مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۴۶ ب.ظ

آزمایش کمک

از روز جمعه پیش که شب قبل از رجب بود و به ندای دلم گوش دادم و زنگ زدم به شیخ خورشید و رفتیم بیرون، حال بسیار خوبی پیدا کردم. تصمیمی هم گرفتم که در رجب انجام دهم. از علامه حسن‌زاده چیزی شنیدم و از استاد فیاض‌بخش هم چیزی. سعی کردم عزمی کرده باشم. روز اول را روزه بگیرم. نمازها را تلاش کنم با حضور قلب بیشتر بخوانم؛ اغلب اوقات قبل از نماز کمی قرآن بخوانم تا حواسم جمع شود. هر شب سور مسبحات بخوانم. سعی کنم صدقه زیاد بدهم. نگاهم را نسبت به نامحرم بیشتر کنترل کنم. هر چه توانستم سوره توحید بخوانم. سور مسبحات را که از علامه شنیدم، تا الان ترک نشده است و تلاش می‌کنم تا آخر رجب ادامه دهم. حالم خیلی خیلی خوب بود. تا رسید به دوشنبه. دوشنبه شبی که گذشت بعد از جلسه لهجه، همچنان حالم خوب بود اما به محض این که رسیدم خانه ناگهان فهمیدم حالم خراب شده. اول جدی نگرفتم اما وقتی دیدم تا همین دیروز ادامه داشت فهمیدم خیلی هم جدی بود. اصلاً نفهمیدم علت چه بود. فقط فهمیدم که رخ داد. معمولاً هم افسردگی برای من یک نشانه واضح دارد: در اینستاگرام یا یوتوب یا... بی‌دلیل می‌چرخم و محتواهای سرگرم‌کننده می‌بینم تا فقط حواسم پرت شود و حوصله‌ام سر نرود. همین اتفاق دوشنبه شب افتاد. روی تخت دراز کشیده بودم که این گونه شد.

 

اول فکر کردم خیلی کوتاه است و همین امشب تمام می‌شود. اما کم کم ماندگار شد و ریشه کرد و اذیت شدم. دیدم نمی‌گذارد صبح‌ها و سحرها بیدار شوم. اذیتم می‌کند. تا دیروز که حتی نماز صبح هم نتوانستم بخوانم و هی به خواب چسبیدم. اواسط روز سه‌شنبه شب بود که با خدا یک معامله کردم؛ من در رختخواب بودم و نزدیک نیمه شب بود. مادرم میخواست کسی لباس‌ها را روی بند پهن کند و نمی‌دانست من بیدارم. با خدا معامله کردم و گفتم من همت میکنم به مادرم کمک کنم تو هم حال من را خوب کن و حب دنیا را از دلم بیرون کن و مؤمنم کن. نتیجه خیلی مشهود نبود گرچه به نظرم یک نتیجه کوچکی داشت. نتیجه این بود که نیمه شب بیدارم کردند اما من بلند نشدم. روز بعد یعنی چهارشنبه گفتم این نتیجه کوچک نشان می‌دهد که معامله جواب میدهد. من هم بیشترش کردم. یاد آن زاهدان بنی‌اسرائیل افتادم که در کوه بودند و وقتی دچار قبض می‌شدند، می‌آمدند پایین و به کسی در اجتماع کمک می‌کردند. مالی انفاق می‌کردند یا باری را بلند می‌کردند یا... . گفتم من هم کمک می‌کنم. دنبال این گشتم که چه چیزی برای کمک وجود دارد. به مادرم کمک کردم. مهمانی داشت و کلی خرید و کار داشت. بعد هم زنگ زدم به شیخ خورشید که آن کار ترجمه را انجام دهم تا کمکی به او کرده باشم. پیام داد که خبر میدهد چه صفحاتی لازم است. گرچه هنوز خبر نداده اما من کار خود را کرده‌ام. من عزم جدی کرده بودم که انجام دهم. حالا هم کارهایی برای پدر وجود دارد که می‌توانم بکنم.

اگر همه عوامل را درست کنترل کرده باشم به نظر می‌رسد آزمایش درست از آب در آمد. هنگام قبض، کمک به دیگران راه را باز می‌کند. دیشب که لیلة الرغائب بود از 4 صبح به من همت دادند که بیدار باشم. کلی سجده کردم و نماز شب خواندم و زندگی پس از زندگی دیدم. و اکنون حالم خوب است. شاید یکی دیگر از عوامل هم این باشد که در اغلب موارد صبر کردم. نه به خدا فحش دادم نه به دیگران. فقط در حد یک بی‌توجهی کوتاه به پدر و یک جر و بحث کوتاه‌تر با مادر تحمل نکردم. خدا ببخشد. این دو هم ببخشند. اما خیلی موارد صبر کردم و توجه نکردم.

 

حالا نمیدانم علل این ماجرا را از کجا باید پیدا کنم؟ هیچ کار زشت و بدی به ذهنم نمیرسد که انجام داده باشم جز خطاهای ناخواسته.

حال عجیبی بود. من کلی تلاش میکردم قرآن و نماز میخواندم و واقعاً حالم عوض میشد اما یک ساعت کافی بود که حالم دوباره برگردد به افسردگی. شروعش هم برایم مبهم است. چند حدس وجود دارد اما جواب نهایی قطعی ندارم.

حدس اول. آن جا بعد از جلسه لهجه نماز هول هولکی خواندم چون بچه‌ها منتظر بودند که برویم.

حدس دوم. رحمت الله شیرازی یا آن شخص دیگری که در جمع‌مان بود، ویژگی خاصی در آن زمان داشتند و در من اثرگذار بودند.

حدس سوم. تعطیلی و بی‌کاری و منتظر یک روز کاری دیگر بودن باعث این وضع خراب شد.

حدس چهارم. بی‌اعتنایی به برخی دعوت‌های دل به نیکی. منظور این است که می‌توانستم خیلی بیشتر کارهای نیک کنم. کم گذاشتم.

حدس پنجم. موجودی فرامادی در این حال بد دخیل بوده و حالم را خراب کرده است.

هیچکدام حتی مرا به ظن هم نزدیک نمی‌کند چه برسد به اطمینان و یقین!

دفعه بعد که رفتم پیش چشمه حیات، یادم باشد همین را بپرسم.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

آزمایش کمک

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۴۶ ب.ظ

از روز جمعه پیش که شب قبل از رجب بود و به ندای دلم گوش دادم و زنگ زدم به شیخ خورشید و رفتیم بیرون، حال بسیار خوبی پیدا کردم. تصمیمی هم گرفتم که در رجب انجام دهم. از علامه حسن‌زاده چیزی شنیدم و از استاد فیاض‌بخش هم چیزی. سعی کردم عزمی کرده باشم. روز اول را روزه بگیرم. نمازها را تلاش کنم با حضور قلب بیشتر بخوانم؛ اغلب اوقات قبل از نماز کمی قرآن بخوانم تا حواسم جمع شود. هر شب سور مسبحات بخوانم. سعی کنم صدقه زیاد بدهم. نگاهم را نسبت به نامحرم بیشتر کنترل کنم. هر چه توانستم سوره توحید بخوانم. سور مسبحات را که از علامه شنیدم، تا الان ترک نشده است و تلاش می‌کنم تا آخر رجب ادامه دهم. حالم خیلی خیلی خوب بود. تا رسید به دوشنبه. دوشنبه شبی که گذشت بعد از جلسه لهجه، همچنان حالم خوب بود اما به محض این که رسیدم خانه ناگهان فهمیدم حالم خراب شده. اول جدی نگرفتم اما وقتی دیدم تا همین دیروز ادامه داشت فهمیدم خیلی هم جدی بود. اصلاً نفهمیدم علت چه بود. فقط فهمیدم که رخ داد. معمولاً هم افسردگی برای من یک نشانه واضح دارد: در اینستاگرام یا یوتوب یا... بی‌دلیل می‌چرخم و محتواهای سرگرم‌کننده می‌بینم تا فقط حواسم پرت شود و حوصله‌ام سر نرود. همین اتفاق دوشنبه شب افتاد. روی تخت دراز کشیده بودم که این گونه شد.

 

اول فکر کردم خیلی کوتاه است و همین امشب تمام می‌شود. اما کم کم ماندگار شد و ریشه کرد و اذیت شدم. دیدم نمی‌گذارد صبح‌ها و سحرها بیدار شوم. اذیتم می‌کند. تا دیروز که حتی نماز صبح هم نتوانستم بخوانم و هی به خواب چسبیدم. اواسط روز سه‌شنبه شب بود که با خدا یک معامله کردم؛ من در رختخواب بودم و نزدیک نیمه شب بود. مادرم میخواست کسی لباس‌ها را روی بند پهن کند و نمی‌دانست من بیدارم. با خدا معامله کردم و گفتم من همت میکنم به مادرم کمک کنم تو هم حال من را خوب کن و حب دنیا را از دلم بیرون کن و مؤمنم کن. نتیجه خیلی مشهود نبود گرچه به نظرم یک نتیجه کوچکی داشت. نتیجه این بود که نیمه شب بیدارم کردند اما من بلند نشدم. روز بعد یعنی چهارشنبه گفتم این نتیجه کوچک نشان می‌دهد که معامله جواب میدهد. من هم بیشترش کردم. یاد آن زاهدان بنی‌اسرائیل افتادم که در کوه بودند و وقتی دچار قبض می‌شدند، می‌آمدند پایین و به کسی در اجتماع کمک می‌کردند. مالی انفاق می‌کردند یا باری را بلند می‌کردند یا... . گفتم من هم کمک می‌کنم. دنبال این گشتم که چه چیزی برای کمک وجود دارد. به مادرم کمک کردم. مهمانی داشت و کلی خرید و کار داشت. بعد هم زنگ زدم به شیخ خورشید که آن کار ترجمه را انجام دهم تا کمکی به او کرده باشم. پیام داد که خبر میدهد چه صفحاتی لازم است. گرچه هنوز خبر نداده اما من کار خود را کرده‌ام. من عزم جدی کرده بودم که انجام دهم. حالا هم کارهایی برای پدر وجود دارد که می‌توانم بکنم.

اگر همه عوامل را درست کنترل کرده باشم به نظر می‌رسد آزمایش درست از آب در آمد. هنگام قبض، کمک به دیگران راه را باز می‌کند. دیشب که لیلة الرغائب بود از 4 صبح به من همت دادند که بیدار باشم. کلی سجده کردم و نماز شب خواندم و زندگی پس از زندگی دیدم. و اکنون حالم خوب است. شاید یکی دیگر از عوامل هم این باشد که در اغلب موارد صبر کردم. نه به خدا فحش دادم نه به دیگران. فقط در حد یک بی‌توجهی کوتاه به پدر و یک جر و بحث کوتاه‌تر با مادر تحمل نکردم. خدا ببخشد. این دو هم ببخشند. اما خیلی موارد صبر کردم و توجه نکردم.

 

حالا نمیدانم علل این ماجرا را از کجا باید پیدا کنم؟ هیچ کار زشت و بدی به ذهنم نمیرسد که انجام داده باشم جز خطاهای ناخواسته.

حال عجیبی بود. من کلی تلاش میکردم قرآن و نماز میخواندم و واقعاً حالم عوض میشد اما یک ساعت کافی بود که حالم دوباره برگردد به افسردگی. شروعش هم برایم مبهم است. چند حدس وجود دارد اما جواب نهایی قطعی ندارم.

حدس اول. آن جا بعد از جلسه لهجه نماز هول هولکی خواندم چون بچه‌ها منتظر بودند که برویم.

حدس دوم. رحمت الله شیرازی یا آن شخص دیگری که در جمع‌مان بود، ویژگی خاصی در آن زمان داشتند و در من اثرگذار بودند.

حدس سوم. تعطیلی و بی‌کاری و منتظر یک روز کاری دیگر بودن باعث این وضع خراب شد.

حدس چهارم. بی‌اعتنایی به برخی دعوت‌های دل به نیکی. منظور این است که می‌توانستم خیلی بیشتر کارهای نیک کنم. کم گذاشتم.

حدس پنجم. موجودی فرامادی در این حال بد دخیل بوده و حالم را خراب کرده است.

هیچکدام حتی مرا به ظن هم نزدیک نمی‌کند چه برسد به اطمینان و یقین!

دفعه بعد که رفتم پیش چشمه حیات، یادم باشد همین را بپرسم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۲۹
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی