مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۷ ب.ظ

خیال قدرتمند خلأ!

این بار هم می‌خواهم به نقطه‌ی صفر توجه کنم و توصیف کنم؛ چه این بار امر جدیدی کشف کردم. اما قبلش به چیز دیگری می‌پردازم. یک موردی بود که نمیتوانم به آن فکر کنم و جواب را بیابم ولی امکان توصیف هست. وقتی با آن فرد کودن صحبت می‌کردم، کوچکترین نمادها و نشانه‌ها نه می‌فهمید و نه از آن‌ها می‌توانست استفاده کند. هر چه می‌گفتم نمی‌فهمید. دیرم هم شده بود و او اصلا نمی‌فهمید در تعاملات اجتماعی باید چگونه رفتار کند تا طرفین راضی باشند و معاشرت به خوبی رخ دهد. موقعیت مشابه اگر با پدرم یا مادرم یا دوستانم رخ می‌داد، قطعا عصبی می‌شدم و یا فریاد می‌زدم یا بداخلاقی می‌کردم. اما در این موعد نه عصبی شدم نه بداخلاقی کردم. چرا؟ از طرفی دیگر موردی بود که دیشب اتفاق افتاد. به جلسه مجازی نرسیده بودم و با موبایل به آن گوش میدادم. وسط خیابون. هنسفری داشتم. نان گرفتم. وقتی حواسم نبود کارت بانکی روی زمین افتاد. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خودپرداز. یهو فهمیدم کارت بانکی ندارم. چند دقیقه تمام ماشین را گشتم و پیدا نکردم. همچنان هنسفری در گوشم بود و سیمش به این ور و آن ور گیر می‌کرد. خیلی عصبی شدم. که یهو وسط ماشین بلند داد زدم. پدرم زنگ زد. با حالت عجزی که بسیار غیرقابل قبول است برایم، گفتم که کارت را گم کردم. خیلی عصبی بودم. البته ماندگاری زیادی نداشت و بعد از اتمام جلسه (که نصف آن را در خانه بودم دیگر) دیگر به لحاظ عصبی نگران و خشمگین و... نبودم. کاری هم نکردم اما این مشکل حل شد. چرا حل شد؟ اصلا چرا عصبی شدم؟

 

گفتم که. نمیتوانم پاسخی بیابم. اما باید بگویم که اموری که فکر میکردم عامل اصلی عصبانیتم هستند، در واقع یا اصلا عامل نیستند، یا دست کم علت تامه نیستند. فقط میتوانم بگویم اموری مثل «نفهمیدن دیگران حرف من را» یا «تلف کردن وقت آدم» یا «عذرخواهی نکردن به هنگام اشتباهشان» گرچه عوامل موثری اند اما آن طور که فهمیدم عامل اصلی نیستند.

 

بگذریم...

 

این که میگویم نقطه ی آغاز ناگهانی نیست، حقیقتی است. در نقطه اوج یا پایان، لحظه ای به خود اندیشیدم و فهمیدم که چه هوشمندانه و ظریف، حقیقت را بر خود با دستان خود پوشانده ام. چه توصیف دقیقی است واژه «کافر». در همان حین بود که آگاه شدم و دست از پوشاندن برداشتم، اما دیر شده بود. «پوشاندن» به وجودم چسبیده بود و نمیتوانستم به راحتی رهایش کنم. همان حالی است که آرام آرام انسان را به انکار میکشاند و هر چه تلاش کند هم دیگر انکار به او نزدیک تر است گرچه در نظر بداند حقیقت چیست. برگردم به جستجوی نقطه آغاز. نقطه آغاز روندهای تدریجی خودشتابدهنده است. مانند ایستادن بر روی یک لوله با قطری بزرگ است که از کنار بر زمین خوابانده شده. اگر اندکی پایت را تکان بدهی، لوله کمی میچرخد و تکان میخورد؛ اگر باز هم به همان مقدار قبلی پایت را تکان بدهی این بار لوله شتاب میگیرد و با سرعت بیشتری میچرخد و همینطور که پیش میروی کشیدن ترمز آن سخت تر میشود. وقتی به حرکت افتاد، دیگر فقط باید بدوی تا زمین نخوری که از قضا چه بدوی چه ندوی زمین میخوری. و این حکایت اعمال ما است. روندهای تدریجی خودشتابدهنده این گونه اند. ابتدا چشمکی می بینی. توجه نکنی میرود تا بعد. توجه کنی، لبخند هم میزند. باز هم اگر توجه کنی ابروانش را هم تکان میدهد. باز هم توجه کنی با تو سخن میگوید و آرام آرام دستش را دراز میکند و تو را با خود میبرد. این روندهای تدریجی خودشتابدهنده را در انواع دیگرِ توجه نیز میتوان یافت. وقتی امری ما را به خود متوجه میکند و آن امر در نظر خوب است و در کردار ناخوشایند نفس، گاه سعی ما بر پوشاندن آن امر است. و از همینجا رنج و فرح غالب شروع به فعالیت میکند؛ چرا که ما پوشانده ایم. رنج میبینیم چون روح ما نمیتواند بی تفاوت باشد و آن امر خوب را رقم نزند. فرح و شادی به سراغ ما می آید چون میخواهیم با شادی، رنج را از یاد ببریم. که هر دو مستی می آورد. چه رنج غالب چه فرح چیره. «ابلیت شبابی فی سکره التباعد منک». اما آن امری که ما را بیدار کرد و میخواست توجه مان را جلب کند، ما می پوشانیمش. پس رنج غالب به سراغمان می آید و نمیدانیم با آن چه کنیم. چون پرده را که بر روی حقیقت می اندازی، سخت میتوان برداشت. کفر که بورزی، ایمان آوردن دوباره ات سخت میشود و از طرفی کفر ورزیدن ت هم عذاب آور است. البته خدای ناکرده ممکن است به جایگاهی برسی که کفر ورزیدن ت عذاب آور نباشد که آن وقت تو پرده بر کل حقیقت انداخته ای و از اشقی الاشقیا میشوی. شهاب (اسمش را گذاشتم شهاب چون پرسرعت و پرقدرت است اما معلوم نیست در جو جهان، میسوزد و دود میشود یا به زمین میرسد و میکوبد و در هم میشکند) می‌گفت: تو به کار دیگری هم اگر بپردازی رنج میکشی. چرا که تو درکی پیدا کردی و چیزی را فهمیده ای که اگر به آن نپردازی عذاب میکشی. من اضافه میکنم: در واقع در هر دو صورت رنج میکشی. اگر راه درست را انتخاب کنی چه بسا رنج بیشتری میکشی. اما تفاوت را نباید در میزان رنج جست؛ تفاوت در این است که در صورت درست، تو رنج زیاد میکشی اما خود را ملامت نمیکنی و از درون پوسیده نمیشوی اما در صورت دوم که انتخاب غلط است و سعی در پوشاندن و بی توجهی به حقیقت داری، تو رنج کمی میکشی اما مدام خود را سرزنش میکنی و این رنج اکبر و غالب است. اساساً غلبه ناشی از قدرت و ضعف است. در صورت اول تو به حول الهی امید داری که بر رنج فائق آیی چه این که قدرت الهی، اکبر است. اما در صورت دوم تو به خودت و دنیا و... امید داری نه چیز دیگر. و تو و دنیا و... قدر ارزنی قدرت ندارید. پس در رنج می مانید و امیدی به رهایی نیست. این است سر رنج و فرح غالب. دوباره توجه کنیم. اموری هستند که میخواهند ما متوجه خود کنند و ما باید واکنش صحیح نشان دهیم. امور می‌خواهند ما را قلقلک دهند اما ما نمیخندیم و خود را به جدیت میزنیم. امور میخواهند به ما نشان دهند، اما ما خود را به کوری میزنیم و نمیخندیم. امور میخواهند ما را متوجه سازند اما ما به زور خود را غافل میکنیم و به خیال خود میخواهیم رها شویم. امور میخواهند دستمان را بگیرند اما ما دستشان را پس میزنیم. و خاصیت «خودشتابدهندگی» را نباید فراموش کرد. چه این که لحظه ای امری خود را به ما نشان میدهد و ما در خود می یابیم که فلان واکنش صحیح را باید نشان دهیم؛ وقتی این کار را نمیکنیم و برای راحت نفسمان، آن را میپوشانیم. دفعه بعد راحت تر میپوشانیم و کمتر قلقلکمان میدهد. به لحظاتی که واقعا شک داریم و نمیدانیم چه باید کرد کار ندارم. آن لحظات بر ما تکلیفی سوار نمیکنند و چه بسا در آن لحظات تکلیف آن است که اتفاقا درنگ کنیم و فکر و تامل کنیم. درباره لحظاتی سخن میگویم که میدانیم چه کنیم اما سعی میکنیم حق را بپوشانیم و این گونه خود را گول بزنیم. خود را که گول میزنیم و آگاهانه غفلت میورزیم آرام آرام دروغمان باورمان میشود و ساختار ادراکی مان دچار نقص میشود. کم کم می بینیم که در اموری که تا چندی پیش برایمان مسجل بود که باید فلان کار را کرد، شک میکنیم و خود از خود تعجب میکنیم که چطور من دارم به این چیز شک میکنم؟ اینجاست که خود با اراده خود چشمانمان را می بندیم و چسب میزنیم که باز نشود. اما اگر در همان لحظه ی آگاهی و هشیار شدن، بی درنگ به عمل مطلوب مشغول شویم دچار این پوشاندن ها و دروغ های پی در پی نمیشویم. حتی ممکن است آن عمل مطلوب، واقعا مطلوب نباشد اما همین که صادقانه تصورمان بر این باشد که آن کار، درست است، کافی است برای انجام دادن. و من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. یک کلید رهایی از رنج و فرح غالب همین است. حداقلش این است که نوع خاصی از رنج و فرح غالب را میتوان این گونه رفع کرد. چون تو خود را مستحق سرزنش نمیبینی و حول خدا را می طلبی و اینگونه رنج غالب سراغت نمی آید چرا که قوی هستی. از طرفی وقتی رنج غالب نداشته باشی و حول الهی را طلب کنی، عالَم درونت، دچار خلأ نمیشود که نیاز به پُر کننده داشته باشد و ناگهان فرحی به دلت نشیند و غالب شود. گرچه همه این امور تشکیکی است. یعنی اگر در مقام انتخاب درست باشی و طلب حول الله هم کرده باشی باز تا قبل از فنا، آن قدر قوی نیستی که همه رنج ها را بتوانی به دوش کشی، لذا باز نیاز داری به شادی هایی که با آن رنج ها را قابل تحمل کنی و فراموش کنی؛ خدا قوت دهد.

 

نکته بگویم که شهد تلخ شیراز این بار نه از سر شوق که از سر خالی بودن درون به سراغم آمد و این بار از تمام مواردی که از ماه رمضان گذشته تا به حال به سراغم آمده فجیع تر بود. شاید علتش همین اختیاری بودن تام ش بود. گاهی امور شهدآلود را میبینیم و وسوسه میشویم اما این بار فرق داشت. علاقه ای نداشتم. وسوسه هم نشده بودم. خودم با اختیار و آگاهانه رفتم سراغ شان. این همان خلأ درون است که ناشی از پوشاندن های پیشینی است. البته این خلأ درون به خلأ بیرون هم سرایت کرده بود و در چند ساعتی تصور میکردم کارم را کرده ام و دیگر وظیفه ای ندارم. خلأِ درون، وضعیتی است که به دل آن چیزی که مستحقش است را نمیدهی و دل که دائم طالب است چیزی که مستحقش نیست را طلب میکند؛ اما سیرابش نمیکند. نه تنها سیرابش نمیکند، خوب که توجه میکند امیدی هم به سیراب شدن از آن چیز که مستحقش نیست، ندارد. این یعنی ممکن است در انتخاب های درست هم دل سیراب نشود (کما این که نمیشود) اما امید به سیراب شدن از آن چیزی که به او داده ایم وجود دارد. و این عدم سیراب شدن در حالت اول و ناامیدی از سیراب شدن، همان رنج غالب را می آورد که درون را تهی میکند و دوباره به دنبال چیزی میگردد. اگر درون، مدام به نشانه ها و امور چشمک‌زن واکنش درست نشان دهد و مدام حق را نپوشانیم، آن گاه اگر باز رنج و فرح غالب و شهد تلخ شیراز و... به سراغمان آمد باید دوباره فکر کنیم ببینیم مشکل چه بوده. تا اینجا به گمانم تنها مسیر همین است. همان نشانه ها و چشمک زن های کوچک را جدی بگیریم.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

خیال قدرتمند خلأ!

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۷ ب.ظ

این بار هم می‌خواهم به نقطه‌ی صفر توجه کنم و توصیف کنم؛ چه این بار امر جدیدی کشف کردم. اما قبلش به چیز دیگری می‌پردازم. یک موردی بود که نمیتوانم به آن فکر کنم و جواب را بیابم ولی امکان توصیف هست. وقتی با آن فرد کودن صحبت می‌کردم، کوچکترین نمادها و نشانه‌ها نه می‌فهمید و نه از آن‌ها می‌توانست استفاده کند. هر چه می‌گفتم نمی‌فهمید. دیرم هم شده بود و او اصلا نمی‌فهمید در تعاملات اجتماعی باید چگونه رفتار کند تا طرفین راضی باشند و معاشرت به خوبی رخ دهد. موقعیت مشابه اگر با پدرم یا مادرم یا دوستانم رخ می‌داد، قطعا عصبی می‌شدم و یا فریاد می‌زدم یا بداخلاقی می‌کردم. اما در این موعد نه عصبی شدم نه بداخلاقی کردم. چرا؟ از طرفی دیگر موردی بود که دیشب اتفاق افتاد. به جلسه مجازی نرسیده بودم و با موبایل به آن گوش میدادم. وسط خیابون. هنسفری داشتم. نان گرفتم. وقتی حواسم نبود کارت بانکی روی زمین افتاد. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خودپرداز. یهو فهمیدم کارت بانکی ندارم. چند دقیقه تمام ماشین را گشتم و پیدا نکردم. همچنان هنسفری در گوشم بود و سیمش به این ور و آن ور گیر می‌کرد. خیلی عصبی شدم. که یهو وسط ماشین بلند داد زدم. پدرم زنگ زد. با حالت عجزی که بسیار غیرقابل قبول است برایم، گفتم که کارت را گم کردم. خیلی عصبی بودم. البته ماندگاری زیادی نداشت و بعد از اتمام جلسه (که نصف آن را در خانه بودم دیگر) دیگر به لحاظ عصبی نگران و خشمگین و... نبودم. کاری هم نکردم اما این مشکل حل شد. چرا حل شد؟ اصلا چرا عصبی شدم؟

 

گفتم که. نمیتوانم پاسخی بیابم. اما باید بگویم که اموری که فکر میکردم عامل اصلی عصبانیتم هستند، در واقع یا اصلا عامل نیستند، یا دست کم علت تامه نیستند. فقط میتوانم بگویم اموری مثل «نفهمیدن دیگران حرف من را» یا «تلف کردن وقت آدم» یا «عذرخواهی نکردن به هنگام اشتباهشان» گرچه عوامل موثری اند اما آن طور که فهمیدم عامل اصلی نیستند.

 

بگذریم...

 

این که میگویم نقطه ی آغاز ناگهانی نیست، حقیقتی است. در نقطه اوج یا پایان، لحظه ای به خود اندیشیدم و فهمیدم که چه هوشمندانه و ظریف، حقیقت را بر خود با دستان خود پوشانده ام. چه توصیف دقیقی است واژه «کافر». در همان حین بود که آگاه شدم و دست از پوشاندن برداشتم، اما دیر شده بود. «پوشاندن» به وجودم چسبیده بود و نمیتوانستم به راحتی رهایش کنم. همان حالی است که آرام آرام انسان را به انکار میکشاند و هر چه تلاش کند هم دیگر انکار به او نزدیک تر است گرچه در نظر بداند حقیقت چیست. برگردم به جستجوی نقطه آغاز. نقطه آغاز روندهای تدریجی خودشتابدهنده است. مانند ایستادن بر روی یک لوله با قطری بزرگ است که از کنار بر زمین خوابانده شده. اگر اندکی پایت را تکان بدهی، لوله کمی میچرخد و تکان میخورد؛ اگر باز هم به همان مقدار قبلی پایت را تکان بدهی این بار لوله شتاب میگیرد و با سرعت بیشتری میچرخد و همینطور که پیش میروی کشیدن ترمز آن سخت تر میشود. وقتی به حرکت افتاد، دیگر فقط باید بدوی تا زمین نخوری که از قضا چه بدوی چه ندوی زمین میخوری. و این حکایت اعمال ما است. روندهای تدریجی خودشتابدهنده این گونه اند. ابتدا چشمکی می بینی. توجه نکنی میرود تا بعد. توجه کنی، لبخند هم میزند. باز هم اگر توجه کنی ابروانش را هم تکان میدهد. باز هم توجه کنی با تو سخن میگوید و آرام آرام دستش را دراز میکند و تو را با خود میبرد. این روندهای تدریجی خودشتابدهنده را در انواع دیگرِ توجه نیز میتوان یافت. وقتی امری ما را به خود متوجه میکند و آن امر در نظر خوب است و در کردار ناخوشایند نفس، گاه سعی ما بر پوشاندن آن امر است. و از همینجا رنج و فرح غالب شروع به فعالیت میکند؛ چرا که ما پوشانده ایم. رنج میبینیم چون روح ما نمیتواند بی تفاوت باشد و آن امر خوب را رقم نزند. فرح و شادی به سراغ ما می آید چون میخواهیم با شادی، رنج را از یاد ببریم. که هر دو مستی می آورد. چه رنج غالب چه فرح چیره. «ابلیت شبابی فی سکره التباعد منک». اما آن امری که ما را بیدار کرد و میخواست توجه مان را جلب کند، ما می پوشانیمش. پس رنج غالب به سراغمان می آید و نمیدانیم با آن چه کنیم. چون پرده را که بر روی حقیقت می اندازی، سخت میتوان برداشت. کفر که بورزی، ایمان آوردن دوباره ات سخت میشود و از طرفی کفر ورزیدن ت هم عذاب آور است. البته خدای ناکرده ممکن است به جایگاهی برسی که کفر ورزیدن ت عذاب آور نباشد که آن وقت تو پرده بر کل حقیقت انداخته ای و از اشقی الاشقیا میشوی. شهاب (اسمش را گذاشتم شهاب چون پرسرعت و پرقدرت است اما معلوم نیست در جو جهان، میسوزد و دود میشود یا به زمین میرسد و میکوبد و در هم میشکند) می‌گفت: تو به کار دیگری هم اگر بپردازی رنج میکشی. چرا که تو درکی پیدا کردی و چیزی را فهمیده ای که اگر به آن نپردازی عذاب میکشی. من اضافه میکنم: در واقع در هر دو صورت رنج میکشی. اگر راه درست را انتخاب کنی چه بسا رنج بیشتری میکشی. اما تفاوت را نباید در میزان رنج جست؛ تفاوت در این است که در صورت درست، تو رنج زیاد میکشی اما خود را ملامت نمیکنی و از درون پوسیده نمیشوی اما در صورت دوم که انتخاب غلط است و سعی در پوشاندن و بی توجهی به حقیقت داری، تو رنج کمی میکشی اما مدام خود را سرزنش میکنی و این رنج اکبر و غالب است. اساساً غلبه ناشی از قدرت و ضعف است. در صورت اول تو به حول الهی امید داری که بر رنج فائق آیی چه این که قدرت الهی، اکبر است. اما در صورت دوم تو به خودت و دنیا و... امید داری نه چیز دیگر. و تو و دنیا و... قدر ارزنی قدرت ندارید. پس در رنج می مانید و امیدی به رهایی نیست. این است سر رنج و فرح غالب. دوباره توجه کنیم. اموری هستند که میخواهند ما متوجه خود کنند و ما باید واکنش صحیح نشان دهیم. امور می‌خواهند ما را قلقلک دهند اما ما نمیخندیم و خود را به جدیت میزنیم. امور میخواهند به ما نشان دهند، اما ما خود را به کوری میزنیم و نمیخندیم. امور میخواهند ما را متوجه سازند اما ما به زور خود را غافل میکنیم و به خیال خود میخواهیم رها شویم. امور میخواهند دستمان را بگیرند اما ما دستشان را پس میزنیم. و خاصیت «خودشتابدهندگی» را نباید فراموش کرد. چه این که لحظه ای امری خود را به ما نشان میدهد و ما در خود می یابیم که فلان واکنش صحیح را باید نشان دهیم؛ وقتی این کار را نمیکنیم و برای راحت نفسمان، آن را میپوشانیم. دفعه بعد راحت تر میپوشانیم و کمتر قلقلکمان میدهد. به لحظاتی که واقعا شک داریم و نمیدانیم چه باید کرد کار ندارم. آن لحظات بر ما تکلیفی سوار نمیکنند و چه بسا در آن لحظات تکلیف آن است که اتفاقا درنگ کنیم و فکر و تامل کنیم. درباره لحظاتی سخن میگویم که میدانیم چه کنیم اما سعی میکنیم حق را بپوشانیم و این گونه خود را گول بزنیم. خود را که گول میزنیم و آگاهانه غفلت میورزیم آرام آرام دروغمان باورمان میشود و ساختار ادراکی مان دچار نقص میشود. کم کم می بینیم که در اموری که تا چندی پیش برایمان مسجل بود که باید فلان کار را کرد، شک میکنیم و خود از خود تعجب میکنیم که چطور من دارم به این چیز شک میکنم؟ اینجاست که خود با اراده خود چشمانمان را می بندیم و چسب میزنیم که باز نشود. اما اگر در همان لحظه ی آگاهی و هشیار شدن، بی درنگ به عمل مطلوب مشغول شویم دچار این پوشاندن ها و دروغ های پی در پی نمیشویم. حتی ممکن است آن عمل مطلوب، واقعا مطلوب نباشد اما همین که صادقانه تصورمان بر این باشد که آن کار، درست است، کافی است برای انجام دادن. و من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. یک کلید رهایی از رنج و فرح غالب همین است. حداقلش این است که نوع خاصی از رنج و فرح غالب را میتوان این گونه رفع کرد. چون تو خود را مستحق سرزنش نمیبینی و حول خدا را می طلبی و اینگونه رنج غالب سراغت نمی آید چرا که قوی هستی. از طرفی وقتی رنج غالب نداشته باشی و حول الهی را طلب کنی، عالَم درونت، دچار خلأ نمیشود که نیاز به پُر کننده داشته باشد و ناگهان فرحی به دلت نشیند و غالب شود. گرچه همه این امور تشکیکی است. یعنی اگر در مقام انتخاب درست باشی و طلب حول الله هم کرده باشی باز تا قبل از فنا، آن قدر قوی نیستی که همه رنج ها را بتوانی به دوش کشی، لذا باز نیاز داری به شادی هایی که با آن رنج ها را قابل تحمل کنی و فراموش کنی؛ خدا قوت دهد.

 

نکته بگویم که شهد تلخ شیراز این بار نه از سر شوق که از سر خالی بودن درون به سراغم آمد و این بار از تمام مواردی که از ماه رمضان گذشته تا به حال به سراغم آمده فجیع تر بود. شاید علتش همین اختیاری بودن تام ش بود. گاهی امور شهدآلود را میبینیم و وسوسه میشویم اما این بار فرق داشت. علاقه ای نداشتم. وسوسه هم نشده بودم. خودم با اختیار و آگاهانه رفتم سراغ شان. این همان خلأ درون است که ناشی از پوشاندن های پیشینی است. البته این خلأ درون به خلأ بیرون هم سرایت کرده بود و در چند ساعتی تصور میکردم کارم را کرده ام و دیگر وظیفه ای ندارم. خلأِ درون، وضعیتی است که به دل آن چیزی که مستحقش است را نمیدهی و دل که دائم طالب است چیزی که مستحقش نیست را طلب میکند؛ اما سیرابش نمیکند. نه تنها سیرابش نمیکند، خوب که توجه میکند امیدی هم به سیراب شدن از آن چیز که مستحقش نیست، ندارد. این یعنی ممکن است در انتخاب های درست هم دل سیراب نشود (کما این که نمیشود) اما امید به سیراب شدن از آن چیزی که به او داده ایم وجود دارد. و این عدم سیراب شدن در حالت اول و ناامیدی از سیراب شدن، همان رنج غالب را می آورد که درون را تهی میکند و دوباره به دنبال چیزی میگردد. اگر درون، مدام به نشانه ها و امور چشمک‌زن واکنش درست نشان دهد و مدام حق را نپوشانیم، آن گاه اگر باز رنج و فرح غالب و شهد تلخ شیراز و... به سراغمان آمد باید دوباره فکر کنیم ببینیم مشکل چه بوده. تا اینجا به گمانم تنها مسیر همین است. همان نشانه ها و چشمک زن های کوچک را جدی بگیریم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۰۲
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی