مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

وقتم خیلی کم است و کارهایی که برای کنکور باید بکنم خیلی زیاد است. اما باید بنویسم چون برای اولین بار یکی از مسائلی که چندین ماه درگیرش بودم برایم تا حدی صورتبندی شد و واضح‌تر شد. صرفاً می‌نویسمش تا بعداً بیشتر فکر کنم و با شیخ خورشید هم مطرح کنم، نظرش را بدانم.

 

من با خودم فکر کردم و دیدم من در چندین بعد از زندگی از وضع مطلوب فاصله چشمگیری دارم اما متوجه شدم که همه‌اش تقصیر خودم نیست. برخی الزامات هست که به دلیل زندگی در خانه‌ی پدر و مادرم بر من سوار می‌شود و نمی‌توان آن‌ها را از بین برد و همچنان در خانه زیست. ابعاد مختلف زندگی را می‌نویسم و علت نامطلوب بودنش را هم توضیح می‌دهم.

1. حیات علمی. زندگی علمی من اصلاً مطلوب نیست. فضای خانه ما، فضای مطالعه نیست. دغدغه‌هایی که شبانه روز به واسطه حضور در خانه با آن درگیر می‌شوم بعضاً خیلی نامناسب حیات علمی است.

2. رژیم غذایی. ما در خانه‌مان خیلی ناسالم غذا می‌خوریم. مثل همه خانواده ها :). تقریبا همه جا ناسالم غذا می‌خورند. باز به لطف خدا به خاطر رژیم خانم مکی من وضعم بهتر است. اما من می‌خواهم حداقل دو ماه گیاهخواری را امتحان کنم اما در این خانه نمی‌شود. اولاً هی ناراحت می‌شوند که چرا غذایی که من درست کردم را نمیخوری. چرا غذایی که من به تو تعارف میکنم را نمیخوری. و... تازه هر روز هم باید پاسخ بدهی که چرا این کار را داری میکنی. و اگر عوارض جسمانی داشته باشد، مدام سرزنش به سراغم می‌آید.

3. تنظیم خواب. در این خانه نمی‌توان همه را مجبور کرد که هر شب ساعت 8 شام بخوریم که شب زود بخوابم که بتوانم صبح زود بیدار شوم.

4. کمیت حیات اقتصادی. در این خانه نمی‌توان کمیت اقتصادی زندگی را به حداقل‌ها و ضرورت کاهش داد. حتی نمی‌توان به طور آزمایشی کاهش داد و خود را محک زد. خیلی از امور اقتصادی من در حد بسیار خوبی است و من حتی نمی‌توانم بفهمم که من تا چه میزان تحمل دارم که وضعیت اقتصادی‌ام مناسب نباشد؟ آیا دچار اضطراب‌ها و مشکلات مختلف نمی‌شوم؟ اما نمی‌توانم این را امتحان کنم و ببینم چه می‌شود. خاصیت هر زندگی غیرمستقلی همین است.

5. اعمال عبادی. من نمی‌توانم در این خانه آن طور که می‌خواهم به اعمال عبادی‌ام بپردازم. گاهی سر و صدا مانع است و گاهی اضطراب‌هایی.

 

در همه این موارد حس می‌کنم که اگر در این خانه نباشم و در مکانی دیگر و مستقل زندگی کنم، وضعم بهتر می‌شود.

 

اما دو چیز مانع آن می‌شود که تصمیم بگیرم به مستقل شدن ولو قبل از ازدواج:

اول این که پیش خود می‌گویم نکند این بهانه‌ها صرفاً جوگیری و فرافکنی باشد و اصلاً حضور در این خانه عامل مهمی نباشد. حداقل در موارد حیات علمی، اعمال عبادی و تنظیم خواب تا حدی حس می‌کنم حضور در این خانه عاملیت زیادی نداشته باشد. اما خب امتحان نکرده‌ام و نمی‌دانم.

دوم این که از این که در مقابل خواست خانواده قرار بگیرم، سخت هراس دارم. اولا از این جهت هراس دارم که ممکن است با سرزنش‌ها و طردها و بدگویی‌ها و دلخوری‌ها همراه باشد. ثانیا فکر می‌کنم خیلی اخلاقی هم نیست. بالاخره در این روزهایی که در این خانه هستم در امور مختلفی به پدر و مادرم کمک می‌کنم و درست نیست که این کمک‌ها را کلاً قطع کنم. ممکن است از دستم دلخور شوند و دلشان را برنجانم.

 

نمی‌دانم چه کنم. صرفاً نوشتم که بعداً برگردم و فکر کنم و مشورت بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۴۹
رجلاً --

یکی از چیزهایی که آدم را دلسرد می‌کند از زندگی و هوشیاری و باعث میشود به غفلت و مستی و خواب مایل باشیم، نبود انگیزه است.

 

داشتم یک ویدئو می‌دیدم که می‌گفت چطور از خواب بیدار شویم. یکی از شروط این بود که انگیزه داشته باشی برای بیدار شدن. کاری چیزی. ظاهر این است که انگیزه معلوم است. میخواهم خوب باشم و کارهای مفید انجام دهم و برای آرمان‌های الهی تلاش کنم. اما چرا این‌ها پشت‌بندش یک «که چی» می‌آید؟ یا چرا داشتن این انگیزه‌ها باعث نمی‌شود تمام روز به خیال همین‌ها باشم؟ و در واقع این‌ها باعث نمی‌شود که صبح با انگیزه بیدار شوم؟ در صورتی که 4 ماه پیش، روزهایی را تجربه کردم که همینطور بود. یعنی با انگیزه‌ای وافر از خواب بیدار می‌شدم و به کارها می‌رسیدم. این انگیزه‌ها واقعا آنقدر خوب و جذاب هستند که برایش همه کار کرد. اما چرا در من اثر نمی‌کند؟ خب مسلماً بخشی‌ش ناشی از میل به کاهلی و تنبلی و بی‌خیالی است اما همه‌اش این نیست. این که تو بتوانی انگیزه را به اجزای عملیاتی تبدیل کنی، خودش خیلی مهم است. وقتی این کار را نکنی و با تمام پیچیدگی‌های زندگی، انگیزه را انعطاف ندهی و به آن شکل نبخشی، عملاً آدم را دلزده می‌کند. باز هم می‌گویم، میدانم که امور دیگری هستند که خود این انگیزه را قوت می‌دهند و بسیار هم مؤثرند اما فعلا همین یک مورد را می‌توانم تغییر دهم.

 

یکی از ابزارها و طرقی که نسبت‌شان با انگیزه نهایی ابهام دارد، همین کنکور است. واقعا معلوم نیست که چرا می‌خواهم ارشد بخوانم. گرچه میدانم که یک ابزاری است و به دردهایی خواهد خورد. اما در کنار راه‌های مشابه چطور؟ مثلا چرا تلاش نکنم که خارج از کشور تحصیل کنم؟ یا مثلا چرا الان نروم حوزه و همزمان عین آدم همان حلقه ها و جمع‌هایی که الان هی به تعویق می‌اندازمشان را تقویت نکنم؟ چیزی که خیلی به آن فکر می‌کنم این است که اگر کنکور قبول نشوم چه؟ اگر قبول شوم چه؟ هر دو اضطراب آور است. گرچه قبول نشدن اضطرابش بیشتر است، چرا که همراه با سرزنش و تحقیر بقیه و خودم هم هست. اما همین که معلوم نیست در نسبت با هدف نهایی این ارشد چه می‌کند، به همین دلیل ایجاد پوچی می‌کند در ذهن. البته الان که کمتر از دو هفته مانده به کنکور دیگر منطقی نیست که رها کنم و به فکرش نباشم. نباید تصمیمی که قبلا گرفتم را همینطور بیخودی رها کنم.

 

نکته ای که در من هست این است که در تصمیم ها زود شک می‌کنم و شل می‌شوم. خب این باید اصلاح شود. اگر تصمیم گرفتی و هنوز دلایل تصمیم تو پابرجا است نباید در عمل شل شوی. ممکن است در نظر فکر کنی و احتمالات را حساب کنی اما در عمل تا زمانی که دلیل محکمتری نیامده باید بر همان دلیل قبلی بمانی. لا تنقض الیقین بالشک. وقتی تصمیم را گرفتی ادامه بده مگر جایی که بفهمی واقعا غلط است. من نسبت به 4 ماه پیش چه دلایلی برای ادامه تحصیلم اقامه شده؟ کدام یک دلیلی محکمتر از این است که ارشد بخوانم؟ پس بیخودی شک نکن و ادامه بده. این خودش امتحان است. چرا که اگر کنکور هم نباشد و تصمیم دیگری گرفته باشی، باز وسط راه مثل الان می‌شوی. این خوب نیست.

 

در کل در این چند روز آینده، مهم اصلاح دو چیز است: یکی این که در تصمیم گرفته شده، ثابت قدم بتوانی بمانی. دوم این که از هر نتیجه‌ای که آمد نه به یأس برسی نه به فرح مفرط. هر دو کشنده است و ناشی از یک چیز است. دروغ یأس همان وهم وصل معشوق است / خوشا میانه‌رو مالدار حاجتمند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۰ ، ۱۱:۵۰
رجلاً --

حدود 4 ماه است که تقریبا تمام علائم افسردگی را دارم. البته روزهایی هم بوده که این علائم را نداشته باشم. اما خیلی کم. شاید به تعداد انگشتان دست. یأس کمابیش در من هست گرچه کنترلش میکنم و سعی دارم به اوج نرسد. خواب زیاد که قبلا توضیح دادم به خاطر فرار از رنج و یأس بود. غذای زیاد که باز هم به خاطر فرار از خود و رنج خود است. دل و دماغ کارهای زندگی را ندارم. به علم علاقه دارم، اما حال ندارم درس بخوانم. شهد به صورت افراطی زیاد شده و باز به خاطر فرار از رنج است. خشم بی دلیل و فراوان. شکایت های زیاد از جسم و افراد اطراف. احساس تنبلی و بی حالی مفرط. بی انگیزگی. احساس از خود بیزاری. همه این علائم را دارم. بدم می‌آید که به خودم بگویم افسرده ام. یک ماه پیش هم پیش خود گفتم من افسرده ام. اما بدم می‌آید از این واژه. بیشتر آدم را افسرده و ناامید میکند. توضیحات مفصلی که در احوالم در این مدت داده ام خودش نشان میدهد که چه وضعی را سپری کرده ام؛ نیازی به واژه افسردگی نیست. اما دیروز در کوه که بودیم یکی از رفقا گفت افسرده نیستی تو؟ اما مشکلم با واژه افسردگی این است که زود آدم را به روان‌درمانی ارجاع می‌دهد و من روان‌درمانگری که آدم را سرکار نگذارد و با تلقین نخواهد تأثیر بگذارد نمی‌شناسم. کلا نگرش مثبتی نسبت به روانشناس‌ها ندارم. شیخ خورشید خودش همیشه کلی مشکل روانی من را حل کرده است. به او اعتماد دارم. از طرفی دیگر وقتی واژه افسردگی را به کار می‌بریم انگار صرفا یکسری تحریکات بد است که باید از بین برود. در صورتی که من آن چیزی که به آن می‌گویند افسردگی، نامش را نوعی کفر می‌گذارم. من می‌فهمم که رذائل اخلاقی متعدد است که باعث افسردگی می‌شود. همین که تو پرتکرار مراء کنی باعث میشود افسرده شوی. این که تو دائم دنبال برتری‌جویی باشی باعث افسردگی می‌شود. اما واژه افسردگی این چیزها را نشان نمی‌دهد.

اما نکته این است که من می‌دانم درمان چیست. من می‌دانم که اگر یک ماه هر روز بدون استثنا سحر بیدار باشم، حالم خوب می‌شود. اما بدبختی این است که درمان را می‌دانم و این کار را نمی‌کنم. واقعا کار سختی هم نیست. اما نمی‌کنم. خب چرا نمی‌کنم؟

 

هزار مرتبه رحمت طلب، تأمل کن
زیان خواب سحر را مگر بپالایند

اگرچه سِحر سَحر «دفع صد بلا بکند»
طریق یأس مجو، خفته‌ای سحر هر چند

 

بکن آقا. کاری ندارد که. اولش سخت است. آرام آرام اصلا عادت می‌کنی.

و خیلی تأثیرات خوبی دارد. معجزه‌گر است. پس امشب ساعت 11 و نیم به رختخواب برو تا 4 بیدار شوی. اگر تا 12 خوابت نبرد کلا نخواب تا صبح. به همین راحتی افسردگی‌ت را درمان کن. همین را تا یک ماه ادامه بده. حل می‌شود اگر خدا بخواهد.

 

زبان گشای و سخن گوی از آسمان بلند
ستون به خیمه بزن، ریسمان به بالا بند

ستون به ذهن مزن، اتکا به قلب مکن
حدیث موسی و فرعون را بخوان و بخند

نه ذهن فرعون آگه ز پور عمران بود
نه قلب موسی کافی ز بهر آیه و پند

تو قدر وسع زمین را بکَن ولی گر دوست
کند اشاره، خوری آب از زمین بلند

به قعر چاه فتادن، به از غرور قلل
به خود بدیده چو یوسف جهان هزاران چند

هزار مرتبه رحمت طلب، تأمل کن
زیان خواب سحر را مگر بپالایند

اگرچه سِحر سَحر «دفع صد بلا بکند»
طریق یأس مجو، خفته‌ای سحر هر چند

دروغ یأس همان وهم وصل معشوق است
خوشا میانه‌رو مال‌دار حاجتمند

فریب عشق ز جادوی خود مخور عاقل
نه عاشق است هر آن کو شود به خود دلبند

نه من به او نرسیدم که هیچکس حتی
شکور عارف دانا، حکیم فرهمند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۰ ، ۲۱:۴۱
رجلاً --

تسویف و ترس از مرگ همنشین هم‌اند.

 

تو وقتی کاری که باید انجام دهی را انجام ندهی و بگویی بعداً انجام میدهم، در حالی که عذر خاصی نداری، ترس از مرگ هم داری. چرا که همیشه وظیفه‌ای را انجام نداده ای و میترسی که وقت تمام شود و همچنان انجام نداده باشی. در این حال است که از مرگ می‌ترسی چون ممکن است زمان را از تو بگیرد و تو به کارت نرسی. گویا نوعی از ترس از مرگ رقم میخورد که ناشی از عدم مرگ‌اندیشی است. اگر همیشه مرگ‌اندیش باشی، کار را به بعد محول نمیکنی و ترس تو را فرانمیگیرد. البته شاید علل دیگری هم داشته باشد، اما یکی از آن ها این است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۲
رجلاً --

امروز پس از این که احمقانه و ناتوانانه به خاطر یک امتحان درسی دانشگاه استرس فراوان گرفتم و دست و پایم یخ کرد و زیر بغلم عرق کرد، کمی خلوت کردم. از دیروز عصر آدم بدی شده بودم. سحر هم نتوانستم بیدار شوم. جالب است که آدمی لحظه‌ی شروع بد شدن را مثل لحظه ی شروع خواب به یاد نمی آورد. شاید اشتراک آن ها در غفلت، علت این امر باشد. وقتی آدم بدی میشوی، غافلی. و غفلت معلوم نیست از کجا شروع میشود. فقط یکهو به خود می آیی و می بینی غافل بوده ای. اما در غفلت کارهایی کرده ای که اثرش مانده و دیگر نمیتوان به راحتی از بد بودن دست کشید، حتی اگر بیدار شده باشی و از غفلت رها. دیروز پس از این که به طرزی حیرت آور و شرم‌آلود سر پدرم داد زدم، یکهو بیدار شدم. فهمیدم که چند لحظه ی قبل را در غفلت بوده ام. اما هنوز نفهمیدم از کجا شروع شد. میدانم که وقتی در مغازه بودم هم غفلت داشتم و کمی وارد لج بازی و مراء با مادرم شدم. اما نمیدانم از کجا شروع شد. پس از این که بیدار شدم، دیدم هر چه میخواهم، نمیتوانم جبران کنم. دیدم اصلا نمیتوانم از پدرم عذرخواهی کنم. امیدوارم خدا آنقدر به من فرصت بدهد که بتوانم عذرخواهی کنم. بتوانم خود را دلش جا بدهم. امروز هم بعد از این که متوجه شدم منابع درس امتحان را ندارم باز از غفلت در آمدم. اما نمیدانم چکار باید کرد. فقط کمی که فکر کردم فهمیدم عجب دردی دارم. عجب نقص احمقانه ای دارم.

 

با خود گفتم چه چیز باعث میشود که در این میان استرس بگیرم؟ دیدم چیزی جز ترس از دست دادن آبرو نیست. کمی شکافتمش. دیدم این است که من میترسم که نکند آن استاد بفهمد من چیزی نمیدانم و در این درس کاهلی کرده ام. و از سویی خود را در حالتی تصور میکنم که در درس کاهلی نکرده ام و آن چه مربوط به درس است را میدانم. وقتی این حالت را خیال میکنم، غرق در فرح میشوم. تصور کن استاد از تو تعریف کند. در مقابل بقیه از تو تعریف کند. خیلی حال میدهد. فکر کن به تو بگوید چقدر خوب فهمیدی درس را. خیلی لذت میبری. بیشتر که فکر میکنم میبینم پشت این لذت و آن رنج، همان برتری خواهی نهفته است. اما این بار فقط دست پیدا کردن به برتری نیست. اصلا برتری واقعی محل بحث نیست، دل آدمی به یک مجاز از آن برتری راضی میشود. وای بر این همه ضعف و عجز و جهل. یعنی پیش خود که فکر میکنم میبینم صرف نادانی و کاهلی من را اذیت نمیکند (هر چند این طور اذیت کردن که فقط موجب یأس و ترمز شود، مطلوب هم نیست) بلکه این که این نادانی و کاهلی در یک ارتباط اجتماعی نمایان شود اذیت کننده است. انگار مهم این است که در نظر افراد من بالا و برتر به نظر بیایم نه این که واقعا برتر باشم. اساسا این که دنبال این باشیم که واقعا برتر باشیم، خودش مذموم است. حالا این چه مصیبتی است که آدمی دنبال این میرود که صرفا در نظر افراد دیگر بالا و برتر جلوه داده شویم ولو نیستیم.

 

علاج چیست؟ فعلا همین تأمل را میدانم و البته مهیا کردن زمینه های زیستی و ذهنی و عمل به آن چه میدانم.

 

البته شاید اصلا این تخیل برتر بودن و در یک رابطه اجتماعی یک برتری ذهنی داشتن، همان برتری جویی واقعی است. یعنی در برتری جویی واقعی هم ما در واقع در لایه ای از ادراک میخواهیم خیال کنیم که برتریم. در رابطه اجتماعی این که دیگران فکر کنند تو بالا و برتر هستی، زمینه را مهیا میکند که تو تخیلی درباره برتر بودن خود کنی. در گونه های دیگر برتری جویی هم همین است. یعنی هیچکس در حقیقت که از کس دیگر بالاتر نمیرود وقتی همه یک هستی دارند. حقیقت و وجود، بسیط و غیرقابل مقایسه با غیر است. اما ما برای نفس خودمان توانایی تخیل برتر بودن را داریم. خیال میکنیم که چیزهایی هست که میتواند ما را برتر کند. مثلا ثروت. مثلا قدرت. مثلا دانش. فکر میکنیم آن کسی که قدرت دارد، واقعا برتر است. حقیقتا که برتر نیست. صرفا در لایه ای از ادراک، این توجه به برتری را می یابیم و با آن خوشیم. و این حالتی که برای من دست داد، نوعی مجاز در مجاز است. یعنی اولا نفس کاهل نبودن و دانا بودن، برتری نیست. ثانیاً این که دیگران فکر کنند تو دانایی و کاهل نیستی هم خود بی اصالت است. که این دومی خیلی بدتر است گرچه بدی و پستی‌ش آشکارتر است. دروغین بودنش واضح‌تر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۲۱:۵۷
رجلاً --

دو راهه شدم...

 

واقعا انقدر سخت است پایبند بودن به امری خوشایند که حتی نیاز نیست صبر کنی تا نتیجه بدهد. از همان ابتدا نتیجه می‌دهد؟ واقعا انقدر سخت است که با وجود این که خواب کافی داشته‌ای، دم سحر بیدار شوی؟ حتی خودشان بیدارت هم می‌کنند. قبل از این که ساعت زنگ بخورد، خودشان بیدارت کردند. اما تو چرا بیدار نمیشوی؟ مگر ندیدی اثرات خوبش را؟ هر کار خوبی که بخواهی بکنی، نیازمند این بیدار بودن در صبح هستی. مثل تمام دیگر امور مربوط به جسم. اما تو نمیکنی. چرا؟ و دقیقا چند دقیقه بعد از این که بیدار نمیشوی عذاب وجدان میگیری و خود را سرزنش میکنی. خود را همه جوره بد می‌بینی و میخواهی از واقعیت فرار کنی. لذا میخوابی. و هر چه بیدار میشوی باز میخوابی. چون نمیخواهی با واقعیت روبرو شوی.

 

از طرفی اگر همینطور که الان هستم، بخواهم هی خود را سرزنش کنم، به یأس مفرط دچار میشوم که همین الان هم اندکی مأیوسم. از سویی دیگر اگر بخواهم بیخیال این اشتباه خود شوم، پس چه چیز قرار است مرا مجبور کند که بیدار شوم. از سویی دیگر اگر سراغ شهد شیراز روم، میدانم که جز اندکی خوشی و بعد آشفته‌تر شدن خیال چیزی نصیبم نمیشود. و اگر این کار را هم بکنم، خطر یأس بیش از گذشته سراغم می آید. این است که میگویم دو راهه شدم. چه بسا چندراهه شدم.

 

البته. اگر خواب از ترس روبرو شدن با واقعیت «خودم» است، پس چرا با خود مواجه نشوم؟ اگر در بیداری از خود فرار نکنم و به دنبال مواجه شدن با خود باشم، لابد در خواب و بیداری هم از خود فرار نمیکنم. اما مواجه شدن با خود یعنی چه؟

 

برای پاسخ به این سوال باید لحظاتی که میخواهم از خود فرار کنم را به یاد بیاورم. مثلا امروز صبح چرا میخواستم از خود فرار کنم و بخوابم؟ چرا میخواستم مست باشم و نه هشیار؟ چون دیدن این صحنه که من «نتوانستم» از خواب بیدار شوم برایم زجرآور بود. یا آن زمان که جیغ درون میکشیدم و در مسیر الوند بودم، علت چه بود؟ یادم نیست. یا آن زمان که در طالقانی جیغ درون میکشیدم برای چه بود؟ علتش این بود که بدم می آمد از این که کسی مرا تحقیر کند و نتوانم خود را بالا بکشم. آن روز تحقیر شده بودم و نمیتوانستم پاسخی درخور بدهم. در همه موارد نوعی عجز بود. عجز زجرآور. اکثر مواردی که مرا به شهد میکشاند هم نوعی زجر و عجز و یأس آمیخته است. به نظر میرسد تنها راه رهایی از یأس، توجه نکردن به ناتوانی ها است. اما اگر به ناتوانی ها توجه نکنیم، متکبر و مغرور میشویم. اگر به ناتوانی ها توجه کنیم، مأیوس میشویم. مشکل کجا است؟ چه باید کرد؟

 

رحمت خدا. تنها پاسخ اطمینان‌بخش، رحمت خدا است. رحمت هستی‌بخش انحصاری خدا. تنها چیزی که میتواند با ناتوانی و توانمندی انسان جمع شود و هم یأس و هم تکبر را دور بزند، رحمت تام خدا است. رحمتی که اگر نبود هیچ چیز نبود.

 

اما برای چشیدن رحمت خدا شاید باید خوب بود. شاید لازم باشد که از خود فرار نکنیم. یعنی فارغ از این که مواجهه با خود یعنی چه، فرار کردن را انتخاب نکنیم. یعنی خود را غرق در هیچ لذتی نکنیم آن چنان که مست شویم. نه شهد. نه خوراکی های خوشمزه. نه خواب. نه خنده ها و خوشی های جمع های دوستی به طور افراطی. اگر فرار کردن را بگذاریم کنار، حداقل راه برای مواجهه با خود باز میشود. الان که کمی در خود تأمل میکنم. میبینم که علت فرار، همان خودمان است. یعنی خود را که واقعا میبینیم میفهمیم که چقدر موجود بدی هستیم و سعی میکنیم از خود فرار کنیم. یعنی فقط عجز نیست. چه مواقع بسیاری که عجز را چشیده ایم و دچار یأس نشدیم. اما مواجه شدن با بد بودن خود، عامل یأس و فرار است. و وقتی مواجه میشویم باید خوب شویم. همان لحظه که با خود مواجه میشویم به جای فرار باید سعی در این کنیم که خوب شویم. وقتی میبینی صفت بدی در تو وجود دارد، آن را در عمق وجودت خوب کن. یعنی به آن گرایش درونی ات به خوبی توجه کن. هی به یاد بیاور که خوبی کردن چقدر خوب است. به یاد بیاور که عفو و گذشت چه زیبا است. به یاد بیاور که مسخره نکردن چقدر قشنگ است. شیخ خورشید را به یاد بیاور که چه زیبا رفتار میکرد. چه زیبا برتری جویی را در نطفه خفه میکرد. او را به یاد آور که چه زیبا شهد را دور میکرد از تو. او را به یاد آور که چه زیبا از خودنمایی و تحقیر دیگران دوری میکرد. و البته الله اکبر. چقدر زیبا است این خوب بودن. فیلم و داستان و شعر درباره خوبی چشیدن هم باعث میشود آدم به گرایش درونی ش نسبت به خوبی توجه کند به جای مستی و غفلت و فرار کردن از واقعیت. و هر لحظه برای توجه به خوبی ها خوب است. گرچه برخی اوقات این کار راحت تر رخ میدهد. امید دارم که صبح فردا دم سحر بیدار شوم و با قدرت بیشتری زندگی کنم. اما اگر بیدار نشدم هم غصه ندارد. هر موقع که بیدار شدم، بیدار میشوم. امروز را دریاب که خیلی مانده. و تو میتوانی ولو اندک به گرایش های خوب درون توجه کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۲
رجلاً --

سروش در جلسه 52 شرح مثنوی کلا به مثنوی نمیپردازه. درباره توکل در نظر غزالی میگه. غزالی در احیاء العلوم میگه سه مرتبه داره توکل: اول مثل اعتمادی که موکل به وکیل میکنه. دوم مثل نسبتی که طفل با مادر برقرار میکند. سوم مثل نسبتی که جسم مرده با غسال برقرار میکند. غزالی میگوید در مرتبه اول آن چه توکل است توسل به اسباب یقینی است. توسل به اسباب ظنی هم ایراد ندارد. اما توسل به اسباب احتمالی غیرظنی خلاف توکل است.

 

جالب است که ما در فرهنگ عمومی خودمان توکل را چیز دیگری میدانیم. اصلا کاملا متضاد است و نمیدانم چرا کسی در این جلسه این را نپرسید. ما در فرهنگ عمومی توکل را این میدانیم که شخص اتفاقا در شرایطی که اسباب یقینی ندارد و با شک و تردید تمام وجودش را فراگرفته باید ناگهان به خود بیاید و توکل کند و قدم در راه بگذارد. اتفاقا کسی که به اسباب یقینی اکتفاء میکند شخصی است که توکل ندارد. پس منظور غزالی چه بوده؟

 

البته غزالی چیز دیگری هم میگوید و آن کمی راهگشا است. این که باید در کارها به اسباب اقل اکتفا کرد. یعنی به در خانه ات یک قفل زدی کافی است. دیگر هزار قفل و آژیر و... زدن خلاف توکل است. یا مثلا در کسب درآمد همان طریق رایج را به کار گیر. مثلا برو در مغازه ت بنشین و منتظر مشتری باش. نه این که تبلیغات گسترده و کلک های مختلف و قرعه کشی و نتوورک مارکتینگ و... به کار بگیری.

 

درباره این دو کلام غزالی میتوان دو حرف زد. یکی این که اولا این دو حرف غزالی ربطی به هم ندارند و چه بسا متضاد هم باشند. از این حیث که اتفاقا هزار قفل به در زدن اسباب یقینی تری فراهم میکند تا یک قفل زدن. این که تو اسباب مختلف را به کار گیری تا بیشتر مطمئن باشی که اسباب یقینی تری را به کار گرفته ای. حالت دوم این است که منظور از اکتفا به اسباب یقینی، اکتفاء به اسباب عرفی و رایج است. یعنی او در واقع به وجه حسن فاعلی امر اشاره کرده است. او میگوید سراغ اسباب احتمالی نرو از این جهت که به همان اساب رایج و تجربه شده مطمئن نیستی و دلت قرص نیست. میترسی که نکند این اسباب درست کار نکنند. میگوید تو داری سراغ اسباب احتمالی میروی چون سوءظن به قضا و قدر داری و بی دلیل میترسی که نکند دزد امشب خانه ام را بزند. نکند امروز پول به دست نیاورم. پس علاوه بر اسباب رایج به اسباب احتمالی هم چنگ میزنم و بلکه بیشترین منفعت را کسب کنم. با این نگاه، اکتفا به اسباب یقینی و رایج حسن است. اما حالت دیگری هم برای اکتفا به اسباب رایج وجود دارد که قبیح است. در واقع در این حالت شما میتوانی به اسباب رایج اکتفا کنی اما با قبح فاعلی و خلاف توکل. یعنی از سر بزدلی و ترس و اعتماد نداشتن به قضا و قدر امور جدید را امتحان نکنی و پا در مسیر ناشناخته نگذاری. این شخص حتی گاهی از سر بزدلی پا در مسیرهای رفته شده هم نمیگذارد چرا که میگوید دیگران رفته اند، من که نرفته ام که بدانم امن است آن مسیر یا نه. لذا اکتفاء به اسباب رایج هم میتواند خوب باشد و هم بد، بستگی به حسن و قبح فاعلی عمل دارد.

 

اما در کل باید به احیاء العلوم مراجعه کرد و دید چه بوده حرف غزالی. احیاء العلوم همان عربی کیمیای سعادت است. نه که ترجمه شده باشه. غزالی کیمیای سعادت را جداگانه برای عوام نوشته و احیاء العلوم را به زبان عربی برای خواص و دانشمندان. کیمیای سعادت مختصرتر هم است گویا.

 

یک جمله ای هم خود سروش گفت، خفن: ما هیچ یقینی نداریم که خدا راست میگوید. ما تنها میتوانیم به خدا اعتماد داشته باشیم. به خدا فقط میتوان ایمان داشت. اصلا به صداقتش علم نداریم. خیلی نکته مهمیه این. توکل این ایمان و اعتمادی است که به او داریم و هر گونه اعتماد دیگر همان توکل است نه آن کاری که او میکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۷:۰۵
رجلاً --

چو نیزه عدو زد به حلق حسین
بر زمین افتاد؛ خیمه نالان است
خضیبِ به خون گشته خون خدا
سینه منتظر سمّ اسبان است

 

دل عالمی را به جوش آوری
چو یاری بخواهی صدا نشنوی

 

حکایت همین است. دل عالمی را به جوش آوری. اگر به ابراز احساسات باشد پاکارم. اما چو یاری بخواهی صدا نشنوی. ولی در میدان عمل سختم میشود. کم می‌آورم. زود احساسات خوب و معنوی بروز میکند. اما در همین احساسات غرق میشوم و کاری نمیکنم. شگرد عجیبی است. همین امشب به شکل بدی ایجاد شد روی من.

فعلاً بروم نماز بخوانم و اسباب کنترل خیال را فراهم کنم. برمیگردم مینویسم. حرف زیاد دارم...

 

... برنگشتم بنویسم. اما فهمیده ام که بیدار بودن در سحر خیلی مهم است. اگر عزم و اراده تغییر باشد، بیدار بودن در سحر خیلی کمک کننده است. این بیدار بودن باعث میشود حملات به خیال کمتر باشد. باعث میشود خیال آرام تر و رام تر باشد. لذا روزهایی که سحر را بیدارم تخیل و وسوسه جنسی کمتری دارم. روزهایی که سحر بیدار شده ام، راحت تر میتوانم فکرم را به سمتی که خوب است ببرم و از تخیلات برتری جویانه راحت تر رها شوم. از تخیلات مأیوس کننده راحتتر جدا شوم. از تخیلات فرح بخشانه توهم زا هم راحتتر میتوانم رها شوم اما نه به راحتی دیگر تخیلات. این مورد در روزهایی که سحر بیدار میشوم اتفاقا خیلی سفت میشود و جدا شدن از آن لزوما راحت نیست. خیلی هم گرفتارکننده و زمین زننده است. خلاصه کنترل امور زیستی به قطع لازم است گرچه کافی نیست و خیلی هم دست پایین است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۱
رجلاً --

دیگر برایم مسجل شده است که از یأس تا شهد تلخ شیراز فاصله‌ی چندانی نیست. هر چند بیشتر از فاصله‌ای است که از غضب تا یأس طی می‌شود اما خیلی زیاد هم نیست. این بار تنها دو روز طول کشید. دو روز در حالت یأس و افسردگی و بیکاری و به دنبال مُسکر. و گزینه‌ای که چند ساعت پیش تصویب شد، شهد تلخ شیراز بود. یعنی قبلش هیچ میلی نبود. هیچ حسی نبود. هیچ گرایشی نبود.

دفعه های پیش هم همینگونه بود. فقط یکی دو بار بود که تنها به دلایلی زیستی روی آوردم. اکثراً به خاطر رهایی از یأس بود.

نه که بعدش حالم خوب شودها. تنها برای مدتی آرام‌تر و بی‌خیال‌تر شدم. اما الان نه مثل قبل اما باز بی‌اعصاب و بی‌ظرفیت و در کنج ناامیدی هستم. گرچه می‌خواهم نماز بخوانم و تأملی کنم و این حس را هم نمی‌توانم انکار کنم.

 

و یأس مهمترین ترمز زندگی من است. ترمز بعدی هم همان چیزی است که در آن طرف طیف یأس قرار می‌گیرد: خوشی و رضایت به وضع اکنون. در هر دو نوعی سکون نهفته است. رهایی از سکون، یعنی جاهدوا فینا. کوشش بیهوده به از خفتگی.

برای یأس چیزی جز اراده برای تغییر توجه و سعی در صبر نمی‌یابم. اما این موارد را نتوانستم اجرا کنم. چه در این مورد دو روز قبل و چه در موارد قبلی.

 

اما اگر خیالم آرام آرام به دستم آید و توانایی کنترلش را داشته باشم خیلی راحت‌تر می‌توانم توجهاتم را کنترل کنم و آن وقت تغییر توجه و سعی در صبر هم راحت‌تر می‌شود. چرا که سعی در صبر هم نوعی تغییر توجه است. پس همین طریقی که برای به دست گرفتن عنان خیال انتخاب کرده‌ام را پیش بگیرم و ثابت‌قدم‌تر از گذشته به پیش روم.

 

و البته شیخ خورشید هم جواب بدهد و ببینم او چه توصیه‌ای دارد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۴
رجلاً --

نمیدانم همه همینطورند یا نه. اما من فاصله‌ای که لازم است از غضب تا یأس طی کنم، یک قدم هم نیست. تنها در حد یک اشاره یا یک توجه است.

بلافاصله پس از خشمگین شدن، پیش خود فکر می‌کنم که چرا خشمگین‌م؟ مگر چه شده؟ بعد پاسخ‌های مختلفی می‌دهم:

چون بهم برخورده.

چون فلانی هر چه می‌گویم نمی‌فهمد.

چون فلانی گیج‌بازی در می‌آورد.

چون فلانی خنگ‌بازی درمی‌آورد.

چون فلانی سرزنشم کرد.

چون فلانی نمیگذارد فلان کار را که میخواهم بکنم.

چون فلانی از آهنگی که من خوشم می‌آید خوشش نیامد.

چون فلانی برای این که خودش لذت ببرد، جلوی لذت بردن من را گرفت و به اصطلاح ضدحال زد.

چون فلانی تحقیرم کرد.

چون فلانی چیزی را توضیح داد که انگار من کوتاهی‌ای کرده‌ام (ولو این که قصدی نداشت و به انحاء اثبات کرد که قصدی نداشته است و ولو صرفاً نقل قول کرده و خودش قصدی نداشته ولو در نقل قول هم آن شخص قصدی نداشته است.

چون فلانی ناخواسته و بدون قصد مانع کار من شده و من توان اجتماعی لازم را ندارم که به او بفهمانم که مانع شده است.

 

پس از این که این جواب‌ها را می‌دهم پیش خود می‌گویم خب برای این که نباید عصبی شد. هر چه هست از خدا است. اگر بد است باید یا به نحوی پاسخ داد یا اگر نمیتوانی از کنارش بگذری و اجازه دهی برود و اگر خوب است باید شکر کرد. در هر صورت غضب و عصبانیت منطقی نیست. حماسه خوب است اما خشم بی‌فکر چه سودی دارد اگر ضرر نداشته باشد؟

 

پس از این که فهمیدم این عصبانیت بد است دلم می‌خواهد جلویش را بگیرم. اما آن‌ور دلم می‌خواهد که ادامه دهم. چون می‌خواهم هر آن نقصی که وارد شده و اذیتی که دیده‌ام را تلافی کنم. میخواهم پرخاش کنم بلکه دلم خنک شود. بلکه «من» راضی شود که خودی نشان داده. اما از طرفی میفهمم بد است و میخواهم متوقفش کنم. در این تضاد گیر می‌افتم.

 

اولا از خود غضب رنج می‌برم چرا که زورم نمی‌رسد کاری کنم. ثانیاً از این که نمیتوانم جلوی غضب را بگیرم رنج مضاعف می‌چشم. و این رنج مضاعف همان یأس است. یأس هم که بیاید انواع خیالات متناسبش می‌آید و آن را تقویت می‌کند. اولی‌ش که همین ناتوانی در رضایت با اعمال خشم است. بعد از آن عجز در جلوگیری از خشم است. بعد از آن تفکرات جبرگرایانه است که هم محصول یأس است و هم عامل یأس بیشتر. مثلا پیش خود می‌گویم این اخلاق را از مادرم به ارث برده‌ام و کاری نمی‌توانم بکنم. خیالات دیگر سوءظن به خدا است. پیش خود خیال میکنم که خدا نمیخواهد من را هدایت کند. خدا رحمت ندارد. خدا من را نمی‌پاید و گاهی ممکن است تا مرز انکار خدا و انکار هر خیر و خوبی پیش رویم.

 

و خود این یأس باز به غضب می‌افزاید و این چرخه آنقدر ادامه پیدا میکند که گاه تا چند ساعت متوقف می‌شوم. گاهی تا چند ساعت غمگینم و خشمگینم. مثل دیشب. تا چند ساعت خشمگین و مأیوس بودم و مذبوحانه پیج‌های خنده‌دار اینستاگرام را چک میکردم بلکه آرام شوم. بلکه فراموش کنم. غافل شوم و خوشی دست دهد. صبح بیدار نمی‌شدم. هی می‌خواستم بخوابم چون بیداری مساوی با ادامه خشم و یأس بود. خواب برایم مستی بود و بیخیالی و غفلت. طلب غفلت داشتم.

 

اما چه کار باید کرد؟

اصلا علت خشم چیست؟ (واضح است که منظورم خشم برای جنگ با دشمن و مبارزه با بی‌عدالتی نیست. اکثر خشم‌های ما به همان دلایلی است که بالاتر گفتم و هیچکدام مقدس نیست.) این را میدانم که اگر «من»ی نباشد، خشم نخواهد بود. اما برای حل شدن در هستی و در کل، برای فدا شدن چه باید کرد؟

به نظرم باید از امور آسانی که در نسبت با این برتری‌جویی و تسلط‌خواهی وجود دارد، شروع کرد و آرام آرام موارد سخت را چنگ زد. مثلا جلوگیری از خشم بعد از وقوع کار سختی است اما پس از خشم سکوت کردن و صبر کردن و سعی در تفکر کردن، کاری بسیار سخت نیست حداقلش این است که ناامید نمی‌شوی و امید به اصلاح خود خواهی داشت. مواردی از تسلط‌خواهی وجود دارد که در اوج اراده و آگاهی انجام می‌شود و آنچنان بی‌عنان نیست. مثلا اکثر تمسخرها و عیب‌گویی‌ها و تحقیرها و تلاش برای ضایع کردن دیگران و تلاش برای پایین کشیدن دیگران از این جنس است. خودنمایی‌ها گاهی از این جنس اند. گاهی کاملا خودآگاهانه به خودنمایی مشغول می‌شویم. پس این موارد را می‌شود و باید انجام داد.

 

در این چهل روز آینده، تمسخر، عیب‌گویی، تحقیر، تلاش برای ضایع کردن دیگران، تلاش برای پایین کشیدن دیگران را مدنظر قرار میدهم و بعد از خشم‌ها و یأس‌ها هم سکوت و صبر و تفکر را پیش می‌گیرم به جای غفلت و اینستا و شهد و اساسی مراقبه میکنم. بقیه امور را سعی در اصلاح خواهم داشت اما این‌ها موارد راحت‌تر و ارادی‌تری است پس این‌ها را جدی‌تر دنبال می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۴
رجلاً --

شیخ خورشید درباره خیال توصیه‌های زیادی کرد اما من همه را به یاد ندارم. در کل گفت باید همه تکنیک‌ها و کارهایی که وجود دارد را امتحان کنی و مدل خاص خودت را پیدا کنی. مثلا کنترل خورد و خوراک را گفت که خیلی تأثیر دارد برای خودش. ورزش را گفت که برای او تأثیر نداشته اما برای خیلی‌ها تأثیر داشته. میگفت فیلم ترسناک نمی‌بیند. چون این هم خیلی تأثیر دارد در آشفتگی و خارج از عنان بودن خیال. قبلا هم یادم است درباره تمرکز میگفت داستان عاشقانه خیلی تمرکز را پایین می‌آورد. احتمالا همین است دیگه. داستان عاشقانه خیلی خیال رو رها و ول میکنه. در عوض میگفت داستان حماسی خیلی به خیال سامان میدهد. البته نفس رویاپردازی گاهی بد نیست در این مرحله. مثلا رویاپردازی کنی که کاش من مثل علامه بودم.

 

گفتم هیچ چیز به اندازه ارتباط داشتن با آدم‌ها خیال من را آشفته نمی‌کند. حتی گاهی چیزی هم نمی‌گویم و او هم چیزی نمی‌گوید اما خیالم دائم در حال آشفتگی است و ذهنم در بی‌خبری است. اگر گفتگو کنیم که دیگر خیلی خیلی به هم می‌ریزد. حالا اگر به جای یک نفر، چند نفر باشند باز بدتر می‌شود و البته این قاعده همیشگی نیست. گاهی میشود که اتفاقاً کثرت افراد باعث می‌شود آدم بتواند در بین جمع باشد و در عین حال در خلوت باشد. توضیحاتی مشابه این دادم.

شیخ گفت که حالا فهمیدی چرا آن روز من با مترو رفت و آمد نکردم؟ گفت اولا هر تأثیر و حرکتی هست همه از خدا است. التفات به این حقیقت باعث میشود تأثیرات بد کم شود.

شیخ گفت مورد دیگر این است که هیچکس بر تو مسلط نیست مگر این که خودت به آنها اجازه بدهی تأثیر بگذارند. ما در پس ناخودآگاهمان برای آن‌ها جا باز می‌کنیم و اجازه می‌دهیم که بر ما مسلط باشند. (منظور شیخ یحتمل تسلط بر ذهن و افکار و خیال و امیال است دیگه)

شیخ خورشید میگفت ما انسان ها همه به هم متصلیم. حتی انسان‌هایی که مرده‌اند و حتی انسان‌هایی که خواهند آمد. ساختار آگاهی همه به هم وصل است. وقتی با بعضی از افراد بیشتر ارتباط میگیری اون ساختار آگاهی در تو تقویت میشه. انگار یه دریایی از آگاهیه و تو یه قطره متصل به این دریایی. قطره ای که تو خلیج فارسه متصل به قطره ای است که در اطلس است اما التفاتش به آن کمتر است. یه لطافت خیلی سطح بالایی میخواد که تو ملتفت بشی به آن دور دور ها (چه مکانی چه زمانی).

حتی مکان‌ها و موجودات و همه نوعی از آگاهی اند. همه جهان رو در درون نفس خودمون باهاش ارتباط داریم. همه موجودات ساختار شعوری دارن. البته در انسان ها این ساختار شعوری قوی تره. علامه میره تو یه اتاقی میگه اینجا چجوری علم یاد میگیرید؟ اینجا همه ش غیبت شده.

هر چی بیشتر می‌شناسیشون، ابهتشون بیشتر میریزه. هر چی بیشتر خودتو بشناسی کمتر تاثیر بد میگیری.

شیخ خورشید میگفت خلیفه اللهی یعنی همین که فقط خدا بر من مسلطه نه کس دیگه. هیچ موجود محدودی بر ما مسلط نیست. حتی فرشته هم بر ما مسلط نیست چه برسد به سطوح پایین. در اون سر انسانی هیچکس مسلط نیست. چون در سر انسانی ت با مطلق ارتباط داری میتونی سیئات رو به حسنات تبدیل کنی. این خیلی خفنه دیگه. تهشه دیگه. تاریکی رو به نور تبدیل میکنی. بخشی ش رو داریم انجام میدیم دیگه. مثلا ما انرژی‌مونو از زمین میگیریم غذا میخوریم ولی فعلی انجام میدیم که عالی است متعالی است.

بعضی وقتا این متکاسد زشت تر هم میشه از اینی که هست. ناقص تر میشه.

حالا تو وقتی کنار یکی میشینی که بدی داره. تو میتونی کاری کنی که اون سیئه تبدیل به حسنه بشه. و وقتی تو کاری میکنی که اون بهتر بشه، خودتم داری بهتر میشی چون مجرای مطلق قرار میگیری.

البته باز بحث تقوای ضعف و تقوای قوت سر جاشه دیگه. بعضی موقعیت ها فراتر از ظرفیت ما است و ممکنه اذیت بشیم پس ازش دوری کنیم.

خلاصه هیچی مسلط نیست مگر این که خودمون اجازه بدیم که مسلط بشه. فقط خدا است که بخواهیم نخواهیم مسلط مطلق است. لا حول و لا قوه الا بالله. این یعنی همین دیگه. میگن هر کی این ذکر رو بگه از بلایا در امانه.

اما گاهی اصلا تأثیری نزاشته کسی.

مثلا ممکن است تو توهم بزنی. یا ممکن است برایت جوری نمایش دهند که واقعی نباشد. مثلا ممکن است بدی‌های کسی را جلوه بدهد.

نکته‌ی مهم: هر چقدر تو به بدی‌ش توجه کنی از بدی‌ش بیشتر اثر میگیری. به خوبی‌ش توجه کنی از بدی‌ش کمتر تأثیر میگیری حتی اگر واقعا بد باشه. اصلا جهان، جهان توجهاته آقا. اگه فقط به خوبی‌ش توجه کنی، اصن بدی‌ش تأثیری نمیزاره. حتی شیطان رو هم که می‌بینه آیات خدا رو توش می‌بینه. و همیشه یه چیزایی هست که به خوبی‌ش توجه کنیم. شاید این مهمترین راهبرد باشه.

 

اما سوالات من که ایجاد شده و باقی مانده:

این که ما در ناخودآگاهمون داریم اجازه میدیم یعنی دقیقا داره چه اتفاقی میفته؟ مثال میتونی بزنی؟ بعد حالا چجوری باید اجازه رو متوقف کنیم؟ صرف توجه به همون لا حول و لا قوه الا بالله؟

چجوری بفهمیم الان این وضع من به خاطر تأثیریه که از بقیه گرفتم یا ناشی از توهم یا جلوه‌دادن ها یا سوءظن است؟ (البته دانستن جواب این سوال شاید الان برای من فایده‌ای نداشته باشد. چون اگر بفهمم واقعا ناشی از افراد بیرونی است، باید به خوبی‌ها توجه کنم تا تاثیر نداشته باشد و اگر بفهمم اصلا توهم یا هر چی بوده باز باید به خوبی‌های او توجه کنم)

اما چجوری به خوبی‌های شخص توجه کنیم؟ خیلی سخت است. بعد که توجه می‌کنی شروع می‌کنی به تحلیل کردن و تحلیل کردن خواسته یا ناخواسته به دیدن عیب‌های شخص منجر میشه. تمرینی چیزی نیست آدم انجام بده؟

 

و البته درباره‌ی بحث آرزواندیشی هم کلا بحث نکردیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۲
رجلاً --

در دو روز از چند روز گذشته وقتی می‌خواستم نماز بخوانم سعی می‌کردم آگاهی‌م را کامل به دست گیرم و در یگانگی رها کنم. در روز هم سعی می‌کردم حدود یک ساعت در سکوت فراوان و تمرکز بالا، به خودم، گرایش‌هایم، اعمالم، هستی، خدا و... فکر کنم. گرچه تأثیرش خیلی کم بود، اما بی‌تأثیر نبود. دست‌آوردهایی هم برایم داشت. چیزهایی از خودم آموختم و در طول روز سکون بیشتری داشتم. اما از دیروز و خصوصاً دیشب ناگهان متزلزل شدم. در رنج عمیق بودم و با همان رنج به رختخواب رفتم. دنبال چیزی بودم که فراموش کنم آن رنج را. تا نیمه شب، یکی از این برنامه های خنده‌دار اینترنتی را می‌دیدم و سعی می‌کردم خود را آرام کنم. فردا صبح که امروز باشد هم خیلی دیر از خواب بیدار شدم. همچنان آزار میدیدم و دچار رنج غالب بودم. به فکرم آمد که مسکّنی برای خود دست و پا کنم. گزینه‌ای بهتر از شهد تلخ شیراز نیافتم. به یک جرعه هم قانع نشدم. دو جام پر نوشیدم. با چاشنی صوت و تصویر. باز لازم است توصیف کنم بلکه رهایی را بیابم.

اولاً در مورد شهد تلخ شیراز قبلی، باید بگویم که پاک اشتباه می‌کردم و حالت اول درست نبود. بلکه در طول روز و روزهای بعدش تأثیرپذیری و حساسیت بسیار بالا بود. به لحاظ تخیلی هم پتانسیل بالایی برای ورودی‌های شهدآلود داشتم. درست مثل آن روزی که شب قبلش خواب خاص و عجیبی دیده بودم. به لحاظ ذهنی اما خیلی توان تمرکزم کم نشده بود، گرچه منکر کاهش تمرکز نیستم.

ثانیاً در مورد این دو جامی که امروز نوشیدم باید بگویم که پیش از شروع، هیچ تحریکی در کار نبود. هیچ حسی نبود. هیچ میلی هم نبود. بلکه با توجه به تجربه های گذشته، سعی داشتم که خودم میل را ایجاد کنم و بعد میل را ارضاء کنم بلکه از رنج غالب رها شوم. بلکه فراموش کنم و مست شوم. که از حق نگذریم تأثیرش کم نبود. چون می‌خواهم صادق باشم می‌گویم. واقعا لذت بردم و مشکل را فراموش کردم. اما مسأله این است که مگر ما در این جهان زندگی می‌کنیم که مسائل را فراموش کنیم؟ مسائل مهم را از یاد ببریم و تمام؟ باید مسأله را حل کرد. من نباید به رنج غالب دچار شوم. از سویی دیگر، حالا که اینجا نشسته‌ام و دارم تایپ می‌کنم، بیچاره شدم تا توانستم خود را یک جا بنشینم و بنویسم. ساز زدم. نماز خواندم. هر چه کردم ذهن، آرام نگرفت. می‌دانم که این تزلزل ذهنی فقط به خاطر شهد تلخ نیست و همان ماجرای دیشب هم مؤثر بوده. اما شهد تلخ هم تأثیر داشته است.

ثالثاً ما که به دنبال صفا و سکون هستیم و باید باشیم، مهمتر از خود شهد تلخ آن چیزی است که موجب رنج غالب شده و نهایتاً فقط یکی از اثراتش شهد تلخ بوده و شهد با تمام ضررها و عظمت زشتی‌اش تنها بخش کوچکی از تالی‌های فاسدِ آن چیزی است که موجب ایجاد رنج غالب شده. اما آن چیزی که رنج غالب را ایجاد کرد چه بود؟

مسأله‌ی اصلی همین جا است. دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. یک کار خیلی معمولی بود. خانه‌ی مادربزرگم بودم و پدر و مادر چند نفر دیگر بودند. ساعت 11 شب بود و باری که برای فروشنده فرستاده شده بود، رسید. باید به او می‌گفتم که بار رسید و برود بگیرد. در خانه مادربزرگ همه فهمیدند که من دارم درباره یک باری که رسیده و باید گرفته شود صحبت میکنم. آن لحظه لحظه‌ای بود که تمام وجودم آشفته شد. از این که نکند دیگران بگویند ماجرا چیست و سوال پیچم کنند. نکند کسی تیکه بیندازد. نکند پدرم پیش خود بگوید که یعنی چه این وقت شب بار را فرستاده‌اند. نکند پیش خود بگوید که این بچه چه می‌کند؟ چرا کار و بار درست و حسابی برای خودش دست و پا نمیکند؟ چرا کمک من نمیکند؟ و احیانا یکی از این افکار را به خودم نگوید. نکند با این کارم در معرض سوالات و انتقادات قرار بگیرم؟ و همه این فکرها که به سرم آمد پس از آن فکر دیگری که رنج را بیشتر کرد، آمد. گفتم چرا من از این چیزها دارم ناراحت میشوم؟ چرا دارم نگران میشوم؟ چرا دست و پایم میلرزد؟ چرا خجالت میکشم از این که مشغول به این کارها هستم؟ حتی از بچه‌ها هم پنهان می‌کنم. از دوستان خودم هم پنهان می‌کنم. از نزدیک‌ترین دوستان هم خجالت می‌کشم که بگویم. البته قدری احتیاط به دلایلی نیاز است. اما احتیاط از سر زیرکی و تأمل است نه از سر ترس و اضطراب.

ماجرا این است که من ترس از تضاد با دیگران دارم. وقتی بو ببرم یا احتمال بدهم کسی در امری با من مخالفت میکند یا انتقاد میکند وارد تضاد نمیشوم. البته در مواردی که بدانم دست برتر را خواهم داشت، وارد میشوم. گویی نوعی خواست درونی در من هست که میخواهم یا برنده باشم یا در مسابقه نباشم. تقریبا میلی است که در همه هست.

دلیل این اضطراب و ترس از تضاد و در افتادن چیست؟ اساساً دلیل ترس از مبارزه یا مخالفت چه از نوع نرمش چه از نوع سختش چه میتواند باشد؟ اگر برنده شدن را مهم بدانیم، عواملی مثل قدرت بالای حریف و قدرت کم خود، تجربه نداشتن و... در ترس و اضطراب مؤثر است. اما اساساً چرا باید برنده شدن را مهم بدانیم؟ اگر مسابقه ها را مثل بازی ببینیم، مهم این است که بازی کنیم نه این که ببریم یا ببازیم. البته اگر در امری اخلاقی باشد، مهم است که خوبی ها برنده شوند اما دعوا که همیشه حول امری اخلاقی نیست. اما ما که اضطراب برنده شدن و خوبی ها را نمیگیریم و منطقی هم نیست بگیریم. خوبی خود فائق میشود اگر قرار باشد فائق شود و اگر قرار باشد فائق نشود نمیشود. ما اضطراب باخت خود را میگیریم. آن هم در مسخره ترین بازی ها.

اگر در اوج یگانگی با هستی باشیم، برایمان مهم نخواهد بود که برنده میشویم یا بازنده. برایمان مهم است که بازی کنیم و آدم خوبی باشیم. خصوصا در امور معمولی و دنیوی که بازی خیلی بازی‌تر است. پس باز هم تلاش و تأمل در خود و صبر کردن است که راهگشا است. و باید آگاه باشیم و غفلت را رها کنیم. اگر یادت باشد دیروز از صبح نوعی غفلت داشتم. اولا صبح دیر بیدار شدم و کلا هم نه تأملی نه آگاهی ای. حتی نماز ظهرم را هم نزدیک غروب خواندم. اصلا انگار برایم مهم نبود یگانگی و صفا و سکون. احمقانه به دنبال میلم بودم. اگر غفلت نبود این رنج ها به سراغم نمی‌آمد. در لحظه می‌فهمیدم که بازی است و بازی را بازی میکردم. رها در هستی.

حالتی که گاهی میشود و گاهی نه. مثلا الان اصلا نمیتوانم رها باشم در هستی. همه ش به فکر دفاع از خود و امیالم هستم.

پس باید بخواهم، تأمل کنم و صبر کنم. خصوصاً تا فردا صبح و درک دوباره‌ی سحر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۵
رجلاً --

 «فراموش نکنم این لحظات پر غفلت و بی انگیزه و پر از محدودیت و مملو از فراموشی و کفر و پوشاندن ناخواسته و خودخواسته. این لحظات رنج‌آور. این زمان‌های پر درد بی امید. و بدانم علت این‌ها چیست! از یاد نبرم که شهد تلخ شیراز چه می‌کند با آدم!»

 

«شیخ خورشید میگفت: وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، حقیقت‌جو می‌شوی.»

 

«خیلی سخت است این وضعیتی که خیالات مضر بیاید و برود و تو نتوانی کاری کنی. بعد از این باید هر کاری بکنم که بتوانم کنترل خیالم را به دست گیرم. یعنی بتوانم خیالات ترس‌زا و خیالات جنسی و خیالات حرص‌آلود و خیالات ناشی از برتری‌جویی مثل مقایسه‌ها و عیب‌جویی‌ها و حسدها و خیالات امیدزدا مثل یادآوری موقعیت‌هایی که ضعف فراوانی از خود نشان دادم یا... را به دست گیرم و به محض این که به سراغم آمدند، بتوانم رها شوم از دست‌شان و خیال دیگری را جایگزین کنم. و البته باید زمینه کنترل خیال را هم فراهم کنم. مثلاً با کنترل بیشتر بر جسم بتوانم ورودی‌های خیالم را بهتر کنم. مثلاً با دوری کامل از شهد تلخ شیراز بتوانم باز ورودی‌های ناخواسته خیال را بهبود ببخشم. و...»

 

«وقتی مطلبی را می‌بینیم یا وقتی کسی سخنانی می‌گوید خیلی مهم است که ما در نسبت با سخنان او یا آن مطلب، چه سوالاتی را در خودمان ایجاد می‌کنیم یا چه سوالاتی خود به خود ایجاد می‌شود. از چند حیث مهم است که در نسبت با سخن یا مطلب دیگری (چه انسان چه غیرانسان) به چه سوالاتی میرسیم و چگونه؟ اول و مهمتر از همه از آن حیث مهم است که سوالات ما اغلب به خاطر برتری‌جویی‌مان است. حیث دیگر این است که سوالات ما چه نسبتی با حقیقت‌جویی دارند؟ حیث دیگر آن است که آن سوالات چه نسبتی با عمل ما دارد؟»

 

«اما اگر آن «باید» اول باشد و هر کدام از «باید»های دیگر محقق نشوند، نفس رنج می‌کشد و بسته به اهمیت و علاقه‌ای که به «باید» اول تعلق می‌گیرد و بسته به شدت و کیفیت اختلال در «باید»ها رنج‌های متنوع و متفاوتی نمایان می‌شود.

حال راه این است که یا باید به نحوی واقعی به آن چه که باید، دست یافت، یا باید آن چیز را از لیست «باید»ها حذف کرد. امور جزئی یا برخی امور آلی یا امور غیراصلی را می‌توان حذف کرد یا حداقل تعدادشان را کم کرد. اما اموری هم هست که نمی‌توان از آن‌ها چشم پوشید. برخی خیلی سخت است و برخی ناممکن.»

 

«حتی ذره‌ای نباید به شهد تلخ شیراز نزدیک شد.

شهد شیراز کاملاً اراده را معطوف به خود می‌کند و هر کاری غیر از پرداختن به آن، ملول می‌کند. وقتی اولین قدم را برای شهد تلخ شیراز بر می‌داری انگار دو راهه می‌شوی. پرداختن به آن ضرری است و نپرداختن به آن رنجی.»

 

موارد بالا برایم خیلی اهمیت دارد. چرا که برایم نشان دهنده دو چیز است: تجربه‌های بد از شهد تلخ شیراز و دریافت‌ها و روزی‌های فراوان الهی در مسیر حل شدن در هستی.

چه روزی‌های بلندی برایم رقم خورده است. چه چیزها که به آن دست یافتم. اما مگر میشود به آن چیزها (مثلا توجه به تقوا در ایجاد سوال) دست یافت بی‌آنکه مقدماتی را فراهم کرد؟ مثلاً اگر درگیر شهد تلخ شیراز باشی مگر میشود به این چیزها حتی فکر کرد؟ چه برسد به این که اراده کافی برای انجام داشته باشی؟ یعنی ساختار آگاهی را دچار ایراد میکند. تجربه های تلخ از شهد تلخ هم مثل همین موردی است که گفتم. تزلزل ذهنی می‌آورد. «ذهن مثل آب میمونه، وقتی آشفته باشه چیزی نمیبینی اما وقتی آروم باشه راه حل خودشو نشون میده». خیالات غیرقابل کنترل می‌آورد که زندگی را مختل میکند (خصوصاً اگر با تصویر و صوت همراه باشد و خصوصاً وقتی ذهنت را به زور به سمت خیالی خاص می‌بری.)

 

اما امروز نوع خاصی از شهد تلخ شیراز را تجربه کردم که البته لذت خیلی بالایی نداشت مثل سابق اما رنج خیلی زیادی هم نیاورد. چون باید صادقانه راه پیمود، باید بگویم. این دفعه نه ذهنم آشوب شد نه تزلزلی نه رنج جسمی و روانی خاصی چشیدم. البته تصویر و صوت هم نبود و حتی تخیل هم همراهش نبود. که نبود این سه مورد بی‌تأثیر نیست.

اما چرا مثل سابق بدی‌ش را نچشیدم؟

3 حالت دارد: یا اصلا بدی‌ای ندارد. یا بدی دارد اما بدی‌ش آنقدر کم است که من نمی‌فهمم. یا بدی دارد و بدی‌ش هم کم است اما عواملی باعث شده اند که این کار تزیین شده و بدی‌ش دیده نشود تا بعداً به دام بدتر بیفتم و زمین‌گیر شوم. (همین الان هم حالا تو آسمون نیستم.)

حالت اول بعید است. شیخ خورشید بارها برایم زشتی شهد شیراز را توصیف کرده. گرچه معتقد است زشتی‌اش از کارهایی مثل برتری‌جویی و... پایین‌تر است. اما برای همین زشتی اندک هم تعبیر «جنگ با هستی» رو به کار برد. یعنی فارغ از تمام تجربه های بالا که ذکر کردم، تعابیر شیخ خورشید برایم حجت است. برایم تکلیف‌آفرین است و حقیقی‌تر از فلان روانشناس است که نظری دیگر دارد. یا فلان یوتیوبر که اصلا دانشی هم ندارد.

حالت دوم و سوم هر کدام باشد بالاخره به ساختار ناقص ادراک من ربط دارد. باید سعی کنم ساختار ادراکم را درست کنم تا ببینم زشتی و زیبایی را.

 

این مورد خیلی امتحان درش نهفته است. چون مثل تجربه‌های قبلی نیست و بدی‌های آن‌ها را ندارد و فقط و فقط حرف شیخ خورشید است که باعث میشود آن را بد بدانم و دوری کنم. ای کاش شیخ خورشید خودش بهم یاد بدهد که چگونه بفهمم زشتی ها و زیبایی ها را. هر دفعه که میپرسم گویا راهی جز همین که آدم خوبی باشی، وجود ندارد.

 

نکته مهم آن است که بدانم گرچه این مورد خاص در صبح امروز هیچکدام از عیوب و اثرات موارد قبلی در این چند هفته را نداشته است، اما باید این را هم متذکر شوم که اثر این موارد در این چند هفته خود را نشان داده و به خاطر یک مورد داده پرت نمی‌توان تمام نظریه را زیر سوال برد. و گرچه به دلایل اعتبار آن را خدشه دارد می‌کند اما با ایمان به آن حرف‌های شیخ خورشید در می‌یابم که این خدشه‌ی اندک، نباید تأثیری در عمل من داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۶
رجلاً --

دو روز تلاش کردم که ساعتی در شبانه روز را به تفکر در احوال خود و... اختصاص دهم، اما نشد. یعنی تفکر را انجام دادم، تا حدی شرایطی را هم فراهم کردم. اما نشد. انگار شکنجه بود. اصلا تأثیر نداشت. فقط سعی میکردم تمرکز کنم و فقط رنج میکشیدم. نه امیدی زنده شد نه افقی گشوده شد نه سکونی ظاهر شد.

1. نمیدانم چه باید بکنم. باز هم امتحان میکنم. سعی میکنم شرایط را بهتر کنم بلکه تاثیر داشته باشد. دعا هم میکنم که رزقم را خدا هر روز بدهد. زود است که بخواهم رهایش کنم.

 

برتری‌جویی در اعلی درجه است. واقعا نمی‌توانم آن آدم عوضی‌ای که خودم درک می‌کنم، نباشم. خیلی سخت است. وابستگی به تعلقات زیستی و روانی فوق العاده بالا است. هر چه تلاش می‌کنم حس می‌کنم با چیزی خارج از اراده مواجهم. اما آن قدر ها هم خارج از اراده نیست.

نمیدانم. شاید مثل ماجراهای یک سال گذشته‌ام با شهد تلخ شیراز، تا زمانی که نفهمی که تلاشت ارزشی ندارد و خودشان قرار است تو را تکان بدهند، هیچ تغییری رخ نمی‌دهد. شاید تا زمانی که به خاطر وجود این نقص‌ها و گرایش‌های نامطلوب از خدا ناامید شوی و دچار پشیمانی‌های سرعت‌گیر باشی، قرار نیست کاری کنند.

 

حسادت، تمسخر، عیب‌جویی و عیب‌گویی، قیاس خود با دیگران، تلاش برای ضایع کردن دیگران، تلاش برای تفوق بر دیگران، تلاش برای پایین کشیدن دیگران، تلاش برای پایین دیدن دیگران، تلاش برای بالاتر دیدن خود از دیگران، تحلیل دیگران به قصد یافتن نقص برای پایین دیدن آن‌ها

 

چقدر از این موارد را هر روز تجربه میکنم. البته در موارد بسیاری دچار ناامیدی و پشیمانی سرعت‌گیر هم شده‌ام که آفت راه است. چون می‌خواستم خودم را به این امور زشت ملتفت کنم دائماً زشتی‌های خود را نظاره می‌کردم و به شکلی تکرارشونده بهشان توجه می‌کردم. آفت این نوع توجه، همین ناامیدی و پشیمانی است. در نسبت با شهد شیراز چه شد که دیگر پشیمانی‌هایم خیلی هم سرعت‌گیر نبودند؟ همین را نمی‌شود در نسبت با این کارهای زشت هم به کار بست؟

 

چندین بار به ذهنم رسیده است که بنشینم و هر روز کارهای زشتی که در نسبت با این برتری‌جویی است را بنویسم و خود را تحلیل کنم. اما تا به حال نکرده ام. آیا فایده ای دارد؟ آیا همین کار خود باعث همین ناامیدی نمیشود؟ آیا اصلاً نوشتن کارهای برتری‌جویانه‌ی روزانه فایده ای در تحلیل کردن دارد؟ همین که در آن به آن هر لحظه که متوجه شدم دارم این کارها را میکنم، متوقفش کنم و همان لحظه خود را تحلیل کنم بهتر نیست؟

2. البته بد نیست که برای رفع این ناامیدی به آن مواردی توجه کنم که اراده‌ام در آن‌ها خیلی آزادتر است. یعنی ببینم کجا با تحمیل و اجبار کمتری دارم به این کارها مشغول میشوم؟ آن موارد را در لحظه متوقف کنم و این متوقف کردن خودش امیدساز است.

3. نکته دیگر این که باید از شیخ خورشید بپرسم که در مواردی که در جمعی به این امور اشتغال پیدا میشود چه باید بکنم؟ از طرفی چگونه دفعش کنم؟ از طرفی دیگر چه کنم که دچار برتری‌جویی متناقض پنهان نشوم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۱۷
رجلاً --

بزرگترین مانع حرکت، توهم رسیدن است. (البته تنبلی و غفلت و سختی راه و... هم مانع است؛ اما توهمِ رسیدن هم مانع است هم بسیار خطرناک)

اما توهم رسیدن و کفایت حرکت از کجا ناشی میشود؟

از ترسیم ناقص هدف. چه در لحظه‌ی عزم اولیه و چه در لحظات میانی حرکت، اگر تصویری ناقص و اشتباه از هدف در وهم ما نقش بندد، کافی است برای این که دیر یا زود بایستیم. چرا که هدف ما نهایتی ندارد. هدف ما رسیدن به یک آرامش نیست. هدف ما رسیدن به یک لذت نیست. هدف ما رسیدن به یک سلامت جسمی نیست. گرچه همه اینها را در راه تجربه میکنیم. هدف ما نهایت ندارد. تا زمانی که هستیم، هدف بی‌نهایت است و وقتی نیستیم دیگر تمام است. رسیده‌ایم.

باید دائم به خود تلنگر بزنیم که هدف فراموش نشود.

 

به نظرم دیگر لازم است برای زدودن پیوسته‌ی غفلت، برای این که بتوانیم لحظه لحظه با نفس کشتی بگیریم، با برتری‌جویی بجنگیم، افسار خیال را به دست گیریم و به صورت غفلت سیلی بزنیم، روزانه ساعتی را به هشیاری مطلق اختصاص دهیم؛ بلکه اثر این هشیاری مطلق در لحظاتی که چاره‌ای نداریم جز کاستن از هشیاری، به دادمان برسد.

و این هشیاری مطلق در این دنیای پر از محدودیت فقط با فراهم کردن شرایطش ممکن می‌شود. یعنی خوابم را تنظیم کنم و یک ساعت را اختصاص دهم به این هشیاری مطلق. از قبلش شکمم تا حدی خالی باشد. مکانی آرام و ساکت را مهیا کنم. نه خیلی سرد باشد و نه خیلی گرم. زمانی مناسب که کسی مزاحمت ایجاد نکند را انتخاب کنم. (و اگر مزاحمت ایجاد کرد، حواسم باشد که بدخلقی نکنم. این خلاف هشیاری است.) تنها باشم. ورودی های چشم و گوشم را در آن زمان هشیاری کنترل کنم و تا حد ممکن تکثر و تنوعش کم باشد. چه از بیرون و چه با تمرکز خودم. بنشینم و فکر کنم. به هر صورتی که خود میفهمم بهتر میتوانم تفکر کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۴
رجلاً --

نمیخواهم شکایت کنم که چرا به من نمی‌آموزید آن چه نیاز دارم. چون خیلی جاها خودم آگاهانه پوشاندم و خود را محدود کردم. چه بسا همیشه همین بوده. اما میخواهم کمی از این محدودیت و وخامت اوضاع بگویم بلکه تلنگری به خود بزنم و در تک تک کارهای زندگی حواسم باشد که من دنبال چه چیز مهمی هستم و خیلی زود نپوشانم. خیلی زود کافر نشوم. آگاهانه کار غلط نکنم.

 

وقتی می‌بینم شیخ خورشید را که در عمده لحظات می‌داند باید چه کند، مشعوف می‌شوم. حظ می‌کنم که چگونه می‌شود یک نفر انقدر آگاه باشد به درست و غلط زندگی. آن روز که یکی از دوستان چیزی گفت و من می‌خواستم ضایع‌ش کنم و برای مقدمه این ضایع کردن و تحقیر کردن (ولو به شوخی) سوالی از شیخ پرسیدم. شیخ جوری سوال را جواب داد که نقشه‌ها و حیله‌های من را نابود کرد. کاملاً جلوی این برتری‌جویی و عیب‌جویی و تحقیر را گرفت. یک بار دیگر بود که با سوال من چنان شوق نشان داد که اشتیاقم به پرسش و حقیقت هزار برابر شد. یک بار دیگر چنان زیرکانه جلوی دیگری را گرفت از این که مرا با خود ببرد که مشعوف شدم. بارها شده که می‌دیدم چگونه مسأله‌ای را می‌گوید که به آدم برنخورد. چگونه می‌فهمد آدم از چه چیز ناراحت می‌شود و آن را به زبان نمی‌آورد. این ها فقط مثال هایی بود وگرنه من در هر ملاقات با او چندین بار متوجه می‌شوم که چگونه ریز به ریز می‌داند باید چه کند. نمیدانم او چه می‌کند که هر چه از بزرگی و توانایی ها و خوبی ها و... او را می‌بینم، به او حسادت نمی‌کنم. نمیدانم چه می‌کند که این اثر را دارد. آن وقت ما برای این که آتش حسادت دیگران بر خود را بخوابانیم یا وقتی که می‌خواهیم برتری‌جویی خود را در یک جمع از بین ببریم، شروع میکنیم خود را تحقیر میکنیم. این تحقیر یا منجر به نابود شدن خودمان و شخصیتمان و اعتماد به نفسمان میشود یا منحر به شکسته نفسی‌ای می‌شود که همه باز از آن شکسته نفسی هم تعریف می‌کنند و ما دو راهه می‌شویم. و هنوز هم بعد از 22 سال زندگی نمیدانم باید چه کرد که دو راهه نشد و ناامید و پشیمان و رنجور هم نشد! حتی نمی‌دانیم چه کنیم وقتی کسی دارد دیگری را مسخره میکند. از طرفی دلداری دادن به شخصی که مسخره میشود نوعی ترحم دارد که ممکن است شخص را اذیت کند. از سویی درافتادن با شخصی که مسخره میکند خوف آن دارد که خشمگین شویم و غافل و این خشم باعث تنفر شود و چیزهای دیگر را خراب کند. حتی نمیدانیم با کسی که تکبر میکند چه کنیم. اگر به سمتش خیز برداریم و ضایع شویم چه؟ اصلا به سمتش خیز برداریم و چه بگوییم؟ مثلاً اگر کسی متکبرانه فخر پولش را فروخت، باید چه کنیم؟ باید تحقیرش کنیم؟ چگونه؟ چقدر؟ تا کجا باید تحقیرش کنیم؟ اگر در میدان رفتیم و هر چه کردیم فقط خودمان تحقیر شدیم چه؟ یا نمیدانیم وقتی من انتخاب میکنم که کم‌خوری کنم، وقتی پدرم از سر محبت روزانه کلی غذا تعارفم می‌کند چه کنم؟ با او صحبت کنم و تعارفش را رد کنم؟ آن وقت نفرتی که ایجاد میشود را چه کنم؟ چگونه هم تعارفش را رد کنم هم جلوی نفرت را بگیرم؟ این که ناخودآگاه خودم را با او مقایسه میکنم و میبینم چقدر او اهل خوردن است و من اهل کم خوری، با این برتری جویی چه کنم؟ با این نفرتی که بعد از مقایسه ایجاد میشود چه کنم؟ یکی دیگر از مواردی که خیلی ناآگاهیم صداقت با خود است. ما در امر صداقت با خود از آگاهی کافی برخوردار نیستیم. خیلی راحت گول میخوریم. خیلی اوقات هر چه می اندیشیم ذهن یاری نمیکند و واقعا نمیفهمیم دنبال چی هستیم. گول میزنیم خود را که میدانیم در صورتی که نمیدانیم. گول میزنیم خود را که برتر هستیم در صورتی که نیستیم. گاهی هم خود را گول میزنیم که در راه درست نیستیم در صورتی که هستیم. گاهی فکر میکنیم صداقت با خود یعنی هر چه میخواستی بکن و مانع نشو. و گول میخوریم.

و هزاران هزار مورد دیگر هست که ما مقاصد و اهدافی را حدوداً میدانیم اما نمیدانیم باید چه کنیم. حتی گاهی هدف و مقصد را هم گم می‌کنیم.

تازه این مواردی که گفتم تنها موارد روزمره بود. تصمیم های مهم زندگی که اساساً خود ماجرایی است. ازدواج. کار. دوست. درس. انتخاب ها. سفرها. مهاجرت. و...

درباره اینها که به مراتب ناآگاه‌تریم.

 

اما باید بدانیم. نه مانند دائرة المعارف یا مانند گوگل و ویکیپدیا. مانند انسان بدانیم. مانند پیامبران که کتاب و حکمت میدانستند. مانند لقمان که حکمت میدانست. مانند شیخ خورشید که حکمت میداند و میجوید.

 

پس اگر حکمت انقدر مهم است، بالاغیرتاً حداقل در انتخاب‌های هشیارانه و آزادانه‌مان رعایت کنیم. به دنبال برتری نباشیم. و مقدمات را هم رعایت کنیم. مثلاً میدانم که شهد تلخ شیراز و امور زیستی مختلف مثل تنظیم خواب و غذا و سلامت جسم از مقدمات است.

در بعد روانی هم حواسم باشد ورودی های ذهنم چیست. نشسته‌ام صبح تا شب سنجاب مست و خرگوش شاد نگاه می‌کنم. نشسته‌ام دائم خنداننده‌های بعضاً پوچ نگاه می‌کنم. به دنبال آمیزه‌ای از شهد تلخ و طنز و زیبایی و حکمت و غفلت هستم. در صورتی که این تضاد است. شهد و طنز و غفلت با هم جمع می‌شوند و اغلب زیبایی هم دخیل است. اما نمیشود غفلت و حکمت را با هم جمع کرد.

انگار در عمق وجودم حب و بغض‌هایم با هم دعوا دارند و غالب اوقات غفلت برنده است. البته بعضی اوقات هم اغلب حکمت و هشیاری برنده میشوند. علتش این است که غفلت خیلی زود به دست می‌آید. اما حکمت صبر می‌خواهد. اما ارزش حکمت کجا و ارزش غفلت کجا؟؟ اگر زندگی طوری باشد که غفلت دائم جریان داشته باشد چقدر پشیمان خواهیم شد دائم. و اگر به دنبال حکمت باشیم ولو ذره‌ای از آن را به ما بدهند خیلی شاد خواهیم بود. رضایت خواهیم داشت. چون میدانیم باید چه کنیم. برخی از مواردی که خودش باعث غفلت میشود همین است که نمیدانیم باید چه کنیم.

 

البته از آن جا که عهد شکستن خصوصا در عهدی که با خود می‌بندیم، حاوی رنج و پشیمانی فراوانی است. عهدی که این بار میبندم عهد دور از واقعیت نیست. عهد می‌بندم که حداقل در آن مواردی که آگاه و آزاد توانایی انتخاب دارم، انتخاب درست را انجام دهم. آزادی مطلق که نداریم اما حداقل در مواردی که هشیاری نسبی‌ای هستیم.

این عهد سحر 21 رمضان ما.

و این بار فقط یک خواست از خدا دارم. من و همه انسان‌ها را اعم از همه مواردی که با آن‌ها مراوده داشتم و اعم از همه آن هایی که به هم دیگر التماس دعا گفتیم و همه‌ی این افراد م. ه. ع. ع. م. ر. م. ع.ها م. پ. ز. د. م. س. س. س. و... همه‌مان را رشد و تعالی بده و ما را از برتری‌جویی رها کن. همه با هم خوب باشیم. همه با هم زیبا شویم. همه با هم در هستی غرق شویم و عشق بورزیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۶
رجلاً --

چند روزی است که نشانه‌های افسردگی فراوانی دارم. علتش هم نمیدانم چیست. از وقتی از آندلس آمده‌ام افسردگی فراوانی مرا در بر گرفته. اما هر چه فکر میکنم نمیفهمم ناشی از چیست.

اما در این چند روز مسائل جالبی هم برایم نمایان شد و در بعضی موارد پاسخ های جالبی هم گرفتم. اما همچنان وجوهی مبهم هست که برخی را میخواهم الان منظم‌تر کنم.

 

گاهی حواسمان نیست و برتری‌جویی را با توجه به نقص و عیب افراد یکی می‌گیریم. گرچه این دو با هم نسبت وثیقی دارند اما باید توجه کنیم که یکی نیستند. آن لحظه که ناخواسته به نقص و بدی و عیب فردی متوجه می‌شویم، اشتباه است که این مواجهه را برابر با برتری‌جویی بگیریم و پاسخ را در عدم توجه به نقص و بدی و عیب بیابیم. البته در مواردی لازم است که فقط بی‌توجهی کنیم و واقعا به آن فکر نکنیم اما در مواردی لازم است که بتوانیم واکنش درست داشته باشیم. در خیلی موارد نمیدانم واکنش درست چیست که امید دارم با عمل به آن چه می‌دانم، آن چه نمی‌دانم را بیاموزم.

 

گاهی حواسمان نیست و برتری‌جویی را با تلاش برای رشد و تعالی یکی می‌گیریم. با این اشتباه عملاً خود را به نحوی که شایسته‌اش نیستیم سرزنش می‌کنیم. خود را از حرکت بازمی‌داریم و در جا می‌زنیم و در چرخه‌ی سکون-پشیمانی رها می‌شویم. مشابه هم خلط، یکی دانستن برتری‌جویی و برتر بودن است. با این اشتباه هم دچار سکون مضری می‌شویم. مثلاً برای این که در علم از دیگران برتر نباشیم، سراغ سوالاتمان نرویم. گرچه همانطور که این اشتباه ممکن است رخ دهد، برعکس این هم ممکن است باشد و ما فکر کنیم که داریم برای یافتن سوال خودمان علم را می‌آموزیم غافل از این که به دنبال برتری بر دیگران بوده‌ایم.

 

گاهی حواسمان نیست و برتری‌جویی را با لذت و رضایت یکی می‌انگاریم. فکر می‌کنیم این که من به دنبال لذت و رضایت هستم دارم برتری‌جویی می‌کنم. این هم باز ما را به سکون وادار می‌کند و در چرخه سکون-پشیمانی رها.

 

البته در همه موارد ممکن است ما با خود صادق نباشیم و تماماً برعکس اشتباه کنیم. یعنی فکر کنیم این میل و نیتی که در من فعال است در فلان کار، برتری‌جویانه نیست در صورتی که کاملاً برتری‌جویانه است.

 

اعوذ بالله.

 

یکی از پیچیده‌ترین و بدترین موارد برتری‌جویی، برتری‌جویی متناقض است که خود نوعی از برتری‌جویی پنهان است. ماجرا از این قرار است: تو ذهنت را آماده می‌کنی که نسبت به هر عمل و نیت و سخن برتری‌جویانه حساس شود. یا به هر شکلی ذهنت آماده‌ی این می‌شود. تا زمانی که به خودت می‌نگری همه چیز خوب است. اما تو به ذهنت یاد نداده‌ای که فقط در یافتن برتری‌جویی‌های خودت حساس باشد و اگر در دیگران این برتری‌جویی را دید، مغرور نشود که چقدر من خوبم که مثل این فرد برتری‌جو و عیب‌جو نیستم. مثلا همین چند روز پیش مادر و پدرم سر سفره بودند و شروع کردند از کسانی گفتند که روزه نمی‌گیرند. گفتند آدم‌ها خیلی ها روزه نمی‌گیرند. من ناگهان پیش خودم دچار این برتری‌جویی متناقض شدم. زود هشیار شدم اما واقعیت این است که نمی‌دانستم باید چه کنم. الان باید بحث را عوض کنم؟ باید جوابشان را بدهم؟ باید خشمگین شوم؟ باید تنها بی‌توجهی کنم؟ هنوز هم نمی‌دانم که در موقعیت مشابه باید چه کنم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۲۶
رجلاً --

بالاخره درک کردم لحظه‌ای را که حالت خوب است اما نمیخواهی کاری کنی. میخواهی بپوشانی. میخواهی کفر بورزی. نمیخواهی خوب باشی. میخواهی به دنبال برتری بروی. از این که افراد بالاتر از تو باشند یا به تو دستور دهند یا... زود دلگیر میشوی. حاضر نیستی پا روی نفس بگذاری. حاضر نیستی نخواهی و کنترل نکنی و نباشی.

 

این خیلی مهمتر از فلان عمل و گناه جنسی است. اقتضائات زیستی و اجتماعی گاهی ما را به امور مشابهی میکشاند و البته بد است. اما آن قدر این برتری‌جویی و حال‌گیری و تحقیر کردن و عیب‌جویی و عیب‌گویی و غیبت کردن بد است که بدی بسیار بزرگ گناه جنسی به نظر نمی‌آید. البته درست است که بستر زیستی و روانی‌ای که گناهان جنسی برای آدم فراهم می‌کند، خیلی در امور دیگر تأثیر دارد اما اصل، خودنخواهی و برتری‌نجویی است.

 

امروز هم که داشتم به خیال خودم خداشناسی را جلو می‌بردم خیلی دچار شدم. دچار برتری‌جویی و عیب‌جویی. در بهترین و متعادل‌ترین شرایط زیستی هم بودم. صبح هم بیدار بودم و دچار سردرد و ناملایمت نشده بودم.

 

انگار آن لحظه‌هایی که عمیقاً دچار رنج غالب می‌شدم بیشتر شوق حرکت داشتم. حتی اگر موفق نمیشدم. اما چرا شوق حرکت را می‌گیرند از آدم؟ چه میشود که شوقمان کور میشود؟ چه میشود که دائم یاد خود می‌افتیم و میخواهیم کنترل کنیم و بخواهیم و باشیم؟ مگر خود را ندیدن و در عشق و نیستی غوطه‌ور شدن راه زیباتری نیست؟ مگر راه بهتری نیست؟ مگر راه کم غفلت‌تری نیست؟ مگر راه قشنگ‌تری نیست؟ چرا گول می‌خوریم؟ چه می‌شود که دلمان طلب می‌کند؟

ای کاش ذکر شیخ خورشید را داشتم. وقتی با او سخن می‌گویم خیلی ذکر برایم محقق میشود. اما چه کنم این ذکر دائمی شود؟ دائم که نمیتوانم با او حرف بزنم و بخواهم او با من حرف بزند. البته همین را هم کم میخواهم. باید بهانه های بیشتری جور کنم تا با او حرف بزنم. کار ندارم خودش چیست و چه میکند اما در من اثر مثبتی دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۰
رجلاً --

حتی ذره‌ای نباید به شهد تلخ شیراز نزدیک شد.

شهد شیراز کاملاً اراده را معطوف به خود می‌کند و هر کاری غیر از پرداختن به آن، ملول می‌کند. وقتی اولین قدم را برای شهد تلخ شیراز بر می‌داری انگار دو راهه می‌شوی. پرداختن به آن ضرری است و نپرداختن به آن رنجی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۶
رجلاً --

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی‌عمل است

 

این مورد را هم با یک اصل کلی می‌توان توضیح داد و سخت صحیح است: هر رنجی ناشی از نوعی ناکامی است. یعنی ناشی از نرسیدن به چیزی است که خواسته‌ای چه آگاهانه خواسته‌ای چه غیرآگاهانه.

آن طور که علامه می‌گوید، انسان هر بار که کاری می‌کند در حقیقت طرحی از «باید» در ضمیرش شکل می‌گیرد و این «باید»ها گاه در طول هم و گاه در عرض هم‌اند. مثلاً وقتی آب می‌خوریم ابتدا طرحی از «باید سیراب شوم» یا حتی قبل از آن «باید خوشی سیراب شدن را بچشم و رنج تشنگی را بزدایم» در ضمیر شکل می‌گیرد. سپس «باید»های دیگری ایجاد می‌شود و نهایتاً به «باید این ظرف آب را بنوشم» و «باید دست خود را دراز کنم و ظرف آب را بردارم و در دهان بریزم و قورت بدهم» می‌رسد و نفس به آن چه از ابتدا اراده کرده بود، می‌رسد. این جا است که خوشی دست می‌دهد. اما اگر آن «باید» اول باشد و هر کدام از «باید»های دیگر محقق نشوند، نفس رنج می‌کشد و بسته به اهمیت و علاقه‌ای که به «باید» اول تعلق می‌گیرد و بسته به شدت و کیفیت اختلال در «باید»ها رنج‌های متنوع و متفاوتی نمایان می‌شود. ملالت ناشی از برنامه‌ریزی هم به همین خاطر است. نقش «استثنا» کردن در لحظه‌ی ایجاد «باید»ها در کاستن از رنج آدمی هم همین است. فرق است میان زمانی که آگاهانه و با تمام وجود مطمئن استی که فلان کار باید انجام گیرد با زمانی که آگاهانه و با تمام وجود می‌گویی ان‌شاءالله. اساساً وقتی اراده‌ی ذهنی آدمی با اراده عملی آدمی متفاوت باشد، رنج و ملالت سخت پدید می‌آید. به قدری که تحمل ناپذیر می‌شود. نقش حافظه و ذکر در این میان خیلی پررنگ می‌شود. کسی که اراده‌ای ذهنی می‌کند و در طول روز یادش می‌رود چه اراده‌ای کرده و یاد نمی‌کند آن اراده را، وقتی آخر روز تازه یادش می‌افتد که چه اراده‌ی ذهنی‌ای کرده بوده و در عمل اراده‌ای مطابق با آن نداشته، ملالتی عمیق دچارش می‌کند.

حال راه این است که یا باید به نحوی واقعی به آن چه که باید، دست یافت، یا باید آن چیز را از لیست «باید»ها حذف کرد. امور جزئی یا برخی امور آلی یا امور غیراصلی را می‌توان حذف کرد یا حداقل تعدادشان را کم کرد. اما اموری هم هست که نمی‌توان از آن‌ها چشم پوشید. برخی خیلی سخت است و برخی ناممکن. مثلاً چشم پوشیدن از نیازهای زیستی برخی‌ش غیرممکن و برخی خیلی سخت است. یا مثلاً «باید با دختری در رابطه باشم» را نمی‌توان به راحتی حذف کرد. کارهای خیر و خوب و چیزهای زیبا را عمدتاً نمی‌توان به طور کامل باید‌شان را حذف کرد و همین است که از انجام ندادن کار خوب رنج می‌بریم. البته در مواردی واقعاً نیاز است که آن چیز را حذف کرد تا آسوده شد. خصوصاً در برنامه‌ریزی‌هایمان اگر جز این کنیم و چیزی را از بایدها حذف نکنیم، یحتمل به ناامیدی و رنج غالب فراوانی نائل می‌شویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۱۵
رجلاً --