اعتماد کردی و رازهایت را به او میگفتی و از او درس میگرفتی؟ این سؤالات قبلتر هم که آن طور با جغد کنجکاو رفتار کرد و داغونش کرد برایم پیش آمد. وقتی فراتر از استانداردهای ذهنی من رفتار میکند این سؤالات و تنشهای روانیام بالا میگیرد. مثلاً آن دفعه من خیلی برایم عادی بود که جغد کنجکاو دارد شوخی میکند و به شیخ خورشید میگوید: وردی چیزی نداری که با آن طی الارض کنیم؟ اما شیخ بیچارهاش کرد. جوری به چشمانش زل زد که اگر به من زل زده بود همانجا بدنم به لرزه میافتاد و شاید اشکی در چشمانم میآمد و زبانم بسته میشد. بعدتر چنان به او کنایه زد که جغد مجبور شد بارها مجازی و حضوری از او عذرخواهی کند. استاندارد من این بود که اگر طرف شوخی کرده، به شوخی میگیرم و حتی اگر ناراحت شدم، یا به نوعی بحث را منحرف میکنم و به او بیمحلی میکنم یا کلاً در همان فضای شوخی جوابش را میدهم و کمی اذیتش میکنم. اما استاندارد شیخ چرا این گونه بود؟ مگر جغد چه کرد که مستحق چنین چیزی بود؟ چرا انقدر تند؟ این حجم از تند بودن فقط در دو صورت برایم معنا دارد: یا در جهاد و جنگ یا در غضبهای حیوانی احمقانه و بدون کنترل. در جهاد که نبودیم، پس با شرمندگی گزینه دوم را انتخاب کردم و آن جا هنگ کردم. این دفعه هم باز استانداردم به هم ریخت. در جواب به درخواست سادهام، من پاسخی کنایی و با تحقیر و توهین ادراک کردم. اصلاً توقع نداشتم. مسأله این نیست که یک نفر چنین کاری کرده. حتی مسأله این هم نیست که شیخ من را تحقیر کرده. مسأله اساسیام این بود که شیخ دارد کاری میکند که درست نیست. من که این همه شیخ خورشید را هادی راهم میدیدم، باید هم جا بخورم. ناگهان تمام معیارهای اخلاقیات ضد اخلاق میشود. یکهو میفهمی که کسی که فکر میکردی خیر تو را میخواهد، هیچ نیت پاک و خیری ندارد. تنش روانی با این افکار بالا گرفت و نهایتاً زنگ زد و گفت شوخی بود. صادقانه گفت شوخی کرده و من هم باور کردم. در سیاق گفتگویمان منطقی بود. اما چون من لحن را نداشتم، ادراک دیگری کردم. وقتی فهمیدم شوخی بوده، افکار قبلی آرام گرفت اما افکار جدید بالا آمد. افکار جدید، یک رنج قدیمی را در من زنده کرد. حالا هی به خود سرکوفت میزدم که تو هنوز با 24 سال سن، نمیتوانی پیامهای انسانی را ادراک کنی. تو هنوز نمیتوانی با آدمها ارتباط بگیری. تو هنوز رقتانگیزی و تنفرآوری. تو هنوز مستحق ترحم کوچک و بزرگی. باورم نمیشد که همانجا اشکم داشت سرازیر میشد. دائم خود را در زندگی مشترک تصور میکردم که اگر روزی با همسرم به مشکل بخورم، یک وقت کارم به اینجا نکشد. وقتی جلوی همسرم خود را ببازم، دیگر امید او هم تمام میشود و زندگی طعم تلخی به خود میگیرد. وقتی شیخ از من عذرخواهی میکرد و هی میگفت خب بگو ناراحت میشوی، من هی خود را فحش میدادم که تو چرا کاری کردی که ترحمبرانگیز شوی؟ از مورد ترحم واقع شدن متنفرم. دیروز هم باز اندکی در مکالمه با شیخ خورشید همینطور شد اما نه خیلی غلیظ. آن روز دیگر خیلی داغون بودم. نمازهایم نابود شد. رسماً وارد کفر شدم. هر چه میکردم هم تغییری رخ نمیداد. فقط یک چیز را سعی میکردم حفظ کنم: تا جای ممکن به خودم فحش ندهم و خود را سرزنش نکنم و به خدا و عدالتش اعتراضی نکنم. غیر از این هر کار دیگری میخواستم میکردم. شیخ همان روز تلفنی برایم دعا کرد که به من صبر و حال خوب بدهد. تا به حال صبر را نشنیده بودم که برایم بخواهد. شاید صبر همین تصمیم به اعتراض نکردن به خدا و هستی و خود است.
ماجرا ادامه داشت و حالم خوب نمیشد. دو شب گذشت و به زور میخوابیدم و به زور بیدار میشدم. حال هیچ چیز نداشتم. حتی با وجود این که در جلسات غزال تا حدی سر حال میشدم اما باز بعدش حالم خراب میشد. دیشب ناگهان حالم خوب شد. خودم نفهمیدم چگونه و چرا؟ اما حدسهایی دارم. دیشب سرگیجه و حالت تهوع داشتم. حمام که رفتم مثل حالت عادی همه، کمی بدنم شل شد. کلاً حمام آب گرم بدن را کمی نرم میکند. به خاطر سرگیجه و ضعف قبلی کمی بیشتر شل شد. همین شل شدن مقدمه شد که با اندکی عمق به مرگ فکر کنم. از همان جا ظاهراً دوربرگردانی آشکار شد. از حمام که بیرون آمدم کم کم دیدم اضطراب و افکار و تنش روانی سابق خیلی کم شده. چیزی خوردم و در رخت خواب رفتم. گفتم زیارت عاشورا را بخوانم. باز سرم کمی گیج میرفت. حال بد بدنیام کمکام میکرد که حال بد روانیام از بین برود. نمیتوانستم به موبایل نگاه کنم چون سرم گیج میرفت. صوت زیارت عاشورای علی فانی را دانلود کردم. 11 دقیقه بود. گوش دادم و فراز به فراز هق هق گریه میکردم. حالم خیلی سر جا بود. گریهام معلوم بود با گریه روز جمعه که ناشی از آن ضعف و ناامیدی و ترحمبرانگیزی و سرزنش بود، فرق داشت. شب هم خوب خوابیدم و سحر بیدار شدم و این بار کمی خوابم میآمد اما شوق به نماز هم داشتم. از این شوقم فهمیدم که خدا استغفارِ نکردهام را پذیرفته و رحمت فرستاده است.
امیدوارم در ادامه زندگی آن رنجهای مضاعف دیگر هیچ وقت سراغم نیایند و بتوانم با توکل به خدا سختیها را رد کنم و فریب تسویف و وساوس رو نخورم.