شبنم سحر
***
این خیال هنوز خیلی کژی دارد. گذشتهی بدی داشته. ترمیم دشوار است.
این دل هنوز خیرخواه نیست و خود را به کلیت در خوبی نیفکنده.
این چشم و گوش هنوز نمیبینند و نمیشنوند.
این زبان هنوز صادق نیست.
این عقل کلمات را ساده میگیرد.
این ذهن هنوز خود را با دیگران مقایسه میکند حتی در خالصانهترین لحظات دل؛ نفس میخواهد برتر باشد و برتری نیاز به مقایسه دارد. ذهن به نفس گوش میدهد.
این دستها هنوز چیزی نمیبخشند. بخل ریشه کرده.
این پاها قدم برنمیدارند. سست شدهاند.
گذشته چگونه درمان میشود؟ چه زیانهای فاجعهباری به من وارد شده.
هنوز طعم خوش مرگ را نچشیدهام. اگر بچشم همه این مشکلات حل نمیشود؟
لحظهشماری میکنم که مولایم نزدیک شود و همانطور که سر به زیر دارم، بر سرم دست بکشد و بگوید: «برخیز!». تمام بدن و عقل و دلم به فرمانش باشند و هر آن کنند که او گوید.
***
متن بالا در آن صبح نوشته شد که تازه یاد گرفته بودم چگونه با مولا سخن بگویم و چگونه از او درخواست کنم.