مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ

قصه‌ی پسرک؛ ناآرامی کوتاه و سطحی

پسرک ما را علاف خود کرده است. دیروز بود که ساعت 7 با پسرک قرار داشتم. پسرک نیم ساعت قبل از قرار گفت با یک ساعت با تأخیر شروع کنیم. گفتم باشه 8 شروع کنیم ولی دیرتر نشه لطفاً. آخر سر هم ساعت 8 شد و نیامد. نیم ساعت منتظر ماندم. زنگ زدم جواب نداد و نهایتاً جلسه برگزار نشد. حالا امروز گفته فلانی (یعنی من) حالت شاکی داشته. لامصب تو من را این همه منتظر خودت نگه داشتی. وقت گذاشتم به محتوای جلسه فکر کردم حالا اینطور می‌گویی؟

این قضیه خودش چندان مهم نیست. چیزی که الان برایم مهم است این است که چه شد که ذهن من پس از این ماجرا خیلی درگیر شد و نتوانستم نماز عصر را بخوانم و با تأخیر خواندم؟ ابتدائاً هی به فکر می‌کردم که پسرک چه آدم بی‌شعوری است! به این فکر می‌کردم که چقدر نامرد است. در تأمل این بودم که چرا در حق من دارد ظلم می‌کند؟ آغاز تخیلات و وهمیاتم این بود اما در ادامه به خود شک می‌کردم. هی به خود فکر می‌کردم که نکند اشتباه کرده‌ام؟ نکند نباید خشک و عادی با پسرک رفتار می‌کردم و مثل بقیه اوقاتم نرم و مهربان برخورد می‌کردم. عذاب وجدان پیدا کردم. از سویی دیگر به این فکر می‌کردم که من خودم که تصمیم نگرفته بودم این گونه باشم و با پسرک خشک برخورد کنم بلکه شیخ خورشید گفته بود و تحت تأثیر او بودم. این هم جور دیگر ذهنم را مشغول می‌کرد و آزارم می‌داد. احساس اراده و استقلالم را پیش خود نمی‌دیدم و اذیت می‌شدم. احساس فریب و ناتوانی در تصمیم داشتم. دلیل این احساسات و هیجانات و... چه بود؟ نمیدانم.

البته حالا بعد از چند ساعت خیلی به آن موارد فکر نمی‌کنم اما لابد چیزی، حقیقتی، خصلتی در من هست که به آن چیزها آن همه فکر می‌کردم. فارغ از خصلت، تجربه خوبی بود از این جهت که توجه نکردن به امور بد مثل همین موارد چقدر مفید است. لحظاتی که توجه نمی‌کردم حالم خوب بود. ولی خیلی سخت بود که توجه نکنم.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

قصه‌ی پسرک؛ ناآرامی کوتاه و سطحی

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ

پسرک ما را علاف خود کرده است. دیروز بود که ساعت 7 با پسرک قرار داشتم. پسرک نیم ساعت قبل از قرار گفت با یک ساعت با تأخیر شروع کنیم. گفتم باشه 8 شروع کنیم ولی دیرتر نشه لطفاً. آخر سر هم ساعت 8 شد و نیامد. نیم ساعت منتظر ماندم. زنگ زدم جواب نداد و نهایتاً جلسه برگزار نشد. حالا امروز گفته فلانی (یعنی من) حالت شاکی داشته. لامصب تو من را این همه منتظر خودت نگه داشتی. وقت گذاشتم به محتوای جلسه فکر کردم حالا اینطور می‌گویی؟

این قضیه خودش چندان مهم نیست. چیزی که الان برایم مهم است این است که چه شد که ذهن من پس از این ماجرا خیلی درگیر شد و نتوانستم نماز عصر را بخوانم و با تأخیر خواندم؟ ابتدائاً هی به فکر می‌کردم که پسرک چه آدم بی‌شعوری است! به این فکر می‌کردم که چقدر نامرد است. در تأمل این بودم که چرا در حق من دارد ظلم می‌کند؟ آغاز تخیلات و وهمیاتم این بود اما در ادامه به خود شک می‌کردم. هی به خود فکر می‌کردم که نکند اشتباه کرده‌ام؟ نکند نباید خشک و عادی با پسرک رفتار می‌کردم و مثل بقیه اوقاتم نرم و مهربان برخورد می‌کردم. عذاب وجدان پیدا کردم. از سویی دیگر به این فکر می‌کردم که من خودم که تصمیم نگرفته بودم این گونه باشم و با پسرک خشک برخورد کنم بلکه شیخ خورشید گفته بود و تحت تأثیر او بودم. این هم جور دیگر ذهنم را مشغول می‌کرد و آزارم می‌داد. احساس اراده و استقلالم را پیش خود نمی‌دیدم و اذیت می‌شدم. احساس فریب و ناتوانی در تصمیم داشتم. دلیل این احساسات و هیجانات و... چه بود؟ نمیدانم.

البته حالا بعد از چند ساعت خیلی به آن موارد فکر نمی‌کنم اما لابد چیزی، حقیقتی، خصلتی در من هست که به آن چیزها آن همه فکر می‌کردم. فارغ از خصلت، تجربه خوبی بود از این جهت که توجه نکردن به امور بد مثل همین موارد چقدر مفید است. لحظاتی که توجه نمی‌کردم حالم خوب بود. ولی خیلی سخت بود که توجه نکنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۲۱
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی