مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ب.ظ

منتشر

دیشب داشتم در گوگل درباره انیمه و مانگا و هنتای و ژاپن جستجو می‌کردم. بعد از سفر هشتم اولین بار بود که انقدر غرق شدم در شهد. فهمیدم چند روز قبل ولنتاین هم بوده. همان شب مادرم تلویزیون را روشن کرده بود و برنامه ای را داشت می‌دید. همینطور نشستم کنارش و تلویزیون دیدم. در آن برنامه هم داشتند درباره ژاپن و مانگا و هنتای صحبت می‌کردند. اگر امری پست و مادی یا امری عادی و غیرمعنوی نبود، احتمالاً همه فکر می‌کردیم که نشانه و آیتی ویژه و خاص در کار است. یا یک شب در میدان دانشگاه ایستاده بودم و منتظر ماشین بودم و گفتم تا 60 می‌شمارم تا ماشین بیاید. تا 59 شمردم و ماشین آمد. یا مورد دیگر آن چیزی بود که اسفند دو سال پیش اتفاق افتاد. به داش نارگیل گفتم بریم به فلان جا؟ عصر همان روز شهاب گفت هر کس می‌خواهد برویم آن جا بگوید. بعد هم من و داش نارگیل رفتیم و ده روز هم آن جا بودیم. یا همان شبی که نام شهاب را شهاب گذاشتم. با جزئیات یادم است که در این وبلاگ آمدم و نوشتن متنی را شروع کردم. گفتم نام او را چه بگذارم و گذاشتم شهاب. چون خیلی سریع و پرهیجان و بی‌تعلل به کارها مشغول می‌شود و به نظرم رسید که خیلی هم زود نورش خاموش می‌شود. همچون جرقه‌ی یک کبریت. همچون یک شهاب. آن شب یا شب بعدش رفتم در تنهایی نزدیک کوه. در آسمان شهاب دیدم. فصل بارش شهابی نبود اما دیدم. یک شهاب و تمام. این موارد به طور متعدد و فراوان اتفاق می‌افتد. بعضی از آن‌ها واقعاً معنوی هستند و برخی مثل همه موارد بالا، خیر. اما نمی‌توانم باور کنم که هیچکدام از این‌ها تصادفی باشد. لاجرم به یک ذهن یا عقل یا خیال منتشر باید قائل باشم که افراد و موجودات را به نحوی غیر از کلام و بیان و صوت و جسم با یکدیگر متصل می‌کند؛ چه بسا نباید بگویم متصل می‌کند، بلکه اتصال را نشان می‌دهد یا از آن اتصال برای انتقال برخی امور استفاده می‌کند. درست همانطور که در فیلم آواتار دیده‌ایم. شعوری در هستی موجود است. شعوری در میان انسان‌ها برقرار است. حالا نکته خوشحال کننده این است که نباید این طور فرض کنم که چیزی در بیرون است و بر من اثر می‌گذارد. قطعاً تأثیر و تأثر دو طرفه است. چیزی درون من است و بر من اثر می‌گذارد و از من اثر می‌گیرد. نتیجه آن که نباید خود را جدا از هستی بدانم و بخواهم خود را بالا ببرم یا در وضعیت جداافتاده‌ی خودم به سمت و سویی بکوشم. گاهی بعضی همنشینی‌ها مرا به چنین باوری می‌کشانند. گاهی برخی تنها شدن‌ها و بیکاری‌ها و تنبلی‌ها مرا به این باور می‌کشانند. آن‌ها را باید اصلاح کنم. مهمترین آموزه‌ی عملی از این روزها:
کوشش بیهوده به از خفتگی

 

خریدارِ حال آن روزی هستم که فهمیدم چقدر عاجزم و چقدر راه برای پیمودن هست. آن روز شوق داشتم. ناامید نبودم اما خود را متوقف هم نمی‌دیدم. یا الله چنان روزی را نصیبم کن.

 

راستی از دیروز فهمیدم که من وقتی دارم چیزی را از دیگران پنهان می‌کنم، زودتر عصبی می‌شوم و حساس‌تر می‌شوم. اما چرا پنهان‌کردن؟ گاهی دلیلی ندارد. اما می‌کنم. خجالت می‌کشم یا نمی‌خواهم برایش توضیحی بدهم. مواردی که ضرورتی ندارد را باید شل کنم و راحت باشم.

 

راستی الان رفتم برخی مطالب گذشته را خواندم. در یک مورد گفته بودم که این خانه برایم دائم عذاب می‌آورد. نمی‌توانم افراد را تحمل کنم و اذیت هستم. الان یکهو فهمیدم که از زمانی که از سفر صعود برگشته‌ام گرچه تلخی‌هایی را چشیده‌ام اما هیچ وقت به آن درجه‌ای نرسیدم که پیش از سفر احساس می‌کردم. این با وجود این است که کلی خطا و اشتباه داشته‌ام. اگر این مسیر و شیب را باز ادامه دهم، دیر یا زود به همان وضعیت خواهم رسید. با همنشینی خوب (چه انسان چه داستان و کتاب و خاطره و روح مجرد و مولوی و...) باید ترمز کنم. چند وقت پیش یک ترمزی کردم و خوب بود. حالا باید دوباره با قدرت ترمز کنم. به آغوش سحرها باید برگردم. آن وضعیت قبلی اصلاً خوب نبود. حالا هم خوب نیست. اما می‌تواند خوب شود. السلام علی الحسین.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

منتشر

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ب.ظ

دیشب داشتم در گوگل درباره انیمه و مانگا و هنتای و ژاپن جستجو می‌کردم. بعد از سفر هشتم اولین بار بود که انقدر غرق شدم در شهد. فهمیدم چند روز قبل ولنتاین هم بوده. همان شب مادرم تلویزیون را روشن کرده بود و برنامه ای را داشت می‌دید. همینطور نشستم کنارش و تلویزیون دیدم. در آن برنامه هم داشتند درباره ژاپن و مانگا و هنتای صحبت می‌کردند. اگر امری پست و مادی یا امری عادی و غیرمعنوی نبود، احتمالاً همه فکر می‌کردیم که نشانه و آیتی ویژه و خاص در کار است. یا یک شب در میدان دانشگاه ایستاده بودم و منتظر ماشین بودم و گفتم تا 60 می‌شمارم تا ماشین بیاید. تا 59 شمردم و ماشین آمد. یا مورد دیگر آن چیزی بود که اسفند دو سال پیش اتفاق افتاد. به داش نارگیل گفتم بریم به فلان جا؟ عصر همان روز شهاب گفت هر کس می‌خواهد برویم آن جا بگوید. بعد هم من و داش نارگیل رفتیم و ده روز هم آن جا بودیم. یا همان شبی که نام شهاب را شهاب گذاشتم. با جزئیات یادم است که در این وبلاگ آمدم و نوشتن متنی را شروع کردم. گفتم نام او را چه بگذارم و گذاشتم شهاب. چون خیلی سریع و پرهیجان و بی‌تعلل به کارها مشغول می‌شود و به نظرم رسید که خیلی هم زود نورش خاموش می‌شود. همچون جرقه‌ی یک کبریت. همچون یک شهاب. آن شب یا شب بعدش رفتم در تنهایی نزدیک کوه. در آسمان شهاب دیدم. فصل بارش شهابی نبود اما دیدم. یک شهاب و تمام. این موارد به طور متعدد و فراوان اتفاق می‌افتد. بعضی از آن‌ها واقعاً معنوی هستند و برخی مثل همه موارد بالا، خیر. اما نمی‌توانم باور کنم که هیچکدام از این‌ها تصادفی باشد. لاجرم به یک ذهن یا عقل یا خیال منتشر باید قائل باشم که افراد و موجودات را به نحوی غیر از کلام و بیان و صوت و جسم با یکدیگر متصل می‌کند؛ چه بسا نباید بگویم متصل می‌کند، بلکه اتصال را نشان می‌دهد یا از آن اتصال برای انتقال برخی امور استفاده می‌کند. درست همانطور که در فیلم آواتار دیده‌ایم. شعوری در هستی موجود است. شعوری در میان انسان‌ها برقرار است. حالا نکته خوشحال کننده این است که نباید این طور فرض کنم که چیزی در بیرون است و بر من اثر می‌گذارد. قطعاً تأثیر و تأثر دو طرفه است. چیزی درون من است و بر من اثر می‌گذارد و از من اثر می‌گیرد. نتیجه آن که نباید خود را جدا از هستی بدانم و بخواهم خود را بالا ببرم یا در وضعیت جداافتاده‌ی خودم به سمت و سویی بکوشم. گاهی بعضی همنشینی‌ها مرا به چنین باوری می‌کشانند. گاهی برخی تنها شدن‌ها و بیکاری‌ها و تنبلی‌ها مرا به این باور می‌کشانند. آن‌ها را باید اصلاح کنم. مهمترین آموزه‌ی عملی از این روزها:
کوشش بیهوده به از خفتگی

 

خریدارِ حال آن روزی هستم که فهمیدم چقدر عاجزم و چقدر راه برای پیمودن هست. آن روز شوق داشتم. ناامید نبودم اما خود را متوقف هم نمی‌دیدم. یا الله چنان روزی را نصیبم کن.

 

راستی از دیروز فهمیدم که من وقتی دارم چیزی را از دیگران پنهان می‌کنم، زودتر عصبی می‌شوم و حساس‌تر می‌شوم. اما چرا پنهان‌کردن؟ گاهی دلیلی ندارد. اما می‌کنم. خجالت می‌کشم یا نمی‌خواهم برایش توضیحی بدهم. مواردی که ضرورتی ندارد را باید شل کنم و راحت باشم.

 

راستی الان رفتم برخی مطالب گذشته را خواندم. در یک مورد گفته بودم که این خانه برایم دائم عذاب می‌آورد. نمی‌توانم افراد را تحمل کنم و اذیت هستم. الان یکهو فهمیدم که از زمانی که از سفر صعود برگشته‌ام گرچه تلخی‌هایی را چشیده‌ام اما هیچ وقت به آن درجه‌ای نرسیدم که پیش از سفر احساس می‌کردم. این با وجود این است که کلی خطا و اشتباه داشته‌ام. اگر این مسیر و شیب را باز ادامه دهم، دیر یا زود به همان وضعیت خواهم رسید. با همنشینی خوب (چه انسان چه داستان و کتاب و خاطره و روح مجرد و مولوی و...) باید ترمز کنم. چند وقت پیش یک ترمزی کردم و خوب بود. حالا باید دوباره با قدرت ترمز کنم. به آغوش سحرها باید برگردم. آن وضعیت قبلی اصلاً خوب نبود. حالا هم خوب نیست. اما می‌تواند خوب شود. السلام علی الحسین.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۱۱/۲۸
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی