خطرَین بزرگَین!
بدی اگر درون انسان باشد، مانند خوبی، هر چقدر هم که کوچک باشد میتواند فرد را به مشابه آن بدی جذب کند و خود را بسط دهد.
اما بدیها اگر در خارج باشند یکدیگر را دفع میکنند؛ هر قدر هم که قدرتمند و بزرگ باشند. و این مزیت خوبی است که هر چقدر هم متعدد و زیاد و بزرگ باشند، جا کم نمیآید و دائم به یکدیگر نزدیک میشوند تا یکی شوند. من به خاطر همین دوست دارم ازدواج کنم وگرنه مفت گران است. دختری که آن قدر خوب نباشد که مرا نه به زبان که با وجودش، با در کنارش بودن، با نگاه کردنش، مرا به خیر دعوت نکند، ذرهای برایم ارزش ندارد گرچه ممکن است جذاب و دلربا باشد.
اما حالت نفسانی متناسب چه بوده که من را به این سخنان واداشته است؟ دو تجربه داشتم که زشتی بدی را چشیدم و به عینه دیدم که چطور یک به یک بدیهای بعدی جذبم میشدند.
اول آن شبی است که خیلی حال خوبی پیدا کردم. بعد از جلسهی آقای فیاضبخش بود و حال نیکی کردن در من زنده شده بود. سوار ماشین شدم که بروم. تا چند دقیقه یکی از دوستان هم توی ماشین بود. جملهای گفتم: «چقدر دلم غذا میخواد.» بعد هم او رسید و پیاده شد. بعد من ناگهان دیدم خیلی دلم میخواهد یک ساندویچ مرغ هالوپینو بگیرم. خیلی گشتم تا بقالی پیدا کنم. وقت گذاشتم. میان راه ناگهان چیزی در دلم گفت رهایش کن. اما من رها نکردم و آخر هم گرفتم و خوردم. اما درون خودم آن حس حیوانی شهوت را قبل و حین و بعد از خوردن حس کردم. خیلی شهوانی غذا طلبیدم. نه از سر گرسنگی یا نیاز. آن شب زهر مار شد. تمام سکونی که تا چند دقیقه پیش داشتم فروریخت و به حالتی حتی بدتر از قبل جلسه آقای فیاضبخش درآمدم. نه تمرکزی نه توجهی نه دعایی نه سکونی نه صفایی.
دوم هفته پیش بود که جمعی از آشنایان در جایی بودند و مرا هم دعوت کردند. من هم قبول کردم گرچه خیلی مایل نبودم. حجم چرت و پرتها وحشتناک بود. نفوس مریض با هم آمیزش میکردند و این چه تلخ بود. از تمسخر و تحقیر تا غیبت و بدگویی و بیهدف سخن گفتن فراوان اراده میشد. این ارادهها متعدد و متکثر و بیعنان بودند. هر از گاهی تلاش میکردم خارج شوم اما نمیشد. با وجود این که همان شب رفتم زیارت عبدالعظیم اما شستشویی در کار نبود. عین نجاست در وجودم جا خوش کرد و مطهِّری یافت نمیشد و اگر هم یافت میشد، افاقه نمیکرد. نزدیک یک هفته مرا از سحر و نماز شب محروم کردند. نفسم هیچ اجازه نمیداد کاری از پیش برود. افسردگی وجودم را فرا گرفت. تا مرز یأس مضاعف رفتم.
این دو مورد خیلی عبرت انگیز بودند. خدا ما را ببخشد.
متن بالا مربوط به روزی از ماه آذر است.