مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

تو که نمی‌فهمی چرا دخالت می‌کنی جاهل؟!

متنفرم از این که کسی که نمی‌داند توصیه‌ای کند. وای خدا چقدر زور دارد که توصیه‌ی کسی را بشنوی که هیچ از آن موضوع نمی‌داند.

این مورد خیلی عصبی‌ام می‌کند. حجم زیادی از تکبر و حماقت که با هم دیده می‌شوند، وحشتناک منفور است. خصوصاً اگر این اتفاق از طرف پدر و مادر رخ بدهد. امیدوارم خدا کاری کند که اگر روزی پدر شدم یا معلم شدم یا... به کسی چیزی نگویم که از آن اطلاعی ندارم. حماقت نکنم.

خیلی در این خانه اذیت می‌شوم. انگار تمام وجودم در حال نابود شدن است. انگار همه می‌خواهند به آدم نظاره کنند و آدم را توبیخ کنند. از کودکی اجازه اشتباه به من ندادند. من هم همیشه می‌ترسیدم اشتباه کنم.

 

بس است دیگر. هیچ رنگ امیدی در این نوشته های بالا نیست. کافی است.

 

امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم که اگر خدا حب سنجاب مست و خرگوش شاد را از دلم بیرون کند خیلی اوضاع فرق می‌کند. شاید باید حتماً حب بزرگتری ایجاد شود تا این حب از بین برود. نمی‌دانم چه باید کرد دقیقاً.

حب سنجاب و خرگوش اذیتم می‌کند. به قول شیخ خورشید همنشینی با کسانی که دنیا آزارشان داده به مراتب بهتر از همنشینی با کسی است که شادی ظاهری‌اش از دنیا است. اگر پول و ثروت و دنیا نبود، سنجاب و خرگوش چندان شادی نمی‌کردند. و در این قطعه آخر خیلی وحشتناک بود. در این قطعه آخر میگفتند این چیزی که از ما میبینید همان زندگی واقعی مان است. واضح است که این حرف دروغ است. چقدر خوب زینت میدهند این زندگی دنیا را. اما بدبختانه من باورشان کرده ام. یعنی متاسفانه دلم بندشان است. خدایا اخرج حب الدنیا من قلبی! چرا که این دو نفر حقیقتاً خیلی خصوصیات اخلاقی خوبی دارند. مراء ندارند، تواضع دارند، به مردم تکبر نمی‌کنند، مهربان اند، قلب رقیقی دارند و...؛ بدبختی این است که این ویژگی های خوب را دارند. وگرنه حب یزید نداشتن که کاری ندارد؛ هر چقدر باطل کمتر با حق تلفیق می‌شود، راحت تر میتوان از آن دل کند. اما وقتی حجم زیادی از خیر و حقیقت با باطل آمیخته شود، واویلا...

 

عمری است به دنبال توام می‌دانی
من خار و خسم تو لاله و ریحانی
پس با من ساده دل چرا می‌گویند:
«هر چیز که در جستن آنی، آنی»

 

شیخ خورشید بی مقدمه برگشت گفت، ذکر یونسیه ذکری است که برای همه خوب است. شاید میخواسته بگوید که برای این که از این وضعی که چند روز است گرفتارش شده ای بیرون بیایی، این ذکر کمک میکند. من نمیدانم وقتی شیخ خورشید میتواند بفهمد من چه مشکلی دارم چرا خودش نمیگوید چه کنم؟ من خجالت میکشم بگویم 4-5 روز است که حالم بد است و کاملاً متوجهم که حالم دست خودم نیست. ناخواسته آدم خوبی میشوم و ناخواسته آدم بدی میشوم. خجالت میکشم. خب تو خودت به رویم بیاور و بگو دیگر. تو که بارها نشان داده ای که میدانی حالم چطور است. حالا به هر حال این ذکر یونسیه را این چند وقت میگویم. امیدوارم اثر کند. امیدوارم خدا توبه کند به سویم.

 

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۰۶
رجلاً --

به نظر می‌رسد، تغییر ساعت خواب نمی‌تواند اولین گزینه باشد. شیخ خورشید آن روز می‌گفت فلانی که نماز صبحش قضا می‌شود، خب اگر نمازهای دیگرش را درست بخواند، صبح خودش بیدار می‌شود. نکته همین است. من چون از واقعیت زندگی راضی نیستم، به غفلت و خواب روی می‌آورم. پس باید ابتدا این واقعیت را بکاوم و نحوه مواجهه‌ی خودم را با آن درست کنم. البته راه حل نهایی، رفت و برگشتی است. یعنی اندکی از این و اندکی از آن. اما ابتدائا کاوش واقعیت و اصلاح مواجهه اهمیت دارد.

چرا خوشم نمی‌آید از این واقعیت؟ چون کارهایی که می‌کنم و موقعیت‌هایی که در آن‌ها هستم، راضی‌کننده نیستند. بعضی موارد هستند که مشخص‌اند، راه هم دارند اما دسترسی به آن راه‌ها ندارم. مثلاً نیازهای عاطفی و جنسی. نباید زیاد لیست کنم این‌ها را. فایده ای هم ندارد.

بیا در ادامه همان پلن‌های رفتاری‌ای که در آوردم، مورد دیگری را پی بگیرم: مطالعه و پژوهش.

خب در حال حاضر همه موضوعاتی که در معرض‌شان هستم را بگویم. در هر مورد توضیح بدهم که کدام بخش‌شان در حال حاضر بدون زور جلو می‌رود و روی روال است و کدامشان نه.

 

حوزه:

عربی

فقه

چشمه آب گرم

نهج البلاغه

 

در همه موارد بخش تدریس و کلاس و توجه به مباحث‌ش به خوبی جلو می‌رود.

بخش مرور هفتگی و احیاناً مباحثه کلاً ندارد و اگر بخواهد اضافه شود نیاز به زور دارد.

در مورد خاص چشمه آب گرم و برخی مسائل مربوط به فقه (پژوهش مسأله علم فقه)، با زور بسیار کمتری و با علاقه بسیار زیادی، مطالب وسیع‌تر از کلاس می‌تواند پی گرفته شود. این مورد در دیگر درس‌ها زور زیادی می‌خواهد.

 

دانشگاه:

ج هنر

دانش اجتماعی مسلمین

روش کیفی

نظریه 2

 

در هیچکدام زور کافی برای رفتن سر کلاس وجود ندارد. نیاز به اضافه کردن زور وجود دارد. (اگر حضوری بروم سر کلاس، شاید اوضاعم بهتر شود و با آن حیطه‌های دانشی ارتباط بگیرم.) حالا چه برسد به مرور هفتگی و خواندن کتاب و پژوهش اضافه.

اوایل امسال زور زیاد و علاقه وافری به پیگیری مباحث نظریه داشتم. اما چه شد که رها کردم؟ افسردگی از کجا و چرا شروع شد؟

 

پژوهش دانشگاه:

فوکو

هابرماس

ج ادبیات

 

در فوکو و هابرماس، هر دو نیاز به زور متوسط دارند. حجم کار بسیار بالا است. زمان کم است. علاقه اما وجود دارد.

در خصوص ج ادبیات، علاقه ندارم، حجم کار هم بالا است، چاره ای نیست فقط باید بگذرد. پس حواسم باشد همزمان با آن، به کار دیگری مشغول نشوم چون تحمل نمی‌توانم بکنم.

 

لویاتان:

زور زیادی نمی‌خواهد. اگر جغد کنجکاو پایه باشد، انگیزه‌ام خیلی هم بیشتر می‌شود. ولی حواسم باشد که حجم متعادل آن را بیابم. بیخودی زیادش نکنم.

 

پژوهش فقه:

باید مشورت کنم.

باید مطالعه کنم.

فعلاً حال مطالعه نیست. پس بروم سراغ مشورت که خیلی هم جذاب و باحال است.

 

غزال:

مسأله تقویت بخش «قصه‌»ی ذهنم است. با خودش صحبت کنم که آیا پیشنهاد جذابی که حال بدهد دارد یا نه. پیشنهادهای سختی که پشتکار بخواهد، فعلا نمی‌خواهم.

 

نکته دیگر: در خصوص سبک زندگی لازم است که زیاد خانه نباشم تا دچار تزاحمات داخل خانه نشوم. همچنین نیاز است با دوستانم بیشتر هم کلام شوم. این دو باعث میشود روان آرام‌تری داشته باشم. مثلاً دیشب اگر در خانه می‌بودم از استرس می‌مردم. اما چون با دوستان بودم، راحت بودم.

 

دستور العمل‌های نهایی:

1. سعی کنم بیشتر بیرون خانه بروم. (مثلاً آن کتابخانه توی پارک یا کتابخانه دانشگاه یا...)

2. سعی کنم بیشتر با دوستان ارتباط بگیرم. خصوصاً دوستان خوب. حتی همینجوری زنگ بزنم. خصوصاً وقتی حالم خوب نیست. (آدم گاهی خوب نیست و می‌خواهد خوب نباشد، باید این دور را بشکنم با صحبت با دوستان یا...)

3. بدایة النهایة را امتحان می‌کنم و شروع می‌کنم. هر دو روز یک جلسه با استاد فیاضی. مطالب سنگینی ندارد. اگر سنگین بود، متوقف میکنم یا سرعتش را کم میکنم.

4. لویاتان را شروع میکنم و حجمش را باید حساب کنم.

5. با غزال صحبت کنم.

6. سر پژوهش فقه مشورت کنم.

7. سر حوزه همین روند را ادامه دهم و فعلا دنبال تغییری نباشم. خیلی هم خوب است.

8. ج ادبیات را پس از آزمون فلسفه علوم اجتماعی شروع کنم. پس از آزمون ج ادبیات، هابرماس را شروع کنم، سپس فوکو.

9. کلاس‌های دانشگاه هم تا پایان فرایند شماره 8 فقط در حد حضور در کلاس انجام شود. هیچ تکلیف یا مطالعه‌ای را انجام ندهم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۰۴
رجلاً --

خیلی چیزها برای تغییر دادن خود به ذهنم می‌رسد. از موضوعات مختلف مطالعاتی و فکری تا فعالیت‌های اجتماعی گوناگون. اگر بخواهم همه را اینجا بنویسم، حوصله‌ی خودم هم سر می‌رود از حجم زیاد. در این میان باید بیخیال همه بشوم و به صورت آزمایشی فقط دست روی یک چیز بگذارم. لاک‌پشت جوان می‌گفت برای غلبه بر عادت‌ها باید خیلی آرام قدم برداشت. من کلا می‌خواهم تمام موارد خلاف عادت را بیخیال شوم و فقط یک چیز را فعلا درست کنم. آن هم خواب است. الان که اذان صبح خیلی زود نیست، وقتش است. مثلاً 5 بیدار شوم و شب‌ها هم قبل 10 بخوابم.

سه هفته این مورد را امتحان بکنم. اگر موفق شدم که می‌روم سراغ موارد دیگر. اگر نشد، باز هم می‌روم سراغ موارد دیگر تا از آن‌ها شروع کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۳۷
رجلاً --

لاک‌پشت جوان گفت احساس ها را بنویس و فکر متناظرش را بکاو و عمیق شو تا انتها.

 

1. داشتم آهنگی پخش میکردم که خیلی زیبا بود و یکی از دوستان گفت این چه آهنگ مزخرفیه و من هم سریع گفتم آهنگ رو عوض کنم؟

حس: غم

فکر: آهنگ مورد علاقه ی او را پخش نکردم -> من وظیفه دارم آهنگ مورد علاقه او را پخش کنم -> علاقه من مهم نیست، مهم علاقه ی او است. -> من بی ارزش تر از او هستم -> بی ارزشی

 

2. داش نارگیل مهلت نمی‌داد سخن بگویم. وقتی هم که خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفم و از حرف تمام‌نشده‌ی من برداشتی اشتباه کرد و همان را گفت. بعد من گفتم چرا نمیزاری حرفم رو بزنم؟ گفت راست میگی ببخشید ادامه‌شو بگو. بعد خواستم ادامه را بگویم. هنوز لب وا نکرده بودم که دیدم دارد صحبت می‌کند و درباره موضوع دیگری حرف می‌زند. کلا دیگر حرفم را نزدم. او هم کلا درخواست نکرد که حرفم را بزنم.

حس: خشم

فکر: حق من این نیست که طرف مقابل یک گفتگو به حرفم گوش ندهد. -> به من بی‌احترامی می‌کند -> اجازه بروز خودم را بهم نمی‌دهد. -> من اسیر هستم -> آزادی ندارم -> نمی‌توانم به چیزی که می‌خواهم برسم -> اون انسانیت من رو زیر سوال می بره -> انسانیت من دست اونه -> ناتوانی

 

3. خیرالله سیاسی دیر سر قرار آمد و این رفتار همیشگی‌اش است.

حس: غم و خشم

فکر: الف) غم:

-من همچین رفیقی دارم که بدقول است. -> داشتن رفیق بدقول مایه‌ی سرافکندگی است. -> خیلی بدشانسم که رفیق بدقول دارم -> نمیتونم کاری کنم که دیگه بدشانس نباشم -> سرنوشت من قطعاً بد رقم خورده و عمراً نمیتونم درستش کنم. -> همه عالم دست به دست هم دادن که منو بدبخت کنن و میکنن -> صحرای محشر

-من او را تنبیه نکرده‌ام تا دیگر دیر نیاید -> بیخودی بخشیدمش و از حقم گذشت کردم -> پاداش مهربانی و از حق گذشتن من را کسی نمی‌دهد. -> وقتی پاداشی برای از حق گذشتن نمیگیرم ضرر میکنم. -> با از حق گذشتن خودم را ذلیل و حقیر می‌کنم. -> از حق گذشتن باعث میشه به خودم بی توجهی کنم. -> دیگری رو به خودم ترجیح دادم. -> دیگری ارزش بالاتری از من داره -> بی ارزشی

ب) خشم: حق من این نیست که طرف مقابل سر وقت نیاید. -> نمیتوانم او را مجبور کنم که سر وقت بیاید -> اجازه بروز خودم را بهم نمی‌دهد. -> من اسیر هستم -> آزادی ندارم -> نمی‌توانم به چیزی که می‌خواهم برسم -> ناتوانی

 

4. مادرم آمد در اتاق و سخنی گفت و تمام تمرکزی که برای کاری گذاشته بودم را به هم زد.

حس: خشم

فکر: اصلاً مادرم ملاحظه‌ی من را نمی‌کند. -> به من مانند یک انسان نمی‌نگرد. -> کار خودش را با ارزش می‌داند و کار من را بی‌ارزش. -> توقع دارد به او احترام بگذارم حتی اگر او به من احترام نگذارد. -> او من را بی ارزش می‌داند و خود را با ارزش -> او انسانیت من را از من گرفته -> ناتوانی 

 

5. تکلیف یک درسی را انجام نداده بودم و وقت کمی هم داشتم و کوه کارهای نکرده‌ی دیگری هم داشتم.

حس: اضطراب

فکر: تکلیف را نمی‌رسم انجام دهم. -> فردا استاد سر کلاس تحقیرم می‌کند. -> من در ذهن همه، انسان تنبلی می‌شوم. -> با وجود این که توانایی دارم، اما کسی روی من حساب باز نمی‌کند. -> همه کارهای جدی و مهم را به دیگران می‌گویند اما به من نمی‌گویند. -> کارهای مهم را دیگران می‌کنند و من نظاره‌گر خواهم بود. -> من نخواهم توانست ایده‌آل خودم را پیاده کنم و مجبور می‌شوم که ایده‌آل‌های دیگران را بپذیرم. -> عمر تمام می‌شود و من می‌مانم با آرزوهای برآورده نشده. -> نه برای این دنیا کاری خواهم کرد نه برای آن دنیا -> هر چه تلاش می‌کنم برای خودم خوشی و لذتی ندارد و در خدمت دیگران است. -> در عین ایده داشتن برای زندگی، ناتوانم در عملی کردن ایده ها. -> ناتوانی

 

6. در مهمانی خانه مادربزرگ بودم، منتظر بودم اسنپ یک محصولی را بیاورد، اما نمی‌خواستم بقیه بفهمند. ولی همه فهمیدند.

حس: خشم

فکر: همه من را قضاوت می‌کنند -> همه درباره زندگی من می‌خواهند بپرسند و نظر بدهند -> همه می‌خواهند زندگی من را بد توصیف کنند -> همه می‌خواهند بگویند که من کار اشتباهی دارم می‌کنم -> دیگران با گفتن این که من کار اشتباهی می کنم، من را طرد می‌کنند -> طرد

 

7. پدرم ازم خواست کاری بکنم اما من 5 دقیقه ی دیگر، کلاس داشتم و باید میرفتم سر کلاس، پس به پدرم گفتم کلاس دارم و نمی رسم آن کار را بکنم.

حس: غم

فکر: نمیتوانم درخواست پدرم را انجام دهم -> نمی توانم حقی را که او به گردنم دارد، ادا کنم. -> من حق ندارم کاری کنم که خلاف خواست او باشد. -> من پایین تر از اینم که بخوام مقابل خواست او بایستم. -> من بی ارزش تر از او هستم. -> بی‌ارزشی

 

8. به یکی از دوستانم گفتم من زیاد می خوابم. او گفت افسردگی نداری؟ خواب زیاد نشونه افسردگی میتونه باشه.

حس: اضطراب

فکر: او می فهمد که من افسردگی دارم. -> او با فهمیدن نواقص من دیگر با من صمیمی نخواهد بود -> بدون رفیق صمیمی زندگی سختی خواهم داشت -> دیگه تو کارها و مشکلات زندگی کسی همراهی‌م نمیکنه -> تنهایی نمیتونم از پس مشکلات بر بیام -> ناتوانی

 

9. برادرم با مادرم دعوا کرد و هر دو به هم بی احترامی کردند.

حس: خشم و غم

فکر:

الف) غم: 

ب) خشم: 

 

10. گفتم من برای چت کردن خیلی وقت میگذارم. داش نارگیل گفت تو وقت میگذاری؟ برو بابا. ما همه در چت کردن بد جواب میدیم.

حس: خشم

فکر: به من اتهام غلط میزند. -> او اشتباهات خود را در من می بیند. (کافر همه را به کیش خود پندارد.) -> 


11. مادرم سوالی در زمینه عربی پرسید و من هم بی میل، به او پاسخ دادم.

حس: خشم

فکر: سوال مسخره و احمقانه ای بود که پرسید -> اینم شانس منه که همچین مادر احمقی دارم. -> در هیچ بخشی از زندگی سرنوشت خوبی ندارم. -> هر کاری کنم فایده ای نداره چون سرنوشت من چیز بدی رقم خورده -> صحرای محشر

 

(سوال کلی: چرا بعضی اوقات وقتی کسی سوال می‌پرسد، جواب دادن به آن حال می‌دهد اما برخی مواقع آدم احساس تنفر می‌کند از این که سوال را جواب دهد. مثلاً اگر طرف احمق باشد، آدم حالش به هم می‌خورد و عصبانی می شود از این که پاسخ سوالاتش را بدهد.)

(کلا وقتی زیاد به پدر و مادرم فکر میکنم، خیلی دچار این فکر تقدیرگرایی و جبری‌نگری می شم. خصوصاً گاهی مقایسه میکنم با بقیه دوستام. همچنین شباهت مادرم و خاله هام به مادرشون باعث میشه این تقدیرگرایی تقویت بشه)

 

بی ارزشی هم دارم خب :/ خیلی روشنه برام. مثلاً اوقاتی که سعی میکنم خیلی زود برسم سر قرار. یا مثلاً وقتی که جلسه بود با شاهین و دو نفر دیگر و من بلند شدم چایی ریختم برای همه تا یک وقت کسی نگوید که تو چرا هیچ کاری برای ما نمی کنی؟ و احساس قربانی بودن داشتم اما همچنان آن کار را می کردم. یا وقتی خیلی به موقع سر کلاس رفتم و برای استاد هم صبحانه حاضر کردم. جالبه که تو این مورد اخیر تلاشی برای این که دیگران هم زود بیایند نمیکنم تا خودم را از مقصر بودن دور کنم و بگویم اگر هم کلاس دیر شروع میشود تقصیر من نیست، تقصیر بقیه بچه ها است.

تو بدی رو هم در خودم دارم :/ واضحه! تمام فرافکنی ها از همین جنس است. وقتی با برادرم حرفم می شود و اول خشمگین میشوم و بعد غمگین میشوم مسئول غم و خشم م را برادرم می دانم.

نقص اینه که میگه همه خوشگلن ولی من زشتم. همه کامل ن اما من تکامل پیدا نکردم. یه نوع نقصی رو می پذیریم اما این نقص روان بنه فرق داره. میگه همه آدما یه چیزی دارن که من ندارم اونو. این روان بنه رو ندارم من. چون تو همه مشکلات و نقص هام کلی آدم تو ذهنم دارم که اونام شبیه من ن.

افسانه دروغ این که حالت بده ولی تو منتظری یه معجزه پیش بیاد تا حالت خوب شه. یهویی باید یه اتفاقی بیفته شب بخوابی صبح بلند شی برسی به اعلا علیین. اینو ندارم معمولا.

بچه ننه افرادی که همه ش دارن غر میزنن. فکر میکنن یکی باید باشه که کارهای اینا رو انجام بده. اینم ندارم معمولا.

قربانی اینه که میگه یه حقی از من ضایع شده و هی میگه من رو نزاشتن رشد کنم، مامانم نزاشته، بابام نزاشته، داداشم حقمو خورده و... و خشم میاره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۴:۵۷
رجلاً --

چند روز پیش مراسمی بود پیش نهال عاقل. حرف‌های خوبی می‌خواند و می‌گفت. اما نمی‌دانم چرا هر دفعه او را در جمعی چون آن جمع چند شب گذشته ملاقات می‌کنم، بهره نمی‌برم. اصلاً نمی‌دانم چرا در آن جمع اذیت می‌شوم. دائماً مسخره می‌کنند. دنبال مراء و تحقیرکردن هستند. چه فایده خب؟ اما من همیشه در آن جمع احساس ضعف می‌کنم. اوضاع خوبی نیست. به چشم خود می‌بینم که بی‌دلیل نسبت به هم بدبین می‌شوند و دوستی‌ها خراب می‌شود. کسی با کسی قهر نمی‌کند اما دوستی‌ها فاسد می‌شوند. خب چرا باید این کار را کرد؟ من هم زود احساس ضعف می‌کنم در جمع‌شان.

حالا قرار است کارهایی که لاک‌پشت جوان ازم خواست را انجام دهم. گفت از طریق احساسات و رفتارها و موقعیت ها برو و روان‌بنه‌ها را پیدا کن. حال ندارم اینجا بنویسم. روی یک کاغذ می‌نویسم و می‌روم پیش‌ش.

راستی این چند وقت می‌بینم که چقدر در این خانه احساس لذتم پایین است. علت این که سراغ شهد تلخ شیراز می‌روم هم این نیست که احساس نیاز فراوان دارم. علت اصلی این است که سطح لذت بسیار پایین است. وقتی در این خانه‌ام، در «عیشة راضیة» نیستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۶:۴۷
رجلاً --

سفری غیرقابل باور بود. هر چه می‌اندیشم این سفر نباید انقدر معنوی می‌بود. این سفر نباید انقدر امیدآور می‌بود. این سفر باید غفلت‌آلود می‌بود و نهایتاً با پشیمانی تمام می‌شد. این سفر باید کفرآلود می‌بود. این سفر نباید انقدر صفا و سکون می‌داشت. شاید سفرهای اربعینی که می‌رفتم هم انقدر عشق‌آلود نبود. یا حداقل به نسبت انتظاری که می‌رفت نبود. سفر به دیار آب سفری بود مقدس. نخورده مست بودم اما عقل و علم همچنان شعله‌ور بودند. سپاه مصائب هم اگر می‌خواستند بیایند، غم و یأسی در کار نبود. کاروان شادی‌ها هم اگر می‌آمدند فرح و دلبستگی نداشتند. نماز آن قدر زیبا بود که آینده و گذشته رخت برمی‌بستند. حنای رؤیاهای آینده برایم رنگی نداشت و اضطراب‌هایش نومیدی نمی‌آورد. حسرت گذشته پابندم نمی‌کرد. تجارب شگفت‌انگیزی داشتم. در دیار آب لحظات طولانی‌ای چشیدم که به دنبال برتری نبودم. در دیار آب حسادت نداشتم. در دیار آب همه چیز و همه کس در حال صبر بودند. تجربه هیجانات غیرقابل کنترل کمتر پیش می‌آمد. دیار آب، سکون فراوانی داشت. سکوت هم کم نبود. هرچند بسیار بیشتر از الانم حرف می‌زدم، اما سکوت فراوانی داشتم. در حرف زدنم ساکت بودم. می‌دانی یعنی چه؟ یعنی به دنبال غلبه نبودم. به دنبال ضایع کردن کسی نبودم. به دنبال تمسخر نبودم. ساکت بودم. نمی‌خواستم چیزی بگویم. فقط برای همدستی با هستی چیزی می‌گفتم. برای سکوت سخن می‌گفتم. غرق بودم. تجارب شگفت انگیزی چشیدم. غم نداشتم. خوشحال هم اگر می‌شدم، به خاطر غفلت نفس نبود. نمی‌خواستم کسی را به کنترل خود در آورم. نمی‌خواستم چیزی را به کنترل خود درآورم. برای تغییر تلاش می‌کردم اما نه برای کنترل نفس بر جهان!

***

گنجشک‌های نارنجستان حیات داشتند. درختان زنده بودند. همه دعوت می‌کردند. اما او رحمت‌الله شیرازی بود که دعوت را لبیک گفته بود. چقدر دعا کردم که خدا کمی از ایثار و رأفت و نور رحمت‌الله را هم به من بدهد. متأسفانه عاقبت به مقایسه در هر دو سطح خود و خانواده گرفتار شدم. چقدر دعا کردم که حسن ظن را از دیگری بیاموزم. دعا کردم که بی‌توجهی به تشویق و سرزنش دیگران را از آن انسان خوب یاد بگیرم.

***

صفای عمارت بی یاد عاشقان هیچ بود. درختان عمارت بی صفای دوستان مرده بود. راستی دیدی آن خانم را؟ آن خانم که روزگار زیر و زبرش کرده بود. آن خانم که به تازگی جا خورده بود. بی‌تابی می‌کرد اما آخرش رها می‌شد. باز غصه می‌خورد و باز امید می‌گرفت. روزمره‌اش همینطور بود. دیار آب زنده‌اش می‌کرد. دیار آب دعوت‌ش می‌کرد و وقتی دعوت را می‌شنید خوش می‌شد.

***

رحمت‌الله شیرازی می‌خواست به کارش برسد اما هم‌هنگام تضادی با دیدن دوستان‌ش نمی‌دید. رحمت‌الله محاسباتش عجیب است. شاید اصلاً محاسبه نمی‌کند! مردان خدا محاسبه می‌کنند؟ رحمت‌الله هم نقص دارد فراوان. اما من هستی را می‌خواهم. رحمت‌الله کانال ارتباطی‌ام به هستی بود. رحمت‌الله سیاسی وقتی کاری داشت، نمی‌دانم چه می‌کرد. رحمت‌الله چطور زندگی را می‌بیند؟ اصلاً زندگی را می‌بیند؟ رحمت‌الله زندگی را می‌بوید! می‌دانی او یک خصوصیت دارد که وحشتناک دوست‌داشتنی است. او «پایبند» است. او شیطنت و حیله‌اش خیلی کم است. صادق است. نقش بازی نمی‌کند. رحمت‌الله به اصول‌ش پایبند می‌ماند. احترام یکی از اصول او است. او شوخی‌های فراوان می‌کند اما همیشه ابراز محبت دارد. محبت غیرمستقیم که به کنار. او همیشه دارد ابراز محبت می‌کند. او به کتاب‌های مقدس احترام می‌گذارد. نه به خاطر این که در مسجد تنبیه‌ش می‌کنند. نه به خاطر این که مادرش به او فرمان داده باشد. او اصول خاص خود را دارد. که انسان‌های خوب آن اصول را دوست دارند. اصولی زیبا :)

***

چقدر محبتم به افراد زیاد شده بود. اصلاً چیزی برای خود نمی‌خواستم چون در هستی غرق بودم. عجب تجاربی داشتم. اما چرا این تجارب ادامه پیدا نکرد؟ چرا همان شب آخر در پیشگاه نور آب، ناگهان دلم گرفت و فهمیدم توهم بدی زده‌ام. چرا دل بستم؟ چرا به دیار آب دل بستم. اول فکر کردم که دیار آب کاری کرده که سرزمین‌ها را به مقدس و غیرمقدس تقسیم نکنم و هستی را، یعنی همه هستی را دوست داشته باشم. اما با دل بستن به دیار آب، گویا به نوعی آن را مقدس کردم و پنداشتم و دیگر جا ها را نامقدس. دوست دارم غرق در هستی زندگی کنم.

***

چرا در خانه و پیش خانواده انقدر نامرد می‌شوم؟ کافر می‌شوم؟ برتری‌جویی‌م بالا می‌گیرد؟ علت این که پیش خانواده‌ام، آدم خوبی نیستم چیست؟ چرا تضادها برایم بزرگ می‌شود و بی‌تاب می‌شوم و بداخلاق؟

آن روز که خرزهره صورتی بی‌دلیل و دائم دعوا می‌کرد و سیاهی خانه را گرفته بود، را یادم نمی‌رود. داغون شدم. همه چیز را بد می‌دیدم. امروز هم که پدرم به اشتباه دعوایم کرد، خیلی به هم ریختم و پیش خود گفتم دیگر نمی‌توانم! تشنج فراوانی فضا را گرفته بود. بعد هم که بیرون رفتم همه چیز بد بود. هر کاری می‌کردم بد بود. با خود می‌اندیشم چرا انقدر ضعیفم؟ چه باید بکنم؟

چقدر در این زمین خشک سخت است که آنچنان باشم که در دیار آب بودم! در دیار آب اگر محبتی می‌کردم توقعی نداشتم. کلاً توقعی نداشتم از کسی. در دیار آب می‌توانستم همه را دوست داشته باشم حتی آنان که نور کمتری در خود داشتند. اما چرا در این زمین خشک و آلوده اینگونه نیست؟

من برای تربیت خود باید چه کنم؟ آیا ماندن در این زمین خشک و آلوده برایم مانند وزنه‌های سنگین و طاقت‌فرسای بدنسازان است و من را قوی می‌کند یا تنها اثر سوء می‌گذارد و بیچاره‌ام می‌کند؟ آیا رفتن به دیار آب یا هر تغییر مشابهی من را تغییر می‌دهد یا صرفاً بدعادتم می‌کند و ضعیف‌تر؟ خدا می‌داند.

***

دو چیز را باید سعی کنم به دست آورم. یکی را پریشب شیخ خورشید گفت و دیگری را از رحمت‌الله شیرازی یاد گرفتم. شیخ خورشید می‌گفت با کسانی که به جایی رسیده‌اند همنشین شو. مثال مولوی را خواست بزند. اول فکر کردم منظورش از همنشینی مثلاً خواندن مثنوی است. اما دیدم مثال شمس را زد. یعنی منظورش این بود که واقعاً در کنار کسی باشی که خود را ساخته و به جایی رسیده. اگر خودش تهران بود دائم پیش‌ش می‌رفتم. اما حالا که دور است، آنقدر به او ایمان ندارم که به سوی‌ش حرکت کنم. اگر تهران هم زیاد می‌دیدیمش شاید به دلایلی گاهی دوری می‌کردم ازش. آخر گاهی ویژگی‌های بدی از خود نشان می‌دهد. اما به هر حال باید به دنبال همنشینی با آدم‌های بسیار خوب باشم. آنان که دیده‌اند! چشیده‌اند! در رحمت‌الله هم محبت بدون توقع را دیدم. او ما را دوست داشت و دوستی می‌کرد. دنبال چیزی نبود. و ابراز محبت را هم یادش نمی‌رفت. او از مراء فراری بود. یادم نمی‌رود آن صحنه را که من با دیگری داشتم بحث می‌کردم و موضوع هم بسیار مهم بود اما دید که دارد به مراء می‌کشد و رها کرد و گفت این بحث بیخود را بیخیال! خیلی خوب بود. آن لحظه دیوانه‌اش شدم. شاید ما که محبت نمی‌کنیم فکر می‌کنیم با محبت چیزی ازمان کم می‌شود. می‌ترسیم محبت کنیم و ذلیل شویم. شاید مهمترین دلیل همین است.

این دو را بکوشم و بیندیشم. و بیندیشم که شرایط را باید عوض کنم و از خانه بیرون بروم یا نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۸
رجلاً --

امروز رفتم پیش لاک‌پشت جوان. چند ماهی می‌شد که شاهین بهم می‌گفت برو پیش لاک‌پشت جوان. اصلاً او به همه می‌گوید که بروند پیش او. امروز حرف‌های خوبی زدیم و قرار شد حدود 10 جلسه ادامه دهیم. شاید بد نباشد همه جلسات را اینجا بنویسم. برای جلسه‌ی بعد قرار شد ناراحتی‌های در طول هفته را بنویسم به تفکیک: اتفاق و ماجرا / احساس / فکر. و مواردی از گذشته هم اگر بود خوب است.

حالا اینجا لیست موارد گذشته که در این وبلاگ زیاد درباره‌شان گفته‌ام را می‌نویسم و در طول هفته هم اگر مواردی بود، اضافه می‌کنم.

 

اما یادم باشد جلسه بعد قبل از شروع بحث یک نکته را بگویم. آن هم این که من در طول سال‌ها خیلی با این مسأله درگیر بوده‌ام. و روز به روز هم وضعم بهتر شده اما هنوز ناراضی‌ام. آیا قرار است همینطور باشد یا هست شرایطی که کلاً رفع شود و اصلاً دغدغه‌اش را نداشته باشم؟

 

1. جدید: یک مورد همین چند دقیقه پیش بود که البته خیلی جدی نبود. از نوع اضطراب بود. می‌خواستم بروم سلمانی. خواستم زنگ بزنم وقت بگیرم اما چون برادرم پیشم بود زنگ نزدم. چون چیزی را در نظر گذراندم: این که الان می‌گوید چرا می‌روی به فلان سلمانی؟ چرا پیش آن یکی نمی‌روی. در نظر گذراندم که الان پیش خود می‌گوید این بچه چقدر به ظاهرش نمی‌رسد. چقدر بدسلیقه است در پوشش و آرایش.

 

2. قدیمی: به خاطر یک امتحان درسی دانشگاه استرس فراوان گرفتم و دست و پایم یخ کرد و زیر بغلم عرق کردبا خود گفتم چه چیز باعث میشود که در این میان استرس بگیرم؟ دیدم چیزی جز ترس از دست دادن آبرو نیست. کمی شکافتمش. دیدم این است که من میترسم که نکند آن استاد بفهمد من چیزی نمیدانم و در این درس کاهلی کرده ام. و از سویی خود را در حالتی تصور میکنم که در درس کاهلی نکرده ام و آن چه مربوط به درس است را میدانم. وقتی این حالت را خیال میکنم، غرق در فرح میشوم. تصور کن استاد از تو تعریف کند. در مقابل بقیه از تو تعریف کند. خیلی حال میدهد. فکر کن به تو بگوید چقدر خوب فهمیدی درس را. خیلی لذت میبری. بیشتر که فکر میکنم میبینم پشت این لذت و آن رنج، همان برتری خواهی نهفته است. اما این بار فقط دست پیدا کردن به برتری نیست. اصلا برتری واقعی محل بحث نیست، دل آدمی به یک مجاز از آن برتری راضی میشود. وای بر این همه ضعف و عجز و جهل. یعنی پیش خود که فکر میکنم میبینم صرف نادانی و کاهلی من را اذیت نمیکند (هر چند این طور اذیت کردن که فقط موجب یأس و ترمز شود، مطلوب هم نیست) بلکه این که این نادانی و کاهلی در یک ارتباط اجتماعی نمایان شود اذیت کننده است. انگار مهم این است که در نظر افراد من بالا و برتر به نظر بیایم نه این که واقعا برتر باشم. اساسا این که دنبال این باشیم که واقعا برتر باشیم، خودش مذموم است. حالا این چه مصیبتی است که آدمی دنبال این میرود که صرفا در نظر افراد دیگر بالا و برتر جلوه داده شویم ولو نیستیم. (ادراک برتر بودن)

 

3. قدیمی: در این مورد هم اضطراب پیدا میشود. بعد خشم پیدا میشود. و نهایتاً ضعف و غم پدیدار می‌گردد:

من کتابی داشتم می‌خواندم که مایه‌های روشنفکری دینی داشت. تا اسب باهوش آمد استرس گرفتم و کتاب را ناخودآگاه برگرداندم. اسب باهوش سررسید و پس از سلام ابتدا گفت این چه کتابیه که میخونی ولی روت نمیشه نشونش بدی؟ کمی دیگر گذشت. دو سه بار تیکه انداخت و من ناامید شدم و رنجور و ناراحت. باز کمی گذشت و باز هم تیکه انداخت. همه که بیرون رفته بودند، به من نزدیک شد و گفت چرا زود ناراحت میشی؟ بعد زد پس کله‌ام و من هم گفتم نکن! باز نگاه کرد و انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و با حال تمسخر خندید. و جالب است که با ادبیات خودم در این نوشته‌ها با من سخن گفت. گفت چرا زود این ناراحتی بهت غالب میشه؟ نمی‌خواستم به من فکر کند و اظهار نظر کند. از این قضاوت‌ها خشمگین شدم اما نمی‌توانستم بیرون بریزم. خشم‌م به قدری زیاد بود که می‌خواستم او را بزنم.

 

در آن چندلحظه که رنج غالب به سراغم آمد، احساس ضعف کامل وجودم را گرفت. احساس می‌کردم هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. این ضعف و ناامیدی از هر چیزی بدتر است. بعد از خداحافظی با اسب باهوش پیش خود یکی دو بار جیغ درونی کشیدم. جیغ درونی هم خشم دارد هم غم. و از عصر دیروز تا حالا هنوز رنج و غم می‌کشم. درمانده شده‌ام.

 

آن زمان که این مطالب را در باب ماجرای آن روز نوشتم. میان نوشتن در خیالی فرو رفتم که خود موجب خشمی دیگر و بعد هم غمی دیگر بود: پیش خود دیدم که به قدری از اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک متنفرم که اگر موانع بیرونی نباشد، دوست دارم آن‌ها را بکُشم! حتی داشتم خیال میکردم که به چاقو به جان اسب باهوش افتاده ام و عذابش میدهم و زجرکش‌ش میکنم. و دیدم که با دستانم سر یوزپلنگ زیرک را می‌گیرم و اول هی میزنم پس کله‌ش و بعد هم موهایش را گرفته ام و هی تکانش میدهم و سرش داد میزنم و با چشمی اشک‌بار و صورتی سرخ، سرش داد میزنم و با حالتی پریشان و خسته از دست هر دو تاشان از اتاق بیرون می‌آیم. جالب است که ما در خیالاتمان لزوما به آن چیزی که دلمان می‌خواهد فکر نمیکنیم. مثلا حتی اگر تنفر در اوج خودش باشد، دلت میخواهد که تو سربلند بیرون بیایی و آن منفورها ذلیل شوند. اما در این یکی دو قیقه خیال، در نهایت خودم هم ذلیلانه از اتاق بیرون آمدم و دیگران پیش خود و همدیگر گفتند که این انسان چه مشکلی دارد؟ بیمار روانی است؟ دیوانه است؟ (رضا آمد، رضا رفت)

 

4. قدیمی: آن روز وقتی داش نارگیل در ماشین بود آهنگی را پخش کردم. او خوشش نیامد و گفت بزن بعدی این آهنگ رو اصلاً دوست ندارم. ابتدا خشم آمد و وقتی دیدم نمی‌توانم کاری کنم، غم آمد. در خیالم این بود که چرا انقدر صریح درباره‌ی چیزی که من خوشم می‌آید، اظهار ناخوشایندی می‌کند؟ و این در حالی‌ه که من تا به حال به خودم اجازه ندادم که این کار را در مواجهه با او انجام دهم. تا به حال نشده که آهنگی پخش کند و بگویم چقدر بده این آهنگ! یعنی اولاً خشمگین شدم که چرا داری مخالفت می‌کنی؟ و ثانیاً بر خشم افزوده شد که چرا مثل خودم با خودم رفتار نمی‌کنی؟

 

5. قدیمی: آن روز وقتی پدرم پرسید که کجا می‌روی و من نمی‌خواستم بگویم کجا، در خیال با پدرم مراء کردم. این که او هر دفعه می‌پرسد کجا می‌روی و من می‌پیچانمش و هم خودم غصه‌دار میشوم و هم او، ناشی از چیست؟ غضبم به شدت تحریک می‌شود و دنبال تحقیر او هستم. دنبال اینم که او را مقصر بدانم و یکجوری دهنش را ببندم. فکر می‌کردم که او قضاوت خواهد کرد که چرا فلان جا می‌روی؟ چقدر می‌خواهی دانشگاه بروی؟ یک زمانی از مادرم شنیدم که پدرم گفته است که این سیدمحمد شغل چرا ندارد؟ بهم برخورد که چرا مردانه به خودم نمی‌گویی؟ از این که در ذهن پدرم انسان بی‌عرضه جلوه کنم خیلی غمگین می‌شوم. و در مواجهه با پدرم خشمگین می‌شوم که چرا او چنین تصوری درباره‌ی من دارد؟ (البته این مورد خیلی وقت است که پیش نیامده. شاید آخرین بار چندماه پیش بود.)

 

6. قدیمی: یک روز بیرون بودم. لحظه‌ای بود که مردی در اتوبوس ماسک نزده بود و می‌خواستم به او ماسک بدهم اما چیزی شبیه به ترس و شک مرا منصرف کرد.

 

7. قدیمی متأخر: ماجرا از زمانی شروع شد که با یک تضاد روبرو شدم. از زمانی که آقاعظیم گفت برای برادرم جا پیدا کنید. آن زمان لحظه‌ای بود که گفتم ای وای! حالا چجوری تضاد با خانواده را حل کنم؟ چجوری تضاد تمایلات خودم و کارهایم را با کارهایی که باید برای جا پیدا کردن و... حل کنم؟
این تضاد اضطراب آورد و بی‌تابی. و اضطراب و بی‌تابی هم بدخلقی آورد هم غم و هم شهد.

 

8. قدیم: یک روز دیگر هم بود که داش نارگیل مرا خیلی عصبانی کرد. در ماشین بودیم و او اصرار داشت که از فلان مسیر باید رفت و من مطمئن بودم که آن مسیر غلط است و نقشه را می‌دیدم. بلند بلند به او گفتم چرا انقدر گوه می‌خوری؟ خشم‌م خیلی بالا گرفته بود. در نظرم این بود که چرا انقدر این بشر در دفاع از حرف چرت و پرت محکم است؟ چرا قبول نمی‌کند که غلط می‌گوید؟ اما یک غمی هم بود و آن این که او را با خود مقایسه می‌کردم که چرا من نمی‌توانم انقدر راحت و مستحکم بر حرفی گمان دارم درست است بایستم؟ اینجا از آن مواردی است که من با وجود استحکام نظری در عمل نمی‌توانم اما او با وجود این که چرت و پرت می‌گفت محکم بر آن می‌ایستاد.

 

9. جدید: ساعتی بی‌حال بودم. اما اتفاق یا فکر متناظری نداشت که قابل توضیح باشد. شاید باید بیشتر دقت می‌کردم. بعدش خواستم بازی کنم با لپ تاپ. اما وقتی مادرم می‌آمد در اتاق یا نزدیک اتاق اضطراب می‌گرفتم. چون می‌گفتم الان باز می‌آید می‌گوید داری بازی می‌کنی؟؟؟ و در فکر می‌رود که پسر 22 ساله‌اش هنوز بزرگ نشده که دارد بازی می‌کند. چقدر تنبل است. چقدر بچه است. و...

 

10. جدید: با شاهین قرار دارم. او سمت اختیاریه است و من هم خانه. می‌خواستیم سمت انقلاب قرار بگذاریم. او می‌خواست بیاید دنبالم که با هم برویم. اما الان به ذهنم رسید که خب اصلاً بیاید خانه‌مان همینجا صحبت کنیم. چرا برویم انقلاب؟ اما باز اضطرابی گرفتم. پیش خود می‌گفتم نکند او فکر کند که من دارم تنبلی می‌کنم و خودخواهانه می‌خواهم از خانه تکان نخورم و او بیاید به دیدار من! بعد حساب و کتاب می‌کردم تا این به زحمت افتادن را به نوعی معقول جلوه بدهم که عذاب وجدان نگیرم. در صورتی که واقعا چیز عجیبی نیست. چرا این که من تا انقلاب بروم و بدون ماشین و با بی‌آرتی در سرما برگردم را به حساب نمی‌آورم؟ به قول لاک‌پشت جوان آدم‌ها بانک نوازش دارند که می‌خواهد همه چیز را یر به یر کند. اما من بانک نوازش‌م دوست دارد همیشه طلبکار باشد اما طلب‌ش را نگیرد و خود را بدهکار و شرمنده بداند و از سویی از این طلبکار بودن، احترام دیگران را برای خود تأمین کند.

 

11. جدید: خشمگین شدم. البته خیلی خیلی اندک. علتش این بود که در یک گروه تلگرامی 4 نفره پیامی گذاشتم برای هماهنگی خاصی و همه پیام را می‌دیدند و جواب نمی‌دادند. خیلی ساده است. وقتی سوال پرسیدم که فلان روز فلان ساعت می‌تونید بیاید، یا باید بگویید نه یا بله یا بگویید مثلاً هنوز مشخص نیست. این که جواب نمی‌دهید یعنی چه؟ مگر در مکالمات رو در رو وقتی یکی سوالی می‌پرسد اول همه می‌شنوند و بعد همه در و دیوار را نگاه می‌کنند و چیزی نمی‌گویند؟ آن شخصی که سوالی می‌پرسد یعنی در نظر تو ارزشی ندارد؟ این که انقدر تأکید دارد زودتر معین شود و منتظر پاسخ است مهم نیست؟ انتظار آن شخص برای جواب دادن شما اهمیتی ندارد؟

 

12. قدیمی: دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. یک کار خیلی معمولی بود. خانه‌ی مادربزرگم بودم و پدر و مادر چند نفر دیگر بودند. ساعت 11 شب بود و باری که برای فروشنده فرستاده شده بود، رسید. باید به او می‌گفتم که بار رسید و برود بگیرد. در خانه مادربزرگ همه فهمیدند که من دارم درباره یک باری که رسیده و باید گرفته شود صحبت میکنم. آن لحظه لحظه‌ای بود که تمام وجودم آشفته شد. از این که نکند دیگران بگویند ماجرا چیست و سوال پیچم کنند. نکند کسی تیکه بیندازد. نکند پدرم پیش خود بگوید که یعنی چه این وقت شب بار را فرستاده‌اند. نکند پیش خود بگوید که این بچه چه می‌کند؟ چرا کار و بار درست و حسابی برای خودش دست و پا نمیکند؟ چرا کمک من نمیکند؟ و احیانا یکی از این افکار را به خودم نگوید. نکند با این کارم در معرض سوالات و انتقادات قرار بگیرم؟ و همه این فکرها که به سرم آمد پس از آن فکر دیگری که رنج را بیشتر کرد، آمد. گفتم چرا من از این چیزها دارم ناراحت میشوم؟ چرا دارم نگران میشوم؟ چرا دست و پایم میلرزد؟ چرا خجالت میکشم از این که مشغول به این کارها هستم؟ حتی از بچه‌ها هم پنهان می‌کنم. از دوستان خودم هم پنهان می‌کنم. از نزدیک‌ترین دوستان هم خجالت می‌کشم که بگویم. البته قدری احتیاط به دلایلی نیاز است. اما احتیاط از سر زیرکی و تأمل است نه از سر ترس و اضطراب.

ماجرا این است که من ترس از تضاد با دیگران دارم. وقتی بو ببرم یا احتمال بدهم کسی در امری با من مخالفت میکند یا انتقاد میکند وارد تضاد نمیشوم. البته در مواردی که بدانم دست برتر را خواهم داشت، وارد میشوم. گویی نوعی خواست درونی در من هست که میخواهم یا برنده باشم یا در مسابقه نباشم. تقریبا میلی است که در همه هست. (از صفا و سکون خبری نیست.)

پس از این ماجرا بود که رنج غالب و یأس هم آمد به مدت طولانی.

 

13. قدیمی: وقتی با آن فرد کودن صحبت می‌کردم، کوچکترین نمادها و نشانه‌ها نه می‌فهمید و نه از آن‌ها می‌توانست استفاده کند. هر چه می‌گفتم نمی‌فهمید. دیرم هم شده بود و او اصلا نمی‌فهمید در تعاملات اجتماعی باید چگونه رفتار کند تا طرفین راضی باشند و معاشرت به خوبی رخ دهد. موقعیت مشابه اگر با پدرم یا مادرم یا دوستانم رخ می‌داد، قطعا عصبی می‌شدم و یا فریاد می‌زدم یا بداخلاقی می‌کردم. اما در این موعد نه عصبی شدم نه بداخلاقی کردم. چرا؟ (خیال قدرتمند خلأ)

 

14. از طرفی دیگر موردی بود که دیشب اتفاق افتاد. به جلسه مجازی نرسیده بودم و با موبایل به آن گوش میدادم. وسط خیابون. هنسفری داشتم. نان گرفتم. وقتی حواسم نبود کارت بانکی روی زمین افتاد. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خودپرداز. یهو فهمیدم کارت بانکی ندارم. چند دقیقه تمام ماشین را گشتم و پیدا نکردم. همچنان هنسفری در گوشم بود و سیمش به این ور و آن ور گیر می‌کرد. خیلی عصبی شدم. که یهو وسط ماشین بلند داد زدم. پدرم زنگ زد. با حالت عجزی که بسیار غیرقابل قبول است برایم، گفتم که کارت را گم کردم. خیلی عصبی بودم. البته ماندگاری زیادی نداشت و بعد از اتمام جلسه (که نصف آن را در خانه بودم دیگر) دیگر به لحاظ عصبی نگران و خشمگین و... نبودم. کاری هم نکردم اما این مشکل حل شد. چرا حل شد؟ اصلا چرا عصبی شدم؟ شاید به این خاطر که بدم می‌آید تصویری که در ذهن پدرم از خود می‌سازم، تصویری بی‌عرضه باشد. (خیال قدرتمند خلأ!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۲۰:۵۰
رجلاً --

همه‌ام می‌گویند به تماشای خود بنشین. و تماشا نه تحلیلی با خود دارد نه قضاوتی! اما چگونه؟ و چرا؟

یعنی چون تجربه‌اش نکرده‌ام نمی‌فهمم اصلاً چرا این کار به درد از بین بردن بدی‌ها و گرایش به خوبی‌ها می‌خورد؟ حتی نمی‌دانم این تماشا چگونه است و چطور باید محقق‌ش کرد.2

خندان برفی این را می‌گوید. شیخ خورشید این را می‌گوید. جآن هم همین را می‌گوید. حتی حس می‌کنم دیگر خوبان هم همین کار را می‌کنند.

 

حرف خوبی که شیخ خورشید می‌زد این بود که اگر فقط به خاطر توصیه دیگران بخواهی بر چیزی صبر کنی، خسته می‌شوی و عقده می‌شود و زود می‌ترکد. امروز وقتی داشتم نماز می‌خواندم در نماز ظهر خیلی حال کردم و همه چیز را فراموش کردم و فقط به اکنون و اینجا و خدا فکر می‌کردم. اما در نماز دیگر اینگونه نبود. خیلی سخت بود که تمرکز کنم و هر چه می‌کردم نمی‌شد و خسته شدم و داشتم عقده‌ای می‌شدم. بر خودم نظارت هم که نمی‌توانستم بکنم.

 

دیروز چقدر همه چیز و همه کس را دوست داشتم. آخر رفته بودیم پیش شهدا. پیش چمران و باقری. پیش بهشتی و رجایی. در کنار خمینی. پیش آن مردان مرد، که جان بر کف بودند. آنان که همه را دوست داشتند. آنان که خود را عاشق بودند و به هستی عشق می‌ورزیدند. آنان که مرگ را به آغوش گرفته بودند. در قبرستان که بودیم، شب بود و تاریک. تنهایی داشت غلبه می‌کرد. افکاری از جنس «اندیشه» به سراغم آمد. خیال می‌کردم و اضطراب می‌گرفتم و چه بسا کفر بود. ندا آمد «کل من علیها فان، و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام». چند بار همین جمله را تکرار کردم و تماماً حضور شدم. اشک جاری شد. اثر زیادی داشت. آدم خوبی شده بودم. حتی وقتی با داش نارگیل شروع به جر و بحث کردم، با این که حق با من بود خیلی راحت فراموش کردم و رها کردم. چه زیبا بود. اما امروز نمی‌توانستم به مادر گوش دهم. گوش دادن عملی عاشقانه است. خندان برقی می‌گفت گوش دادن عملی عاشقانه است. گوش دادن همان کاری‌ست که ما به آن نیاز داریم. وقتی آدم خوبی باشیم می‌توانیم گوش بدهیم و گوش می‌دهیم. اما وقتی دل سختی داشته باشیم نمی‌توانیم گوش بدهیم. نه به آدم‌ها نه به حیوانات و نه به درختان و کوه‌ها. شنیدن هم در خود تحلیل و قضاوت ندارد. پس چه بهتر که به مفاهیم گوش ندهیم و با زبان ارتباط نگیریم. به نور وجود گوش بدهیم. صوت هستی را بنگریم. تا این که بی‌واسطه باشد.

 

اگر بتوانم آدمیان و جهان را اینگونه بشنوم و ببینم، آیا تضادی هست؟ آیا همچنان ناآرامی‌ای خواهد ماند؟ آیا باز هم کم می‌آورم؟ آیا از تحقیرها رنج خواهم برد و خود را خواهم باخت؟ آیا دیگر زود شکسته خواهم شد در برابر این امواج سهمگین اجتماعی و تاریخی و طبیعی؟ اصلاً دیگر امواج سهمگینی وجود خواهند داشت؟ یا همه چیز می‌شود لا حول و لا قوه الا بالله؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۹
رجلاً --

تا جایی که می‌توان باید کارها را متمرکز کرد. اما مشکلی که هست این است که رشته‌ی برخی امور به دست من نیست. مثلاً کلاس‌های دانشگاه و کلاس‌های حوزه به دست من نیست. از طرفی حلقه‌های مطالعاتی و... هم تا حدی از نوع کشنده‌ی بیرونی است. همچنین کارهای پژوهشی و... دیگری که باید به دلایل مختلف انجام دهم، دست من نیست. لذا باید این کار را کنم:

 

مطالعات مربوط به حلقه‌ها و کلاس‌ها یک روز قبل از هر جلسه انجام شود. کار علمی‌ای که غیر از این‌ها باشد، باید تنها معطوف به یک چیز باشد و لاغیر. یعنی در یک بازه زمانی به طور موازی هیچ دو کاری را انجام ندهم. اگر قرار است فلان کتاب را بخوانم، در یک بازه بخوانم و همزمان پرونده‌ی دیگری را باز نکنم. کاش می‌توانستم حلقه‌ها را هم دسته بندی کنم و پرفشار هر حلقه را در هفته چند بار داشته باشیم و دیگر حلقه‌ها هم موازی نباشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۲
رجلاً --

اجمال پرسش روشن است: چرا فقه در استنباط و توضیح حکم به باطن عمل توجه نکرده است؟

(توجه: این متن یک حدس نظری در باب فقهی است که عموماً از آن صحبت می‌شود و در طول تاریخ شکل گرفته است و ظرفیت‌های فقه به صورت کلی برای تغییر و اصلاح خود ابداً انکار نمی‌شود. هر چند اگر بخواهد فقه، تغییری در سطحی که اینجا مطرح می‌گردد در خود ایجاد کند، دیگر نمی‌توان به راحتی نام فقه - به معنای متعارف‌ش - را بر آن نهاد.)

 

اما تفصیل این پرسش و چرایی اهمیت پرداختن به این پرسش، تأملی عمیق می‌طلبد.

اول از همه مثالی می‌زنیم تا روشن شود که منظور از عدم توجه به باطن عمل چیست. وقتی درباره‌ی نماز صحبت می‌کنیم، یک وقت است درباره تعداد رکعات و سجود و رکوع و اذکار و ترتیب آن‌ها حرف می‌زنیم و یک وقت است درباره‌ی تأثیر نماز بر روح انسان، حضور قلب و چیستی و اثر واقعی آن، چرایی نیاز انسان به نماز، حسن بودن یا قبیح بودن نماز با ذکر علت و... تکلم می‌کنیم. نگرش اول ناشی از توجه به ظاهر عمل است و نگرش دوم توجه به باطن عمل. به نظر می‌رسد که فقه به همان نوع اول اکتفا کرده و نگرش دوم را در خود راه نداده است. نگرش دوم را غالباً در حوزه‌های مربوط به عرفان و اخلاق و... می‌بینیم. در واقع نگرش اول صرفاً به یک موجود اعتباری غیرحقیقی نظر دارد و آن را به شکل صوری توصیف می‌کند و نسبتی که این موجود اعتباری غیرحقیقی با حقیقت متناظرش دارد، ابدا مورد توجه نیست. فقه هم غالباً به همین شکل به اعمال نگاه می‌کند و به همین خاطر است که بسیاری از اعمالی که جنبه‌ی باطنی عظیمی دارند (مثل حسد) و شکل صوری آن‌ها خیلی قابل بحث نیست در فقه هم کم‌تر به آن پرداخته شده و حتی بعضاً اصلاً به آن پرداخته نشده است.

 

از آن جا که هر علمی آن‌جایی اهمیت پیدا می‌کند که با زندگی بشر پیوند می‌خورد و فقه در جوامع اسلامی بیش از هر علم دیگر با زندگی پیوند دارد، برای تبیین چرایی اهمیت پرسش اصلی این متن، خوب است که اجمالاً به این دو سرفصل نظر بیفکنیم: 1. تبعات نگاه ظاهری به اعمال انسان در زندگی 2. تبعات نگاه باطنی به اعمال انسان در زندگی

پیشاپیش باید توجه داشت که منظور از ظاهر عمل همان اعتباریات غیرحقیقی صوری است که شامل گفتار و کردار و پندار می‌شود و باطن عمل همان حقیقتی است که می‌توان متناظر با آن حقیقت، صورتی از گفتار و کردار و پندار را پدید آورد. و مسلم است که هر گفتار یا کردار یا پندار فارغ از حقیقتی که متناظر با آن‌ها وجود دارد، نه معنایی دارد و نه ارزشی.

 

تبعات نگاه ظاهری به اعمال انسان در زندگی

 

1. می‌توان طبق احکام شرعی عمل کرد و آدم بدی بود. می‌توان در قعر جهنم بود و احکام شرعی را رعایت کرد. به نظر می‌رسد نیازی به توضیح این نیست که آدمی می‌تواند صورت عمل را کاملاً مطابق با آن چه درست است، انجام دهد و هیچ نسبتی با باطن عمل و حقیقت آن نداشته باشد. درست مثل انسانی که عبارتی را به زبانی دیگر حفظ می‌کند و می‌گوید بی آن که به معنای آن عبارت عنایتی داشته باشد. در اعمال دینی هم همینطور است.

به عنوان یک نمونه در قرآن به سوره‌ی ماعون اشاره می‌کنیم: ویل للمصلین. در این آیه افرادِ لعنت شده، واقعا نماز می‌خوانند. در ادامه توضیحی که داده می‌شود این نیست که این افراد نماز را به شکلی دیگر یا با تغییری در صورت آن می‌خوانند. گفته الذین هم عن صلاتهم ساهون الذین هم یراءون. به اموری کاملاٌ باطنی اشاره می‌کند: غفلت و ریا. حالا ممکن است همین غفلت و ریا باعث شود که صورت نماز را هم اشتباه به جا آورند اما ضرورتاً به آن منجر نمی‌شود. حتی اگر به آن هم منجر شود، نشان‌دهنده اصیل و مستقل بودن باطن و غیراصیل و وابسته بودن ظاهر عمل است.

 

2. سلوک و اخلاق تبدیل به کار امتیازی و اضافه می‌شود. اخلاق و سلوک فرد، نوعی از شدن است نه نوع خاصی از عمل ظاهری. به عبارت دیگر به تغییری اشاره دارد که در ویژگی‌های روح فرد رخ می‌دهد. حال وقتی توجه ما صرفاً به ظاهر اعمال باشد، چه اهمیتی خواهد داشت که این عمل روح من را تغییر می‌دهد یا نه؟ اصلاً تغییر روح چه اهمیتی دارد؟ نتیجه این می‌شود که خیال می‌کنیم کافی است که به رساله عملیه عمل کنیم و بهشت را تضمین. نتیجه این می‌شود که امور اخلاقی به عنوان کارهایی برای بهتر شدن و خاص اولیاء خدا و بندگان خاصی از خدا تصور می‌شود نه برای همه انسان‌ها و پیش خود می‌گوییم حالا این موارد که برای ما نیست. ما که داریم به احکام خدا عمل می‌کنیم و حداقلِ ایمان و عمل را داریم. در صورتی که اتفاقاً ماجرا برعکس است. مهم این است که درون روح بشر تغییر کند و روح خوب‌تری بشود و حالا این اعمال ظاهری یکی از وسایل همین تغییر روحی است.

 

3. کلاه شرعی متولد می‌شود. اساساً بنیاد ایجاد کلاه شرعی، همین نگاه صوری به اعمال است. اساساً کلاه شرعی بازی با همین صورت‌های مختلف عمل است. کلاه شرعی انتخاب یک صورت عمل مشروع برای یک امر باطنی نامشروع است. مثلاً وقتی برای ربا کلاه شرعی ایجاد می‌کنند، در واقع در باطن ربا رخ می‌دهد اما صورت عمل به شکلی است که هیچ ایرادی بر آن وارد نیست. (البته در برخی موارد می‌بینیم که برای یک امر باطنی خوب صورت ظاهری‌ای نداریم و صورت ظاهری خوب دیگری برای آن وضع می‌کنیم که شاید خیلی مناسب‌ش نباشد. این موارد با کلاه شرعی فرق دارد، چنانکه از توضیحش پیداست. برخی از تغییراتی که در فقه پویا صورت می‌گیرد از همین جنس است. همچنین باید متذکر شد همه‌ی حیله‌ها از این طریق ممکن نمی‌شوند. گاهی حتی ممکن است در توجیه یک امر باطنی بد، امر باطنی خوب دیگری را مدنظر قرار دهیم.)

 

4. جمع و تفریق و تعداد اعمال، میزانی برای سنجش وضعیت اخروی فرد می‌شود. افراد هر چقدر هم که ظاهرنگر باشند، باز تمایل دارند تصویری از درون خود برای خود داشته باشند تا با آن خود را بسنجند و به خود نمره دهند. اما وقتی فقط به ظاهر عمل نگاه کنی، برای پرداختن تصویری از خود، چاره‌ای نداری جز این که تعداد اعمال خوب خود را با هم جمع کنی و اعمال بد را از آن کم کنی. و اگر کسی باشی که تعداد زیادی نماز قضا داری، خیلی انسان بدی هستی و اگر تعداد زیادی نماز خوانده باشی خیلی انسان خوبی به حساب می‌آیی. اگر 10 هزار تومن دزدی کردی، می‌توانی بعداً با هزار تومن انفاق، آن را جبران کنی چرا که کار نیک 10 برابر پاداش دارد و حسنات، سیئات را از بین می‌برد. در این میان کیفیت عمل مهم نیست. شاید تو با یک نماز چنان صعود کنی که نگو و نپرس و شاید تو با یک بار قضا کردن نماز هم چنان سقوط کنی که از شمار خارج است اما این نگاه در رویکرد ظاهرنگرانه بهایی ندارد.

 

5. وسواس‌آفرین است. بسیاری از وسواس‌های بدی که افراد مذهبی به آن دچارند ناشی از همین نگاه ظاهری به عمل شرعی است. وسواسی که گاه خود را در عذاب وجدان‌های عمیق تداوم می‌بخشد. وقتی ناظر بر روح خود نباشیم و معیار ما برای درستی یا نادرستی و خوبی یا بدی چیزی جز صورت ظاهری عمل نباشد، در عمق وجودمان دائم از خود می‌پرسیم که آیا فلان کار را درست انجام دادم یا نه؟ و از آنجایی که تنها معیار این است که صورت ظاهری عمل با صورت ظاهری ایده‌آل منطبق باشد، باید برای انطباق صورت ظاهری اعمال وسواس مریض‌گونه‌ای به خرج داد و در «ضِ» ولاالضالین 10 بار تکرار کرد تا بالاخره درست از آب در بیاید وگرنه وجدان کمال‌گرایمان راضی نمی‌شود. اما اگر خوبی یا بدی عمل را در این بدانیم که آن عمل در روح ما چه تفاوتی ایجاد کرده و نفس خود را مشاهده کنیم، با اطمینان بیشتری اعمال را انجام می‌دهیم و وجدان کمال‌گرایمان به صورت وسواس در صورت عمل، ظهور نمی‌کند بلکه به صورت نیروی پیشران پاک‌کردن و عمیق کردن نیت و باطن عمل ظاهر می‌شود. (البته ظاهرنگری، شتابدهنده به وسواس است و ریشه وسواس چیز دیگری است که می‌تواند بدون ظاهرنگری هم بروز داشته باشد.)

 

تبعات نگاه باطنی به اعمال انسان در زندگی

 

1. ظاهر عمل از طریق توجه به باطن عمل قابل نقد می‌شود. از آن جا که موجودیت و کیفیت آن موجود اعتباری غیرحقیقی که ظاهر عمل نام دارد، وابسته به یک موجود حقیقی باطنی است، معیار اصلی شکل‌دهی به کیفیت آن موجود اعتباری، همان امر باطنی است. لذا در تشخیص این که کدام صورت ظاهری درست است، نسبتی که با حقیقت باطنی پیدا می‌کند، مهمترین معیار است. هر چند به دلیل صعوبت دستیابی به آن حقیقت باطنی در برخی موارد نقد ظاهر از این طریق بسیار سخت و گاه غیرممکن می‌شود.

 

2. علاقه به اعمال خوب و انزجار از اعمال بد در انسان تقویت می‌شود. فرض بر این است که آدمی به خوبی‌ به طور عام گرایش دارد و از بدی بیزار است و میزان علاقه و بیزاری و همچنین متعلق مصداقی آن بر اثر شرایط و عواملی متفاوت می‌شود. نکته این است که اگر ظاهر عمل را در نسبت واقعی با باطن عمل بدانیم و در خصوص عمل چیزی را جز همان باطن، ارزشمند ندانیم، (صورت ظاهری هم به دلیل وجود باطن ارزشمند می‌شود وگرنه فی‌نفسه ارزشی ندارد) ما هنگام انجام اعمال با خوبی و بدی های حقیقی مواجه می‌شویم و دست کم توجه‌مان به آن خوبی و بدی ها جلب می‌شود. و اگر این توجه در کنار فرض اول‌مان قرار گیرد، انسان آرام آرام به طور واقعی و نه از سر القاء زوری به کارهای خوب علاقمند می‌شود و از کارهای بد بیزار. و این علاقه و بیزاری فارغ از پاداش و جزای جدای از آن عمل ایجاد می‌شود. اما اگر توجه ما صرفاً به ظاهر عمل باشد، هیچ بهره‌ای از این علاقه و انزجار نمی‌بریم و همه کارهای خوب را با اکراه و به زور انجام می‌دهیم و همه کارهای بد را با کینه از شارع ترک می‌کنیم.

 

3. اعمال اولویت‌بندی جدیدی پیدا می‌کنند. وقتی باطن عمل (=یا آن تغییری که در روح ما ایجاد می‌کند) مهم باشد، اعمال هم بسته به این که کدام تأثیر بیشتری در روح می‌گذارند اولویت‌بندی می‌شوند. اولویت‌بندی خیلی خیلی مهم است. چرا که زندگی واقعی صرفاً یک بازی ساده نیست که کارهای خوب مشخصی را انجام دهیم و کارهای بد مشخصی را ترک کنیم. زندگی واقعی گاهی پیش روی ما دو گناه بزرگ قرار می‌دهد که چاره‌ای جز انتخاب یکی از آن دو نداریم. زندگی واقعی گاهی آن قدر پیچیده می‌شود که مجبور می‌شویم برای خیر بزرگ‌تر، شر کوچک‌تری را مرتکب شویم. همچنین زندگی واقعی امکانات و منابع محدودی در اختیار ما می‌گذارد و ما باید بدانیم که بیشترین منابع را برای بهترین کارها خرج کنیم و جفا است اگر امکانات فراوانی را برای امر خوب کم‌اهمیتی اسراف کنیم و امور خوب‌تر روی زمین بمانند؛ چه در مسائل فردی و چه در مسائل اجتماعی. در این وضعیت مهیب است که نیاز به اولویت‌بندی اعمال داریم. بهترین معیار برای اولویت‌بندی هم باطن عمل است چرا که ظاهر عمل، تمام موجودیت و غایت‌ش همان حقیقت باطنی است. این که حسنات الابرار سیئات المقربین، ناشی از همین است. تفاوت در واقعیت روحی ابرار است که این تفاوت در نسبتی که با اعمال دارند، ایجاد می‌شود. حسنات الابرار به لحاظ ظاهری با سیئات المقربین هیچ فرقی ندارد. اما تأثیری که در باطن این دو گروه می‌گذارد متفاوت است.

 

4. حس قلبی فرد نسبت به عمل و نظارت فرد بر تغییر درونی ناشی از عمل اهمیت پیدا می‌کند. لحظه‌ای را تصور کنید که به لحاظ صوری کاملاً جائز است که غیبت کنیم. مثلاً برای نهی از منکر از حاکمی که ظلم کرده، لازم می‌دانیم که بدی او را بگوییم. اگر شخصی عمیقاً بر این باور باشد که «در این شرائط خاص، توجه به عیب آن شخص به دلیل حسادتی است که من به او دارم و صرفاً می‌خواهم او را در اذهان تخریب کنم تا حسادتم ارضا شود.» و شرایط به گونه‌ای باشد که اگر او بدی آن شخص ظالم را نگوید، کس دیگری هست که بگوید، آیا همچنان غیبت کردن برای او جائز است؟ و این در حالتی است که صورت ظاهری غیبت مجاز شمرده می‌‌شود. به نظر می‌رسد در این شرایط برای آن شخص غیبت حرام است چرا که در روح او تأثیر بدی می‌گذارد. همینطور است بقیه‌ی اعمال. باید توجه داشت که این تأثیر بد یا خوبی که فرد در روح خود حس می‌کند، احساسی واقعی است و نه ناشی از این که نوشته‌ها یا شنیده‌های دینی، بدی یا خوبی آن را معین کرده باشند. البته این اهمیت حس قلبی برای انسانی که با خود صداقت کافی نداشته باشد و در قلبش مرض باشد، بسیار مضر است؛ اما نمی‌توان به دلیل اثرات جانبی اشاعه‌ی باطن‌نگری در اجتماع، کل باطن‌نگری را مذموم دانست و طرد کرد. چه این که خود قرآن هم یضل به کثیرا.

 

5. پایه‌های معرفتی نظام تقلید متزلزل می‌شود. کم اهمیت‌تر شدن صورت ظاهری عمل علاوه بر این که افراد را در انتخاب‌هایشان به توجه به باطن اعمال تشویق می‌کند، باعث می‌شود اساساً اعمالی که وجه باطنی مفصل‌تری دارند و صورت ظاهری آن‌ها پیچیدگی خاصی ندارد و بعضاً به گونه‌های مختلفی ظهور پیدا می‌کنند (مثل اکثر امور اخلاقی)، نسبت به دیگر اعمال، اهمیت بیشتری پیدا کنند. این دو باعث می‌شود که افراد در انتخاب‌ها و کارهای زندگی کمتر نیاز به پیروی مطلق از دیگریِ داناتر پیدا کنند. این است که فقیه از جایگاه مقلَد که نه تنها در تشریح حکم شرعی که عمدتاً در تشخیص مصداق هم از او تقلید می‌شد، به جایگاه یک مشاور دانا تقلیل پیدا می‌کند و مکلّف صرفاً از او مشورت می‌گیرد و نهایتاً در مقام عمل، خود مکلف است که با توجه به مشورتی که گرفته و بنا به عقل و تجربه و حس قلبیِ خود تصمیم می‌گیرد. در بهترین حالت صورت اعمالی که به هیچ طریق دیگری، قابل کشف نیستند از فقیه گرفته می‌شود و البته نه با وسواس فراوان. مثل صورت ظاهری نماز. که آن هم بخش زیادی‌ش به صورت اجتماعی و در طول تاریخ یاد داده شده و یاد گرفته شده و نقش فقیه آن چنان هم کلیدی نیست.

 

درباره فقه و استعاره دادگاه

 

ما انسان‌ها زندگی خود را آنچنان می‌سازیم که به آن نگاه می‌کنیم. هر کس زندگی را همچون چیز خاصی می‌بیند. افراد زندگی را با استعاره‌ها برای خود معنا می‌کنند. مثلاً ممکن است شخصی زندگی را مانند یک بازار بداند. در بازار باید سود زیاد کنی و از دیگران سبقت بگیری و اجناس‌ت را به گران‌ترین میزان ممکن بفروشی. به نظر می‌رسد ظاهرنگری فقه متعارف همنشین است با استعاره دادگاه از زندگی. این به آن معنا نیست که فقها چنین می‌اندیشند یا هر کس فقه بخواند و بداند و به آن معتقد باشد، زندگی را مانند یک دادگاه می‌فهمد. مسأله این است فقه متعارف ظاهرنگر به ایماژ زندگی دادگاه‌گونه می‌آید. با هم چفت و بست می‌شوند و مناسب یکدیگرند. کفویت دارند. ماجرا از آنجایی آب می‌خورد که انگاره‌ی «حجت» متولد می‌شود. انگاره‌ی حجت یا همان منجزیت و معذریت، فایده‌هایی دارد اما بدی‌هایی هم دارد. فایده‌اش آن است که آدمی را از وسواس رسیدن به قطعیت در حقانیت اعمال خلاص می‌کند و آدم با خیال راحت می‌تواند زندگی کند و خاطرش آسوده باشد که حتی اگر اشتباهی انجام داد، از آن جا که در همان حد علم داشته، ایرادی ندارد. بدی این انگاره آن جایی مشخص می‌شود که توجه اذهان را به معانی و تصورات پنهانی جلب می‌کند که استعاره دادگاه را می‌سازند. وقتی می‌گوییم تو باید کاری کنی که پس‌فردا به خدا بگویی حجت داشتم، داریم تصور قاضی‌گونه‌ای از خدا می‌سازیم. خدایی که لیستی از اعمال را به ما داده و گفته برو انجام بده و ما در فهم این لیست اعمال دچار نارسایی‌هایی شده‌ایم و حالا مدام مثل یک متهم به دنبال وکیل خوبی هستیم که شواهد را به سود ما جمع کند و قاضی را راضی کند. گاهی هم می‌خواهیم به قاضی رشوه دهیم و گاهی قاضی هم رشوه را قبول می‌کند. در این میان مهم نیست که عملی که انجام داده‌ایم واقعاً خوب بوده یا نه، بلکه صرفاً مهم این است که قاضی را راضی کنیم که این عمل را درست انجام داده‌ایم. به قول معروف شواهد محکمه‌پسند ارائه کنیم؛ فارغ از این که در باطن‌مان کدام عمل را خوب می‌دانیم و کدام عمل را بد. این جا است که استعاره دادگاه با ظاهرنگری به اعمال، مناسبت دارد. انگاره‌ی حجت منافاتی با باطن‌نگری ندارد. مسأله این نیست که آیا این انگاره با باطن‌نگری تناقض دارد یا نه. چه این که تناقض ندارد و وجهی‌ از آن که پیشتر توضیح داده شد بسیار هم مطلوب است و به کار می‌آید. مسأله این است که حیات اجتماعی انگاره‌ی حجت به گونه‌ای رقم خورده که با استعاره دادگاه و ظاهرنگری مناسبت پیدا کرده و با آن امکان همنشینی دارد.

 

با این مقدمات است که این پرسش بسیار مهم می‌شود: واقعاً چرا شاخه‌ای از علوم دینی به نام فقه منشعب شد و بیش از باطن و حقیقت، به صورت ظاهری و اعتباری و غیرحقیقی اعمال پرداخت؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۴
رجلاً --

تا جایی که متوجه شده‌ام، در اکثر مواقع و مواضع آن چه از خودم به نمایش می‌گذارم برایم مهم‌تر از آن چیزی است که واقعا هستم. البته در همه موارد این قضیه صادق نیست. نمی‌دانم چه کنم. به وقت تفکر، اگر در مقابل کسی قرار بگیرم بهتر فکر می‌کنم و بیشتر تلاش می‌کنم تا در خلوت. به وقت نماز خواندن وقتی در جمعی هستم بیشتر حواسم به نماز است تا وقتی که در خلوتم. البته این موارد فقط در امور خوب نیست. مهم آن چیزی است که در نظر بقیه خوب جلوه می‌کند نه این که واقعاً خوب چی است. مثلاً همین امروز صبح وقتی با جغد کنجکاو صحبت می‌کردم در امری که خودم خوب می‌پنداشتمش، در ذهنم سعی داشتم که موضع دیگری بگیرم. موضعی که او مرا مسخره نکند. خیلی مسأله‌ی بزرگی نبود اما من را به خود شناساند.

ماجرا چیست؟

 

نکته: علامه می‌گفت اگر کاری را یک نفر انجام دهد، لاجرم آن کار را حسن دانسته و انجام داده ولو این که پیش از انجام عمل در نظر آن را قبیح می‌دانسته. سوال این است که من چرا در اغلب موارد این همرنگ دیگری شدن را حسن می‌انگارم؟ شاید علاقه‌ی وافرم به توافق و یگانگی با دیگران است که مرا به این همرنگی می‌کشاند. علاقه فراوانی به اذیت نکردن دیگران دارم. دوست دارم همه از من راضی باشند و کسی از دست من ناراحت نشود. در کنارش ترس از طرد شدن را هم اضافه باید کرد. هر دفعه در تقابل با نظر دیگری قرار بگیرم، اضطراب می‌گیرم و یا سعی می‌کنم توجیه کنم یا سعی می‌کنم عمل‌م را تغییر دهم. حسن و قبح در جان من ثابت و مقاوم باقی نمی‌ماند. حسن و قبح باید در روان آدمی ثابت و مقاوم باشد مگر در برابر دلیل عقلانی اخلاقی.

 

شاید یک راه علاوه بر تقویت عقلی حسن و قبح در ذهن، پایبندی به حسن و قبح در لحظاتی است که تحت فشار نیستم و راحت‌تر می‌توانم انتخاب کنم، باشد. چرا که به این طریق، آرام آرام روان با حسن و قبح حقیقی انس می‌گیرد. روزانه تعدادی کار خوب باید داشته باشم که در خلوت‌ترین وضعیت و با کمترین فشار اجتماعی و بیشترین اختیار انجام دهم. اگر در این شرایط به خوبی‌ها ملتزم باشم، آرام آرام در شرایط تحت فشار یاد می‌گیرم چه کنم. اما وقتی در تنهایی و خلوت کاملاً نسبت به خوبی و بدی لابشرط باشم، طبیعتاً به هنگام فشار اجتماعی، از آن متأثر می‌شوم و به رنگ جماعت در می‌آیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۰:۴۰
رجلاً --

اگر در افغانستان ببینی مردم ماسک نمی‌زنند، به آن‌ها می‌خندی و با تحقیر می‌گویی آن‌ها چه می‌دانند کرونا چیست؛ اما اگر ببینی که در سوئد هم از اول کرونا کسی ماسک نمی‌زد و اصلاً دولت بنا نداشت که کسی ماسک بزند، برایت جالب است و قابل تأمل! (عابد ناصری)

 

اگر در ایران باشی و در مطب دکتر نیم ساعت علاف شوی، جوش می‌آوری و به بغل‌دستی‌ات می‌گویی زودتر باید از این «خراب شده» رفت. اما وقتی در سوئد دندان‌ت درد بگیرد و با عجله به بخش اورژانس بروی و یک ساعت معطل‌ت کنند و آخر هم بگویند دیگران دارند می‌میرند اما تو که چیزی‌ت نیست و کاری برایت نکنند، شکایتی نمی‌کنی. یا ماجرا را کلاً باور نمی‌کنی یا به طنز از کنارش می‌گذری. (عابد ناصری)

 

اگر در اداره مخابرات ایران به خاطر یک مسأله‌ی کوچک دو ساعت علاف‌ت کنند و آخر هم کارت را راه نیندازند، اعصاب‌ت خرد می‌شود و می‌گویی ما ایرانی‌ها سیستم اداری‌مان کی می‌خواهد درست شود؟ اما اگر در ایتالیا یک حساب بانکی در یک شهر داشته باشی و بروی در شهری دیگر اما نتوانی از شعبه‌ی همان بانک به حساب‌ت دسترسی داشته باشی، برایت خنده دار و جالب است. تازه بعد هم می‌گویند که در این شعبه از همان بانک، باید حساب دیگری باز کنی و بعد آن حساب قبلی را منتقل کنی به این شعبه. این کار را هم که می‌خواهی بکنی، چند ماه طول می‌کشد. (فرهمند علیپور)

 

یکی از فرانسه‌نشین‌ها به مشکل کار خورده بود و گفت اینجا سندیکای کارگری خیلی قوی‌ای داره. اول فکر کردم می‌خواهد بگوید که این سندیکا پشتیبانی‌ام می‌کند و می‌توانم کار پیدا کنم. اما فهمیدم که این سندیکا فقط یک حافظ منافع کارگران با ملیت فرانسوی است. و همین مانع شده بود که کار پیدا کند. چون کارگر فرانسوی برای کار اولویت دارند نسبت به غیرفرانسوی. تازه کلی هم کاغذبازی و پیچیدگی اداری دارن فراتر از حد تصور. (دوست عابد ناصری)

 

روایت‌های روزمره از اروپا/آمریکانشین‌های ایرانی در شبکه‌های اجتماعی خیلی خوب است. بهتر از تصوراتی است که اروپا/آمریکارفته‌های قدیمی است که آنچنان از اروپا سخن می‌گویند که انگار خداوند بهشت را همانجا بنا کرده. الان بیش از یک قرن است که با این وطن‌گریزی ذهنی مواجه‌ایم. هنوز هم که با پسرخاله‌ام صحبت می‌کنم بارقه‌های این روحیه را می‌بینم. به راحتی زبان فارسی را با تحقیر می‌نگرد و انگلیسی را فاخر می‌داند. باورت می‌شود؟ فارسیِ چند هزار ساله با این همه تراث شعری و نثری و... به همین راحتی به چشم نمی‌آید. و نمی‌دانم این ایران‌گریزی تا چه زمانی می‌خواهد ادامه پیدا کند؟ مسأله این نیست که مشکلاتی که ما در کشور داریم، مشکل نیست یا اصلاً نباید به فکر راه حلی برای این مشکلات باشیم. مسأله این است که به نحوی تراژیک فرد به خانه‌ی خودش امیدی ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۴۴
رجلاً --

کرونا اپیدمی عصر ما نیست. همه‌گیری‌های وحشتناک‌تر از این در طول تاریخ فراوان بوده: طاعون سیاه، آنفلوآنزای اسپانیایی، وبا هم دردآورتر بوده‌اند و هم تلفات بیشتری داشته‌اند. اپیدمی عصر ما اگر پارانویا نباشد، افسردگی است و چه بسا هر دو در اختلاط با هم. فرد مبتلا به اختلال پارانویایی هم به دلیل خیالاتی که در خصوص توطئه دیگران دارد، دائم در اضطراب و رنجی است که ناشی از ضعف است. چه ضعف در آگاهی به نقشه‌ی ذهنی افراد برای آن فرد. چه ضعف در مقابله با هر آنچه طرح توطئه علیه خود می‌داند. این ضعف و عجز همواره با ناکامی‌های متعدد و مستمر همراه است و ناکامی‌های مستمر فاصله‌ی چندانی با افسردگی ندارد.

تقریبا هیچکسی را نمیشناسم که از افسردگی نرنجد. اکثر افرادی که در دیدارهای روزانه بسیار شاد به نظر می‌آیند، با نگاهی عمیق‌تر و بازشناسی رنج پنهان‌شان، افسردگی و بی‌رمقی وجودی‌شان را می‌توان درک کرد. البته این افسردگی شایع اغلب آنقدر حاد نیست که افراد را لزوماً به خودکشی یا پرخاش‌های دائمی یا... بکشاند. اما همین که زندگی را زهر مار آدم می‌کند کافی است. تازه این‌ها همه در کنار مسکّن‌ها و غفلت‌آورهایی است که ما در طول زندگی مصرف می‌کنیم. غیرمذهبی‌اش الکل می‌نوشد و به فاحشه‌خانه می‌رود. مذهبی‌اش هم با خوردن غذاهای لذیذ و دیدن فیلم‌ها و کلیپ‌های سرگرم‌کننده و اگر مجرد باشد با استمنا می‌خواهد غافل شود. خدا می‌داند صورت اخروی این افسردگی چقدر زشت و زجرآور است. اما علت چیست؟

 

خب اول از همه این را بگویم که می‌دانم که اگر آدم خوبی باشم و کارهای زشت را انجام ندهم و سحرها از خواب بیدار شوم حالم خوب می‌شود. اما چرا این کارها را نمی‌توانم بکنم؟ قبلاً به این نتیجه رسیده بودم که عدم کمال‌گرایی معنوی من را به اینجا رسانده که برایم اهمیت ندارد که چقدر آدم خوبی شوم. اگر مثلاً در این حد خوب باشم که مال مردم را نمی‌خورم و نماز می‌خوانم و با پدر و مادرم دعوا نمی‌کنم اما کارهایی مثل مسخره کردن و غیبت کردن و برتری‌جویی و مسابقه در زندگی دارم و به دیگران حسادت می‌ورزم، راضی می‌شوم و جلوتر نمی‌روم. اما این کمالگرایی معنوی چرا نیست؟ شاید به این خاطر است که من «حال آرام» را می‌خواهم و به هر چیزی که زودتر از همه «حال آرام» را بدهد ولو کوتاه و گذرا و سطحی، قبولش می‌کنم. اما دو حالت دیگر هم وجود دارد که من آن‌ها را اتخاذ نکرده‌ام. یکی حال آرام عمیق و عالی. یکی نخواستن حال آرام. شاید راه رسیدن به معنویت همین نخواستن حال آرام باشد. نه که خود را بی دلیل به رنج بیندازیم. بلکه خود را آنقدر فانی بیابیم که حال در آن معنایی نداشته باشد. اما چه بسا برای من خواستن حال آرام عمیق هم راهگشا باشد. حال آرام سطحی را نباید بخواهم و حال آرام عمیق را بخواهم. حال آرام عمیق همان حالتی است که با فرار از واقعیت/مرگ همراه نیست. حال آرام عمیق حالتی است که تو حاضری در آن حال بمیری. سعی نمی‌کنی واقعیت اکنون‌ت را فراموش کنی. مرگ تنها سنجه‌ی تشخیص حال آرام عمیق از حال آرام سطحی است.

 

اما نکته‌ای دیگر این است که اگر این افسردگی در عصر ما اپیدمی شده پس باید علتی در همین «عصر» داشته باشد. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد همین عریانی ظلم فراگیر و ناتوانی ما در رفع آن است. پیش چشمان ما اما دور از دسترس ما ظلم می‌کنند و جنایت می‌کنند. پیش چشمان ما بی‌عدالتی را به رخ می‌کشند و ما برایشان سوت و کف می‌زنیم. و در این نمایش باشکوه و چشم‌نواز بی‌عدالتی، خوشی نمایشی را می‌بینیم و با حال رنجور خود مقایسه می‌کنیم و دچار افسردگی مضاعف می‌شویم. و این حکایت همه جا و همه لحظات است. اینطور نیست که مثل گذشتگان باشیم و خیال کنیم این ظلم‌ها در یک شهر آن طرف‌تر ممکن است وجود نداشته باشد. و اینطور نیست که مانند اجدادمان لحظاتی از روز را متصور باشیم که ظلمی در آن نیست. همین الان که من این متن را می‌نویسم، شک نداریم که در فلان دادگاه در فلان شهر یا کشور دارد حقی خورده می‌شود و این را می‌بینیم. همین الان می‌دانیم که آن دو آزادمرد فلسطینی که همراه با چهار نفر دیگر از زندان مخوف گلبوع اسرائیل فرار کرده‌اند در اضطراب، در حال فرار دائمی از ظالم هستند. اما گذشتگان در لحظاتی از زندگی این ظلم ها را نمی‌دیدند چون اصلاً خبر نداشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۵۳
رجلاً --

بخواهم ساده و غیرراهگشا حرف بزنم، باید بگویم که اعتماد به نفس پایینی دارم. اما این توصیف نه تنها دقیق نیست و بعضاً غلط است، بلکه فایده‌ای هم ندارد و راه حلی پیش پای آدم نمی‌گذارد.

پس دقیق‌تر توصیف می‌کنم. ماجرا این است که من هراس دارم از این که کسی درباره زندگی من و شیوه‌ها و کارها و رویکردهایی که به دنبالش هستم، اظهار نظر کند. احساس می‌کنم که حقوقم را پایمال کرده و در ذهنم از او می‌پرسم که به تو چه ربطی دارد که درباره این‌ها نظر می‌دهی؟ چه کسی نظر تو را خواست؟ چرا تو اصلاً باید از رویه‌ها و خواست‌های من آگاه باشی؟ به تو چه؟ از این که او درباره من نظر می‌دهد، احساس عدم امنیت می‌کنم. این تا جایی پیش می‌رود که حتی از این که شخصی به من فکر کند هم رنجور می‌شوم. و به همین دلیل تا جای ممکن سعی می‌کنم زندگی‌م را برای کسی توضیح ندهم و بسیاری از شیوه‌ها و رویکردها و علایقم را پنهان کنم یا حتی سرکوب‌شان کنم چون به محض بروز آن‌ها، شخصی خرمگس‌صفت هست که دخالت کند و به من فکر کند و چرت و پرت بگوید.

مثال می‌زنم.

همین صبح‌ها که بیدار می‌شوم اما از قصد بلند نمی‌شوم و خود را به خواب می‌زنم، علتش همین است. اگر من در خانه تنها بودم، این گونه دردسر نداشتم. درست در لحظه‌ای که بیدار می‌شوم وقتی صدای پدر و مادرم را می‌شنوم که بیدارند، دیگر نمی‌خواهم بیدار شوم، چون تصور می‌کنم از این که من صبح سحر بیدار شده‌ام آن‌ها شروع می‌کنند به من فکر می‌کنند و درباره شیوه زندگی من و علائق و رویه‌هایم، درون ذهن خود یا در گفتگوها، اظهار نظر می‌کنند.

یا وقتی فلان کتاب را در دفتر داشتم می‌خواندم و اسب باهوش آمد، من ناخودآگاه جلد کتاب را برعکس کردم که نفهمد چه کتابی است. این هم علتش همین بود که نمی‌خواستم به من فکر کند و اظهار نظر کند. دقیقاً تنفری که بعدش در من جوانه زد هم به همین علت بود. اسب باهوش شروع کرد به تحلیل کردن من. گفت تو چرا انقدر زودرنجی و به مسخره می‌گفت چرا ناراحت می‌شوی و می‌زد توی سرم. هنوز هم که فکر می‌کنم تنفرم شعله‌ور می‌شود. مردک بی‌شعور نفهم. و از همین جا که او داشت درباره من و شیوه‌هایم و... فکر میکرد و اظهار نظر می‌کرد من خیلی به هم ریختم و رنجور شدم.

یا وقتی شاهین به من توصیه‌هایی در خصوص زندگی می‌کند یا درباره من و روش‌ها و رویه‌ها و رویکردهایم حرف می‌زند، جوش می‌آورم، اعصابم خرد می‌شود.

گویا تا زمانی که خودم نخواسته‌ام از کسی که درباره من حرف بزند، پیش خود می‌گویم او نباید به من فکر کند و نباید درباره من اظهار نظر کند.

دوست دارم علت‌یابی کنم. دقیقاً نمی‌دانم علت تامش چیست. اما می‌دانم یک موردی خیلی مؤثر است. (در کوه که با خیرالله سیاسی حرف می‌زدیم هم به همین نتیجه رسیدیم.) آن مورد هم این است که من تجربه‌های بدی از اظهار نظر دیگران داشته‌ام. تجربه‌های حساسیت برانگیز و پر از رنج پنهان اما عمیق. مثلاً وقتی آن راز خود را در خصوص دلبستگی‌ام به زهره سرخوش به یکی از دوستان گفتم و متوجه شدم که آن را به کسی دیگر گفته و این باعث شد که به مسخره، آن راز بسیار عمیق به رویم آورده شود، یک هشدار بزرگ در ذهنم ثبت شد که تو نباید بگذاری کسی درباره‌ت چیزی بداند. چون افراد جاهل و احمق‌اند و اگر بدخواه نباشند هم باز اذیت‌ت می‌کنند. مثال دیگر آن دفعه‌ای است که سر سفره (شاید 10 سال پیش) نشسته بودم و به پدرم گفتم که می‌خواهم نی نوازی یاد بگیرم. او پوزخند زد و با لحنی تحقیرآمیز گفت، نی می‌خواهی چه کار و و و. آنجا هم هشداری در من ثبت شد که من نباید علائقم را به دیگران بگویم و آن‌ها نباید از علائق من آگاه شوند. چرا که تحقیرم می‌کنند. ولی این ماجرا باید قدیمی‌تر باشد. یعنی اگر علتی در بیرون داشته باشد، مربوط به گذشته‌ی خیلی دور می‌شود. شاید مربوط به 3-4 سالگی‌م باشد. اما از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم. اما می‌دانم که علت درس‌خوان بودنم در دبستان علت مشابهی باید داشته باشد. احتمالاً علائقی و رویه‌های دیگری هم بوده که می‌خواستم به آن‌ها بپردازم، اما فقط تشویق به درس شدم و بقیه علاقه‌ها سرکوب شدند. از اوایل دوم راهنمایی بود که با افت درسی روبرو شدم و این افت درسی برایم افتخار بود نه مایه شرمساری. علتش همین بود که آن فشار بیرونی (که البته برایم درونی شده بود) را می‌توانستم تا حدی دفع کنم و در برابرش مقاومت. لذا منکر این نیستم که در طول زمان این آسیب‌پذیری و مهم بودن نظر دیگران، کمرنگ‌تر شده اما همچنان مثل باری سنگین بر دوشم زمین‌گیرم کرده. اجازه پرواز نمی‌دهد. مثلاً من تا همین یکی دو سال پیش، وقتی در تاکسی یا اتوبوس می‌نشستم و تلگرام یا اینستاگرام چک می‌کردم، از ترس این که نکند کسی محتوای چیزی که دارم می‌بینم را ببیند، موبایلم را دائم کج می‌کردم به سمت پنجره. اما حالا وقتی در اتوبوس می‌روم، در موبایلم هر محتوایی را می‌بینم هیچ ترسی ندارم. گاهی یکهو به خود می‌آیم و از خودم می‌پرسم تو چرا مثل گذشته موبایل را کج نمی‌کنی به سمت پنجره؟

می‌خواهم بگویم که این روند در حال طی شدن است اما سرعتش خیلی کند است.

علت دیگر که باعث می‌شود در این چندصباح اخیر که به دست شیخ خورشید متولد شده ام، خیلی بیشتر اذیت شوم، این است که تصویر ایده‌آلم از زندگی خیلی خیلی متفاوت است با آن چه عرف می‌پسندد. موارد متعددی هست که عرف با من کنار نمی‌آید و این موارد اگر هر کدام به تنهایی بودند، قابل حل بود اما با هم که هستند، فشار سنگینی روی آدم می‌آورند.

 

لذا است که به دنبال اینم که سرعت این افزایش اعتماد به نفس را بالا ببرم تا جایی که دغدغه‌اش را نداشته باشم.

 

در خصوص راهکار نمی‌دانم چه باید کرد. شاید اگر به مشاور روانشناس مراجعه کنم، بهتر باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۵۹
رجلاً --

بعد از این که دیشب در گروه اندیشه‌جوها بحث سحر و صبح شد، امروز صبح بالاخره سحر بیدار شدم. گاهی هماهنگی‌ها و سخنان و پیام‌هایی که به طور ناخواسته از دیگران سر می‌زند با وجود این که با نیت دیگری سر زده‌اند، برای آدمی الهام‌بخشی عجیبی دارد. زود آن را نشانه می‌یابی و تفسیری ره‌جویانه ارائه می‌دهی و آن نشانه را سرمشق انتخاب‌ت قرار می‌دهی و امید در دلت جوانه می‌زند.

 

خلاصه این بار که موفق شدم بیدار شوم، نشستم به تفکر عمیق. اول پیش خود صادقانه گفتم که چرا شهد تلخ شیراز در نظرم زشتی و قباحت عمیقی ندارد؟ اگر هم در گذشته قباحت داشته، ناشی از فرهنگ و تربیت بوده نه رسیدن (ولو ناقص) به حقیقت عمل. صادقانه دریافتم که اموری مثل غیبت و تهمت و دروغگویی و برتری‌جویی و حسادت و عیب‌جویی حقیقتاً در نظرم منزجرکننده است. ممکن است در عمل گاهی جا بزنم. (یا غفلت دارم یا از کوره در رفته ام) اما زشتی عمل را به خوبی می‌فهمم. چون نه سودی به آدمی می‌رساند و نه به دیگران. در اغلب موارد رنج‌آور هم هست. تازه از همه مهمتر در ذات همه این موارد نوعی خودخواهی و خودپرستی وجود دارد که اگر ذره‌ای در خودمان عمیق شویم می‌فهمیم که پرستش این «خود» چقدر کار پست و زشتی است. اما در خصوص شهد تلخ، این زشتی و پستی به این وضوح دیده نمی‌شود. در ذاتش خودخواهی آشکار هم ندارد.

 

پیش خود گفتم اثرات بد این شهد را بشمارم ببینم واقعا بدم نمی‌آید؟ آن اثرات این‌ها شد:

1. آشفتگی خیال و ناتوانی در ضبط آن

2. تشویش و آسیب‌پذیری و تحریک‌پذیری و ضعف نفس

3. فروبستگی و خمودگی آگاهی (محرومیت از حکمت)

4. کم شدن میل به خوبی‌ها و زیاد شدن میل به بدی‌ها

 

مورد 3 و 4 همان معیارهایی بود که شیخ خورشید برای تشخیص اعمال خوب و بد، بهم شناساند.

 

خلاصه در نظر مشخص است که کاری ناپسند است. اما وضوح و شدتش به اندازه موارد قبلی مشخص نیست. و در قلبم هم انزجاری را که از آن اعمال دارم، نسبت به شهد شیراز حس نمی‌کنم. پیش خود فکر کردم و دیدم این بی‌اهمیت بودن این آثار زشت در نظر من، ناشی از این است که در امور معنوی، حرص و طمع و کمال‌گرایی کافی ندارم. وقتی حرص و کمال‌گرایی معنوی کافی نداشته باشی و اندک حال خوبی داشته باشی زود به آن راضی می‌شوی و اگر هم کاری لذتبخش در برابرت قرار گیرد که میدانی اندکی حالت را بد خواهد کرد، به این خیال که بعد حالت بهتر می‌شود، آن کار را انجام می‌دهی. وقتی حرص کافی نداشته باشی، کمی آشفتگی در خیال و محرومیت از حکمت و کم شدن میل به خوبی‌ها برایت بحران نمی‌شود و می‌گویی حالا این که چیزی نیست. کمی از این چیزهای خوب را از دست می‌دهم و به جایش کمی لذت می‌برم. اما اگر کمال‌گرا باشی با کوچکترین خطایی زود به دنبال جبران می‌افتی و دیگر آن را تکرار نخواهی کرد. این مسأله تنها به شهد برنمی‌گردد. در بیدار شدن در سحر، در مراء‌ها و غضب‌ها، در بدخلقی‌ها و... هم به وضوح نمود دارد. البته در بعضی موارد کمتر و در بعضی موارد بیشتر. مثلاً در اموری مثل غضب کمتر نمود دارد، چون بدی آن عمل با رنج همراه است نه با لذت و این مورد انزجار ما را از آن بیشتر می‌کند.

 

اما اگر می‌بینیم عدم حرص معنوی مشکل است، پس علت این نقصان چیست؟ چرا کمال‌گرایی معنوی ندارم؟ باز پیش خود که فکر می‌کردم دیدم 4 علت موجب این نقصان است:

1. نازل بودن سطح زیست ایده‌آل در ذهن

2. زحمت‌ها و مشقت‌های طریق رسیدن به کمالات در عمل

3. تجربه رنج‌های مضاعف طولانی (چرا که پس از یأس‌های ممتد و فراوان، فقط می‌خواهیم دمی بیاساییم و به دنبال هیجان و دردسر و صعود نیستیم. هر چه از رنج مضاعف و یأس کاسته شود، میل و شوق به بالا رفتن، بیشتر می‌شود. همچنین پس از طی کردن دوره‌های طولانی و طاقت‌فرسای یأس، اندکی خوشی زود ما را می‌گیرد و محو آن می‌شویم و ظرفیتمان پر می‌شود. مثل تمثیل غار افلاطون، که اول نور خورشید چشم‌های فرد را می‌زند.)

4. عدم تجربه رنج‌های شیرین

 

مورد 3 و 4 در واقع مورد 2 را تقویت می‌کنند.

 

اما این 4 مورد را چگونه علاج کنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۰
رجلاً --

امروز با خیرالله سیاسی خیلی حرف زدیم. باورم نمی‌شد که می‌شود یک گفتگوی چندساعته صمیمانه‌ی (و نه علمی خشک) دو نفره انقد کم آسیب و کم‌گناه و مفید باشد. پس از این دیالوگ طولانی مفید خیرخواهانه، زوایایی از خودم را بهتر شناختم و لازم است آن‌ها را بنویسم.

 

یکی این است که فهمیدم من آدمی هستم که باید روزانه چند ساعت تنها باشم و به کارهایی برسم. چه کارهایی از جنس تفکر چه مطالعه چه فیلم چه نوشتن چه موسیقی و... .

من کسی هستم که در بعضی امور بسیار منعطفم و در بعضی امور بسیار ناسازگارم. مثلاً اگر با کسی برویم مسافرت، من به راحتی با عوض شدن برنامه سفر همراهم و حتی استقبال میکنم. یا مثلاً اگر در یک تصمیم‌گیری جمعی بحثی شود سعی در ایجاد توافق دارم و اگر توافق ایجاد نشد، اگر وزنه‌ی جدی‌ای از افراد چیزی بخواهند و آن چیز امر بدی نباشد، کوتاه می‌آیم. اما در اموری که مربوط به حریم شخصی‌م می‌شود به هیچ وجه حاضر به سازگاری نیستم و استراتژی‌ام در غالب اوقات کناره‌گیری است و ایجاد شرایطی برای ادامه پرداخت به رویکرد خودم.

از سویی این حریم شخصی هم دایره گسترده‌ای دارد. یعنی بیش از دیگر افراد، چیزها را در حریم شخصی خودم می‌دانم. خیلی از چیزهایی که دیگران آن را مورد شخصی نمی‌دانند را من شخصی می‌دانم و خوش ندارم درباره‌اش با کسی صحبت کنم یا ببینم کسی در آن خصوص دارد در زندگی‌ام دخالت می‌کند. و این مورد ناشی از تجربه‌های ناخوشایندی است که از دخالت دیگران داشته ام. مثلاً وقتی یک مورد شخصی را با کسی مطرح می‌کنی و او بی‌شرمانه در جاهای مختلف زندگی به روی‌ت می‌آورد و مسخره‌ات می‌کند و حتی به شخص دیگری می‌گوید. خب این موارد را خیلی تجربه کرده‌ام. به همین خاطر در بیان مسائل شخصی (ولو خیلی هم فردی و مخفی نباشد) به دیگران خیلی خیلی احتیاط می‌کنم. و البته این تجربه‌ها و مشابه آن‌ها باعث شده اعتماد به نفس کمتری داشته باشم در کارها. شک و تردید زیاد دارم. یک بار این مورد را توضیح دادم.

بد نیست این تجربه‌ها را به یاد بیاورم و دانه دانه بشکافم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۳
رجلاً --

ما اساساً به دنبال خوب بودنیم یا حال خوب داشتن؟ خیلی فرق دارند این دو.

امروز مطمئن شدم که در بسیاری از اوقات زندگی به دنبال حال خوبم تا خوب بودن. مسأله این نیست که طلب حال خوب کردن بد است. مسأله این است که حال خوب موقت سطح پایین که همراه با تلخی و رنج‌هایی دیگر است و البته همراه با نوعی پوشاندن حقیقت و همنشین محرومیت از آگاهی به خود است، بهتر است یا خوب بودن؟ چرا که شک ندارم همراه با خوب بودن، حال خوب هم می‌آید گرچه حال‌های بد هم می‌آید اما در آن حال‌های بد هم رضا و خوشی هست و تو امید داری. اما ما اغلب حال خوب موقتی پست را به هر قیمتی می‌خریم چرا که می‌خواهیم رها شویم اما متأسفانه فریب می‌خوریم. رهایی از رنج و محدودیت و علاقه به عشق و معنویت و آزادی، جانمایه‌ی حال خوب است و ما زود فریفته می‌شویم و دنیای غرور، مغرورمان می‌کند و خیال می‌کنیم این عجوزه‌ی بزک شده همان رهایی و عشقی است که می‌خواهیم.

 

نکته این است که فرقی میان شرایطی که غضب در جانمان شعله‌ور شده با شرایطی که شهوت در جانمان شعله‌ور می‌شود با شرایطی که فریب می‌خوریم و مختال و مغرور می‌شویم وجود دارد. لذا داروی هر کدام از این شرایط احتمالاً با داروی آن شرایط دیگر متفاوت باشد. اگر غضب در جانمان شعله‌ور شده باشد، مثلاً به دنبال آرامبخش‌ها می‌رویم و کارهای مختلف می‌کنیم تا حالمان بهتر شود و خیرخواهی را در خودمان شعله‌ور می‌کنیم. اگر شهوت (شهوت به معنای عام کلمه یعنی علاقه و جذب) در جانمان بیفتد باید به دنبال تذکر باشیم و کاری کنیم که علاقه از بین برود اما فریب و اختیال گرچه می‌تواند ناشی از غضب یا شهوت باشد اما در جان یک خیرخواه نوپا و تصفیه‌نشده بدون غلبه‌ی غضب و شهوت هم می‌تواند ایجاد شود و این با داروهای قبلی درمان‌پذیر نیست. ممکن است کسی بگوید ما در قبال فریب‌خوردن که مسئول نیستیم. حرفش تا حدی درست است. اما در آن هنگام که ناگهان از فریب آگاهی می‌یابیم و آن زمان که پیش از فریب خوردن است و می‌توانیم مقدمات فریب نخوردن را مهیا کنیم که مسئولیم. 

 

سختی ماجرا آن زمانی است که فریب با شهوت یا غضب ترکیب می‌شود. به گمانم در همه یا اغلب موارد همینطور باشد. اساساً مگر عامل آشفتگی غضبانی یا شهوانی چیزی جز فریب و ملتفت نبودن به حقیقت چیزها و کارها است؟ البته فریب در لحظه داریم و فریب‌هایی که با آن‌ها انس گرفته‌ایم و متوجه‌شان نمی‌شویم. مثلاً ما از حقیقت غیبت کردن بی‌خبریم. این فریبی ریشه‌دار و دیرینه است و به راحتی از بین نمی‌رود. البته هر چه خدا بخواهد. اما گاهی در حین عمل و مواجهات زندگی فریب می‌خوریم. مثل فریبی که دیروز با دیدن مطالب توییتر زهره سرخوش خوردم و تا آخر روز داغون شدم. فریب لحظه‌ای وقتی در ترکیب با شهوت است خیلی خیلی پیچیده‌تر می‌شود. چون علاقه و شیفتگی، آمادگی بیشتری برای زینت دادن دارد. چون وقتی تو شهوت چیزی را داری از آن بیزار نیستی و رنجی نمی‌چشی تا آن رنج خود مانع غوطه‌وری در خیال مزین شود. در صورتی که وقتی فریب با غضب ترکیب می‌شود، چیزی تو را دائماً از درون می‌فشارد و به ساختگی بودن موقعیت و به فریب بودنِ فریب اشاره می‌کند. مثلاً ما هیچ وقت هنگامی که بی‌دلیل خشمگین می‌شویم از آن لحظه لذت نمی‌بریم. این که لذت نمی‌بریم و اذیت می‌شویم باعث می‌شود که بتوانیم به خود توجه کنیم. در واقع نامطلوب بودنِ اوضاع، ما را به کنکاش در خود دعوت می‌کند و لذا امید بیشتری به رهایی از فریب وجود دارد. اما در فریب آمیخته با شهوت این امید کمرنگ‌تر است. (البته شاید در افراد مختلف، این ویژگی متفاوت باشد.) امروز عصر در خواب و بیداری از شهد نوشیدم و خیالم چنان مفتون تصویری به ظاهر زیبا شده بود که دیوانه شدم. حدس می‌زنم که اگر بخشی از صحبت‌هایی که امروز با خیرالله سیاسی درباره روابط رومانتیک و خواب‌های عاشقانه و عاشق‌پیشگی داشتم، نبود، به این حجم از غوطه‌وری در خیال آن تصویر زیبا نمی‌رسیدم. یا حداقل کاش تلاشم را می‌کردم که اثرش را کم کند. مثلاً دعا می‌کردم که خدا اثرش را کم کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۱
رجلاً --

اولین بار است که بازه زمانی حدودی شروع افسردگی را به یاد دارم. عصر روز جمعه، در اتوبوس بودم که خواستم مطالعه جمهور را شروع کنم. دیدم حال ندارم. این در حالی بود که شب گذشته‌اش و دو روز قبلش با اشتیاق فراوانی مطالعه‌اش می‌کردم. اول فکر کردم که حال مطالعه ندارم و گفتم حالا بعدتر مطالعه‌ می‌کنم. جلوتر که رفت، رنجی مبهم دائم مرا آزاد می‌داد و من دائم به دنبال فرصتی بودم که بخوابم. بخوابم تا رنج را از یاد ببرم. یا با اینستاگرام و تلگرام ور می‌رفتم بلکه رنج را فراموش کنم. هنوز باور نمی‌کردم که شروع افسردگی است. کم کم دیدم مسأله فقط بی‌میلی به مطالعه‌ای که پیش‌تر برایم جذاب بود، نیست. مسأله، انزجار از هر چیز و کار و کسی است که پیش‌تر خوشایند بوده است. حال و حوصله کسی را نداشتم و کسل‌وار بدخلقی می‌کردم. در اتوبوس هنوز مطمئن نبودم که افسردگی است. بعد از این که به خانه رسیدم و خوابیدم تا ظهر، کم کم مطمئن شدم که این بی‌حالی، یک خستگی ساده نیست و حدس می‌زدم یکی دو روز مهمانم باشد. البته با احتساب امروز، در مجموع 6 روز است که با این افسردگی دست و پنجه نرم می‌کنم. دیگر دیدم، دارد خیلی طولانی می‌شود و نگران شدم. گفتم با شیخ خورشید صحبت کنم، ببینم چه می‌گوید. توصیه‌هایی داشت که اولاً باید آدم حال خود را خوب کند. کارهایی مثل کوه رفتن، معاشرت با دوست خوب، زیارت، تنها بودن و ارتباط نداشتن با همه آدم‌ها، احسان کردن به والدین و... برای بهتر شدن حال آدم موثر است. از این‌ها مواردی را امتحان کرده بودم. اما مورد احسان به والدین را از صحبت‌های شیخ آموختم و اندکی به آن عمل کردم و واقعاً اثر داشت؛ گرچه اثرش نسبی بود. شیخ می‌گفت این افسردگی سه عامل می‌تواند داشته باشد: 1. کاری که خود آدم کرده است. 2. امور خارجی 3. امور طبیعی

و اگر با موارد بالا حال آدم خوب شود، احتمالاً از امور خارجی بوده. از آن جا که به جز احسان به والدین بقیه موارد، تاثیری نداشت، حدس می‌زنم از امور خارجی نباشد. امور طبیعی هم نمی‌دانم چیست. اما درباره کاری که خود آدم می‌کند، خیلی فکر کردم و هنوز متوجه نشدم. شیخ می‌گفت 90 درصد بدبختی‌های ما به خاطر زبان است. شاید غیبتی، دل‌شکستنی، حرف نامربوطی چیزی بوده که این تأثیرات را گذاشته. اما هر چه فکر کردم چیزی به یاد نیاوردم. حالا باز سعی می‌کنم از صبح روز 5شنبه تا عصر جمعه را توصیف کنم ببینم چیزی بوده یا نه. صبح 5شنبه از 3 و نیم بامداد شروع شد. شاهین را بیدار کردم و با هم به سمت نور رئوف حرکت کردیم. کمی در پیشگاه نور رئوف بودیم و برگشتیم. بعد رفتیم کمی صبحانه خوردیم و من اشتباه کردم، پنیر و چای با هم خوردم و معده‌ام به هم ریخت. من رفتم خشکشویی و یک چیزی هم از مغازه خریدم و بعد نشستیم وسایل را جمع‌آوری کردیم که برویم به بازار ظلمات. در بازار ظلمات با افراد فراوانی مواجه شدیم. یکی از مواردی که الان که فکر می‌کنم به یاد می‌آورم این است که در این سفر گاهی بی‌دلیل افرادی را مسخره می‌کردیم. یادم است درباره آن مرد که در میز روبرو بود و آن مرد که مسئول برنامه بود چیزهایی می گفتیم. یادم می‌آید که پشت سر آن مرد مسئول به شاهین چیزهایی گفتم. مثلا گفتم چقدر این آدم چاپلوس است. مگر این مورد چیزی جز غیبت است؟ یک غیبت دیگر هم به یاد می‌آورم. درباره آن مرد گفتم چرا انقدر دنبال پول است. درباره آن یکی مرد گفتم چرا اصلا گسترش اقتصادش برایش مهم نیست؟ و حرف‌هایی هم می‌زدیم که بن‌مایه‌هایی از تمسخر و تحقیر داشت. مثلاً آن کسی که در قطار ماسکش پایین بود و توصیه به ماسک می‌کرد. یا مثلاً آن کسی که در میز جلویی بود و استایل خاصی داشت. یا مثلاً آن کسانی که تخته چوب بزرگی با خود آورده بودند.

شب جمعه هم شکر خدا در جوار نور رئوف تا نیمه شب، با جستجوگر با ذکاوت داشتیم مباحثه علمی می‌کردیم و شکر خدا به غیبت و تمسخری نرسیدیم.

 

در مجموع حس می‌کنم، سه چیز دست به دست هم دادند تا مرا به این حال بیندازند. اول آن غیبت‌ها و تمسخرها. دوم این که شب جمعه کم خوابیدم و خوابم بسیار به هم خورد. سوم این که احساس بیگانگی نسبی‌ای هنوز با این کار سبزرنگ داشتم. البته الان که با آن آنتروپرونر تیپیکال آشنا شده‌ام و این کار سبزرنگ همچون یک پژوهش عمیق هم برایم معنابخش است، و از طرفی هم پول‌ساز است و از سویی محمل پرداختن عملی و نظری به آرمان‌ها می‌تواند باشد، کمی بیگانگی‌ام از بین رفته است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۷
رجلاً --

سوال این است که آیا باید حفظ کرد؟ وقتی یک مطلب، کتاب یا... مهم را می‌خوانیم نباید آن را حفظ کرد؟

مساله این است که در تکوین یک ذهن متفکر و زایا شکی نیست که اگر چیزهایی که میخواند به یادش بماند، بی‌اندازه به او کمک خواهد کرد. اما ما غالباً چیزهایی که میخوانیم را فراموش میکنیم. خیلی کلی و مبهم یادمان می‌ماند و خیلی زود از یادمان می‌رود. در صورتی که اگر علوم همیشه در نزد بشر حاضر باشد، ‌بی‌اندازه به او کمک می‌کند و در جزء جزء مسائل انضمامی پیش رو به یاد علومی که فراگرفته می‌افتد و خود را راهنمایی می‌کند. اما مسأله دیگر این است که این در یاد نگه‌داشتن یا به اصطلاح حفظ کردن، هر چقدر هم گسترش یابد نامحدود نیست. و از طرفی ما زمان محدودی داریم. نمیتوانیم 1 سال فقط یک کتاب بخوانیم تا آن را کامل حفظ شویم. فایده‌ای هم ندارد. پس سوال اصلی این است که تا چه حد لازم است حفظ کردن مطالب را گسترش دهیم؟ یعنی چقدر باید مطالب را تکرار کنیم و پیش خود مرور کنیم و از انحاء مختلف به آن بنگریم و از خود سوال کنیم تا به چه میزان آن‌ها را در یاد نگه داریم؟ (البته هستند افرادی که تقریباً هر چه می‌خوانند و می‌بینند یادشان می‌ماند اما ما که اینطور نیستیم باید بفهمیم که این حفظ شدن چقدر مهم است و چقدر باید برایش وقت گذاشت؟) از سویی یافتن پاسخی مناسب برای حد این گسترش نیازمند نسبتی است که متون با مسائل و دغدغه‌های ما پیدا می‌کنند. اما تراژیک است که اگر بدانیم، ما در لحظه‌ی خواندن مطالب نمی‌دانیم در آینده به چه مسائلی برخواهیم خورد و در روزمره و سیاست و اقتصاد و جهان و... ما درگیر چه مسائلی می‌شویم که بخواهیم به همان میزان، به یاد نگه داشتن یک مطلب را تقویت کنیم. خوش به حال آدم‌های قدیمی بیابان‌های حجاز و عراق که می‌دانستند باید چه چیزی را حفظ کنند. مطمئن بودند که باید قرآن و احادیث را حفظ کنند، چون مطمئن بودند مسأله‌شان به آن ربط خواهد داشت و مهم‌ترین ارتباط را هم با آن مطالب خواهد داشت. اما ما چه؟ نمی‌دانیم چه باید کنیم، مگر این که شانس بیاوریم در طول زمان و در برخورد با مسائل یادمان بیاید که فلان حرف یا فلان مطلب چقدر به این مسأله الان من مرتبط است، پس بروم سراغش و مرورش کنم ببینم چیزی می‌یابم یا نه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۴
رجلاً --

«یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا»

 

این آیه بنیان مطالب پیش رو است. حال مرجع ضمیر «ه» در «به» می‌خواهد قرآن باشد یا بودا.

 

یکی از آفات عرفان شرقی این است که آدمی دچار بی‌خیالی، عدم تعهد و بی‌انگیزگی در امور زندگی می‌شود. یعنی اگر عرفان شرقی را بد بفهمی و بد به کار گیری، خوراک تنبلی و بی‌مسئولیتی است. اما خوشا لحظه‌ای که نه هیجان داری و نه ترس و خوشی و رنج و تو همچنان با قوت به تکلیف و مسئولیت می‌پردازی و باانگیزه در میانه‌ی راه‌ها و تصمیم‌ها شل نمی‌شوی. اما سؤال است که چگونه این دو جمع می‌شوند؟ اگر واقعی بیاندیشیم آن چیزی که اغلب ما را تکان می‌دهد و به حرکت وامی‌دارد احساسات است. اما وقتی هیجان و احساسی در کار نباشد، چه چیز تو را حرکت می‌دهد؟ خمینی کبیر وقتی انقلاب در حال پیروزی بود و هواپیمای او داشت به مهرآباد نزدیک می‌شد، چگونه «هیچ» حسی نداشت؟ اگر حسی نداری پس چه چیز تو را به حرکت واداشته است خمینی؟

 

اما یک آفت اسلام این است که تو آن چنان مستحکم بر عمل و علاقه‌ی خود ایمان داری که تعصب سراغت می‌آید. تعصبی که حتی جزو آفات عرفان شرقی نمی‌تواند باشد. و از طرفی بی‌مسئولیتی و تنبلی و بی‌خیالی در اسلام نمی‌تواند راه یابد و امکانش را ندارد.

 

هر دو این آفات هم به لحاظ نظری و در بعد مهمتر به لحاظ عملی سخت، پیچیده و نیازمند درنگ و پرسش و جستجو است.

 

آفت نوع اول، چیزی بود که در این 4 ماه گذشته مرا در خود فرو برد. خصوصاً بعد از دیدار با خندان برفی گرچه مزایایی داشت اما این آفت بسیار بزرگ را هم داشت.

 

باید چاره کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۰
رجلاً --