مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

بخواهم صادق باشم، کمتر چیزی در این دنیا، آدم را دلزده نمی‌کند. همین که دلزده نکند کافی است؛ شور و شوق و خوشی به کنار. همه‌ی کارهای بد و کارهای خوب را که می‌نگرم، همه آدم را دلزده می‌کند. بسیاری از امور پست و بد، در ابتدا خوشایند اند و در انتها آدم را دلزده و پشیمان می‌کند. مخدرها اکثرا این گونه اند. بقیه کارهای بد هم از ابتدا تا انتها تا پس از آن آدم را کلا دلزده می‌کند. کارهای خوب هم اکثراً از همان ابتدا انسان را دلزده و ملول می‌کند.

خلاصه همه چیز آدم را خسته می‌کند. غذا که میخوری دلزده میشوی. شهد تلخ مینوشی دلزده میشوی؛ حتی در وضعی قرار میگیری که نمیخواهی دوباره بنوشی آنقدر که بدت می‌آید اما باز می‌نوشی چون همه چیز دلزده‌ات کرده و می‌خواهی رها شوی. با دوستان گرم میگیری به سرعت دلزده میشوی. به خدمت خلق مشغول میشوی ابتدا دلت را میزند بعد حال میکنی و کمی دیگر که میگذرد باز دلزده میشوی. نماز میخوانی کلا با اکراه میخوانی. بازی میکنی دلزده میشوی. عاشق که میشوی، دلزده میشوی. کتاب میخوانی دلت را میزند.

هر چه میکنم دلم را میزند. تنها یک چیز است که نه قبلش دلم را میزند نه حین‌ش و نه انتها و بعد از آن. آن هم گفت و شنودهایی مشابه آن صحبت‌هایی است که با شیخ خورشید می‌گویم و می‌شنوم. حتی گاهی از حرف زدن خودم هم بدم می‌آید اما از گوش دادن به حرف‌هایش مسرور می‌شوم. گاهی تا ساعت‌ها بعد از شنیدن هم باز حال خوشی دارم. گرچه این هم زود تمام می‌شود و فانی است اما واقفم که پس از آن ناامید نمی‌شوم و ذره‌ای شک نمی‌کنم که کارم اشتباه بوده و ذره‌ای خود را سرزنش نمی‌کنم و با یقین در آن غوطه می‌خورم. نمی‌گویم هیچ بدی‌ای ندارد و هیچ کم و کاستی ندارد. اما در نسبت با دیگر چیزها و در مجموع امری است که دل آدم را نمی‌زند.

 

علت چیست؟ چه باید کرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۴:۰۴
رجلاً --

گرایش و میل و حرکت چه تفاوتی با ادراک دارند؟

 

ادراک به معنای عامش مدنظر است؛ ادراک شامل شناخت و دانستن، یادآوری، حافظه، ذکر، تخیل، توجه و... می‌شود و چه بسا بتوان تمام این موارد را در همان «توجه» گنجاند: دانستن یا شناخت در واقع همان توجه به واقع و حقیقت است (اگر قائل به امکان شناخت باشیم و منظورمان از شناخت، انطباق ذهن و واقعیت باشد). یادآوری، همان توجه به صورت ذهنی اموری است که قبلا به آن‌ها توجه کرده ایم اما در حال حاضر توجه نمیکنیم. ذکر هم شبیه همین یادآوری است. تخیل همان توجه به امور ذهنی غیرواقعی (یا غیرواقعی برخاسته از واقعیت یا غیرواقعی برخاسته از ابداعات ذهنی) است. تمام امور ادراکی از جنس توجه اند. و فقط توجه است که منجر به گرایش و حرکت میشود. هر چه می‌اندیشم، می‌بینم هیچ وقت خود گرایش عوض نمیشود بلکه تنها موضوع گرایش به تبع توجهات مختلف، تغییر می‌کند. یعنی ذات ما به اموری کلی عشق میورزد و از امور کلی دیگری متنفر است و توجهات باعث می‌شوند مصادیق این عشق و نفرت تغییر کنند و گاهی می‌بینیم که وجوهی از عشق و نفرت ما آشکار میشوند چرا که توجه به مصداق جدیدی پیدا کرده ایم از سنخ مصادیق قبلی نبوده. گویی نفس متمایل ما از پیش تمایل دارد و تنها کافی است در معرض قرار بگیرد. این در معرض قرار گرفتن همان توجه است. به زیبایی علاقه داریم. گاهی موسیقی زیبا می‌شنویم و گاهی کلامی زیبا درک می‌کنیم و گاهی زنی زیبا می‌بینیم و به همه علاقمند می‌شویم. علاقمند شدن و به تبع آن عمل مبتنی بر علاقه، دست ما نیست. اما بخشی از توجهات دست ما است. چطور می‌شود دائم پیش‌روی‌مان یک آب‌نبات باشد و ما هم دائم به آن توجه کنیم و به خوشمزگی‌ش توجه کنیم و دست آخر به آن علاقمند نشویم و آن را نخوریم؟ محال است. اگر توجه به خوشمزگی‌ش آمد، خوردنش هم می‌آید و اجتناب‌ناپذیر است. گرچه اغلب توجهات ما هم دست خودمان نیست اما توجه، سنگر آخر اراده‌ورزی است. پس از آن هر چه هست، اجبار هستی است و پذیرش از طرف ما. گرایش که ایجاد شد دیگر در سطح گرایش، کاری نمی‌توان کرد. اگر گرایش ایجاد شد، عمل هم می‌آید و باز کاری نمی‌توان در آن سطح کرد. تنها سطحی که امید رشد و تغییر به آن داریم، توجه است. اگر انتخاب و اختیاری هم داریم در همین توجه است نه چیز دیگر. وقتی میخواهیم بین دو مسیر انتخاب کنیم، در واقع، عمل رفتن به یکی از دو مسیر را انتخاب نمی‌کنیم بلکه توجه به خوبی‌های یک مسیر و توجه به بدی‌های مسیر دیگر را انتخاب می‌کنیم و آن چه را که به آن عمل و گرایش می‌گوییم، خود هستی به ما می‌دهد و راهی جز تبعیت از آن گرایش و عمل نداریم. و البته این ساختار توجه بسیار پیچیده است. بد نیست حالا کمی در کثرات وجودمان برویم و انواع توجهات را شرح دهیم و ببینیم در هر موقعیت و شرایطی چه باید کرد؟ چرا که اگر دیر بجنبیم نه تنها توجهاتی که الان دست ما نیست بر ما اثرات بد می‌گذارند که گرایش‌ها و اعمالمان باعث میشوند اندک توجهاتی هم که در اختیار داریم از ما گرفته شود. البته اینجا نوعی اصالت‌بخشی به عاملیت و سوژگی مطرح نیست، بلکه منظور تنها آزاد شدن از نفسانیات و شرور و در بند نیکی‌ها شدن است.

 

ممارست بر حقیقت که شیخ خورشید می‌گفت بخشی از همین تغییر توجهات است که باید بپرسم ببینم دقیقا منظورش چه بوده.

 

راستی این چند روز در شهد تلخ شیراز عمیقا غوطه‌ور شده‌ام. رنج‌های غالب‌م چندبرابر شده اند و بدتر از این نمی‌شود. اما با این حال کمتر از گذشته ناامیدی در من شعله می‌گیرد و البته می‌دانم که اگر این شهد شیراز و... هم رفع شوند، امیدواری به اندازه‌ی گذشته به سراغم نمی‌آید.

 

شیخ خورشید که امید را در من زنده کرد میگفت: در اوج نباید امیدوار بود و در قعر نباید ناامید بود. این یعنی اوج گرفتن نباید امیدوارمان کند و سقوط کردن نباید ناامیدمان کند. معنی این حرف نوعی تناقض نیست که بگوییم باید در حالتی باشیم که نه امیدواری است نه ناامیدی. ما همیشه باید امیدوار باشیم. تنها نکته این است که عامل از دست دادن امید نباید، عمل و وضعیت معنوی‌مان باشد کما این که عامل به دست آوردن امید هم نباید عمل و وضعیت معنوی‌مان باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۹ ، ۰۱:۳۵
رجلاً --

نادیده انگاشتن وضع موجود اولین و مهمترین قدمی است که می‌توان برای جلوگیری از حل مسأله، برداشت. روی کاغذ مینوشتم وضع هر روز را. اما این چند هفته که خیلی اوضاع بالا گرفت، کاملا بی دلیل، ننوشتم و امتیاز ندادم. در صورتی که دوران بحران، مهمترین لحظات است برای توصیف و نوشتن. همه به خاطر شرم ناخودآگاه و شاید نوعی نفرت از خود است. اما باید خود را دید. در همان لحظاتی که خود را با دقت می‌نگریم و خوب و بد خود را انکار نمیکنیم، آرام آرام هدایت می‌شویم. اما وقتی خود را نمی‌بینیم، عملا مساله را پاک میکنیم و حرکتی در کار نخواهد بود. پس توصیف کنیم وضع خود را و از آن شرمگین نباشیم و در عین حال رو به سوی بالا داشته باشیم، چرا که میخواهی به تعالی برسی و تعالی از قعر ذلت، زیبا است:

 

در لحظه‌ای عاجز می‌شویم و ملول و ناامید و گاه خشم و ترس و اضطراب و وحشت و تنهایی و حتی تنفر (از آن کس یا چیزی که خیال میکنیم بر ما مسلط شده) هم پس از این عجز و ملال بر ما ظاهر می‌شود. بعد از عجز به دنبال قدرت می‌رویم. می‌خواهیم برتر و قوی‌تر از همه باشیم تا عاجز و ملول نباشیم. در این میان دو حالت دارد یا کامیاب می‌شویم یا ناکام. اگر ناکام شویم دوباره به لحظه‌ی اول این چرخه (عاجز و ملول شدن) بازمی‌گردیم و اگر کامیاب شویم در دریای سرخوشی و مستی غرق می‌شویم و البته این خوشی پایان یابد. و این عجز و قدرت استعاره‌ای ناقص از تمام حالات غیرمتعالی بشر است. بهتر بگویم. عجز همان حالتی است که «خود» یا «نفس» به چیزی که می‌طلبد، یا نمی‌رسد یا نمی‌تواند برسد یا گمان می‌کند که نمی‌تواند برسد. و قدرتی که به دنبالش می‌رویم منظور همان رسیدن به «طلب» نفس یا خود است.

 

بیاییم این چرخه‌ی عجز و قدرت را بشکنیم و کمی به حال خود دل بسوزانیم.

 

اما سوال این است که اگر تنها «طلب نفس» است که محور مدار این چرخه‌ی باطل است پس کیفیت «موضوع طلب نفس» چه موضوعیتی دارد؟ چه فرقی می‌کند که به ثروت دل ببندیم یا به علم؟ چه فرقی می‌کند که یک گوشی موبایل طلب کنیم یا یک زن زیبا؟ چه تفاوتی است میان این که مطلوب نفس یک خط شعر باشد یا یک اسلایس پیتزا؟ در واقع سوال این است که در موارد متعدد مطلوب‌های نفس مگر چه فرقی در ذات آن طلب و چه فرقی در شیوه‌ی رها شدن از آن طلب و تعلق وجود دارد؟ در میزان تعلق و میزان طلب، چقدر تفاوت جدی است؟

 

و البته سوال بالا تنها در صورتی معنا دارد که ذیل این سوال مطرح گردد: «چگونه از این چرخه‌ی باطل رها شویم؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۲
رجلاً --

داشتم فیلم جان ویک را می‌دیدم. لحظات آخرش که هر دو شخصیت مقابل هم، به مرگ بسیار نزدیک شده بودند خیلی تکانم داد. به خود آمدم. کمی با خود صادق شدم و به دور از مخدرات و مستی‌ها و غفلت‌ها دیدم که چقدر از مرگ می‌ترسم. مرگ غریبه نیست. مرگ همان، ماییم. در واقع ما از خود می‌ترسیم. تصوری که از مرگ داریم است که ترسناک است. وقتی تصور می‌کنیم که داریم می‌میریم ولی آنطوری که می‌خواستیم نبودیم، می‌ترسیم. ما از خودمان می‌ترسیم در آن لحظه که آگاه می‌شویم چقدر به خود دروغ گفته ایم و خود را فریب داده ایم یا شاید هم فریب‌مان داده اند. اما باید بدانیم که ترس از مرگ، معلول است نه عامل یا عمل. ترس از مرگ چیزی نیست که بخواهی انجام دهی یا نخواهی بلکه معلول است. اما معلول چیست؟ معلول تصورات ما و عمل ما است. تصور از قواعدی که قرار است پس از مرگ ذیل آن ها باشیم و عمل به چیزی خلاف آن قواعد یا خلاف حقیقت قواعد پس از مرگ. ما لحظه ای که از مرگ میترسیم در واقع با حقیقت خود یا تصوری از حقیقت خود آشنا میشویم و از آن میترسیم.

 

شاید تاسف خوردن بر این که تصور مرگ باعث ترس‌م شده، خیلی فایده ای نداشته باشد. بیشتر از تاسف لازم است به فکر علت ها باشم و تاسف زیاد فقط امید را کور میکند. نه راه می اندازد نه کمک میکند.

 

مرگ چیست؟ مرگ آن لحظه ای است که اکثر چیزهایی که به آن دل بسته ای و به آن ها امید داری تا کاری پیش ببرند و به تو خیری، لذتی، زیبایی ای، چیزی بدهند، ناگهان از بین میروند. و این از بین رفتن یعنی قعر یأس. همان بلایی که سر شکست خوردگان عشقی می آید چندصد بار سوزناک تر و دردآور تر. آن ها هم تمام امید و وجودشان به معشوقشان بند بوده. وقتی شکست عشقی میخورند دیگر چیزی برایشان نمی ماند. چرا که تمام وجودشان را به او داده بودند. استعاره ای از فنا. اما افسوس که خود را در چیزی فانی میکنیم، که خود فانی است. و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام.

 

دوستان، آشنایان، حتی غریبه ها، فرهنگ ها، پول، ریاست، علم، شهد تلخ شیراز، جامعه، مادر، پدر، همسر، فرزند و... همه این ها در لحظاتی از زندگی به سراغ ما می آیند و نفس ما که تشنه ی بندگی است، میخواهد هر بار بندگی یکی از این ها را بکند. فارغ از این که در همین دنیا این نفس هزارخدا پاره پاره میشود و دل آدمی به حالش میسوزد، در لحظه‌ی مرگ همه ی این خدایان را از دست خواهد داد. حتی فرصت خداحافظی هم نیست چه برسد به این که فرصت داشته باشد فکر کند که حالا که دارد میرود چه بهتر که خدایی را انتخاب کند که با او به آن طرف مرگ هم بیاید. فرصت انتخاب هم نیست. بدانیم که انتخاب در لحظه صورت نمیگیرد بلکه انتخاب، تدریجی و در حقیقت فراتر از زمان است. به این مورد یقین ندارم اما حسی دارم که این را تایید میکند.

 

البته ناگفته نماند شب‌هایی هم بود که از مرگ ترسی نداشتم. حتی منتظر بودم که مرگ فرابرسد و من از دنیا رها شوم و به زندگی بروم. امان از محرک های این دنیا که ما انسان ها را در طوفان می‌اندازند و نمیدانیم و نمیفهمیم و نمیخواهیم از طوفان رها شویم. بلکه هر از گاهی مست میکنیم که از یاد ببریم طوفان را و مبدأ را.

 

دنیا را چگونه بگذرانیم؟ پر از ترس و اضطراب و نشان دادن ضعف و تسلیم لذت ها و تصاویر شدن؟ یا مقاوم و مبارز و آسوده خاطر و پناهنده به خالق هستی از شر مخلوق ناقص پر از درد پر از رنج؟

 

خود را رها کردم. از نادیده انگاشتن واقعیت خودم و مدام فراموش کردن امیال پست و عالی خودم، تلاش میکنم خود را رها کنم. بپذیریم که ما ویژگی هایی داریم و چیزهایی میخواهیم و وقتی همه چیزمان شده جامعه و فرهنگ و دوست و... ، بد نیست کمی هم به خود بپردازیم؛ به امیال خود، به خواسته های خود، به مقاصد و محبوب ها و معشوق های خود. به خود که بپردازیم آرام آرام میفهمیم باید سراغ فراخود برویم. سراغ ارزش ها برویم، حقیقت را دنبال کنیم و حق را جستجو کنیم. گرچه خدا را نیافته ایم اما تصوراتی از او که داریم. تصوراتی که بسیار بسیار ناقص اند اما بهره ای از حق دارند احتمالا. به خود که بپردازیم و لحظه به لحظه با خود صادق باشیم، آرام آرام میفهمیم که خود را دوست داریم، همه امیالمان را هم میپذیریم و دوستشان داریم اما نمیتوانیم به راحتی به همه شان بها دهیم چرا که آن لحظه فوت و از دست دادن و فنا را در آن ها می یابیم. وقتی فهمی فرازمانی (یا شبه فرازمانی با قوه خیال) از اعمال و امیال و مقاصد داشته باشیم، به امور فانی بی اعتنا یا کم اعتنا میشویم، چرا  که در موقعیتی فرازمانی یا حداقل در لحظه ای بسیار کوتاه (با قوه خیال)، کل آن عمل و کل آن مقصود و محبوب و معشوق را می‌یابیم و اسیر لحظه‌ی خوب آن نمیشویم بلکه لحظات خوب و بد آن را با هم درک میکنیم. و در این لحظات است که البته اراده خود را هیچ می بینیم و اراده دیگری را همه چیز میپنداریم. چرا که ما نیستیم که به واقع انتخاب میکنیم. و ما تشاءون الا ان یشاء الله. در این لحظه وسوسه میشویم که بگوییم ما برگزیده خداییم و خدا چقدر ما را دوست دارد و دیگران چه بدبخت اند. البته که چقدر دیگرانی که این احساس را حس نکرده اند، بدبخت اند اما مگر ما خبر داریم که دیگران چنین شرایطی را نچشیده اند؟ مگر ما می دانیم دیگران چه داشته اند و به چه میزان سرمایه داده شده اند و مگر میدانیم دیگران چقدر تلاش کرده اند؟ و باز مگر میدانیم دیگران چقدر نتیجه گرفته اند؟ هیچکدام را نمیدانیم. حتی نمیدانیم به ما چقدر سرمایه داده شده و نمیدانیم ما چقدر تلاش کرده ایم و نمیدانیم ما چقدر نتیجه گرفته ایم. حال به همین راحتی با این همه «ندانسته» میخواهیم، مقایسه کنیم؟ حتی نمیدانیم چه چیزی را با چه چیزی داریم مقایسه میکنیم. بعد میخواهیم از این مقایسه نتیجه بگیریم که خدا ما را برگزیده؟ خنده دار نیست؟ خدا هیچکس را برنگزیده.

 

ای کاش همیشه میتوانستیم اعمال و مقاصد و معشوق ها را در کلیتشان درک کنیم و نه فقط بُرش لحظه ای از آن ها را. آن هم لحظه ی خوبشان. همین الان که تصور میکنم یک دختری کنارم نشسته و من او را دوست دارم، بیهوش میشوم و اندکی نمیتوانم نقص آن را درک کنم و عاقلانه واکنش نشان دهم و به راحتی در طوفان دریا غوطه میخورم و ممکن است پارویم را هم از دست بدهم. اساسا ما عاشق لحظات خوب میشویم. به خاطر همین است که خیال جذاب تر از هر چیز دیگری است. خیال اگر واقعا خیال باشد خیلی جذاب تر از امور دیگر است. اگر به کسی عشق میورزیم در واقع به خیالی از او عشق میورزیم. همان خیالی که تشکیل شده از لحظات خوب و زیبای معشوق است و نه کلیت آن موجود. او هم اگر به ما عشق میورزد به خیالی از ما عشق میورزد و فکر میکند ما همانیم.

چگونه میشود امور را همیشه و در همه حال در کلیتشان درک کنیم؟ اساسا چرا بعضی اوقات این حالت رخ میدهد و بعضی اوقات رخ نمیدهد؟

شاید مقوله‌ی «ممارست بر حقیقت» که شیخ خورشید میگفت، یکی از عواملی است که باعث میشود این کلیت در ذهن ما نقش بندد. اما چیست این ممارست بر حقیقت؟

 

نکته آخر این که در دو روز گذشته از آن متن ترجمان خیلی سود بردم. البته آن متن تنها رهنمون است چه بسا این چیزهایی که من یافته ام اصلا مقصود نویسنده نبوده اما نشانه ها را خدا قرار میدهد تا لنهدینهم سبلنا را محقق کند. پذیرفتن نسخه‌ی دوم آدمیزاد که متفاوت و سرکش تر از نسخه فعلی و عاقل او است خیلی مساله مهمی است. انسان دوگانگی‌ای در خود می یابد و با خود دیالوگ میکند. خود را گول میزند و خود را آرام میکند. خود وحشتناک حریص حیوان صفت را خوراک میدهد و رام میکند. اما شرط همه این ها این است که زندگی در کنار این خود وحشتناک حریص شهوت آلود غیرعاقل را بپذیریم نه این که وجودش را از اساس انکار کنیم. پذیرفتن یعنی صادق بودن. یعنی شرمنده نباشی از این که نفس پست و نادان تو، پست ترین چیزها را طلب میکند. تنها تلاش کنی با نفس شهوت‌طلب‌ت مذاکره کنی و چیزی بدهی و چیزی بستانی. و اگر خیلی قوی شدی مستقیما با او به مبارزه برخیزی و او را بکُشی! اما حالا که میدانی به جنگ از پیش باخته نباید رفت، حداقلش این است که خار در چشم و استخوان در گلو، به او باج بدهی و با مذاکره رام‌ش کنی تا حداقل طغیان نکند. حالا هر از چند گاهی هم چنگ انداخت ایراد ندارد حداقلش این است که حلقوم‌ت را به دندان نمیگیرد.

 

خدایا نفس سرکش من را بکُش! تعلقات را از من دور کن و من را به خود نزدیک کن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۵
رجلاً --

«در کشاکش بایدها و خواسته‌ها، برخی افراد نکته‌ای حیاتی را دریافته‌اند: خواسته‌ها همیشه هستند و هیچ‌گاه فرار نمی‌کنند. اهمال‌کاری یعنی ترجیح خواسته‌ها بر بایدها، چون نقشه‌ای ندارید برای زمانی که شاید وسوسه شوید، اصلاً نمی‌توانید حالات ذهنی آینده‌تان را پیش‌بینی کنید. همچنین در انتخاب میان لحظۀ حال و آینده خیلی ضعیف هستید. آینده برایتان مکانی تیره است که هزار مشکل ممکن است در آن پیش آید.

 

بخشی از مغزتان که هنوز همان میمون ابله است می‌خواهد شیرین‌عسل‌ها را ببلعد و شدیداً زیر قرض برود.

 

جالب است؛ نتایج نشان می‌دهد که هرچند همه با اهمال‌کاری مشکل دارند، اما کسانی که ضعف خود را می‌پذیرند و به آن اعتراف می‌کنند موقعیت بهتری دارند تا از ابزارهای موجود برای ملزم‌کردن خود استفاده کنند و با این کار بر آن ضعف غلبه نمایند.

 

برای اینکه در اهمال‌کاری بر خود غلبه کنید، باید در فکرکردن در مورد تفکر مهارت زیادی یابید. باید دریابید که نسخه‌ای از شما وجود دارد که حالا نشسته و این متن را می‌خواند، اما نسخه‌ای هم از شما وجود دارد که زمانی در آینده تحت تأثیر افکار و امیال دیگری قرار خواهد گرفت، نسخه‌ای از شما در شرایطی متفاوت که در آن تخته‌رنگ متفاوتی از مغز برای ترسیم واقعیت در دسترس قرار می‌گیرد.

نسخۀ حال شما می‌تواند هزینه‌ها و پاداش‌های موجود را در هنگام انتخاب درس‌خواندن به‌جای رفتن به باشگاه، خوردن سالاد به‌جای کیک فنجانی، و نوشتن مقاله به‌جای انجام بازی ویدیویی در نظر بگیرد.

ترفند این است که بپذیرید کسی که با پیامد این انتخاب‌ها روبه‌رو خواهد شد نسخۀ حال شما نیست، بلکه نسخۀ آینده‌تان است، کسی که نمی‌توان به او اعتماد کرد. نسخۀ آینده‌تان کم می‌آورد و دوباره به نسخۀ حال خودتان برمی‌گردید و احساس ضعف و شرمندگی می‌کنید. نسخۀ حالتان باید نسخۀ آینده‌تان را فریب دهد تا کاری کند که برای هر دو طرف خوب است.

 

روح‌نوردان قهار می‌توانند در مورد تفکر، در مورد وضعیت‌های ذهنی و در مورد شرایط و تصمیمات فکر کنند و کارها را به انجام برسانند. دلیل این توانایی آن‌ها این نیست که اراده یا نیروی محرکۀ بیشتری دارند. آن‌ها می‌دانند که بهره‌وری یک بازی موش و گربه در برابر میل انسان نخستین و بچه‌صفت برای لذت و تازگی است، و البته این تمایل را هرگز نمی‌توان از روح او بیرون کرد. بهتر است، به‌جای اینکه با علامت‌زدن تاریخ‌های روی تقویم یا تعیین ضرب‌الاجل‌هایی برای انجام تمرین‌های ورزشی به خود نویدهای توخالی بدهید، تلاشتان را صرف این کنید که به خودتان کلک بزنید.»

 

دیوید مک‌رینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۶
رجلاً --

به جرأت باید بگویم خداوند سه چهار ماهی میشود که هدیه‌ی خود را پس گرفته است. اما ایمان دارم که رحمتش را دریغ نکرده، بلکه شکلش را عوض کرده. شاید این چند ماه برای این بود که بچشم زندگی بدون شهد تلخ شیراز را و کمی با حقیقتش آشنا شوم. که تا حدی هم شدم. حالا با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که شهد تلخ شیراز چگونه انسان را از پا در می‌آورد و ساختار ادراکی‌ش را نابود میکند. دو سه روز دچار رنج غالب شدم و درونم پر از تنفر از همه کس شد. به شکلی افراطی و ناگهانی شیشه‌های متعدد شهد تلخ شیراز را در این چند روز سر کشیدم و شروعش باورنکردنی بود. شبیه به کسی که دیگر دغدغه‌ای ندارد و بیخیال همه چیز است و از همه چیز راضی است با اختیار خودم شروع کردم. آن هم درست بعد از یک گفتگوی طولانی با شیخ خورشید که درباره همین انتخاب وجودی و فرازمانی بود و من ناشیانه انتخاب وجودی را انکار میکردم یا حداقل به آن اشکال وارد میکردم. اما دیدم که در همان شب دست به انتخابی زدم که میتوانستم نزنم و حقیقتا نه آنچنان وسوسه شده بودم و نه آنچنان رنج خاصی داشتم. گرچه بیخیالی‌ و رضایتی که بعد از گفتگو با شیخ برایم حاصل شد بی تاثیر نبود. اما کمی هم بروم عقب. روز قبلش در خانه نبودم. صبح در دفتر بودم و وقتی از خواب برخاستم کاملا تنبل‌گونه به جای این که بروم سر کلاس، در گوشه‌ای کنار شوفاژ کز کردم و تخیل کردم. تخیلاتی آمیخته با شهد تلخ. و البته خود این کز کردن کنار شوفاژ بی دلیل نبود. شب قبلش سرد بود و من هم سردم شده بود و از طرفی در پارک که با یکی از دوستان درباره موضوعات خاصی حرف میزدیم که باز بی تاثیر نبود. لذا باید گفت که تمام این ها به علاوه رنج هایی که مدام به سراغم می آیند و آن رضا و فرحی که آن شب داشتم بسیار موثر بوده اند. بعضی از آن ها دست خودم بوده که باید جلویش را میگرفتم و کاری هم نداشت اما نگرفتم.

 

با خودت صادق باش! این دیالوگ فیلم ژاندارک (1999) بود. و مضمونی است که شیخ خورشید همیشه به آن تاکید دارد. اگر با خودمان صادق باشیم در می‌یابیم که همه کارهایی که می‌کنیم در بهترین حالت برای ارزش‌های خاصی است و البته اغلب کارهایمان را در بهترین حالت برای خودمان انجام می دهیم. تازه بهترین حالتش این است. نیت الهی و خدایی عملا جایی ندارد. نظرا هم جایی ندارد چرا که اصلا ما خدا را نمیشناسیم. نمیدانیم خدا چیست. حتی اگر هم گاهی میگوییم فلان کار را برای خدا انجام دادم، در واقع داریم برای تصور خودمان از خدا انجام میدهیم نه برای خود خدا. تصوراتی از قبیل خوبی، کمال، عدل، زیبایی، علم، قدرت و... . در بسیاری اوقات نیات ما به سطحی نازل‌تر از خودمان هم میرسد. آداب و رسوم و... از این قبیل اند. مخالف وجود آداب و رسوم نیستم اما برای ما این‌ها بت میشوند. جامعه برای ما بت میشود. قدرت قاهره‌ی حاکم بر سرزمین یا شهر یا محل کارمان، بت میشود. و ما حتی در این میان نفع و رضایت و حب خودمان را هم فراموش میکنیم چه برسد به ارزش‌ها و تصورات ما از خدا و چه برسد به خود خدا؟

 

پس بهتر نیست که ابتدا این همه بت را بشکنیم و حداقل همه را در راستای خودمان یا همان ارزش‌ها یا همان تصوراتمان از خدا و کمال و خوبی بدل سازیم؟ در هر کاری و هر لحظه‌ای همان کاری را کنیم که به نظر درست است. نه آن کاری که به ما تحمیل میشود. اگر به این نتیجه رسیدی که باید ورزش کنی نباید به خاطر تحمیل جامعه و دیگران آن را به تعویق بیندازی یا فراموش کنی. و چقدر شهد تلخ شیراز در ضعیف شدن انسان در برابر این بت‌ها نقش دارد. اگر به این نتیجه رسیدی که باید فلان کار را کنی نباید بترسی و به لرزه افتی. باور کن این ها هم جزو خوب بودن است. اگر میخواهی آدم خوبی باشی نمیشود فقط در تنهایی‌ات آدم خوبی باشی. البته این به این معنی نیست که برای کارهایت مرز قائل نباشی و حوزه های شخصی و غیرشخصی و کاری و خانوادگی و دوستانه را از هم تفکیک نکنی. بلکه معنی‌ش آن است که نترسی در برابر دیگران وجوه خوب‌ت را قرار دهی. ترس هایی از تصورات خاص که مثلا نکند به من تیکه بیندازد، نکند من را مسخره کند، نکند بخواهد گیر بدهد که چرا فلان کار را میکنی و چرا فلان کار را نمیکنی. تو که میخواهی بر خلاف جریان تمام جهان حرکت کنی، اگر از این موارد بخواهی بترسی و جلو نروی عملا نمیتوانی کاری کنی.

نکته‌ی مهم: بی دلیل خودت را در معرض قرار نده. بلکه اگر بر اثر اتفاق در معرض قرار گرفتی مردانه به جنگ برو. چرا که انسان به جنگ از پیش باخته نمیرود اما اگر دشمن حمله کرد باید تو هم اسلحه بکشی نه این که به او نگاه کنی. دشمن، آدم‌ها نیستند، دشمن، تاریخ نیست، دشمن، فرهنگ نیست، دشمن تنها بت‌های ذهنی‌ای است که ما از آدم‌ها، تاریخ، فرهنگ و اجتماع و... میسازیم و باید شکست. برای شکست این بت‌ها به دو کار نیاز داریم. بنشینیم فکر کنیم و ببینیم واقعا می‌ارزد که حرف آن بت را گوش کنی؟ آیا واقعا آن بت‌ها لیاقت پرستش دارند؟ آیا واقعا آن بت‌ها توان ضربه زدن به من را دارند؟ سرگذشت بزرگان خلاف جریان را بخوانم و ببینم که چگونه مقابل جریان‌ها ایستادگی میکردند و نمی شکستند. ژاندارک از آن افراد بود. محمد از آن افراد است. مسیح از آن افراد است. کار دوم هم این است که وقتی دشمن حمله میکند ما عقب ننشینیم و به پیش رویم. وقتی به خاطر تمسخر کسی یا تحقیر کسی وسوسه میشویم کاری را بکنیم یا نکنیم، به جنگ برویم و واقعا کاری که درست است را بکنیم نه کار دیگر.

 

و آن رنج‌های غالبی که درگیرش بودم همه از این جنس بودند. از این جنس بودند که من برای خودم کار نمیکردم بگذریم که برای ارزش‌ها و تصورهایم از خدا هم کار خاصی نمیکردم و بگذریم که برای خود خدا هم اصلا هیچ کاری تا به حال نکرده ام. نیت را عوض کن و دائم با خود صادق باش که برای چه کسی و چه چیزی داری این کار را میکنی. حتی اگر برای دیگران هم میکنی، اول از همه به آن آگاه باش! بعد اگر بتوانی مقابله کنی و ثابت قدم بمانی (البته ثابت قدم در برابر حرف غلط نه مقابله با حرف درست دیگران)

 

در لحظات و موقعیت‌های مختلف ناگهان انسان از چیز خاصی میترسد. نمیگویم کلا نباید ترسید بلکه میگویم ترس باید معقول باشد. هر دفعه باید ببینم واقعا مقابل چیز غلطی جا زده ام یا درست؟ و ببینم دقیقا از چه کیفیتی از تحقیر، تشویق، تمسخر یا هر کار دیگری رنجیده یا خوشحال میشوم؟ مثلا همین که شخصی به تو بگوید «داری فلان کار را میکنی؟» نوعی از رنجیدگی می آورد. باز هم تکرار میکنم معنی اش این نیست که مدام پیش افرادی بروی که تحقیر و سرزنش میکنند یا مدام پیش افرادی بروی که تشویقت میکنند بلکه باید خود را با انتزاع و تفکر آماده کنی و در شرایط پیشآمد بجنگی و نترسی.

 

این چنین است که میتوانی رنج غالب از نوع خاصی که درگیرش بودی را کم کم از بین ببری تا مگر تازه برای خودت کاری کنی :) تا بعد بتوانی برای ارزش‌ها و تصوراتت از خدا کار کنی و تا بعد بتوانی برای خود خدا کار کنی که صادقانه بگویم مورد آخر را اصلا نمیدانم چیست که بخواهم ازش خوشم بیاید یا بدم بیاید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۰۰:۰۸
رجلاً --

چرا زودتر نیامدم اینجا که بنویسم؟ چهار ساعت پیش میخواستم بنویسم. ولی بی دلیل به تاخیر انداختم. نشستم فیلم دیدم و چت کردم و منفعل و بی‌صبر یک گوشه دراز کشیدم.

 

دیروز جلسه‌ای بود که خیلی بی‌فایده بود. به خاطر همین جلسه‌ی بی‌فایده هم کلی از زمانم را از دست دادم. به خاطر همین جلسه بی‌فایده یکی از کلاس های درسی مفید را نتوانستم درست شرکت کنم چون اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک مثل انسان‌های بی‌شعور نفهم، آمدند نشستند در اتاق و هی حرف میزدند. تو شعورت نمیرسه که وسط کلاسم و دارم به کلاس گوش میدهم؟

 

بعد هم پیش خود فحش میدادم به مسئول کار و آخر هم که به خانه برگشتم هیچ کار خاصی نتوانستم بکنم. روزی که با شور و شعف و انرژی شروع شد، به نیمه که رسید، خراب شد.

 

چندخط بالا را دیروز نوشتم. و باز میپرسم که چرا هم دیروز و چهار ساعت پیش‌ش ننوشتم؟

اما پاسخ این است که نمیتوانستم. تمرکز نداشتم. از پریروز از عصر تا به حال کاری نتوانستم بکنم. میخواستم بنویسم نمیشد. میخواستم کتاب بخوانم نمیشد. اواخر دیشب حتی فیلم‌های سرگرم کننده هم نمیتوانستم ببینم. حتی با پدرم هم نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم به حرفش گوش دهم. بی دلیل در اوج تنفر از همه کس و همه چیز بودم. خصوصا افراد یا چیزهایی که به نوعی میخواستند خود را به آدم تحمیل کنند. ایراد از آن تحمیل کننده نیست، چرا که در شرایط متفاوت نفس تحمیل کردن را حتی از فرد مشابه هم دیده ام و مشکلی نبود. نه تنها راضی بودم که حتی آن فرد نمیتوانست به من چیزی را تحمیل کند و با فنون خلاقانه‌ای به طور خودکار، حملات دفع میشد. ولی این بار دستم بسته بود. هر چیزی آزارم میداد. فقط میخواستم زودتر روز تمام شود و بخوابم. دو سه بار تا مرز جیغ درونی هم رفتم اما شرایطش نبود تا راحت کنم خود را. به اوج رنج که میرسی، اوج طلب شهد تلخ شیراز هم سراغت می‌آید. فیلم های سنجاب مست و خرگوش شاد را می‌دیدم و ناخودآگاه برای نوشیدن شهد تلخ شیراز خود را آماده می‌کردم. یکی دو بار هم در اینستاگرام به دنبال شهد تلخ شیراز رفتم. اما شب شد و خوابیدم و صبح دیر بیدار شدم. با وجود این که طلوع آفتاب چندان هم زود نبود، نمازم قضا شد. با نوع خاصی از سردرد ناشی از خواب زیاد، صبح خوابیدم و بیدار شدم. بعد که بیدار شدم باز درمانده بودم. نمیدانستم باید چه کنم! دوباره پیش خود پرسیدم آیا خدا میخواهد راه را نشانم دهد؟؟ یک کاری که به نظر میرسید تاثیر داشته باشد را پیش گرفتم. کاری که هم پروفوسور در سریال La Casa De Papel میکرد هم شهاب میگفت باعث تقویت روح میشود هم شیخ خورشید به صورت کلی توصیه میکرد که حتما انجام دهم: ورزش یا درد بدنی! صبح حدود 15 دقیقه ورزش کردم. با همین نرم افزارهای ورزش در خانه. معجزه نکرد. ولی تاثیر خوبی داشت. همین که الان نشستم و دارم مینویسم اثر همان 15 دقیقه ورزش است.

 

گاهی ما مسائل را خیلی پیچیده میکنیم. شاید واقعا به خاطر یک اختلال هورمونی یا یک ناهماهنگی بدنی یا یک تجمیع انرژی فراوان یا وجود سمومی در بدن، آدم در خود احساس بدخلقی و زودرنجی و بی‌اعصابی میکند.

 

این ورزش (درد بدنی) یک روش است. از این به بعد هر روز در حد همان مقدار کم ولی خسته کننده، ورزش میکنم. و همچنین در شرایطی که دچار رنج غالب میشوم یا احساس بدخلقی و زودرنجی و ضعف و عجز و عدم تحمل افراد تحمیل کننده (که اکثر مردان این گونه اند) میکنم، بلافاصله شرایطی را مهیا کنم و ورزش (درد بدنی) کنم. مثل پروفوسور که وقتی آشفته میشد و ناگهان ناامیدی و عجز و بخت بد به سراغش می آمد بلافاصله با کیسه بوکس، مشت زنی میکرد. فیلم باشگاه دعوا خیلی الهام بخش بود در این انتخاب مسیر. آن فرد هم با مشت زنی و دعوا اختلالش را حل میکرد. میگفت بعد از دعوا نسبت به همه چیز آرامش داری. بعد از دعوا میتوانی با هر چیزی کنار بیای. حالا نمیدانم این درد بدنی، این دعوا، این ورزش دقیقا با چه تبیینی باعث این آرامش میشود و باعث کنار آمدن با شرایط و حرص نخوردن میشود، اما به نظر میرسد که جواب میدهد.

 

البته کنار آمدن با شرایط و آرامش داشتن، لزوما باعث ناامیدی از تغییر وضع موجود نمیشود. اتفاقا بدون این نوع خاص از آرامش و بدون این نوع خاص از کنار آمدن و با حرص خوردن است که انسان از تغییر ناامید میشود. این که تو تقدیرت را بپذیری و حرص نخوری و غصه نخوری و شاد نشوی (رنج و فرح) معنی اش بی عملی نیست. راهکاری است برای صبر! راهی برای زیر میز نزدن. راهی برای ناامید نشدن. راهی برای عجله نکردن و راه درست را یافتن. و صبر داشتن و عجله نکردن و راه درست را یافتن، وقتی با التزام عملی به هدف ادغام شود میشود همان برنامه ریزی درست. همان چیزی که عامل تنبلی‌م می‌دانستم‌ش. از چند سال گذشته همه چیز را به تنبلی حواله میدادم و جلوتر نمیرفتم. حالا گرچه همه چیز را هم به تنبلی حواله نمیدهم و امور دیگری را هم مراقبت میکنم اما همان تنبلی را هم علت یابی کردم. چند هفته پیش دریافتم که علت تنبلی، شدت و کمیت کارها و وظایف نیست، علت تنبلی نداشتن برنامه برای انجام وظایف است. در موقعیتی که برنامه داری اگر هم به کارها نرسی میتوانی خودت را بسنجی ببینی ایراد کجا بود؛ نه این که از همه چیز ناامید شوی و تصویری که از خود و گذشته ت داری، تصویری تو خالی و بی فایده باشد. در صورتی که تفسیر ما از گذشته‌مان بسیار موثر است در عزم و اراده‌ای که در حال و آینده اتخاذ میکنیم. درباره این تفسیر و تصور از «گذشته خودمان» باید بیشتر بنویسم بعداً. امروز به نظر میرسد در حال پیدا کردن علت‌های عدم پایبندی به برنامه یا ناتوانی در برنامه ریزی درست هستم. علت های بدیهی را نمیگویم چرا که ناخودآگاه به آن ها توجه دارم و هر گاه لازم باشد، به آن ها نیز توجه ویژه میکنم. اما یک علت اصلی شتابزدگی و پشت‌بندش حرص خوردن و ناکامی است. راهش همین صبر کردن است. و امروز فهمیدم صبر کردن و مسلط ماندن به خود و آشفته نشدن و جزع و فزع نکردن (که همه اوصاف وجوه مختلفی از یک چیز هستند) متأثر از «درد بدنی» و «ورزش» و «دعوا» هستند و و این امور در صبر بسیار کمک کننده اند. در برنامه باید درد بدنی باشد و در شرایط خاص که آشفته میشوم و به خود مسلط نیستم، لازم است سریع شرایط را مهیا کنم و نوعی ورزش و درد بدنی را تجربه کنم.

 

مورد برنامه ریزی که قرار بود امتحانش کنم که تا حدی به حول الهی جواب داد. کم کم قوانین عالم را دارم در می یابم. گرچه قوانینش بسیار تبصره دارد که کاش خدا خودش آموزشم دهد :). یعنی برنامه ریزی تا حدی تنبلی و ول‌معطلی و سردرگمی را درمان کرد. گرچه بسیار هم پر نقص بود و در این یک هفته حتی به 40 درصد کارهای معین شده هم نرسیدم و این خود باید تلاش شود و اصلاح شود. اما حالا مورد جدیدی نیز اضافه شد که باید ببینم آیا جواب میدهد یا نه! درد بدنی به برنامه اضافه شد و ببینم اگر این هم جواب نداد چاره‌ی جدیدی بکنم.

 

یک سوال هم این وسط پیش می آید. ما در این میان تنها داریم خود را آزاد میکنیم. وقتی شهد تلخ شیراز نباشد، ما آزادتریم. ادراک ما آزادتر است و به تنگی نمیرود. چیزهایی میفهمیم که نمیفهمیدیم. و بر چیزهایی که فهمیدیم میتوانیم مستمر بمانیم. یعنی آن دانسته ها به بخشی از وجودمان پیوند میخورد و چه بسا با آن یکی میشویم. و وقتی شهد شیراز مینوشیم، بخش زیادی از آن آگاهی ها را از دست میدهیم و گرچه میتوانیم آن ها را به سختی به یاد آوریم اما در لحظات لازم و در اوقات ضرور به یادمان نمی‌آیند و به کار نمی آیند. چرا که توجهات ما بسیار جهت بخش اند. وقتی ساختار توجهات ما دستکاری میشود اسیر میشویم. دیگر نمیتوانی به چیزی فکر کنی و آن طور که خود میخواهی و لازم است تخیل کنی! در توصیفات آن تخیل وحشتناک یادم است که گفتم در تخیل هم گاه انسان اختیار ندارد. اما یک ساختار ادراکی آزاد، در تخیل هم آزاد است و میتواند اموری را با هم در ذهنش همنشین کند تا نفس‌ش را رام کند و اراده ش را قوی کند. اموری مثل جزع و فزع و حرص خوردن و به عجز در برابر مخلوق افتادن و ناتوان شدن در برابر مخلوق (نه از حیث مادی که از حیث ارادی و معنوی و ذهنی؛ یعنی مخلوق باعث شود تو به هم بریزی. مخلوق باعث شود تو به جوش آیی. مخلوق باعث شود در تو طوفان ایجاد شود و مخلوق باعث شود تو متنفر شوی و این نفرت دست خودت نباشد و...)، همه نشان از عدم آزادی ما دارند. ما آزاد نیستیم که اینگونه میشود. به عبارتی همه این کارها منجر به قدرتمند شدن ما در برابر عالم ماده میشود. اما آیا این موارد به خودی خود ارزش دارند؟ جنایتکاران تاریخ هم همه قوی بودند و روح‌شان مستحکم بود. انسان به این موارد که فکر میکند کمی برایش نامشخص می نماید که بالاخره مهم کدام است؟ مهم این است که من قوی شوم و کمالات داشته باشم یا مهم این است که کمالات را برای راه درست خرج کنم؟ قدرت را در راه درست خرج کنم و مهم نیست چقد کمالات و قدرت به دست آوردم. از طرفی سوال اینجا است که مگر میشود در راه درست قدم برداشت به فکر کمال و قدرت نبود؟ نه این بر آن تقدم دارد نه آن بر این. هر دو با هم اند. من برای قدم برداشتن در راه درست لازم است قوی شوم. مثلا برای این که شکسته و زخمی نشوم و از طریق ناامید نشوم و دست به دامن شهد تلخ شیراز نشوم و در برابر اسب باهوش‌ها خُرد و عاجز نشوم، لازم است که خود را قوی کنم. لازم است آن قدر به خود مسلط باشم که ساختار ذهنی‌ام مثل دریا به هم نریزد و دیگران نتوانند آن را تکان دهند. این به معنای از بین بردن تمرکز نیست. بلکه این به معنای از بین بردن اختیار ما انسان ها است. وقتی تمرکز نداشته باشی، فوقش از آن کار ذهنی پرفشار دست میکشی و به کاری ساده تر مشغول میشوی. اما وقتی ساختار ذهنی توسط یک مخلوق ناهمسو به هم میخورد و در تو فقط نفرت و عجز و حرص ایجاد میشود، اینجا اراده ای نداری؛ اختیارت را گرفته اند و تو قدرت نداری. لذا نیاز داری قوی شوی. و این قوی شدن قبل از مواجهه باید صورت گیرد. چرا که به قول شیخ خورشید، به جنگ از پیش باخته نباید رفت. پس تو لازم نیست خود را در معرض مخلوق قرار دهی که به فراخور دنیا، یک زمانی بالاخره در معرض قرار میگیری. ولی باید کارهایی کنی که قوی شوی. از طرفی اگر به فکر راه درست نباشم، قدرت به چه کارم می‌آید جز این که ظلم کنم و مصداق الذین یریدون عُلُوّا فی الارض شوم؟

 

پس هر دو لازم اند و راه درست، لازمه‌اش تلاش برای کسب قدرت هم هست گرچه عکسش صادق نیست.

 

مورد دیگر که فراموش کردم بگویم این است که یکی از اموری که باعث ایجاد تنفر و سپس زودرنجی و سپس عمل غیرعاقلانه و واکنش عقیم میشود، تحلیل دیگران است. که شبهه ای که پیش می آید این است که پس امثال اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک چگونه هم دیگران را خیلی تحلیل میکنند و هم دچار تنفر و زودرنجی نمیشوند؟ من در خودم این تحلیل دیگران را عامل تنفر میدانم اما چرا در آنان چنین امری صورت نمیگیرد؟ دو حالت دارد. یا تنفر صورت میگیرد اما آن را پنهان میکنند. یا تنفر صورت نمیگیرد و متغیر دیگری این تحلیل دیگران را خنثی میکند. البته در هر دو حالت فرقی که وجود دارد این است که آن تنفر و رنج، در من غالب است اما در آن دو نفر اگر هم باشد مشخص است که غالب نیست. چرا که تنفر و رنج غالب لاجرم واکنش عقیم و عاجزانه دارد نه واکنش مقتدرانه و بدون درد و رنج. البته واکنش مقتدرانه لزوما به معنای برنده شدن بر حریف در جنگ بیرونی نیست؛ بلکه تنها به این معنی است که حریف من را از درون نمیتواند شکست دهد و نمیتواند آشفته ام کند و تسلطم بر خودم را از دستم بگیرد. اما نمیدانم پس اگر این تحلیل درونی عامل کافی نیست پس چه چیزی عامل کافی است؟ این را باید از شیخ خورشید بپرسم.

 

سوال دیگری که باید از شیخ خورشید بپرسم این است که بالاخره آیا قرار است ما برخلاف قواعد بتوانیم کاری کنیم یا خیر؟ غایت چیست؟ غایت این است که همینطور معمولی و طبق روال طبیعت زندگی کنیم یا قرار است در نهایت از همه چیز فارغ باشیم و تحمل هر ناهمگونی را داشته باشیم؟ به عبارت دیگر آیا قرار است ما همیشه در حال از بین بردن یک تعلق و وابستگی باشیم و بعد هم تعلق و وابستگی دیگری به ما بچسبد که تا قبلش نبود؟ و این تسلسل تا کجا ادامه دارد؟ آیا برای تعلقات باید رتبه قائل شد؟ مثلا این که من به غذای خوشمزه تعلق داشته باشم حقیقتا چه فرقی دارد با این که من به علم تعلق خاطر داشته باشم؟

 

آن بخش جبر و اختیار رساله اکهارت باقی ماند و نپرسیدم. حقیقت این است که میتوانم فرض کنم خدا بر زمان است (و این را با نفی صفات مربوط به زمان میتوانم بکنم) اما نمیتوانم آن وضعیت بر زمانی را تصور کنم. لذا همیشه پذیرش این که خدا بر زمان است برایم سخت میشود. یعنی این که بگوییم دعا ما را به عالم بی زمانی وصل میکند و اینگونه تقدیر را تغییر میدهیم برایم قابل فرض است اما قابل درک و تصور نیست. یا این که خدا تقدیرات ما را رقم زده و همه چیز روشن است در نظر او و غیر قابل تغییر است چرا که از موقعیتی فرازمانی می نگرد، قابل فرض است اما قابل درک نیست. اما نکته‌ی دیگر این است که وقتی فراز و نشیب های زندگی برای ما شادی غالب و غم غالب ایجاد نمیکند که ما هم از منظر خدا بنگریم؛ یعنی از همان منظر بر زمان. اما مگر ما میتوانیم این گونه بنگریم؟ گرچه میتوانیم آن منظر را فرض کنیم؛ اما نمیتوانیم خود از آن منظر بنگریم چرا که برایمان قابل تصور و درک نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۰
رجلاً --

چه استعاره‌ی جانکاهی!

 

اسب باهوش مایه‌ی رنج من است. بعد از صحبت‌های شهاب (شهابی که چند شب پیش در آسمان دیدم، بعد از این بود که نام شهاب را شهاب گذاشته بودم)، خود را بیش از پیش ملزم به برنامه کردم و رضایت خاطری نسبی داشتم که در متن قبلی توصیف کردم. اما همین دیروز باز مانعی بزرگ ایجاد شد. اسب باهوش سررسید و پس از سلام ابتدا گفت این چه کتابیه که میخونی ولی روت نمیشه نشونش بدی؟ کمی دیگر گذشت. دو سه بار تیکه انداخت و من ناامید شدم و رنجور و ناراحت. باز کمی گذشت و باز هم تیکه انداخت. همه که بیرون رفته بودند، به من نزدیک شد و گفت چرا زود ناراحت میشی؟ بعد زد پس کله‌ام و من هم گفتم نکن! باز نگاه کرد و انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و با حال تمسخر خندید. و جالب است که با ادبیات خودم در این نوشته‌ها با من سخن گفت. گفت چرا زود این ناراحتی بهت غالب میشه؟ از این تحقیر و تمسخرش که نمی‌گذرم و دعا میکنم خدا عذابش کند. میخواستم بهش بگم که تو خیلی خوب بقیه را تحلیل میکنی، اما این تحلیل‌کردنت نه به کار خودت می‌آید نه به کار دیگران. اما وضع خودم را توصیف کنم بهتر است از فکر کردن به حال و عاقبت دیگران.

 

در آن چندلحظه که رنج غالب به سراغم آمد، احساس ضعف کامل وجودم را گرفت. مثل همان کسی بودم که شیخ خورشید تعریف می‌کرد: احساس می‌کرد هیچ کاری نمی‌تواند بکند. این ضعف و ناامیدی از هر چیزی بدتر است. بعد از خداحافظی با اسب باهوش پیش خود یکی دو بار جیغ درونی کشیدم. و از عصر دیروز تا حالا هنوز رنج می‌کشم. درمانده شده‌ام. جلسه با شیخ خورشید هم کنسل شد. شهاب می‌گفت باید روح خود را قوی کنیم، تا حتی اگر قرار بود دست ما را قطع کنند، یا بکشندمان، پای حرفمان بایستیم. اما چگونه؟ شهاب میگفت درد بدنی و انتزاع (تفکر و تخیل شرایط سخت مثل همین کشتن یا کشتن زن و بچه‌مان یا... و آماده کردن خود) دو عامل اصلی است. اما من شک دارم به این روش. و آن بخش انتزاعش که نمی‌دانم دقیقا چیست. و چیزی هم نیست که بگوییم امتحان کنیم ببینیم چه می‌شود! ممکن است اصلا ضرر داشته باشد این کار. نمیدانم. نیازمند حجتی هستم. از سر تنبلی نیست که امتناع میورزم. به خاطر این است که واقعا مطمئن نیستم این کار درست است یا غلط. به خودش هم گفتم جواب مشخصی نداشت.

 

دیشب با استرس خوابم برد. صبح با استرس بیدار شدم. و هنوز که هنوز است رنج میکشم و اذیت میشوم. اما نمیدانم چه کنم. خدا می‌خواهد به من بفهماند که چه باید بکنم؟

 

آغاز تغییر حال درون و بیرون، توجه است و کنترل خیال. به نظر میرسد تنها چیزی که ما را ناامید می‌کند و حس ضعف مطلق (مانند آن چه روز گذشته به آن دچار شدم و هنوز آثارش به جا است.) ایجاد می‌کند هم نوعی توجه باشد. یعنی ما در لحظه به چیزی توجه داده می‌شویم و از چیزهایی روی برمیگردانیم و به آن ها توجه نداریم، و نتیجه این توجه کردن و این توجه نکردن میشود آن ضعف. از این جهت این را میگویم که متغیر دیگری تغییر نمیکند در این شرایط و هر چه رخ می‌دهد در توجه و ورودی ادراکی ما است.

 

اما آن چیز(های)ی که در آن لحظه به آن توجه نمی‌شود و آن چیزهایی که در آن لحظه به آن توجه می‌شود چیستند؟ و از طرفی آن چیزهایی که توجه به آن ها یا توجه نکردن به آن ها باعث میشود این رنج، ظاهر نشود چیستند؟

 

این دو سوال را نمیتوانم پاسخ دهم. باید در لحظه‌ی ورود به رنج غالب به خودآگاهی برسم و توجه کنم که چه چیز تغییر میکند، کدام توجه به سراغ آدم می آید و کدام چیز در نظر نیست؟ همچنین سوال دوم را در حال بیرون آمدن از این حال رنج باید فهمید. بعید میدانم که مثلا اینطور باشد که شب بخوابم و صبح بیدار شوم و ببینم که حالم خوب شده است. باید خوب توجه کنم ببینم چه زمانی این رنج از من دور میشود؟ خیلی میترسم از تداوم طولانی این رنج. چون در رنج غالب، معمولا نفس، پیشنهاد شهد تلخ شیراز میدهد. و هر چه بیشتر می‌گذرد ناامیدی بیشتر میشود. آیا خدا می‌خواهد به من بفهماند که چه باید بکنم؟ خدایا مرا هدایت میکنی؟

 

همین الان حدود یکی دو دقیقه در خیال رفتم. پیش خود دیدم که به قدری از اسب باهوش و یوزپلنگ زیرک متنفرم که اگر موانع بیرونی نباشد، دوست دارم آن‌ها را بکُشم! حتی داشتم خیال میکردم که به چاقو به جان اسب باهوش افتاده ام و عذابش میدهم و زجرکش‌ش میکنم. و دیدم که با دستانم سر یوزپلنگ زیرک را می‌گیرم و اول هی میزنم پس کله‌ش و بعد هم موهایش را گرفته ام و هی تکانش میدهم و سرش داد میزنم و با چشمی اشک‌بار و صورتی سرخ، سرش داد میزنم و با حالتی پریشان و خسته از دست هر دو تاشان از اتاق بیرون می‌آیم. جالب است که ما در خیالاتمان لزوما به آن چیزی که دلمان می‌خواهد فکر نمیکنیم. مثلا حتی اگر تنفر در اوج خودش باشد، دلت میخواهد که تو سربلند بیرون بیایی و آن منفورها ذلیل شوند. اما در این یکی دو قیقه خیال، در نهایت خودم هم ذلیلانه از اتاق بیرون آمدم و دیگران پیش خود و همدیگر گفتند که این انسان چه مشکلی دارد؟ بیمار روانی است؟ دیوانه است؟

 

نمیدانم به شیخ خورشید این موارد را بگویم یا نه. چون آخرین بار که گفتم، گفت قدرت همه‌ش را قرآن گفته و بعد هم به سوالات دیگر پرداخت. نمیدانم هم به شهاب بپرسم همان راه های قوی کردن روح را یا نه. چون آخرین بار پاسخ سوددهی نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۸:۴۱
رجلاً --

هر آن زمان که رنج می‌کشیم به فکر می‌افتیم. اما مستیِ خوشی، ما را متوهم می‌سازد و نیاز به تفکر را در ما خاموش می‌کند. تفکر در خود و تمایلات و نفسانیات خویش به رنج و خوشی ربط ندارد، تا زمانی که آگاهی کامل نداریم، نیازمند تفکریم. پرسش امروز من همین است: در حال خوشی چه وضعیتی بر ما چیره می‌شود که دیگر اضطرار به تأمل و تفکر در ما جایی ندارد؟

 

اوقات خوش زندگی من که باعث استغنای وهمی از تفکر شده اند، دو دسته بودند. دسته اول حال غفلت است از نوعی طبیعی و غریزی و همراه با سرمستی که پس از آن ناگهان انسان از خود می‌پرسد دارم چه کار میکنم؟ گاهی به این سوال فکر میکند و گاهی خیر. دسته دوم حال شبه‌آگاهی است که بی‌شباهت به جهل مرکب نیست. وضعیتی است که عطش نادانی خود را با شبه‌علم و شبه‌آگاهی هایی رفع کرده ایم و با تکنیک هایی مثل مقایسه خود با دیگران، مقایسه حال خود با حال سابق خود، توجه زیاد به لطف و رحمت خدا و چسم پوشی از عدل و غضبش و... به توهم دانایی دچار میشویم و حتی اگر توهم دانایی نداشته باشیم، توهم کافی بودن دانش خود را داریم و این نفس بهش برنمیخورد که اگر دانش کافی داری پس چرا وضع زندگی ت بهتر نمیشود؟ چرا رضایت نداری. چرا نمیتوانی کار خاصی بکنی؟

 

از وقتی برای بار دوم و سوم با شهاب صحبت کردم، حس خوشی در من زنده شده و چون میلم به شراب تلخ شیراز کم شده و به دلیل چند نشانه‌ی دیگر، به خود رضایت داده‌ام. اما این رضا حاصلی جز خمودگی ندارد. این رضا ما را در دست انداز می‌گذارد و سرعت ما را می‌کاهد.

 

این که سراغ شهاب رفتم به خاطر این بود که در آخرین توصیفاتم به این رسیده بودم که بی‌برنامگی و آشفتگی و سردرگمی و این حیرت که «چه کنم؟» یکی از مهمترین عوامل کژروی است. اگر تا چند وقت پیش خود تنبلی را عاملی جدی میدانستم، حالا بی برنامه بودن و سردرگمی را عامل تنبلی می‌پندارم. اگر با برنامه پیش رفتم و باز تنبلی به آن شکل افراطی‌ش به سراغم آمد باید چاره‌ای دیگر کنم. اما علی الحساب به همین برنامه و شروع برنامه برسم. وقتی در برنامه حرکت کنی و کارها را طبق برنامه پیش ببری، باز به چالش برمی‌خوری و اضطرار تفکر را می‌چشی. اما اگر همینطور بنشینی و رو به مانیتور نگاه کنی، تأملی رخ نمی‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۱
رجلاً --

چرا همیشه به دنبال این بودم که نقطه آغاز را تکان دهم؟ گرچه نقطه آغاز یکی از راحت‌ترین راه‌های تغییر است، اما تنها راه نیست و چه بسا کارهای دیگری هم لازم است. این که همه چیز را حواله دهیم به نقطه آغاز، ما را از چیزهایی غافل میکند و راه عصیان را بازتر میکند و اساسا ایراد معرفت شناختی دارد. این که همه چیز را گردن نقطه آغاز بیندازیم، اولا باعث میشود پس از نقطه آغاز دیگر شل کنیم. میگوییم خب نقطه آغاز شروع شد، دیگر! پس از من کاری ساخته نیست. (کاری که همین چند روز پیش کردم.) این نگاه راه عصیان را بازتر میکند. ثانیاً باید توجه کنم که تمام مواردی که بررسی شان میکنم، یک فرایندی است که گرچه با هر نوعی از نافرمانی شروع میشود، اما هر دفعه با شهد تلخ شیراز به پایان رسیده. ثالثاً این که خود را پس از وقوع لحظه آغاز، بی سلاح بپنداریم دو ایراد دارد: یکی این که اگر معتقدیم پس از آغاز دیگر راه برگشت نداریم، پس چگونه میشود که این فرایند پایان می یابد؟ دیگر این که اگر پس از آغاز، خود را بی اراده میبینیم پس چگونه است که توقع داریم همان آغاز را هم بتوانیم جلویش بایستیم؟ خیلی دقت میخواهد. باید به دقت زمانی لحظه آغاز توجه کنیم. آن چیز که ما را به سوی خود میکشاند لحظه آغاز است؟ یا آن لحظه که انتخاب میکنیم، لحظه آغاز است؟ اساسا این دو لحظه چقدر جدا از هم اند؟ همان موقع که ما به آن چیز توجه میکنیم، آرام آرام داریم انتخاب میکنیم. حال اگر باز به توجه ادامه دهیم، به یک سو میرویم و اگر به توجه ادامه ندهیم یا به چیز دیگری توجه کنیم، به سویی دیگر میرویم. اساسا نقطه آغاز به معنای خالصش وجود ندارد. ما همیشه داریم در ادامه‌ی گذشته ای طولانی نفس میکشیم و پیش میرویم. تنها در لحظاتی خدا لطف میکند و به ما حق انتخاب اندکی میدهد. ما را از پیامدهای اعمال خودمان حفظ میکند و باعث میشود دوباره ادراک کنیم و بینا شویم و لحظه بینایی لحظه انتخاب است. اما اگر انتخاب غلط کنیم در واقع «پوشانده ایم» و من کفر فان الله... . این دو سوال و تامل، آشکار میکند که حواله دادن همه ایرادات به لحظه آغاز، درست نیست. بشر از لحظه آغاز، آرام آرام اراده ش تحلیل میرود تا جایی که در آن لحظه‌ی سرکشیدن شهد تلخ شیراز مطلقاً بی اراده است. این یعنی هر چه جلوتر میرویم، گرچه انتخاب دوباره سخت است، اما شدنی است. و هر لحظه که بگذرد سخت تر میشود. ملتفت بودن به این نکته باعث میشود انسان به سرعت به دنبال انتخاب دوباره و بازگشت، پیش از به اوج رسیدن باشد.

امید مهمترین معیار انتخاب ما انسان ها است. و چه بسا تنها معیار درست است. ما در میانه انتخاب بین دین و دنیا، خدا و خرما، خلق و حق، ظلمت و نور، و... یکی از مهمترین معیارهایمان امید است. راه دنیا و خلق و ظلمت، راهی پرلذت و پررنج است. راه حق و دین و نور هم پر از رنج و لذت است. پس نمیتوان بر اساس رنج و لذت انتخاب کرد. حتی میزان لذت و رنج هم معیار خوبی نیست. چرا که اصلا معلوم نیست در هر کدام از این راه ها چقد لذت و چقدر رنج وجود دارد. اما چیزی که وجه تمایز جدی این دو گزینه است، امید است. در راه ظلمت، گرچه لذت میبری، امیدی نیست که خدا لذت‌ت را مدام قرار دهد، اما در راه نور امید داری که خدا اگر هم در این دنیا لذتت را کم کند یا پایان دهد، پس از مرگ لذت مدام داری. امید این است. اگر در راه غلط باشی و رنجی به سراغت بیاید، تو چون امیدی نداری به پس از مرگ، رنج مضاعف و ملال و ملامت به سراغت می آید. اما وقتی در راه درست باشی و رنج به سراغت بیاید، امید، تو را زنده نگه میدارد. در واقع آن چیزی که باعث میشود، رنج فعلی تبدیل به رنج مضاعف و رنج غالب و پریشانی و تنهایی و حس سردرگمی و آخرخطی نشود، امید است. امید به این که این رنج گرچه هست اما ایرادی ندارد. تقصیر من که نیست. رنج است دیگر. چاره ای از آن نیست اما بن بست و ته مسیر هم نیست. آن را میپذیری. و جالب است در دو مورد گذشته نوعی سردرگمی و ملال و پریشانی بود که منجر به سرکشیدن شهد تلخ شیراز شد.

اگر در لحظاتی که دچار میشویم و مبتلا میشویم و درمانده میمانیم و فکر میکنیم نقطه آغاز سر برآورده باید به این نکته توجه کرد و با التفات به این امور، راه درست را انتخاب کنیم. این دفعه خیلی عجیب بود. از آن جا که فکر میکردم همه چیز به خاطر نقطه آغاز است، پس از گذشت چند روز دوری و پرهیز، ناگهان رفتم سراغ شدیدترین و ناجورترین نوع شهد تلخ شیراز. وقتی نشستم آن مسائل آماری جمعیتی ملال‌آور را حل کردم، لحظه ای به خود آمدم و دیدم چقدر از خودبیگانه شده ام. چقدر بی هویت و سردرگم شده ام. انگار معلوم نبود دارم کدام قسمت از پازل زندگی را تکمیل میکنم. و همین مقدمه ای شد برای شهد تلخ. بعد از آن شب، خیلی اوضاع بد شد. صبح به موقع بیدار نشدم و نمازم قضا شد. و دومینویی همه چیز رفت جلو. اما ای کاش همان لحظه که به خود آمدم و اخطاری درونم حس کردم، تغییری حاصل میکردم. مثلا نیاز نبود حتما آن تمرین را تا آخر شب حل کنم. میگذاشتم فردا صبح حل کنم. چه بسا همین کافی می بود برای آن لحظه. ما همیشه

وقتی می‌خواهم به کار درست مشغول شوم لیست بلندبالایی از کارهای نکرده در ذهنم پدیدار میشود و امور به ظاهر درست، مانع می‌شوند تا کار درست متناسب با شرایط را انجام دهم. اما وقتی میخواهم به کار غلط لذتبخش مشغول شوم، اموری یاری میرسانند تا آن لیست بلندبالای کارهای درست را فراموش کرده و در غفلت به عمل غلطم بپردازم.

ایراد این است که برنامه ریزی ندارم. حالا برنامه ریزی تنها علتش کمبود زمان و امکانات و ازدیاد مسئولیت و کارها و... نیست. علت مهمتر برنامه ریزی مطمئن شدن از این است که برای خدا دارم کار میکنم. برای خدا کار کردن یعنی اولویت ها را آن میزان که در آن لحظه لازم بوده به دست آورده ام و بر اساس آن اولویت ها دارم کار میکنم. اگر زندگی اینگونه باشد دیگر سردرگمی رخ نمیدهد. ناگهان وسط کار به خود نمی آییم که چه شد؟؟ این که در دو روز گذشته دائم فکر کردن به مساله کار تحقیقی رنجم میداد به خاطر همین بود که راه زندگی م مشخص نبود. جهت کلی ش معلوم است اما کف زمین معلوم نیست چه میکنم.

 

جمله بسیار مهمی در مطلب پیش بود که فقط باید به همین عمل کرد:

«اما اگر در همان لحظه‌ی آگاهی و هشیار شدن، بی درنگ به عمل مطلوب مشغول شویم، دچار این پوشاندن ها و دروغ های پی در پی نمیشویم.»

 

و البته این بار نباید فراموش کرد که همه چیز بر گردن نقطه آغاز نیست. اصلا نقطه آغاز وجود ندارد. هر چه هست لحظات پی در پی ای است که هر یک به میزانی بر ما اجبار بار میکنند و به میزانی به ما اختیار میدهند. لحظات هشیاری داریم و لحظات غفلت. گاهی حتی هشیار میشویم اما اجبار هنوز پابرجا است اما باز بهتر از غفلت است. در لحظات غفلت اساسا هیچ تکلیفی بر ما بار نیست. در لحظات هشیاری است که باید حواسمان باشد. منظورم از غفلت همان لحظاتی است که به خود و مسیر خود آگاه نیستیم و پس از گذشت مدتی ناگهان از خود میپرسیم: «دارم چکار میکنم؟» وقتی این سوال را پرسیدیم ولو در مسیر نباشیم، دیگر هشیار شده ایم. حالا که هشیار شده ایم گرچه در مسیر نیستیم و سخت است بازگشت، اما به هر حال میتوانیم و اندک اراده ای داریم. پس هشیاری تنها امر اراده‌آفرین نیست، هر چند اراده بدون هشیاری ممکن نیست. در واقع بشر در طول زندگی، با موانع مختلف درونی و بیرونی مواجه است که غیر از غفلت است و موجب تحدید اراده. اما این موانع گاهی سفت و سخت و فراوان است و گاه کم و اندک. و البته در اغلب موارد این موانع در طول زمان با شیب ملایمی رو به کم و زیاد یا سفت و شل شدن، می آورند. مثلا ممکن است من بخواهم کتابی را بخوانم و این کتاب در پازل زیست درست، جایگاهش مشخص است. مثلا قرار است این کتاب را بخوانم. در لحظه ای ممکن است من از صبح تا ظهر، نتوانم بخوانم چون دخترخاله ام در خانه مان است و حواسم را پرت میکند. این یک مانع بیرونی است. یا مثلا کتاب به صورت پی دی اف باشد و چشمم درد گرفته باشد. یا مثلا شب قبلش نخوابیده باشم و صبح تا ظهر خوابم بیاید. اینها موانع بیرونی است. یک وقت هم ممکن است من بخواهم کتاب را بخوانم اما جذابیتی برایم ندارد. یا فیلمی وجود دارد که دلم میخواهد آن را ببینم. یا غذای خوشمزه ای هست که میخواهم آن را بخورم. این ها موانع درونی است. گرچه این موانع بیرونی و درونی در نسبت با هم اند و میتوانند بر هم اثر بگذارند. مثلا این که من فلان غذای خوشمزه را بخورم در این که خوابم بگیرد و شهوتم بالا برود و... تاثیر دارد. اولی درونی است و دومی تا حدی بیرونی است. در کل این موانع وجود دارند. در لحظاتی این موانع، شدت کمتری دارند. مثلا در حالتی که یک فیلم جذاب در سویی وجود دارد و کتاب در سویی دیگر، شاید مانع شدت کمتری داشته باشد تا زمانی که پیتزا خوردن با دوستان در سویی دیگر. خیلی پیچیده است اما بالاخره اجمالا میدانیم که این موانع کم و زیاد میشوند. در لحظاتی که موانع کم و بی رمق اند مسئولیت ما بیشتر است و اگر در این لحظات دست به انتخاب درست بزنیم حداقل در شرایط سخت تر احتمال این که «بپوشانیم» و حق را نبینیم کمتر میشود چرا که به حالتی دومینویی، اینها به هم ربط دارند. پس ما سیکل های پی در پی آغاز و پایان نداریم. چه این که این دفعه اصلا آن طور که می‌پنداشتم پایانی وجود نداشت. ما لحظات بالا و پایین و پست و بلند داریم. لحظات نسبتا آزاد و نسبتا مجبور داریم. هر جه در لحظات نسبتا آزاد عمل درست انجام دهیم در لحظات بعد هم نسبتاً آزاد باقی میمانیم و شدت اجبارهای بعدی کاسته میشود. اما اگر در هر لحظه کار غلط را انتخاب کنیم، آرام آرام اراده خود را محدود میکنیم. و ابزار این محدود شدن اراده، محدود شدن ادراک است. وقتی دیگر اموری را که پیش از این میفهمیدی نمیفهمی، یعنی ادراک ت دچار اشکال شده و این همان «پوشاندن»ی است که به طور تدریجی و بر مبنای انتخاب ها و شاید دیگر امور رخ میدهد. همین دو روز اخیر ادراکم به شکل عجیبی نابود شده بود. اصلا نمی‌فهمیدم چه میگذرد. هر چه میخواستم به خودم فکر کنم نمیشد. خود را نمیفهمیدم. از خواص رنج و لذت غالب همین ناآگاهی از خویش است. همین ناآگاهی و محدودیت ادراکی است که محدودیت ارادی می‌آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۸:۴۲
رجلاً --

این بار هم می‌خواهم به نقطه‌ی صفر توجه کنم و توصیف کنم؛ چه این بار امر جدیدی کشف کردم. اما قبلش به چیز دیگری می‌پردازم. یک موردی بود که نمیتوانم به آن فکر کنم و جواب را بیابم ولی امکان توصیف هست. وقتی با آن فرد کودن صحبت می‌کردم، کوچکترین نمادها و نشانه‌ها نه می‌فهمید و نه از آن‌ها می‌توانست استفاده کند. هر چه می‌گفتم نمی‌فهمید. دیرم هم شده بود و او اصلا نمی‌فهمید در تعاملات اجتماعی باید چگونه رفتار کند تا طرفین راضی باشند و معاشرت به خوبی رخ دهد. موقعیت مشابه اگر با پدرم یا مادرم یا دوستانم رخ می‌داد، قطعا عصبی می‌شدم و یا فریاد می‌زدم یا بداخلاقی می‌کردم. اما در این موعد نه عصبی شدم نه بداخلاقی کردم. چرا؟ از طرفی دیگر موردی بود که دیشب اتفاق افتاد. به جلسه مجازی نرسیده بودم و با موبایل به آن گوش میدادم. وسط خیابون. هنسفری داشتم. نان گرفتم. وقتی حواسم نبود کارت بانکی روی زمین افتاد. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خودپرداز. یهو فهمیدم کارت بانکی ندارم. چند دقیقه تمام ماشین را گشتم و پیدا نکردم. همچنان هنسفری در گوشم بود و سیمش به این ور و آن ور گیر می‌کرد. خیلی عصبی شدم. که یهو وسط ماشین بلند داد زدم. پدرم زنگ زد. با حالت عجزی که بسیار غیرقابل قبول است برایم، گفتم که کارت را گم کردم. خیلی عصبی بودم. البته ماندگاری زیادی نداشت و بعد از اتمام جلسه (که نصف آن را در خانه بودم دیگر) دیگر به لحاظ عصبی نگران و خشمگین و... نبودم. کاری هم نکردم اما این مشکل حل شد. چرا حل شد؟ اصلا چرا عصبی شدم؟

 

گفتم که. نمیتوانم پاسخی بیابم. اما باید بگویم که اموری که فکر میکردم عامل اصلی عصبانیتم هستند، در واقع یا اصلا عامل نیستند، یا دست کم علت تامه نیستند. فقط میتوانم بگویم اموری مثل «نفهمیدن دیگران حرف من را» یا «تلف کردن وقت آدم» یا «عذرخواهی نکردن به هنگام اشتباهشان» گرچه عوامل موثری اند اما آن طور که فهمیدم عامل اصلی نیستند.

 

بگذریم...

 

این که میگویم نقطه ی آغاز ناگهانی نیست، حقیقتی است. در نقطه اوج یا پایان، لحظه ای به خود اندیشیدم و فهمیدم که چه هوشمندانه و ظریف، حقیقت را بر خود با دستان خود پوشانده ام. چه توصیف دقیقی است واژه «کافر». در همان حین بود که آگاه شدم و دست از پوشاندن برداشتم، اما دیر شده بود. «پوشاندن» به وجودم چسبیده بود و نمیتوانستم به راحتی رهایش کنم. همان حالی است که آرام آرام انسان را به انکار میکشاند و هر چه تلاش کند هم دیگر انکار به او نزدیک تر است گرچه در نظر بداند حقیقت چیست. برگردم به جستجوی نقطه آغاز. نقطه آغاز روندهای تدریجی خودشتابدهنده است. مانند ایستادن بر روی یک لوله با قطری بزرگ است که از کنار بر زمین خوابانده شده. اگر اندکی پایت را تکان بدهی، لوله کمی میچرخد و تکان میخورد؛ اگر باز هم به همان مقدار قبلی پایت را تکان بدهی این بار لوله شتاب میگیرد و با سرعت بیشتری میچرخد و همینطور که پیش میروی کشیدن ترمز آن سخت تر میشود. وقتی به حرکت افتاد، دیگر فقط باید بدوی تا زمین نخوری که از قضا چه بدوی چه ندوی زمین میخوری. و این حکایت اعمال ما است. روندهای تدریجی خودشتابدهنده این گونه اند. ابتدا چشمکی می بینی. توجه نکنی میرود تا بعد. توجه کنی، لبخند هم میزند. باز هم اگر توجه کنی ابروانش را هم تکان میدهد. باز هم توجه کنی با تو سخن میگوید و آرام آرام دستش را دراز میکند و تو را با خود میبرد. این روندهای تدریجی خودشتابدهنده را در انواع دیگرِ توجه نیز میتوان یافت. وقتی امری ما را به خود متوجه میکند و آن امر در نظر خوب است و در کردار ناخوشایند نفس، گاه سعی ما بر پوشاندن آن امر است. و از همینجا رنج و فرح غالب شروع به فعالیت میکند؛ چرا که ما پوشانده ایم. رنج میبینیم چون روح ما نمیتواند بی تفاوت باشد و آن امر خوب را رقم نزند. فرح و شادی به سراغ ما می آید چون میخواهیم با شادی، رنج را از یاد ببریم. که هر دو مستی می آورد. چه رنج غالب چه فرح چیره. «ابلیت شبابی فی سکره التباعد منک». اما آن امری که ما را بیدار کرد و میخواست توجه مان را جلب کند، ما می پوشانیمش. پس رنج غالب به سراغمان می آید و نمیدانیم با آن چه کنیم. چون پرده را که بر روی حقیقت می اندازی، سخت میتوان برداشت. کفر که بورزی، ایمان آوردن دوباره ات سخت میشود و از طرفی کفر ورزیدن ت هم عذاب آور است. البته خدای ناکرده ممکن است به جایگاهی برسی که کفر ورزیدن ت عذاب آور نباشد که آن وقت تو پرده بر کل حقیقت انداخته ای و از اشقی الاشقیا میشوی. شهاب (اسمش را گذاشتم شهاب چون پرسرعت و پرقدرت است اما معلوم نیست در جو جهان، میسوزد و دود میشود یا به زمین میرسد و میکوبد و در هم میشکند) می‌گفت: تو به کار دیگری هم اگر بپردازی رنج میکشی. چرا که تو درکی پیدا کردی و چیزی را فهمیده ای که اگر به آن نپردازی عذاب میکشی. من اضافه میکنم: در واقع در هر دو صورت رنج میکشی. اگر راه درست را انتخاب کنی چه بسا رنج بیشتری میکشی. اما تفاوت را نباید در میزان رنج جست؛ تفاوت در این است که در صورت درست، تو رنج زیاد میکشی اما خود را ملامت نمیکنی و از درون پوسیده نمیشوی اما در صورت دوم که انتخاب غلط است و سعی در پوشاندن و بی توجهی به حقیقت داری، تو رنج کمی میکشی اما مدام خود را سرزنش میکنی و این رنج اکبر و غالب است. اساساً غلبه ناشی از قدرت و ضعف است. در صورت اول تو به حول الهی امید داری که بر رنج فائق آیی چه این که قدرت الهی، اکبر است. اما در صورت دوم تو به خودت و دنیا و... امید داری نه چیز دیگر. و تو و دنیا و... قدر ارزنی قدرت ندارید. پس در رنج می مانید و امیدی به رهایی نیست. این است سر رنج و فرح غالب. دوباره توجه کنیم. اموری هستند که میخواهند ما متوجه خود کنند و ما باید واکنش صحیح نشان دهیم. امور می‌خواهند ما را قلقلک دهند اما ما نمیخندیم و خود را به جدیت میزنیم. امور میخواهند به ما نشان دهند، اما ما خود را به کوری میزنیم و نمیخندیم. امور میخواهند ما را متوجه سازند اما ما به زور خود را غافل میکنیم و به خیال خود میخواهیم رها شویم. امور میخواهند دستمان را بگیرند اما ما دستشان را پس میزنیم. و خاصیت «خودشتابدهندگی» را نباید فراموش کرد. چه این که لحظه ای امری خود را به ما نشان میدهد و ما در خود می یابیم که فلان واکنش صحیح را باید نشان دهیم؛ وقتی این کار را نمیکنیم و برای راحت نفسمان، آن را میپوشانیم. دفعه بعد راحت تر میپوشانیم و کمتر قلقلکمان میدهد. به لحظاتی که واقعا شک داریم و نمیدانیم چه باید کرد کار ندارم. آن لحظات بر ما تکلیفی سوار نمیکنند و چه بسا در آن لحظات تکلیف آن است که اتفاقا درنگ کنیم و فکر و تامل کنیم. درباره لحظاتی سخن میگویم که میدانیم چه کنیم اما سعی میکنیم حق را بپوشانیم و این گونه خود را گول بزنیم. خود را که گول میزنیم و آگاهانه غفلت میورزیم آرام آرام دروغمان باورمان میشود و ساختار ادراکی مان دچار نقص میشود. کم کم می بینیم که در اموری که تا چندی پیش برایمان مسجل بود که باید فلان کار را کرد، شک میکنیم و خود از خود تعجب میکنیم که چطور من دارم به این چیز شک میکنم؟ اینجاست که خود با اراده خود چشمانمان را می بندیم و چسب میزنیم که باز نشود. اما اگر در همان لحظه ی آگاهی و هشیار شدن، بی درنگ به عمل مطلوب مشغول شویم دچار این پوشاندن ها و دروغ های پی در پی نمیشویم. حتی ممکن است آن عمل مطلوب، واقعا مطلوب نباشد اما همین که صادقانه تصورمان بر این باشد که آن کار، درست است، کافی است برای انجام دادن. و من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. یک کلید رهایی از رنج و فرح غالب همین است. حداقلش این است که نوع خاصی از رنج و فرح غالب را میتوان این گونه رفع کرد. چون تو خود را مستحق سرزنش نمیبینی و حول خدا را می طلبی و اینگونه رنج غالب سراغت نمی آید چرا که قوی هستی. از طرفی وقتی رنج غالب نداشته باشی و حول الهی را طلب کنی، عالَم درونت، دچار خلأ نمیشود که نیاز به پُر کننده داشته باشد و ناگهان فرحی به دلت نشیند و غالب شود. گرچه همه این امور تشکیکی است. یعنی اگر در مقام انتخاب درست باشی و طلب حول الله هم کرده باشی باز تا قبل از فنا، آن قدر قوی نیستی که همه رنج ها را بتوانی به دوش کشی، لذا باز نیاز داری به شادی هایی که با آن رنج ها را قابل تحمل کنی و فراموش کنی؛ خدا قوت دهد.

 

نکته بگویم که شهد تلخ شیراز این بار نه از سر شوق که از سر خالی بودن درون به سراغم آمد و این بار از تمام مواردی که از ماه رمضان گذشته تا به حال به سراغم آمده فجیع تر بود. شاید علتش همین اختیاری بودن تام ش بود. گاهی امور شهدآلود را میبینیم و وسوسه میشویم اما این بار فرق داشت. علاقه ای نداشتم. وسوسه هم نشده بودم. خودم با اختیار و آگاهانه رفتم سراغ شان. این همان خلأ درون است که ناشی از پوشاندن های پیشینی است. البته این خلأ درون به خلأ بیرون هم سرایت کرده بود و در چند ساعتی تصور میکردم کارم را کرده ام و دیگر وظیفه ای ندارم. خلأِ درون، وضعیتی است که به دل آن چیزی که مستحقش است را نمیدهی و دل که دائم طالب است چیزی که مستحقش نیست را طلب میکند؛ اما سیرابش نمیکند. نه تنها سیرابش نمیکند، خوب که توجه میکند امیدی هم به سیراب شدن از آن چیز که مستحقش نیست، ندارد. این یعنی ممکن است در انتخاب های درست هم دل سیراب نشود (کما این که نمیشود) اما امید به سیراب شدن از آن چیزی که به او داده ایم وجود دارد. و این عدم سیراب شدن در حالت اول و ناامیدی از سیراب شدن، همان رنج غالب را می آورد که درون را تهی میکند و دوباره به دنبال چیزی میگردد. اگر درون، مدام به نشانه ها و امور چشمک‌زن واکنش درست نشان دهد و مدام حق را نپوشانیم، آن گاه اگر باز رنج و فرح غالب و شهد تلخ شیراز و... به سراغمان آمد باید دوباره فکر کنیم ببینیم مشکل چه بوده. تا اینجا به گمانم تنها مسیر همین است. همان نشانه ها و چشمک زن های کوچک را جدی بگیریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۵:۳۷
رجلاً --

مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فىِ الْأَرْضِ وَ لَا فىِ أَنفُسِکُمْ إِلَّا فىِ کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبرَْأَهَا  إِنَّ ذَالِکَ عَلىَ اللَّهِ یَسِیرٌ(22) لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ (23)

 

پرسش اول این است که آیا هر رنجی که می‌کشیم (تَأْسَوْا) ناشی از نوعی «از دست دادن» است؟ و هر خوشی که می‌چشیم (تَفْرَحُوا) ناشی از «به دست آوردن» است؟

این پرسش از آن جهت مهم است که اگر کلید نهفته در این آیه یافته شود، درست است که راه غلبه بر برخی رنج و خوشی‌های فلج‌کننده را می‌یابیم؛ اما اگر پاسخ این پرسش مثبت باشد، در واقع راه غلبه بر تمام رنج و فرح ها را یافته ایم.

 

پرسش دیگر این است که آیا واژه های تاسوا و تفرحوا به هر نوعی از خوشی و رنج اطلاق میشود یا نوع خاصی مدنظر است؟ که البته به نظر می‌رسد برای من خیلی موضوعیتی ندارد. آن طور که بر نفس خود واقفم، هر فرح و رنجی مرا یا غافل می‌کند یا مأیوس؛ که البته یأس نیز خودش نوعی غفلت است از حقیقت و خود.

 

اما پرسش اساسی اینجا است: مگر نفس این که انسان بداند که هر آن چه به او می‌رسد (اصاب) در کتابی ثبت شده، کفایت می‌کند تا انسان نه رنج بکشد و نه فرح داشته باشد؟ قطعاً نه. مثال میزنم. وقتی داریم یک فیلم سینمایی تماشا می‌کنیم یا یک داستان می‌خوانیم، تمام ماجرا از ریز و درشت از پیش معلوم شده، اما ما همچنان در لحظاتی داستان و فیلم استرس داریم، در لحظاتی به خاطر از دست دادن چیزی غمگین می‌شویم و به خاطر به دست آوردن چیزی خوشحال. تازه حتی وقتی یک فیلم را که قبلاً دیده‌ایم دوباره می‌بینیم و کاملا از داستانش با خبریم، باز هم دچار این غم و خوشی ها می‌شویم.

پس چه چیزی است در این «فىِ کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبرَْأَهَا»؟

 

به نظر می‌رسد کیفیت آن «کتاب» باید چیزی فراتر از این «ثبت بودن» صِرف باشد. وگرنه آورده‌ای ندارد.

و پاسخ دیگر یحتمل آن است که به عدل و حکمت خدا تمسک جوییم و بگوییم «این یعنی خیالت راحت باشه همه چی عادلانه و حکیمانه رخ میده و حساب و کتاب داره.» اما اینجا اشکال این است که پس قید «فىِ کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبرَْأَهَا» دیگر چه لزومی دارد؟ چه چیزی اضافه میکند؟ همان ذکر عدل و حکمت کافی است دیگر.

احتمال دیگر هم این است که این آگاه بودن از این که همه چیز ثبت شده، علت لازم باشد و علت کافی نباشد. اما پرسش آن است که پس علت کافی چیست؟

 

اگر تمام این ابهام‌ها هم حل شود، تازه برمی‌خوریم به مسأله‌ی پیچیده و کهن «جبر و اختیار». شاید این موقعیت اولین لحظه‌ای باشد که به جبر و اختیار به مثابه یک مسأله‌ی درونی شده و پیوندخورده با زیست واقعی، می‌نگرم نه به عنوان یک مسأله‌ی از سر کنجکاوی و علافی صِرف!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۳
رجلاً --

راستی روزی هست که ولو اندک به یاد زهره سرخوش و دوران رنج و لذتم نیفتم؟ بعید می‌دانم.

بخشی از زندگی‌م بود که گاه برایم خنده‌دار است گاه پشیمان‌کننده و حسرت‌آور و گاه ترسناک. بگذریم. دغدغه‌ام نیست.

 

قصه دوباره ورق خورد. فصل جدیدی باز شد. پیش از این کمتر به لحظه‌ی آغاز عصیان توجه می‌کردم. حقیقتاً هر کدام از ما اگر گناه می‌کنیم، در آن لحظه نیست که تازه به فکر نافرمانی می‌افتیم، پیشینه‌ای دارد که ذهن ما را آماده می‌کند برای پذیرش گناه. وگرنه قاطعانه از آن فرار می‌کردیم. حتی در لحظه‌ی مواجهه تعجب می‌کردیم و چاه و درّه‌ی عمیق زیر پای‌مان را حس می‌کردیم. می‌دیدیم. در چند روز اخیر به لحظه‌ی آغاز خیلی توجه می‌کردم. در لحظه‌ی آغاز هنوز به کارهای بسیار بد فکر نمی‌کنم. در لحظه‌ی آغاز و در بعضی موارد تا آخرین لحظه‌ی پایان، راه درست را می‌دانم و دچار فریب و تردید معرفت‌شناختی نمیشوم. لحظه‌ی شروع، نوعی از هواپرستی در خود دارد که آدم را از کاهل و غافل می‌کند. بهتر بگویم لحظه آغاز، لحظه‌ی تغافل است و این تغافل آرام آرام تبدیل به غفلت واقعی می‌شود. این ها را که می‌گویم در مصداق دو سه روز اخیر خودم دیده‌ام و شاید کاملا قابل تعمیم نباشد اما خب این اولین تجربه‌ی دقیق و ناظرانه‌ی من بود. در این مورد لحظه‌ی آغاز از درون یک خواب شروع شد و حدس میزنم حتی از پیش از آن شروع شده باشد. خوابی دیدم که در آن ماهرویی به حق زیبا وجود داشت که حتی پرده از اندام و سر خود هم برنداشته بود اما من در حضورش دلتنگش بودم. حس جنسی خاصی هم نداشتم. فقط محبت او را می‌چشیدم و لذت می‌بردم. شرم و حیایی هم میان من و او بود که مرا از امور دیگر باز می‌داشت. به قدری زیبا بود و به قدری به او محبت داشتم در فردای آن روز ساعتی نبود که به آن فکر نکنم. عجب موجود عجیبی است انسان! به یک خواب این چنین دلبسته می‌شود. هنوز فکر می‌کنم آن خواب، واقعی بود و هنوز در خواب منتظرش هستم و نمی‌توانم قبول کنم که آن خواب، خیال بود و تمام. نه این که می‌دانم خیال است اما نمی‌توانم قبول کنم، اصلا مطمئن نیستم که خیال بود و واقعی نبود. امروز که دو شبانه روز می‌گذرد هم هنوز به یادش که می‌افتم سینه‌ام گشوده می‌شود و در خود شوری حس می‌کنم. از آن زمان به بعد بود که گرچه قلبم رقیق شده بود و عبادت خدا را با احساس بغل می‌کردم اما به چیز دیگری فکر می‌کردم؛ و این دست خودم نبود. یادم رفت بگویم که ما از آغاز عصیان تا پایان آن، در واقع از نقطه‌ی اراده شروع می‌کنیم و آرام آرام اراده‌مان را از دست می‌دهیم. من هم از فردای آن خواب، اراده‌م داشت تحلیل می‌رفت و کاری نمی‌توانستم بکنم. هواخواهش شده بودم. اگر نبود عوامل خارجی، دائم در فکر آن خوبرو می‌بودم و لحظه‌ای از تخیل دوباره ش غافل نمی‌شدم. بعد از آن آرام آرام حب آن زیبا رو مرا به نفی دیگر چیزها کشاند چرا که آن حب از من همین «نفی» را می‌خواهد. حالا دیگر چیزها را (اعم از الهی یا غیرالهی) نفی کرده‌ام و از طرفی به آن زیبارو هم نرسیده‌ام. ناکامی بر من چیره شد و «حب و رنج» جای «حب و لذت» را گرفت. البته درستش این است که بگویم حب و رنج بر حب و لذت غلبه پیدا کرد. حب بود و محبوب نبود و امیدی هم به حضور محبوب نبود. پس این حب را چگونه خاموش کنم؟ این حب را چگونه سیراب کنم و رنجم را التیام بدهم؟ باز اگر امیدی به جضور محبوب بود، کمی غصه می‌خوردم و شعر می‌سرودم و کارهای دیگر می‌کردم تا محبوب از راه برسد؛ اما نبود. اینجا شهد تلخ شیراز تنها پاسخ بود و این بار که در همین چند لحظه پیش هم در حال چشیدنش بودم، در تلخ‌ترین حالت خودش بود. حقیقتاً تلخ بود. این که می‌گویم شهد شیراز تنها پاسخ بود ترجمان همان جبر و بی‌ارادگی دوران میانی و پایانی عصیان است. البته این لفظ عصیان و نافرمانی هم نوعی اکراه در خودش دارد. بهتر است به جای این کلمات بگویم «لجن‌مالی». اما بازگردم به لحظه‌ی آغاز لجن‌مالی. چرا آن شب آن خواب را دیدم و چرا اینقدر از آن خواب متاثر شدم؟ خیلی سخت است که علت اصلی را یافت اما حدس‌هایی دارم. آن شب قبل از خواب حتی بارها آیت‌الکرسی و اذکاری را خواندم و در خواب و بیداری بسیاری با خدا حرف زدم و نجوا کردم؛ اما چه شد که اینچنین در خواب به من حمله کردند؟ این لفظ «حمله» را شیخ خورشید به کار می‌برد. می‌گفت در خواب خیلی به آدم حمله می‌کنند. حدسم این است که انیمیشنی که شب قبلش می‌دیدم تأثیر زیادی گذاشته باشد. انیمیشن «نغمه‌ی عشیره و صدق» را دیدم. خیلی احساساتم را رقیق کرد این انیمیشن. اما چرا آن انیمیشن را دیدم؟ نقطه آغاز انتخابم دیدن ویدئوی جدید خرگوش شاد و سنجاب مست بود. خرگوش شاد نام این انیمیشن را آورد و سنجاب مست دست خود را با حالی شرمگین و در تأمل و جاخورده به روی صورت خود گذاشت. ماجرا این بود که سنجاب، خیلی زود به گریه می‌افتد و خرگوش مست می‌خواست بگوید که چقدر زود به گریه می‌افتد. او هم موسیقی پایانی انیمیشن نغمه عشیره و صدق را برایش پخش کرد و سنجاب و باحالی رقیق و لطیف و ظریف در جا به گریه افتاد. خجالت می‌کشم که بگویم واقعا در آن لحظه از ویدئو خیلی لذت بردم. احساساتم به جوش آمد و دوست داشتم در آن جا می‌بودم و سنجاب مست را در آغوش می‌کشیدم و دلداری‌ش می‌دادم. در بعضی لحظات و نه همیشه خوشم می‌آید کسی در لحظه‌ای به نوعی عجز و غصه‌ی خود را نشان دهد و خود عاجز باشد از بازگشت به خوشی و من دلداری‌ش دهم و تکیه‌گاهش باشم و او در آغوشم احساس آرامش کند. همین که فردی باشد که در کنارم و به واسطه‌ی من احساس آرامش کند مرا خیلی خوشحال می‌کند. این آن چیزی بود که مرا نسبت به انیمیشن نغمه عشیره و صدق مشتاق کرد. چرا که مرا یاد همین خیالات می‌انداخت و احساساتم را رقیق می‌کرد. حدسم این است که این انیمیشن و آن ویدئوی سنجاب و خرگوش منجر به آن خواب شد. من بارها شده بود که میرفتم آن بخش چند ثانیه ای که در آن سنجاب مست، با حالی مست اشک می‌ریخت را نگاه می‌کردم و سرشار میشدم. بسیار لذت بخش بود. اصلا سنجاب مست در چند ماه اخیر بخش مهمی از زندگی مرا اشغال کرده و همیشه سعی در پنهان کردن آن بخش از وجودم دارم. نه تنها برای دیگران، گاهی برای خودم هم پنهانش می‌کنم. باز شیخ خورشید به کمک می‌آید. این بخش پنهان وجودم را دیده بود و همیشه می‌گفت تو باید زودتر ازدواج کنی. راست می‌گوید تنها موقعی این بخش از وجودم آرام می‌شود که ازدواج کنم و می‌دانم که تازه بعد از ازدواج می‌فهمم که چه آرزوی پردردسر و مزخرفی بود آن خیالات. الان هم می‌دانم که آرزوی پردردسر و مزخرف و بعد از مدتی و در لحظاتی رنج‌آور است. اما نمی‌توانم راحت از آن دل بکنم. باید ازدواج کنم تا با حقیقت این آرزوی دور راحت‌تر آشنا شوم و از آن دل بکنم. اما الان نمی‌توانم از آن دل بکنم. الان هم می‌شود از طرقی آن را رها کرد اما نمیدانم چه طریقی و همانطور که شیخ خورشید می‌گفت خیلی سخت است. به قول نهال عاقل، ازدواج مثل یک بشکه نجاست است که 5 سانتی‌متر عسل روی آن ریخته‌اند. اول از آن عسل می‌خوریم و سرخوشیم و آرام آرام به آن نجاست می‌رسیم. خیلی عمیق بود. حالا من می‌گویم همین درون ناآرام و هواخواه ما است که آن 5 سانتی متر عسل را برایمان خلق می‌کند وگرنه کلش نجاست است. کل دنیا نجاست است. اما تا زمان ازدواج چه کنم؟ شیخ خورشید یک توصیه ای داشت و آن هم این بود که داستان‌های عشقی نخوان و به جایش داستان‌های حماسی بخوان. داستان هم حالا میتواند فیلم باشد همین ویدئو ها باشد میتواند اینستاگرام باشد و... . نمیخواهم بگویم این توصیه موقتا برای تا لحظه ازدواج است، اتفاقا تا زمانی که این نیاز و این نقطه ضعف در من وجود دارد باید به این توصیه عمل کنم. اما اصلا رغبت نمیکنم. لحظات احساسی و عاطفی برایم خیلی شیرین است اما لحظات جنگی و حماسی برایم آنقدر جذاب نیست. اما با این مدل آغازنگری تقریبا برایم مسجل شد که باید تن بدهم به این تغییر ژانر. چون گویا پس از این انتخاب ژانر، دیگر کمتر چیزی اختیاری است. به نحوی نرم اراده‌ی آدمی تحت الشعاع قرار میگیرد و این همان آغاز لجن‌مالی است. باید سعی کنم در لحظات غیرلجن‌مالی مثل الان، به امور حماسی و قدرت‌محور توجه کنم و از امور لطیف و عاشقانه و زن و شوهری و عاطفی دوری کنم تا ببینم آیا می‌توانم این حس حماسی درونی‌ام را بیدار کنم تا آن حس رقیق و لطیف دختردوست‌م را از حال سرکشی به بند بکشانم و آرام آرام، به حال متعادل انسانی خداپسند، برسانم یا نه.

 

مورد دیگر هم حسن معاشرت با نزدیکان بود که بسیار سخت‌تر از حسن معاشرت با دوستانی است که دیر به دیر آن‌ها را می‌بینیم. پدر و مادر و دوستان نزدیک، از این جنس اند. این که می‌گویند «دوری و دوستی» هم از این حقیقت پرده برمی‌دارد. افراد برایشان راحت‌تر است که آن میزان که دلشان می‌خواهد با افراد ارتباط داشته باشند و نه بیشتر. اساساً عمده اختلافات عاطفی (اعم از غم‌گونه‌ها و خشم‌گونه‌ها) ناشی از همین است که یک طرف می‌خواهد زمان بیشتری یا در موقعیت خاصی با طرف مقابل ارتباط داشته باشد اما طرف دیگر، در آن موقعیت و در آن زمان می‌خواهد تنها باشد و وقتی طرف اول به او نزدیک می‌شود، طرف دوم حس می‌کند به تنهایی او تجاوز شده. چاره چیست؟ نمیتوانم الان به این سوال پاسخ دهم. چون دوستان آمده‌اند و تمرکز ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۶
رجلاً --

توچال که میروی از امیری که کمی بالاتر میروی مدام خود را به قله نزدیک میبینی. فکر میکنی همین بلندی‌ای که می‌بینی قله است اما خیال باطل! یه عالمه از این بلندی ها هست که فکر میکنی قله است، اما قله نیست.

مسیر زندگی عبد مثل فتح دماوند نیست. مثل فتح توچال است. دماوند از اول قله را می‌بینی و امیدت ناامید نمی شود. اما در توچال خیلی چیزها را قله می‌پنداری اما وقتی به آن میرسی میفهمی قله نیست.

وقت ندارم که درباره بسیار چیزها که رخ داده حرف بزنم. چون عن‌قریب است که دوستان برسند و من تمرکزم را از دست بدهم. اما فقط بگویم که از آن زمان که تصمیم گرفتم به سفر نور بروم، گویی اراده ها و گرایش هایم همه در یک چیز معنادار شدند و روز و شب، خواب و بیداری‌م جهت داشت. تا آن که دیگر سفر، کنسل شد. انگار که نخ تسبیح امورِ روز و شب م را پاره کرده باشند. خیلی عذاب آور بود و بدتر از آن دیگر محافظی برای خود نداشتم. حملات متعدد از نواحی مختلف شروع شد.

زود هم زمین‌گیر شدم. هنوز که هنوز است خدا مرا در برابر وساوس شهد تلخ شیراز حفاظت میکند، اما دیگر مثل گذشته نیست؛ خیلی سخت شده. زود درگیر میشوم. زود میخواهم آن را بچشم. و گاه در خواب و بیداری می‌چشم.

بعد از آن بود که عزم گذار و اراده آهنین برایم شد آرزو، نه امر تحقق یافته. اما حالا که خود را مضطر و عاجز و مُجبَر یافتم، گفتم از دستم که کار چندانی بر نمی‌آید، حداقل نفسم را بهتر بشناسم و به نوعی خود را پدیدارشناسی کنم. حداقلش توصیف خوب است.

به اینجا رسیدم که در آن حالی که سخت می‌کوشم و راه را می‌یابم و قدم برمی‌دارم و خود را بیهوده نمی‌یابم، در واقع نوعی امید در من ریشه می‌گیرد. همان قله ای است که آن را می‌بینم. به سوی‌ش می‌روم و هنوز به قله اصلی نرسیده‌ام که فکر می‌کنم «رسیده‌ام». پس توشه بیندازم و دمی بی‌خیال و بی‌توجه به قله، استراحت کنم. استراحت را نفی نمی‌کنم اما استراحت همراه با بی‌خیالی و بی‌توجه به هدف بود که در آن حال به من دست داد. چرا که استراحت لازم است برای رفع خستگی. اما آدم باید در استراحت به یاد محبوب و هدف باشد و از جمال و جلالش بگوید. از جمال بگوید تا خسته نشود و از جلال بگوید تا غره نشود. اما من هر دفعه استراحت بدون توجه به محبوب داشتم. پس از این حال استراحت و بی‌خیالی کم کم انسان طلب عشق ز هر بی سر و پایی میکند. دنبال محبوب میگردد اما آن را در مزخرفات می‌یابد. در این زمان است که حتی اگر به خود بیاید و غفلت را کنار بزند هم دیر شده. توجه و عدم غفلت، در این لحظه فقط موجب رنج و عذاب وجدان خودش میشود و نه چیز دیگه. انگار مبارزه ای در گرفته و تو شمشیر و گرز داری و داری می جنگی اما وقتی غافل باشی و شمشیر و گرز را بر زمین بیندازی، دشمن می‌آید خود را در خانه دل تو مهمان می‌کند و کم کم تو و دشمن یکی می‌شوید، حال اگر شمشیر و گرز را هم به دست بگیری و به دشمن ضربه بزنی، خودت را هم میزنی. چون تو و دشمن دیگر یکی هستید! حالا هم عذاب میکشی هم در راه نیستی و البته لذت اندکی هم می‌بری؛ هر چند عذاب و رنجش بسیار بیشتر از لذتش است. اما بدی اش این است که با هم است در همان حال لذت، عذاب و رنج هم داری. چه میشود که آدم این انتخاب را میکند و حاضر است لذت اندکی ببرد و عذاب زیادی را به خاطر همان لذت اندک، بچشد؟ یعنی بحث سر عذاب اخروی و عذاب پس از گناه نیست، بلکه بحث سر رنج حین لذت است! علی ای حال در این مرحله از تغیّر، گویی انسان کاری از دستش بر نمی‌آید. حداقل من اینطور بودم که انتخابی نداشتم. مجبر مجبر بودم. و سرانجام این فرآیند فقط ناامیدی است. و چه بسا باید گفت ناامیدی همین است نه نتیجهی این فرآیند. هیچ وقت نفهمیدم که چه میشود تا انسان دوباره بلند میشود و برمیگردد به راه. اما همیشه یک بازه زمانی طی میشود و در لحظه‌ای انسان به خود می‌آید می‌بیند دوباره قله را یافته و دارد به آن توجه می‌کند و دشمن هم بیرون از او است نه درون او. درون که میگویم معنی اش این نیست که نفس آدمی دیگر وسوسه ندارد، بلکه منظورم این است که فرد آن وساوس نفس خودش را «خودی» یا «از خود» نمی‌داند بلکه آن ها را غریبه می داند. پس از این مرحله انسان باز اگر اسیر قله های کاذب شود و در حال استراحت، یادی از جلال و جمال محبوب نکند، باز فرآیند قبلی را طی می‌کند مگر این عوامل پشت سر هم، ربط علّی با هم نداشته باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۹:۳۱
رجلاً --

دانش جذاب است اما بعضی دانش ها جذاب‌ترند.

 

برای هر کس فرق میکند.

 

من از ریاضی و هندسه تا فلسفه و دین و کلام و اخلاق تا جامعه شناسی و تاریخ و اندیشه سیاسی گاه برایم جذاب اند. اما بعضی امور واقعا جذاب تر است و به عبارت بهتر برایم مسأله تر است.

 

مسائلی که حول عدالت مطرح میشود جذاب است. به سبب شرایط تاریخی‌ای که قرار داریم و به هر علت دیگر، آن مباحثی که حول بحث عدالت مطرح شده جذاب است. چه آن ها که مستقیما ذیل نظریه عدالت بحث شده و چه آن ها که غیرمستقیم به آن پرداخته اند.

اخیرا بیشتر به مباحث عقلی حول این موضوع علاقه پیدا کرده ام. نسبت به چند سال پیش که به مباحث نقلی حول این موضوع علاقه داشتم، تغییر کرده ام.

در این میان بحث رالز، سندل جذاب است. مارکس جذاب است و تمام آن چه ذیل ادبیات چپ و مارکسیستی مطرح است جذاب است.

 

مسائلی که حول فقه مطرح میشود جذاب است. البته از آن جهت که با بحث تشخیص موضوع و نسبتش با مسائل جدید و اقتضائات زمان مطرح است برایم جذاب است.

 

مسائل جامعه شناسی هم بعضا جذاب است.

 

اصلا باید بنشینم حوزه های مختلف علوم را بخوانم. منظم وقت بگذارم و بخوانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۴
رجلاً --

همیشه دنبال زندگی عقلانی بودم. غافل از این که عقلانیت بیش از کاربردهای فردی، برای حوزه اجتماعی مفید است. شاید توجه بیش از اندازه به عقلانیت به معنای خاص ش خیلی ها را از راه به در کند و ورطه ی پوچی بیندازد. چه این که حق هم دارند. چون وقتی با عقلانیت به درونی ترین اسرار درون خود و جهان توجه میکنیم، هر لحظه امکان فروپاشی ذهنی و فکری وجود دارد.

 

بگذریم...

 

بعد از یک و نیم ماه آمدم بنویسم. شاید حدود یک ماهی می شود که لمس حنون را کلا نچشیدم. چون برنامه خوابی م دوباره به هم ریخت و دیگر صبح زود بیدار نمیشوم. نمازم هم عمدتاً قضا میشود. امیدوارم از امشب دیگر نمازم قضا نشود و به طور منظم صبح زود بیدار شوم و از آن بازه زمانی استفاده کنم.

 

اما عزمی که به دنبالش هستم این نیست. میخواهم برای کار دیگری عزم کنم. چرا که این کار واقعا عزم بسیار بالایی میخواهد. خدا توفیق دهد.

بعد از گذست 7 سال و اندی، دیگر مطمئن شده ام که شهد تلخ شیراز، ضررها دارد که فوایدش را نابود میکند. فوایدش خیلی خیلی کم است. برای خودم معلوم است. قابل درک است. شاید نتوانم استدلالی برایش بیاورم. اما دیگر مطمئن شده ام. هم 7 سال تجربه دارم هم اندکی به طرز شهودی درک میکنم و هم امروز شیخ خورشید چیزهایی میگفت که تکانم داد. دفعه پیش که اینجا نوشتم نهایتاً فقط به دو دستاویز رسیدم. تأمل و دعا!

دعا میکنم. تقریبا هر روز دعا میکنم. سعی میکنم بهترین دعاها را هم برای خودم و دیگران بکنم. مثلا یکی از دعاهای رایجم این است که از خدا میخواهم زیبایی کارهای خوب و زشتی کارهای بد رو شهودا بهم نشون بده. البته کیفیت دعایم خیلی خوب نیست. چون کیفیت نمازم خیلی خوب نیست.

 

اما تفکر و تأمل! خیلی تلاش داشتم برای این کار. بسیار سخت است. همیشه وقتی تحت فشار اجتماعی بودم یا قراری با کسی داشتم مینشستم و فکر میکردم. اما چه سود؟ فکر پر استرس و با موضوع از بیرون تحمیل شده به چه کار علاج نفس می آید؟ شاید در تقویت ذهنم کمک کرده باشد اما در علاج نفسم هیچ فایده نداشته. اراده بر این که دقیقه ای کناری بنشینی و تفکر کنی در کار خودت، نفس خودت، گرایش ها و تمایلات خودت، خیلی سخت است. گرچه شاید بعد از چند بار امتحان موفقیت آمیز آسان شود. حالا که چند هفته ای است شیخ خورشید به تضاد درونی و لزوم انتخاب تاکید دارد، به طرز عجیبی در وجودم تضادها را میبینم. کم کم دارم حس میکنم کشمکش های درونی را. برایم خیلی روشن شده که هنوز انتخاب نکرده ام. هنوز انتخاب نکرده ام که مهاجر الی الله باشم. خیلی جالب است. به طور کامل میدانم که مهاجر الی الله بودن خوب است و خوبی ش را درک میکنم. اما دنیا شیرینی ش را به من چشانده و من فریبش را خورده ام. این که میگویم فریب خورده ام حقیقت است. گاهی شک میکنم و تردید دارم که این لذت ها این آسایش ها این پول ها و این رفاه ها همه بی ارزش است. حتی متوجه فانی بودنش هم هستم. اما بعضی موقع ها تصور میکنم این لذت ها همانی است که میخواهم. الان که دو سه روز است بویایی‌م را از دست داده ام، حقیقتا در بند «بو»های مختلف بودن را میفهمم. وقتی بی دلیل عطرها را بو میکنم تا لذتی ببرم میفهمم که چقد انسان میتواند دربند باشد. البته خیلی بد نمیگذرد. چون به قول محسن بو های بد بیشتر از بو های خوب است. اما گاه به نیازهایم فکر میکنم و میبینم چقدر خوب بود اگر این نیازها وجود نداشت. واقعا رفع یک نیاز چه فرقی دارد با کم شدن رنج؟ اگر نبود این نیازها چقدر راحت بودیم. چه آسوده بودیم! اصلا چه رنجی داشتیم؟ چه ترسی داشتیم؟ شک ندارم قرآن میخواهد ما را از این رنج و ترس ها نجات دهد. یا به طور کامل نیازمان را بردارد یا توجهمان را به نیاز کم کند. اگر این دو تا نیست پس چگونه وعده ی شیرین «و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون» را میخواهد محقق کند؟

 

حالا که تضادها را میبینم و انتخاب را ضروری میدانم چاره ای ندارم جز تفکر برای انتخاب! حالا تفکر نه برای ایجاد انگیزه و امید در راه، که تفکر را برای انتخاب اول راه میخواهم. و این شهد تلخ شیراز عصاره جان آدم را میگیرد و در بند میکند. شیخ خورشید میگفت با شهد تلخ در واقع انسان به جنگ با طبیعت میرود در صورتی که در وصل گل سرخ این طور نیست. گر چه هر دو ضرر دارند اما گل سرخ تنها تیغ اندکی به فرد و اجتماع میزند. اما شهد تلخ شیراز مثل اسید، لایه محافظ انسان را میسوزاند و جان طبیعت را به آتش میکشد. به تجربه و شهود فهمیده ام که از بزرگترین موانع برای تفکر، شهد تلخ است. شهد تلخ به طور بلند مدت اثر میگذارد بر تفکر و تامل انسان برای خودش. هر چه تامل میکنی و جلو میفتی، شهد تلخ جلویش را میگیرد. این شهد شیراز اصلا نمیگذارد حال تمرکز و فکر برای خودت پیدا کنی. اصلا خود تفکر هم امری بلند مدت است. آرامش میخواهد. آرامش همان چیزی است که شهد تلخ شیراز از آدم میگیرد. تفکر هم نیاز به خیس خوردن دارد. این فراغ بال را شهد تلخ از آدم میگیرد. و تمام این ها من را مجاب میکنم به رها کردن شهد تلخ شیراز حتی در حد نگاه کردن و بوییدن چه برسد به چشیدن و خوردن. عزم‌م رها کردن شهد تلخ شیراز به طور بلند مدت است. چون همانطور که اثرش بلند مدت است، دفع اثرش نیز به نظر میرسد بلند مدت باشد. اما اراده زیادی میخواهد و نفرتی زیاد از عمل دیدن و بوییدن و چشیدن و خوردن شهد تلخ شیراز!

دعا میکنم خدا این نخواستن را در من زنده نگه دارد! خداوندا تو که چند ماه پیش هدیه خوبی برایم فرستادی و هنوز برایم حفظش کردی. تو که لطف و رحمت‌ت گشاینده خیرات و برکات است و هر چه نیکی هست از رحمت توست! خدایا این بار هدیه ای دیگر برایم بفرست و من را نجات بده. همانطور که پیش از این هم نجاتم دادی و من نمیدانم خودم اصلا چه کاری کردم؟ اصلا آیا من کاری کردم؟ یا تماما تو بودی؟ در بدترین حالت میتوانم بگویم شیخ خورشید یا چیزی مشابه آن کاری کرد. که خود او هم احتمالا قائل نیست که خود کاری کرده باشد.

 

تازه بعد از رفع این اعتیاد به شهد تلخ شیراز است که میتوانم درد ها و مشکلات اصلی م را بیابم و آرام آرام آن ها را رفع و رجوع کنم. تازه آن موقع است که میتوانم واقعا «انتخاب» کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۱
رجلاً --

نمی‌گویم از همه لذت‌بخش‌تر است اما نمیتوان آن را نادیده گرفت و حداقل در لیست دو سه تا لذت اول ثبت‌ش نکرد. وقتی دیروز لیست لذت‌هایم را درآوردم و به طور نسبی درجه‌بندی‌شان کردم و میزان مفید و مضر بودن‌شان را هم تا حدی معین کردم، حواسم نبود که لذت‌بخش‌تر از تمام آن‌ها خواب دم صبح است همراه با لمسِ حَنون دستان نرم نسیم صبحِ پس از طلوع بر گونه‌ها و پیشانی و موهای آدم و نوازشی هم بر سایر اعضای بدن از روی پتوی نرم. اگر هم قبلش حدود یک ساعتی مثلاً بیدار بوده باشی باز لذت‌ش بیشتر می‌شود. و باز وقتی در همان یک ساعتی هم که بیداری کمی شهد تلخ شیراز بچشی و کمی شهد تلخ شیراز ببینی و ببویی به مراتب لذت خواب پس از آن بیشتر می‌شود. شیخ خورشید می‌گفت لحظه‌ی به خواب رفتن به هر چه فکر کنی تا زمانی که بیدار شوی ذهن حوالی همان چیز گشت و گذار می‌کند. عمده روانشناس‌ها و متفکرها هم همین را می‌گویند. به تجربه هم دریافته‌ایم. مثلاً وقتی شب یک آهنگی را دائم زمزمه می‌کنیم صبح که از خواب بیدار می‌شویم می‌بینیم ناخودآگاه داریم آن آهنگ را زمزمه می‌کنیم.

 

کدام لذت یارای رقابت با چنین لذت هیجان‌انگیزی که هر روز صبح قابل دسترس است را دارد؟ کدام لذت مفید یا حداقل غیرمضری هست که بتواند با این لذت مضر صبحگاهی مقابله کند. جالب است که از طرفی اگر برای نماز صبح بیدار نشوی خسران کرده ای و اگر بیدار شوی و تا طلوع آفتاب بیدار بمانی، لذت مضر خواب آن موقع همراه با قطراتی شهد تلخ شیراز، بسیار بیشتر از زمانی است که کلا بیدار نشوی. شیخ خورشید همیشه تأکید می‌کرد از سحر قبل از اذان صبح تا پس از طلوع آفتاب حتماً بیدار بمانم. خب این دقیقاً همان چیزی است که لذت خواب لمس حنون صبح را بیشتر می‌کند. حتی اگر نخوابم هم باز هورمون‌ها کار خودشان را می‌کنند. همان هورمون‌هایی که خواب را شیرین می‌کنند. همان‌ها بیداری را هم شیرین می‌کنند اما با همان تبعات مضرش. چه کنیم؟

اصلا آیا حتما باید یک لذت خوش‌تر باشد تا جلوی لذت دیگر را بگیرد یا چیزهای دیگری هم می‌توانند این کار را بکنند؟ گمانم چیزهایی مثل «انگیزه» و «امید» هر دو با هم می‌توانند این کار را بکنند. اما نه به این معنا که ناگهان قادرمان سازد که از همه‌ی لذت چشم بپوشیم و در جا آن را رها کنیم. البته شاید بعضی انگیزه ها و امیدها اینگونه باشند اما غالباً آن جنس انگیزه ها از بیرون به وجود می‌آیند؛ مثلاً یکی مثل شیخ خورشید چیزی می‌گوید یا حتی رعد مهربان یا حاج‌آقا جاودان چیزی می‌گوید. این‌ها همه می‌توانند مؤثر باشند. اما انگیزه و امیدی که صرفا با تفکر خود آدم به وجود می‌آید غالباً آنقدر قوی نیست که بتوانم با آن دفعتاً رها کنم لذت مضر خواب لمس حنون را. پس می‌توانم این طور برای خود لمس حنون را حذف کنم و به جایش لذت دیگری بگذارم که شاید شیرینی‌ش تقریباً به همان اندازه باشد اما ضررش شاید کمتر و اگر چنین چیزی اصلاً امکان نداشت لذتی پایین‌تر و با ضرری کمتر ولی همراه با انگیزه و امید را جایگزین کنم. در مجموع باید بگویم فعلاً باید هدفم این باشد که چیزی جایگزین خواب لمس حنون کنم که اولاً ضررش کمتر باشد و لذتش بیشتر اگر نشد لذت همسان ولی ضرر کمتر و اگر نشد لذت کمتر با ضرر کمتر اما همراه با انگیزه و امید. می‌توانم بگویم جز معدود موارد معمولاً در آن زمان نمی‌توانم حتی لذتی هم‌اندازه آن ولی باضرر کمتر بیابم چه برسد به لذت بیشتر از آن و با ضرر کمتر. پس باید به فکر همان لذت کمتر و ضرر کمتر و انگیزه و امید باشم. قبل از این که درباره انگیزه و امید سخن بگویم این را هم بگویم که باید پس از یافتن جایگزین اول به فکر این باشم که حالا پس از تثبیت جایگزین اول باید دنبال جایگزین های بعدی باشم چون جایگزین اول همچنان ضرر دارد اما ضرر کمتری دارد چون بعید میدانم لذتی هم اندازه لذت لمس حنون باشد و ضرر کمتری داشته باشد. پس در هر مرحله باید سعی کنم تا جایی که می‌شود میزان لذت افت نکند اما میزان ضرر کم شود تا جایی که به بی‌ضرری برسد و حتی مفید شود. البته اینطور نیست که نسخه‌ای باشد برای هر روز. چون آدمی در هر روزی حالی دارد و چه بسا صبح‌هایی باشد که اصلا آنقدر انگیزه و امید داشته باشد که تماماً از لمس حنون صرف نظر کند.

خب حالا برویم سراغ جایگزین‌ها؛

اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد ولی در لیست لذت‌ها که دیروز آماده‌ش کردم نیست، شبیه‌ترین چیز به لمس حنون است. یعنی کمی شهد تلخ در حد دیدن و بوییدن اما بدون خواب. چون حداقل وقتی بیدارم گاهی وجدان تکان می‌خورد و نمی‌گذارد بیش از حد ادامه دهم اما وقتی خوابم ناخودآگاه تا پایان خواب، نفس و هورمون‌ها دست به دست هم به کارشان ادامه می‌دهند و وقتی بیدار می‌شوم حتی تا همین الان که حدود سه ساعت است که از خواب بیدار شده‌ام هنوز نفسم قلقلکم می‌دهد و خیال‌م جاده خاکی می‌زند. اما شاید اگر بیدار باشم و باز به چشیدن و دیدن و بوییدن شهد تلخ شیراز مشغول شوم چه بسا ضرر کمتری داشته باشد. البته همه به شرطی است که در آن میان وجدان به خود تکانی دهد و به غیرتش بربخورد و گرنه ممکن است همین کار نهایتاً به لذت بیشتر و ضرر بسیار بیشتری از لمس حنون برسد. لذت و ضرری همچون سرکشیدن ظرف شهد تلخ شیراز. اما آن چیزی که می‌تواند احتمال غیرتی شدن وجدان را بیشتر کند همان انگیزه و امید است و کمی مراقبه و تذکر در دیگر ساعات روز.

لذت‌های دیگر را از لیست لذت‌ها انتخاب می‌کنم:

1. یکی می‌تواند خوردن غذاهای فوق العاده لذتبخش نسبتاً مضر باشد. البته این خطرش این است که پس از خوردن غذا چشم ها سنگین می‌شود و باز یکی از پارامترهایی است که لذت لمس حنون را بیشتر هم می‌کند. پس سعی کنم اگر خواستم این را امتحان کنم اولاً می‌شود با خوراکی ضدخواب و مفید و لذتبخشی مثل قهوه همراهش کنم و ثانیاً تا جایی که می‌شود باید آن را به تأخیر اندازم تا فرصت برای خواب لمس حنون کمتر شود و شاید همه بیدار شوند یا کاری پیش آید و دیگر فرصتی برای خواب نباشد.

2. لذت دیگر می‌تواند چت کردن باشد. یکی از بهترین لذت‌ها. بروم در لیست ببینم چه کسی در آن ساعت آنلاین است و با او چت کنم. خدا بذله‌گویی و حکمت متواضعانه‌ی آغشته به خشیت را برای همین لحظات گذاشته دیگر. این مورد ضررش هم خیلی خیلی کم است و گاه می‌تواند بی‌ضرر بلکه مفید واقع شود. دیشب که با علی داشتم بحث می‌کردم، خیلی لذت برده بود و ابراز رضایتش را با این جمله ابراز کرد: «تا حالا بحث بدون جدل تجربه نکرده بودم.» من از این لحظه خیلی خوشم آمد. لذتش در دو چیز بود اولاً خودم همیشه دوست داشتم در بحث بتوانم بدون دعوا مباحثه کنم و عاقلانه پیش ببرم و از طرفی از این که کس دیگری از آدم تعریف کند لذت می‌برد. انگار این تعریف یک تأیید بود بر این که من توانستم بحث را بدون دلخوری و بدون دعوا و نگاه از بالا به پایین پیش ببرم. این یکی از لذت های صحبت کردن است. خیلی لذت ها در صحبت کردن می‌تواند رخ دهد که از آن غافلیم و چه بسا اغلب در مرحله‌ای که من هستم مضر نباشد.

3. لذت دیگر می‌تواند موسیقی باشد و گشتن در ساوندکلود و پیدا کردن موسیقی های جدید خصوصا عربی باشد. که این هم می‌تواند مانند لذت اول خطرناک باشد ولی در شرایط حساس و با وجود کمترین انگیزه ها و کمترین امیدها قابل استفاده است.

4. لذت دیگر می‌تواند بازی کامپیوتری باشد. چرا این را تا به حال امتحان هم نکرده‌ام؟ شاید 1 ساعت سیم سیتی یا پِس بازی کردن کلی کار را جلو بیندازد. حداقل ضرر زیادی هم ندارد.

5. نوشتن متن در این وبلاگ هم یکی از لذت‌هایی است که می‌تواند تجربه شود. البته بعد از انجام دادن یکی دیگر از لذت‌ها چون این یکی نیاز به کمی تمرکز دارد و اول صبح با حال خواب‌آلود خیلی تمرکز وجود ندارد.

 

حالا لذت را چگونه انتخاب می‌کنم؟ با عوامل متعدد. مود شخصی خود آدم باید ببینم چجوری است آن موقع. بعد باید ببینم چقدر انگیزه و امید دارم؟ بعد با ترکیب این دو تا انتخاب می‌کنم. به هر میزان که انگیزه‌ام زیبا و جذاب بود و امیدم بالا بود میزان ضرر را کاهش می‌دهم و اگر مجبور شدم میزان لذت را هم در وهله بعدی کاهش می‌دهم؛ همچنین مبتنی بر مود شخصی آدم باید ببیند کدام جنس از لذت و کار دل‌انگیز برایش آن لحظه جذاب‌تر است؛ مثلاً الان با چت کردن بیشتر حال میکنم یا با موسیقی یا با خوردن یک غذای خوشمزه؟ در واقع باید ابتدا مود را تشخیص داد کار لذتبخش مناسب آن لحظه را پیدا کرد و بعد با پارامتر انگیزه و امید، میزان لذت و ضرر را از بین کارهای مختلفِ مربوط به لذت خاص مناسب آن لحظه، انتخاب کرد. البته سخت نباید گرفت چون ممکن است زود خسته شوم و ناگهان بزنم زیر همه چی. این خطرناک‌تر از صرف خواب لمس حنون است.

انگیزه و امید را از هم تفکیک می‌کنم چون تا حدی به دو چیز متفاوت اشاره می‌کند. انگیزه بیشتر به مفهومی ذهنی که همان علت غایی آگاهانه‌ی فرد در تصمیم و عمل‌ش است، اشاره می‌کند و امید به حال خوشِ روانی‌ای اشاره دارد که در فرد ظهور می‌کند و باعث می‌شود با نشاط به فعالیت و عمل‌ش ادامه دهد که این دو قطعاً بر هم مؤثر اند. علت غایی اگر دلیلی قانع کننده داشته باشد و خود هدف از جذابیت ویژه‌ای برخوردار باشد یا مسیری که تا آن علت غایی باید پیموده شود، مسیر زیبا و هیجان‌انگیزی باشد همه در افزایش امید یا همان حال خوش تأثیر دارند. از طرفی در طول مسیر اگر امید کم شود ممکن است انسان دست به تصمیمی سرنوشت‌ساز بزند و علت غایی را تغییر دهد یا کیفیتش را عوض کند و گاهی اگر امید زیاد شود علت غایی برای انسان واضح و روشن‌تر خود را نشان می‌دهد.

چگونه می‌توان انگیزه را روشن‌تر کرد و علت غایی درست‌تر را انتخاب کرد و امید را افزایش داد؟

با تفکر و تأمل! البته اگر می‌خواهم در آن ساعت خاص صبحگاهی انگیزه و امید کافی را داشته باشم راهش این نیست که سعی کنم در همان لحظه تفکر و تأمل کنم و ناگهان چراغ 100واتی بالای سرم روشن شود و بدو بدو با انگیزه برم به کارهای مفید بعضاً رنج‌آور بپردازم. بلکه تفکر و تأمل در ساعات دیگر روز می‌تواند گاهی در آن ساعت خاص لمس حنون، اثر خود را نشان دهد. البته تضمینی هم نیست. باید خود خدا لطف کند. باز هم شعری که رعد مهربان برایم می‌خواند به یادم آمد:

 

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

 

پس ته‌ش باید خود خدا لطف کند و انگیزه و امید به ما بدهد اما در هر صورت هر قدر که می‌توانیم باید بکوشیم و گرنه چرا زنده‌ایم اصلاً؟ چرا هستیم؟ گویا این کوشش ما و تأمل و تفکر ما تنها شرط لازم است و نه کافی. و لطف خدا است که هم می‌تواند شرط کافی‌ای در کنار دیگر شرط‌ها باشد و هم می‌تواند به تنهایی علت تامه باشد. و چه بسا لطف او همیشه علت تامه است.

حالا که می‌دانم خود خدا باید لطف کند پس باید دعا را هم در راهکارهای افزایش امید و انگیزه دخیل کنم. شیخ خورشید خیلی تأکید می‌کرد به دعا خصوصاً بلافاصله بعد از نمازهای واجب. از خدا بخواهم که انگیزه‌ام را برایم شفاف‌تر کند و آن جذابیتی که در وصال و لقای خودش یا در بهشت‌ش یا در همین دنیا وجود دارد را به من با وضوح بیشتری نشان دهد و امیدم را هم افزایش دهد و در لحظه لحظه‌ی مسیر حال خوشی به من هدیه دهد تا به سبب خستگی یا دلزدگی، از مسیر منصرف نشوم و با شور و شوق به رفتنِ مشتاقانه‌تری ادامه دهم.

 

راستی یادم رفت نماز ظهر و عصرم را بخوانم. بروم بخوانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۵
رجلاً --

کتاب

 

دانلود

 

دانلود آهنگ

 

دانلود فیلم

 

گویا کسی نیست

 

انگار کسی نیست

 

این عبارت‌های بالا، عبارت‌هایی است که همیشه وقتی دارم چیزی می‌نویسم و ناگهان حواسم پرت می‌شود یا یادم می‌رود که در آن لحظه می‌خواستم چه بنویسم، ناخودآگاه به ذهنم می‌رسند و ناخودآگاه آن‌ها را می‌نویسم.

البته «کتاب» چند سالی است که دیگر ناخودآگاه آن را نمی‌نویسم اما باقی موارد هنوز پابرجاست.

 

جوابی ندارم که این‌ها نشانه چیست؟ شاید یک روانکاو باید باشد تا راز این کلمات پس ذهن را کشف کند. نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۶
رجلاً --

تا حالا انقدر حضور خدا را حس نکرده بودم. البته نه از آن حضورها که حال خوش معنوی بهت دست میدهد و به گریه می‌افتی و همه چیز را زیبا می‌بینی که ماه ها است آن چنان حالی را با آن شدت تجربه نکرده ام. این حضور از یک جنس کاملا علمی است. یک نوع حضور معرفتی که البته برای کسی هم قابل اثبات نیست اما عمیقاً خودت آن را به حضور می‌یابی.

 

سالیان سال (تقریباً از 16 سالگی) است که با شهد تلخ شیراز آشنا شده ام و به انحاء مختلف چشیده‌ام‌ش. گاهی در لیوان می‌ریختم می‌نوشیدم گاهی روی نان داغ. گاهی خالی گاهی با شیر تازه. گاهی با قاشق گاهی با انگشت کوچک. اما یکی دو ماهی می‌شود که خدا به رسم هدیه شهد تلخ شیراز را از من دریغ کرده و تنها اجازه می‌دهد آن را بو کنم، مزه مزه کنم، نگاه کنم، حتی گاهی اجازه می‌دهد آن را با دستان و پاهایم لمس کنم اما نمی‌گذارد آن را بنوشم. این که می‌گویم نمیگذارد واقعاً نمی‌گذارد. راستش را بخواهی شهد تلخ شیراز اصلاً تلخ نیست. خیلی هم شیرین است. از آن شیرین‌تر در این دنیا نچشیده‌ام. اما به محض این که شهد را می‌نوشی و قورت می‌دهی و ظرف شهد خالی می‌شود، گاهی آرام آرام و گاهی به طور ناگهانی شیرینی که از بین می‌رود هیچ! دهانت آن چنان تلخ می‌شود که فقط می‌خواهی باز شهد تلخ شیراز باشد و تو بنوشی تا دهانت شیرین شود وگرنه چاره دیگری نداری. گاهی هم مجبور می‌شوی ته ظرف شهد تلخ را درآوری و به زور قطره‌ای از شهد به دست آوری و بنوشی. حالا خدا کاری کرده که دیگر نتوانم شهد را قورت دهم. هر دفعه نهایتاً توانستم مقدار کمی شهد را چند ثانیه در دهانم نگه دارم و مجبور شدم همان را هم تف کنم. حس عجیبی نسبت به این هدیه الهی دارم. تنها چیزی که درباره آن مطمئن هستم این است که آن را خدا خودش به من داده و در لحظات خاصی قاهرانه و مقتدرانه گلویم را می‌گیرد و نمی‌گذارد شهد پایین رود. همین. باقی مواردی که به ذهنم میرسد چیزی جز حدس و گمان نیست. حتی به احتمال هم نمی‌توانم چیزی بگویم. چند وقت یک بار وسوسه می‌شوم که کل ماجرا را به شیخ خورشید بگویم مگر او بداند قصه چیست؛ اما پیش خود می‌گویم نکند خدا از من می‌خواهد که این را همچون یک راز برای خود نگه دارم؟ بارها شده که از چیزی یا اتفاقی یا ماجرایی که خوشایند بوده پیش دیگران گفته ام و ناگهان آن چیز خوشایند دیگر پیش نیامد. اما این که چنین قاعده ای واقعا وجود دارد خود حدس و گمان است. گاهی پیش خود می‌گویم نکند این هدیه را شیخ خورشید سفارش داده و خدا برایم فرستاده. چون یادم است یک بار شیخ خورشید بعد از بازگشت از سفر مشهد بهم گفت دعای خیلی خوبی برایم کرده است. و چند ماه بعد یعنی اول رمضان سال 99 شمسی خدا هدیه را برایم فرستاد و چه بسا خود برایم آورد. اما این ها همه احتمال خیلی کمی دارند. جالب است ارسال این هدیه تقریباً مقارن شده بود با اعلام نفرتی که یک بار به طرز ناشیانه و خارج از ‌اراده‌ای نسبت به برادرم کردم. چه بسا این ناتوانی در قورت دادن شهد تلخ شیراز ربطی به این اعلام نفرت داشته باشد؟ نمی‌دانم. همه حدس است. به طرز روشنی هر چه به اواخر ماه رمضان نزدیک‌تر می‌شدم، شهد تلخ از دسترسم دورتر می‌شد و حتی گاه اندک تلخی روی زبانم می‌آمد و منزجر می‌شدم از هر چه شهد تلخ شیراز است. اما حالا که بیش از چهل روز از ماه مبارک فاصله گرفته ایم دست خدا را کمتر بر گلویم حس می‌کنم دائم ترس دارم که نکند خدا دستش را از گلویم بردارد و شهد ناگهان به معده‌ام وارد شود. راستی چقدر قشنگ است وقتی ماه رمضان را ماه مبارک صدا می‌کنیم! واقعا ماه مبارکی است. می‌توان معنای تبرک را فهمید با این ماه. برکتی که آمد به درونم در این ماه. اما کاش خدا لطف می‌کرد و برکت ماه مبارک را در من زنده نگاه می‌داشت تا ابد و روز به روز به آن می‌افزود. به قدری برایم مبرهن و روشن است که این من نیستم که از قورت دادن شهد تلخ شیراز، دست می‌کشم و کس دیگری دارد در لحظه مانع قورت دادنم می‌شود که حاضر نیستم برای این «قورت ندادن» پاداشی بگیرم. و اگر خدا روزی پاداشی به خاطر این به من دهد نه از سر عدل که از روی رحمت‌ش بوده که البته عدل خدا هم از رحمتش است. گاهی پیش خود فکر می‌کنم دیگر وابستگی‌ها را هم خود خدا اینگونه رفع کند و البته همیشه در این خوف هستم که نکند خدا از من روی گرداند و گاهی فکر می‌کنم که نه ما قرار است خودمان اراده بورزیم و خود را نجات دهیم وگرنه چه معنی دارد؟ و خدا در این یک مورد مرا از سرکشیدن شهد تلخ مانع می‌شود تا امیدوار بمانم و حرکت کنم. چرا که اغلب اوقاتی که شهد را سرکشیده‌ام حتی اوقاتی که تلخی زیادی هم نداشته، ناامیدی بیش از هر چیزی بر وجودم مستولی می‌شد اما الان با وجود این که شهد را می‌بینم و لمس می‌کنم و بو می‌کنم و می‌شنوم و حتی مزه‌مزه می‌کنم و به انحاء مختلف بدون سرکشیدن و نوشیدن از آن لذت می‌برم، کمتر ناامید می‌شوم. شاید هدیه خدا در واقع قورت ندادن نبوده بلکه همین امید بوده. که این باز مرا وسوسه می‌کند که به خود بقبولانم این ها همه کار شیخ خورشید است و خدا به خاطر شیخ این کارها را برایم کرده. چون همیشه او مرا از سرزنش و پشیمانی افراطی نهی می‌کرد و می‌کند و می‌گفت این سرزنش افراطی خویشتن از خود نافرمانی بدتر است. این آموزه را حتی داداش قمر هم به من هیچ وقت یاد نداد، چه برسد به سپیدروی قطبی و رعد مهربان... .

 

اما این حدس ها و گمان ها فقط به خاطر این است که من نمی‌خواهم این هدیه را از دست بدهم. این گوهر زیبا را. اما نمی‌دانم چگونه شکر کنم. چگونه بکوشم؟

 

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش!

 

گرچه شعر از حافظ است اما رعد مهربان بود که یک بار محکم تکانم داد و این شعر را برایم خواند. خدا خیرش دهد. آن زمان برای اولین بار ماجرای مطربی‌های زهره سرخوش را برای او بازگو می‌کردم و او سعی می‌کرد نجاتم دهد از غنا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۰:۱۲
رجلاً --

نمیخواهم آنقدر ساده‌نگر باشم که بگویم هر کس در زندگی مانند نویسنده‌ای است که خود داستان زندگی خود را می‌نویسد؛ چه انسان تا از بند ماده و نفس رها نشود نتواند آن چنان آزاد باشد. اما قادرم بگویم هر انسانی مانند نویسنده‌ای است که زندگی‌ش را خود می‌نویسد اما آنقدرها هم در انتخاب‌هایش آزاد نیست. چه نویسنده بیش از هر چیزی از تخیلش کمک می‌گیرد و کیست که عنان رخش تخیلش را تواند در دست گیرد؟ لذا باید تأکید کنم که هر چه درباره زندگی خود می‌نویسیم شبیه به یک بازنویسی است شبیه به یک بازنگاری. حتی شاید این بازنویسی واقعیت را هم عوض کند؛ ما خیلی از حقایق را جز به خودمان و خدایمان نگفته ایم و اگر هم به دیگران گفته ایم یا اگر به هر نحو از آن خبر داشته باشند چه بسا به آن خوبی‌ای که ما به خاطر داریم، در یاد نداشته باشند. پس چه چیز از گذشته باقی مانده جز خاطرات ما؟ و مگر ندیدیم خاطراتمان چگونه در گذر زمان تغییر میکنند؟ و ناگهان شخص دیگری به یادمان می‌آورد که واقعیت خاطره‌مان چه بوده؟ اما آگاهانه نمیتوانیم خاطرات خود را دستکاری کنیم تا در رؤیاپردازی‌هایمان به کار بیایند بلکه ناخودآگاه وقتی میخواهیم آن ها را به یاد آوریم تغییر میکنند.

 

اما لازم است بنویسیم از زندگی‌مان.

بیش از آن چه در سالیان گذشته در اینجا نوشتم و گاه اشکالات خیلی بنیادینی به آن ها وارد است، به این نیاز داریم که از خودمان بنویسیم تا از جهان و خدا. از شخص خودمان. من عرف نفسه...

پیش از این هر چه از خود می‌نوشتم نهایتاً درباره نوع انسان بود نه خود آدم با تمام تفاوت‌هایی که با دیگران دارد. با تمام داستان های هیجان انگیز و پر شور ش. با همه فراز و نشیب ها و تجربه های شخصی‌ش.

 

این‌هایی که از این به بعد مینویسم خیالاتی است برخاسته از نفس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۸
رجلاً --