مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۰ ب.ظ

فرایند آزادسازی

چرا زودتر نیامدم اینجا که بنویسم؟ چهار ساعت پیش میخواستم بنویسم. ولی بی دلیل به تاخیر انداختم. نشستم فیلم دیدم و چت کردم و منفعل و بی‌صبر یک گوشه دراز کشیدم.

 

دیروز جلسه‌ای بود که خیلی بی‌فایده بود. به خاطر همین جلسه‌ی بی‌فایده هم کلی از زمانم را از دست دادم. به خاطر همین جلسه بی‌فایده یکی از کلاس های درسی مفید را نتوانستم درست شرکت کنم چون اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک مثل انسان‌های بی‌شعور نفهم، آمدند نشستند در اتاق و هی حرف میزدند. تو شعورت نمیرسه که وسط کلاسم و دارم به کلاس گوش میدهم؟

 

بعد هم پیش خود فحش میدادم به مسئول کار و آخر هم که به خانه برگشتم هیچ کار خاصی نتوانستم بکنم. روزی که با شور و شعف و انرژی شروع شد، به نیمه که رسید، خراب شد.

 

چندخط بالا را دیروز نوشتم. و باز میپرسم که چرا هم دیروز و چهار ساعت پیش‌ش ننوشتم؟

اما پاسخ این است که نمیتوانستم. تمرکز نداشتم. از پریروز از عصر تا به حال کاری نتوانستم بکنم. میخواستم بنویسم نمیشد. میخواستم کتاب بخوانم نمیشد. اواخر دیشب حتی فیلم‌های سرگرم کننده هم نمیتوانستم ببینم. حتی با پدرم هم نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم به حرفش گوش دهم. بی دلیل در اوج تنفر از همه کس و همه چیز بودم. خصوصا افراد یا چیزهایی که به نوعی میخواستند خود را به آدم تحمیل کنند. ایراد از آن تحمیل کننده نیست، چرا که در شرایط متفاوت نفس تحمیل کردن را حتی از فرد مشابه هم دیده ام و مشکلی نبود. نه تنها راضی بودم که حتی آن فرد نمیتوانست به من چیزی را تحمیل کند و با فنون خلاقانه‌ای به طور خودکار، حملات دفع میشد. ولی این بار دستم بسته بود. هر چیزی آزارم میداد. فقط میخواستم زودتر روز تمام شود و بخوابم. دو سه بار تا مرز جیغ درونی هم رفتم اما شرایطش نبود تا راحت کنم خود را. به اوج رنج که میرسی، اوج طلب شهد تلخ شیراز هم سراغت می‌آید. فیلم های سنجاب مست و خرگوش شاد را می‌دیدم و ناخودآگاه برای نوشیدن شهد تلخ شیراز خود را آماده می‌کردم. یکی دو بار هم در اینستاگرام به دنبال شهد تلخ شیراز رفتم. اما شب شد و خوابیدم و صبح دیر بیدار شدم. با وجود این که طلوع آفتاب چندان هم زود نبود، نمازم قضا شد. با نوع خاصی از سردرد ناشی از خواب زیاد، صبح خوابیدم و بیدار شدم. بعد که بیدار شدم باز درمانده بودم. نمیدانستم باید چه کنم! دوباره پیش خود پرسیدم آیا خدا میخواهد راه را نشانم دهد؟؟ یک کاری که به نظر میرسید تاثیر داشته باشد را پیش گرفتم. کاری که هم پروفوسور در سریال La Casa De Papel میکرد هم شهاب میگفت باعث تقویت روح میشود هم شیخ خورشید به صورت کلی توصیه میکرد که حتما انجام دهم: ورزش یا درد بدنی! صبح حدود 15 دقیقه ورزش کردم. با همین نرم افزارهای ورزش در خانه. معجزه نکرد. ولی تاثیر خوبی داشت. همین که الان نشستم و دارم مینویسم اثر همان 15 دقیقه ورزش است.

 

گاهی ما مسائل را خیلی پیچیده میکنیم. شاید واقعا به خاطر یک اختلال هورمونی یا یک ناهماهنگی بدنی یا یک تجمیع انرژی فراوان یا وجود سمومی در بدن، آدم در خود احساس بدخلقی و زودرنجی و بی‌اعصابی میکند.

 

این ورزش (درد بدنی) یک روش است. از این به بعد هر روز در حد همان مقدار کم ولی خسته کننده، ورزش میکنم. و همچنین در شرایطی که دچار رنج غالب میشوم یا احساس بدخلقی و زودرنجی و ضعف و عجز و عدم تحمل افراد تحمیل کننده (که اکثر مردان این گونه اند) میکنم، بلافاصله شرایطی را مهیا کنم و ورزش (درد بدنی) کنم. مثل پروفوسور که وقتی آشفته میشد و ناگهان ناامیدی و عجز و بخت بد به سراغش می آمد بلافاصله با کیسه بوکس، مشت زنی میکرد. فیلم باشگاه دعوا خیلی الهام بخش بود در این انتخاب مسیر. آن فرد هم با مشت زنی و دعوا اختلالش را حل میکرد. میگفت بعد از دعوا نسبت به همه چیز آرامش داری. بعد از دعوا میتوانی با هر چیزی کنار بیای. حالا نمیدانم این درد بدنی، این دعوا، این ورزش دقیقا با چه تبیینی باعث این آرامش میشود و باعث کنار آمدن با شرایط و حرص نخوردن میشود، اما به نظر میرسد که جواب میدهد.

 

البته کنار آمدن با شرایط و آرامش داشتن، لزوما باعث ناامیدی از تغییر وضع موجود نمیشود. اتفاقا بدون این نوع خاص از آرامش و بدون این نوع خاص از کنار آمدن و با حرص خوردن است که انسان از تغییر ناامید میشود. این که تو تقدیرت را بپذیری و حرص نخوری و غصه نخوری و شاد نشوی (رنج و فرح) معنی اش بی عملی نیست. راهکاری است برای صبر! راهی برای زیر میز نزدن. راهی برای ناامید نشدن. راهی برای عجله نکردن و راه درست را یافتن. و صبر داشتن و عجله نکردن و راه درست را یافتن، وقتی با التزام عملی به هدف ادغام شود میشود همان برنامه ریزی درست. همان چیزی که عامل تنبلی‌م می‌دانستم‌ش. از چند سال گذشته همه چیز را به تنبلی حواله میدادم و جلوتر نمیرفتم. حالا گرچه همه چیز را هم به تنبلی حواله نمیدهم و امور دیگری را هم مراقبت میکنم اما همان تنبلی را هم علت یابی کردم. چند هفته پیش دریافتم که علت تنبلی، شدت و کمیت کارها و وظایف نیست، علت تنبلی نداشتن برنامه برای انجام وظایف است. در موقعیتی که برنامه داری اگر هم به کارها نرسی میتوانی خودت را بسنجی ببینی ایراد کجا بود؛ نه این که از همه چیز ناامید شوی و تصویری که از خود و گذشته ت داری، تصویری تو خالی و بی فایده باشد. در صورتی که تفسیر ما از گذشته‌مان بسیار موثر است در عزم و اراده‌ای که در حال و آینده اتخاذ میکنیم. درباره این تفسیر و تصور از «گذشته خودمان» باید بیشتر بنویسم بعداً. امروز به نظر میرسد در حال پیدا کردن علت‌های عدم پایبندی به برنامه یا ناتوانی در برنامه ریزی درست هستم. علت های بدیهی را نمیگویم چرا که ناخودآگاه به آن ها توجه دارم و هر گاه لازم باشد، به آن ها نیز توجه ویژه میکنم. اما یک علت اصلی شتابزدگی و پشت‌بندش حرص خوردن و ناکامی است. راهش همین صبر کردن است. و امروز فهمیدم صبر کردن و مسلط ماندن به خود و آشفته نشدن و جزع و فزع نکردن (که همه اوصاف وجوه مختلفی از یک چیز هستند) متأثر از «درد بدنی» و «ورزش» و «دعوا» هستند و و این امور در صبر بسیار کمک کننده اند. در برنامه باید درد بدنی باشد و در شرایط خاص که آشفته میشوم و به خود مسلط نیستم، لازم است سریع شرایط را مهیا کنم و نوعی ورزش و درد بدنی را تجربه کنم.

 

مورد برنامه ریزی که قرار بود امتحانش کنم که تا حدی به حول الهی جواب داد. کم کم قوانین عالم را دارم در می یابم. گرچه قوانینش بسیار تبصره دارد که کاش خدا خودش آموزشم دهد :). یعنی برنامه ریزی تا حدی تنبلی و ول‌معطلی و سردرگمی را درمان کرد. گرچه بسیار هم پر نقص بود و در این یک هفته حتی به 40 درصد کارهای معین شده هم نرسیدم و این خود باید تلاش شود و اصلاح شود. اما حالا مورد جدیدی نیز اضافه شد که باید ببینم آیا جواب میدهد یا نه! درد بدنی به برنامه اضافه شد و ببینم اگر این هم جواب نداد چاره‌ی جدیدی بکنم.

 

یک سوال هم این وسط پیش می آید. ما در این میان تنها داریم خود را آزاد میکنیم. وقتی شهد تلخ شیراز نباشد، ما آزادتریم. ادراک ما آزادتر است و به تنگی نمیرود. چیزهایی میفهمیم که نمیفهمیدیم. و بر چیزهایی که فهمیدیم میتوانیم مستمر بمانیم. یعنی آن دانسته ها به بخشی از وجودمان پیوند میخورد و چه بسا با آن یکی میشویم. و وقتی شهد شیراز مینوشیم، بخش زیادی از آن آگاهی ها را از دست میدهیم و گرچه میتوانیم آن ها را به سختی به یاد آوریم اما در لحظات لازم و در اوقات ضرور به یادمان نمی‌آیند و به کار نمی آیند. چرا که توجهات ما بسیار جهت بخش اند. وقتی ساختار توجهات ما دستکاری میشود اسیر میشویم. دیگر نمیتوانی به چیزی فکر کنی و آن طور که خود میخواهی و لازم است تخیل کنی! در توصیفات آن تخیل وحشتناک یادم است که گفتم در تخیل هم گاه انسان اختیار ندارد. اما یک ساختار ادراکی آزاد، در تخیل هم آزاد است و میتواند اموری را با هم در ذهنش همنشین کند تا نفس‌ش را رام کند و اراده ش را قوی کند. اموری مثل جزع و فزع و حرص خوردن و به عجز در برابر مخلوق افتادن و ناتوان شدن در برابر مخلوق (نه از حیث مادی که از حیث ارادی و معنوی و ذهنی؛ یعنی مخلوق باعث شود تو به هم بریزی. مخلوق باعث شود تو به جوش آیی. مخلوق باعث شود در تو طوفان ایجاد شود و مخلوق باعث شود تو متنفر شوی و این نفرت دست خودت نباشد و...)، همه نشان از عدم آزادی ما دارند. ما آزاد نیستیم که اینگونه میشود. به عبارتی همه این کارها منجر به قدرتمند شدن ما در برابر عالم ماده میشود. اما آیا این موارد به خودی خود ارزش دارند؟ جنایتکاران تاریخ هم همه قوی بودند و روح‌شان مستحکم بود. انسان به این موارد که فکر میکند کمی برایش نامشخص می نماید که بالاخره مهم کدام است؟ مهم این است که من قوی شوم و کمالات داشته باشم یا مهم این است که کمالات را برای راه درست خرج کنم؟ قدرت را در راه درست خرج کنم و مهم نیست چقد کمالات و قدرت به دست آوردم. از طرفی سوال اینجا است که مگر میشود در راه درست قدم برداشت به فکر کمال و قدرت نبود؟ نه این بر آن تقدم دارد نه آن بر این. هر دو با هم اند. من برای قدم برداشتن در راه درست لازم است قوی شوم. مثلا برای این که شکسته و زخمی نشوم و از طریق ناامید نشوم و دست به دامن شهد تلخ شیراز نشوم و در برابر اسب باهوش‌ها خُرد و عاجز نشوم، لازم است که خود را قوی کنم. لازم است آن قدر به خود مسلط باشم که ساختار ذهنی‌ام مثل دریا به هم نریزد و دیگران نتوانند آن را تکان دهند. این به معنای از بین بردن تمرکز نیست. بلکه این به معنای از بین بردن اختیار ما انسان ها است. وقتی تمرکز نداشته باشی، فوقش از آن کار ذهنی پرفشار دست میکشی و به کاری ساده تر مشغول میشوی. اما وقتی ساختار ذهنی توسط یک مخلوق ناهمسو به هم میخورد و در تو فقط نفرت و عجز و حرص ایجاد میشود، اینجا اراده ای نداری؛ اختیارت را گرفته اند و تو قدرت نداری. لذا نیاز داری قوی شوی. و این قوی شدن قبل از مواجهه باید صورت گیرد. چرا که به قول شیخ خورشید، به جنگ از پیش باخته نباید رفت. پس تو لازم نیست خود را در معرض مخلوق قرار دهی که به فراخور دنیا، یک زمانی بالاخره در معرض قرار میگیری. ولی باید کارهایی کنی که قوی شوی. از طرفی اگر به فکر راه درست نباشم، قدرت به چه کارم می‌آید جز این که ظلم کنم و مصداق الذین یریدون عُلُوّا فی الارض شوم؟

 

پس هر دو لازم اند و راه درست، لازمه‌اش تلاش برای کسب قدرت هم هست گرچه عکسش صادق نیست.

 

مورد دیگر که فراموش کردم بگویم این است که یکی از اموری که باعث ایجاد تنفر و سپس زودرنجی و سپس عمل غیرعاقلانه و واکنش عقیم میشود، تحلیل دیگران است. که شبهه ای که پیش می آید این است که پس امثال اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک چگونه هم دیگران را خیلی تحلیل میکنند و هم دچار تنفر و زودرنجی نمیشوند؟ من در خودم این تحلیل دیگران را عامل تنفر میدانم اما چرا در آنان چنین امری صورت نمیگیرد؟ دو حالت دارد. یا تنفر صورت میگیرد اما آن را پنهان میکنند. یا تنفر صورت نمیگیرد و متغیر دیگری این تحلیل دیگران را خنثی میکند. البته در هر دو حالت فرقی که وجود دارد این است که آن تنفر و رنج، در من غالب است اما در آن دو نفر اگر هم باشد مشخص است که غالب نیست. چرا که تنفر و رنج غالب لاجرم واکنش عقیم و عاجزانه دارد نه واکنش مقتدرانه و بدون درد و رنج. البته واکنش مقتدرانه لزوما به معنای برنده شدن بر حریف در جنگ بیرونی نیست؛ بلکه تنها به این معنی است که حریف من را از درون نمیتواند شکست دهد و نمیتواند آشفته ام کند و تسلطم بر خودم را از دستم بگیرد. اما نمیدانم پس اگر این تحلیل درونی عامل کافی نیست پس چه چیزی عامل کافی است؟ این را باید از شیخ خورشید بپرسم.

 

سوال دیگری که باید از شیخ خورشید بپرسم این است که بالاخره آیا قرار است ما برخلاف قواعد بتوانیم کاری کنیم یا خیر؟ غایت چیست؟ غایت این است که همینطور معمولی و طبق روال طبیعت زندگی کنیم یا قرار است در نهایت از همه چیز فارغ باشیم و تحمل هر ناهمگونی را داشته باشیم؟ به عبارت دیگر آیا قرار است ما همیشه در حال از بین بردن یک تعلق و وابستگی باشیم و بعد هم تعلق و وابستگی دیگری به ما بچسبد که تا قبلش نبود؟ و این تسلسل تا کجا ادامه دارد؟ آیا برای تعلقات باید رتبه قائل شد؟ مثلا این که من به غذای خوشمزه تعلق داشته باشم حقیقتا چه فرقی دارد با این که من به علم تعلق خاطر داشته باشم؟

 

آن بخش جبر و اختیار رساله اکهارت باقی ماند و نپرسیدم. حقیقت این است که میتوانم فرض کنم خدا بر زمان است (و این را با نفی صفات مربوط به زمان میتوانم بکنم) اما نمیتوانم آن وضعیت بر زمانی را تصور کنم. لذا همیشه پذیرش این که خدا بر زمان است برایم سخت میشود. یعنی این که بگوییم دعا ما را به عالم بی زمانی وصل میکند و اینگونه تقدیر را تغییر میدهیم برایم قابل فرض است اما قابل درک و تصور نیست. یا این که خدا تقدیرات ما را رقم زده و همه چیز روشن است در نظر او و غیر قابل تغییر است چرا که از موقعیتی فرازمانی می نگرد، قابل فرض است اما قابل درک نیست. اما نکته‌ی دیگر این است که وقتی فراز و نشیب های زندگی برای ما شادی غالب و غم غالب ایجاد نمیکند که ما هم از منظر خدا بنگریم؛ یعنی از همان منظر بر زمان. اما مگر ما میتوانیم این گونه بنگریم؟ گرچه میتوانیم آن منظر را فرض کنیم؛ اما نمیتوانیم خود از آن منظر بنگریم چرا که برایمان قابل تصور و درک نیست.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

فرایند آزادسازی

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۰ ب.ظ

چرا زودتر نیامدم اینجا که بنویسم؟ چهار ساعت پیش میخواستم بنویسم. ولی بی دلیل به تاخیر انداختم. نشستم فیلم دیدم و چت کردم و منفعل و بی‌صبر یک گوشه دراز کشیدم.

 

دیروز جلسه‌ای بود که خیلی بی‌فایده بود. به خاطر همین جلسه‌ی بی‌فایده هم کلی از زمانم را از دست دادم. به خاطر همین جلسه بی‌فایده یکی از کلاس های درسی مفید را نتوانستم درست شرکت کنم چون اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک مثل انسان‌های بی‌شعور نفهم، آمدند نشستند در اتاق و هی حرف میزدند. تو شعورت نمیرسه که وسط کلاسم و دارم به کلاس گوش میدهم؟

 

بعد هم پیش خود فحش میدادم به مسئول کار و آخر هم که به خانه برگشتم هیچ کار خاصی نتوانستم بکنم. روزی که با شور و شعف و انرژی شروع شد، به نیمه که رسید، خراب شد.

 

چندخط بالا را دیروز نوشتم. و باز میپرسم که چرا هم دیروز و چهار ساعت پیش‌ش ننوشتم؟

اما پاسخ این است که نمیتوانستم. تمرکز نداشتم. از پریروز از عصر تا به حال کاری نتوانستم بکنم. میخواستم بنویسم نمیشد. میخواستم کتاب بخوانم نمیشد. اواخر دیشب حتی فیلم‌های سرگرم کننده هم نمیتوانستم ببینم. حتی با پدرم هم نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم به حرفش گوش دهم. بی دلیل در اوج تنفر از همه کس و همه چیز بودم. خصوصا افراد یا چیزهایی که به نوعی میخواستند خود را به آدم تحمیل کنند. ایراد از آن تحمیل کننده نیست، چرا که در شرایط متفاوت نفس تحمیل کردن را حتی از فرد مشابه هم دیده ام و مشکلی نبود. نه تنها راضی بودم که حتی آن فرد نمیتوانست به من چیزی را تحمیل کند و با فنون خلاقانه‌ای به طور خودکار، حملات دفع میشد. ولی این بار دستم بسته بود. هر چیزی آزارم میداد. فقط میخواستم زودتر روز تمام شود و بخوابم. دو سه بار تا مرز جیغ درونی هم رفتم اما شرایطش نبود تا راحت کنم خود را. به اوج رنج که میرسی، اوج طلب شهد تلخ شیراز هم سراغت می‌آید. فیلم های سنجاب مست و خرگوش شاد را می‌دیدم و ناخودآگاه برای نوشیدن شهد تلخ شیراز خود را آماده می‌کردم. یکی دو بار هم در اینستاگرام به دنبال شهد تلخ شیراز رفتم. اما شب شد و خوابیدم و صبح دیر بیدار شدم. با وجود این که طلوع آفتاب چندان هم زود نبود، نمازم قضا شد. با نوع خاصی از سردرد ناشی از خواب زیاد، صبح خوابیدم و بیدار شدم. بعد که بیدار شدم باز درمانده بودم. نمیدانستم باید چه کنم! دوباره پیش خود پرسیدم آیا خدا میخواهد راه را نشانم دهد؟؟ یک کاری که به نظر میرسید تاثیر داشته باشد را پیش گرفتم. کاری که هم پروفوسور در سریال La Casa De Papel میکرد هم شهاب میگفت باعث تقویت روح میشود هم شیخ خورشید به صورت کلی توصیه میکرد که حتما انجام دهم: ورزش یا درد بدنی! صبح حدود 15 دقیقه ورزش کردم. با همین نرم افزارهای ورزش در خانه. معجزه نکرد. ولی تاثیر خوبی داشت. همین که الان نشستم و دارم مینویسم اثر همان 15 دقیقه ورزش است.

 

گاهی ما مسائل را خیلی پیچیده میکنیم. شاید واقعا به خاطر یک اختلال هورمونی یا یک ناهماهنگی بدنی یا یک تجمیع انرژی فراوان یا وجود سمومی در بدن، آدم در خود احساس بدخلقی و زودرنجی و بی‌اعصابی میکند.

 

این ورزش (درد بدنی) یک روش است. از این به بعد هر روز در حد همان مقدار کم ولی خسته کننده، ورزش میکنم. و همچنین در شرایطی که دچار رنج غالب میشوم یا احساس بدخلقی و زودرنجی و ضعف و عجز و عدم تحمل افراد تحمیل کننده (که اکثر مردان این گونه اند) میکنم، بلافاصله شرایطی را مهیا کنم و ورزش (درد بدنی) کنم. مثل پروفوسور که وقتی آشفته میشد و ناگهان ناامیدی و عجز و بخت بد به سراغش می آمد بلافاصله با کیسه بوکس، مشت زنی میکرد. فیلم باشگاه دعوا خیلی الهام بخش بود در این انتخاب مسیر. آن فرد هم با مشت زنی و دعوا اختلالش را حل میکرد. میگفت بعد از دعوا نسبت به همه چیز آرامش داری. بعد از دعوا میتوانی با هر چیزی کنار بیای. حالا نمیدانم این درد بدنی، این دعوا، این ورزش دقیقا با چه تبیینی باعث این آرامش میشود و باعث کنار آمدن با شرایط و حرص نخوردن میشود، اما به نظر میرسد که جواب میدهد.

 

البته کنار آمدن با شرایط و آرامش داشتن، لزوما باعث ناامیدی از تغییر وضع موجود نمیشود. اتفاقا بدون این نوع خاص از آرامش و بدون این نوع خاص از کنار آمدن و با حرص خوردن است که انسان از تغییر ناامید میشود. این که تو تقدیرت را بپذیری و حرص نخوری و غصه نخوری و شاد نشوی (رنج و فرح) معنی اش بی عملی نیست. راهکاری است برای صبر! راهی برای زیر میز نزدن. راهی برای ناامید نشدن. راهی برای عجله نکردن و راه درست را یافتن. و صبر داشتن و عجله نکردن و راه درست را یافتن، وقتی با التزام عملی به هدف ادغام شود میشود همان برنامه ریزی درست. همان چیزی که عامل تنبلی‌م می‌دانستم‌ش. از چند سال گذشته همه چیز را به تنبلی حواله میدادم و جلوتر نمیرفتم. حالا گرچه همه چیز را هم به تنبلی حواله نمیدهم و امور دیگری را هم مراقبت میکنم اما همان تنبلی را هم علت یابی کردم. چند هفته پیش دریافتم که علت تنبلی، شدت و کمیت کارها و وظایف نیست، علت تنبلی نداشتن برنامه برای انجام وظایف است. در موقعیتی که برنامه داری اگر هم به کارها نرسی میتوانی خودت را بسنجی ببینی ایراد کجا بود؛ نه این که از همه چیز ناامید شوی و تصویری که از خود و گذشته ت داری، تصویری تو خالی و بی فایده باشد. در صورتی که تفسیر ما از گذشته‌مان بسیار موثر است در عزم و اراده‌ای که در حال و آینده اتخاذ میکنیم. درباره این تفسیر و تصور از «گذشته خودمان» باید بیشتر بنویسم بعداً. امروز به نظر میرسد در حال پیدا کردن علت‌های عدم پایبندی به برنامه یا ناتوانی در برنامه ریزی درست هستم. علت های بدیهی را نمیگویم چرا که ناخودآگاه به آن ها توجه دارم و هر گاه لازم باشد، به آن ها نیز توجه ویژه میکنم. اما یک علت اصلی شتابزدگی و پشت‌بندش حرص خوردن و ناکامی است. راهش همین صبر کردن است. و امروز فهمیدم صبر کردن و مسلط ماندن به خود و آشفته نشدن و جزع و فزع نکردن (که همه اوصاف وجوه مختلفی از یک چیز هستند) متأثر از «درد بدنی» و «ورزش» و «دعوا» هستند و و این امور در صبر بسیار کمک کننده اند. در برنامه باید درد بدنی باشد و در شرایط خاص که آشفته میشوم و به خود مسلط نیستم، لازم است سریع شرایط را مهیا کنم و نوعی ورزش و درد بدنی را تجربه کنم.

 

مورد برنامه ریزی که قرار بود امتحانش کنم که تا حدی به حول الهی جواب داد. کم کم قوانین عالم را دارم در می یابم. گرچه قوانینش بسیار تبصره دارد که کاش خدا خودش آموزشم دهد :). یعنی برنامه ریزی تا حدی تنبلی و ول‌معطلی و سردرگمی را درمان کرد. گرچه بسیار هم پر نقص بود و در این یک هفته حتی به 40 درصد کارهای معین شده هم نرسیدم و این خود باید تلاش شود و اصلاح شود. اما حالا مورد جدیدی نیز اضافه شد که باید ببینم آیا جواب میدهد یا نه! درد بدنی به برنامه اضافه شد و ببینم اگر این هم جواب نداد چاره‌ی جدیدی بکنم.

 

یک سوال هم این وسط پیش می آید. ما در این میان تنها داریم خود را آزاد میکنیم. وقتی شهد تلخ شیراز نباشد، ما آزادتریم. ادراک ما آزادتر است و به تنگی نمیرود. چیزهایی میفهمیم که نمیفهمیدیم. و بر چیزهایی که فهمیدیم میتوانیم مستمر بمانیم. یعنی آن دانسته ها به بخشی از وجودمان پیوند میخورد و چه بسا با آن یکی میشویم. و وقتی شهد شیراز مینوشیم، بخش زیادی از آن آگاهی ها را از دست میدهیم و گرچه میتوانیم آن ها را به سختی به یاد آوریم اما در لحظات لازم و در اوقات ضرور به یادمان نمی‌آیند و به کار نمی آیند. چرا که توجهات ما بسیار جهت بخش اند. وقتی ساختار توجهات ما دستکاری میشود اسیر میشویم. دیگر نمیتوانی به چیزی فکر کنی و آن طور که خود میخواهی و لازم است تخیل کنی! در توصیفات آن تخیل وحشتناک یادم است که گفتم در تخیل هم گاه انسان اختیار ندارد. اما یک ساختار ادراکی آزاد، در تخیل هم آزاد است و میتواند اموری را با هم در ذهنش همنشین کند تا نفس‌ش را رام کند و اراده ش را قوی کند. اموری مثل جزع و فزع و حرص خوردن و به عجز در برابر مخلوق افتادن و ناتوان شدن در برابر مخلوق (نه از حیث مادی که از حیث ارادی و معنوی و ذهنی؛ یعنی مخلوق باعث شود تو به هم بریزی. مخلوق باعث شود تو به جوش آیی. مخلوق باعث شود در تو طوفان ایجاد شود و مخلوق باعث شود تو متنفر شوی و این نفرت دست خودت نباشد و...)، همه نشان از عدم آزادی ما دارند. ما آزاد نیستیم که اینگونه میشود. به عبارتی همه این کارها منجر به قدرتمند شدن ما در برابر عالم ماده میشود. اما آیا این موارد به خودی خود ارزش دارند؟ جنایتکاران تاریخ هم همه قوی بودند و روح‌شان مستحکم بود. انسان به این موارد که فکر میکند کمی برایش نامشخص می نماید که بالاخره مهم کدام است؟ مهم این است که من قوی شوم و کمالات داشته باشم یا مهم این است که کمالات را برای راه درست خرج کنم؟ قدرت را در راه درست خرج کنم و مهم نیست چقد کمالات و قدرت به دست آوردم. از طرفی سوال اینجا است که مگر میشود در راه درست قدم برداشت به فکر کمال و قدرت نبود؟ نه این بر آن تقدم دارد نه آن بر این. هر دو با هم اند. من برای قدم برداشتن در راه درست لازم است قوی شوم. مثلا برای این که شکسته و زخمی نشوم و از طریق ناامید نشوم و دست به دامن شهد تلخ شیراز نشوم و در برابر اسب باهوش‌ها خُرد و عاجز نشوم، لازم است که خود را قوی کنم. لازم است آن قدر به خود مسلط باشم که ساختار ذهنی‌ام مثل دریا به هم نریزد و دیگران نتوانند آن را تکان دهند. این به معنای از بین بردن تمرکز نیست. بلکه این به معنای از بین بردن اختیار ما انسان ها است. وقتی تمرکز نداشته باشی، فوقش از آن کار ذهنی پرفشار دست میکشی و به کاری ساده تر مشغول میشوی. اما وقتی ساختار ذهنی توسط یک مخلوق ناهمسو به هم میخورد و در تو فقط نفرت و عجز و حرص ایجاد میشود، اینجا اراده ای نداری؛ اختیارت را گرفته اند و تو قدرت نداری. لذا نیاز داری قوی شوی. و این قوی شدن قبل از مواجهه باید صورت گیرد. چرا که به قول شیخ خورشید، به جنگ از پیش باخته نباید رفت. پس تو لازم نیست خود را در معرض مخلوق قرار دهی که به فراخور دنیا، یک زمانی بالاخره در معرض قرار میگیری. ولی باید کارهایی کنی که قوی شوی. از طرفی اگر به فکر راه درست نباشم، قدرت به چه کارم می‌آید جز این که ظلم کنم و مصداق الذین یریدون عُلُوّا فی الارض شوم؟

 

پس هر دو لازم اند و راه درست، لازمه‌اش تلاش برای کسب قدرت هم هست گرچه عکسش صادق نیست.

 

مورد دیگر که فراموش کردم بگویم این است که یکی از اموری که باعث ایجاد تنفر و سپس زودرنجی و سپس عمل غیرعاقلانه و واکنش عقیم میشود، تحلیل دیگران است. که شبهه ای که پیش می آید این است که پس امثال اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک چگونه هم دیگران را خیلی تحلیل میکنند و هم دچار تنفر و زودرنجی نمیشوند؟ من در خودم این تحلیل دیگران را عامل تنفر میدانم اما چرا در آنان چنین امری صورت نمیگیرد؟ دو حالت دارد. یا تنفر صورت میگیرد اما آن را پنهان میکنند. یا تنفر صورت نمیگیرد و متغیر دیگری این تحلیل دیگران را خنثی میکند. البته در هر دو حالت فرقی که وجود دارد این است که آن تنفر و رنج، در من غالب است اما در آن دو نفر اگر هم باشد مشخص است که غالب نیست. چرا که تنفر و رنج غالب لاجرم واکنش عقیم و عاجزانه دارد نه واکنش مقتدرانه و بدون درد و رنج. البته واکنش مقتدرانه لزوما به معنای برنده شدن بر حریف در جنگ بیرونی نیست؛ بلکه تنها به این معنی است که حریف من را از درون نمیتواند شکست دهد و نمیتواند آشفته ام کند و تسلطم بر خودم را از دستم بگیرد. اما نمیدانم پس اگر این تحلیل درونی عامل کافی نیست پس چه چیزی عامل کافی است؟ این را باید از شیخ خورشید بپرسم.

 

سوال دیگری که باید از شیخ خورشید بپرسم این است که بالاخره آیا قرار است ما برخلاف قواعد بتوانیم کاری کنیم یا خیر؟ غایت چیست؟ غایت این است که همینطور معمولی و طبق روال طبیعت زندگی کنیم یا قرار است در نهایت از همه چیز فارغ باشیم و تحمل هر ناهمگونی را داشته باشیم؟ به عبارت دیگر آیا قرار است ما همیشه در حال از بین بردن یک تعلق و وابستگی باشیم و بعد هم تعلق و وابستگی دیگری به ما بچسبد که تا قبلش نبود؟ و این تسلسل تا کجا ادامه دارد؟ آیا برای تعلقات باید رتبه قائل شد؟ مثلا این که من به غذای خوشمزه تعلق داشته باشم حقیقتا چه فرقی دارد با این که من به علم تعلق خاطر داشته باشم؟

 

آن بخش جبر و اختیار رساله اکهارت باقی ماند و نپرسیدم. حقیقت این است که میتوانم فرض کنم خدا بر زمان است (و این را با نفی صفات مربوط به زمان میتوانم بکنم) اما نمیتوانم آن وضعیت بر زمانی را تصور کنم. لذا همیشه پذیرش این که خدا بر زمان است برایم سخت میشود. یعنی این که بگوییم دعا ما را به عالم بی زمانی وصل میکند و اینگونه تقدیر را تغییر میدهیم برایم قابل فرض است اما قابل درک و تصور نیست. یا این که خدا تقدیرات ما را رقم زده و همه چیز روشن است در نظر او و غیر قابل تغییر است چرا که از موقعیتی فرازمانی می نگرد، قابل فرض است اما قابل درک نیست. اما نکته‌ی دیگر این است که وقتی فراز و نشیب های زندگی برای ما شادی غالب و غم غالب ایجاد نمیکند که ما هم از منظر خدا بنگریم؛ یعنی از همان منظر بر زمان. اما مگر ما میتوانیم این گونه بنگریم؟ گرچه میتوانیم آن منظر را فرض کنیم؛ اما نمیتوانیم خود از آن منظر بنگریم چرا که برایمان قابل تصور و درک نیست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۴
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی