مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
دوشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۴۹ ب.ظ

سفر صعود

به خاطر ترافیک و مسیر زیاد و ساعت حرکت قسمت نشد شب جمعه نجف باشم. ترمینال غرب ماشین نبود و مجبور شدم به یکی از دوستان که با ماشین داشت میرفت بگویم که با هم برویم. اما او همراهش فقط خانمش بود ولی ماشین نبود و مجبور بودم بروم. بخشی از مسیر را هم من پشت فرمان نشستم چون او خیلی خوابش می آمد. خیلی طول کشید و من خیلی معذب بودم در کل مسیر. او با محبت بود و مسیر را خوب رفتیم اما خیلی فضای سنگینی بود. فقط میخواستم زودتر به مرز برسم و جدا شوم. ظهر 5شنبه ایلام بودیم. از ایلام تا مهران آرام آرام هوا گرم شد. ساعت 8 شب به مرز که رسیدیم ماشین جوش آورد، کمی ور رفتیم و گذاشتیمش در بیابان و رفتیم. بعد که برگشتیم کل آن جا شده بود پارکینگ. در مرز خیلی هوا گرم بود. کوله پشتی هم به دوش داشتم و چند کیلومتری پیاده روی داشتیم. بدنم واقعاً گیرپاژ کرده بود. دائم عرق می‌کردم و هیچ هوش و حواس نداشتم. آن جا فهمیدم که بدن خیلی مهم است. بدن خیلی بر حال آدم اثر دارد. شرایط بدنی خیلی روی من اثر می گذارد و حال روانی و روحی ام را تغییر میدهد. نه درست نماز میتوانستم بخوانم و نه درست ذکر بگویم و نه دیگر کارهای خوب. سعی میکردم یونسیه را بخوانم. تازه کم خوابی هم داشتم و این کار را بدتر میکرد. کمی در مرز معطل شدیم و بعد رفتیم آن طرف. دنبال ماشین. بالاخره جدا شدیم. آن ها رفتند کاظمین و سامراء و من رفتم نجف. یک ماشین بود که یک نفر جا داشت و 15 دینار میگرفت. رفتم. اما بعدتر هی فکر میکردم چرا با او چانه نزدم و کرایه را پایین نیاوردم. صبح جمعه رسیدیم نجف. اذان صبح ماشین نگه داشته بود اما مسافران عقبی گفتند نه آقا حرکت کن برسیم نجف و من هم خواب و بیدار بودم و اراده کافی نداشتم بر این که بگویم بایست تا نماز را بخوانیم. باز هم بدن و اقتضائاتش این گونه اثر گذاشت. نهایتاً نماز قضا شد و هنوز نرسیده بودیم نجف. در نجف اول دنبال جا بودم. نزدیک حرم یک پارکینگ طبقاتی بود که همه اش اسکان زائرین شده بود و رفتم آن جا. تا عصر آن جا بودم و هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم بخوابم انقدر که گرم بود. کولر هم جواب نمیداد. سر ظهر بغل دستی م داشت ناهار میخورد و تا دید من از خواب بیدار شده ام تعارف کرد و سریع قاشق داد بهم و من هم نشستم با او سر ظرف غذا. رفتم بیرون کمی بگردم و چیزی بخورم و... . اصلاً حوصله حرم نداشتم. انقدر گرم بود و انقدر من خوابم می آمد و انقدر تشنه ام بود و گرسنه که نمیتوانستم حرم بروم. باز هم بدن! قدم زنان به سمت وادی السلام رفتم. اول پیش مقبره نبیین هود و صالح رفتم. کمی جلوتر مقبره آسیدعلی قاضی بود. گفتم بروم آن جا. رسیدم به مزارش. تا سنگ قبرش را دیدم هق هق گریه ام گرفت. دست خودم نبود. هنوز هوا گرم بود و من درست نخوابیده بودم اما پیش مزار او حالم عوض شد و زار زار گریه میکردم. انقدر سنگین بود هی جلوی گریه ی خود را میگرفتم اما جمع نمیشد. یکی دو ساعت همانجا نشستم و تأمل میکردم. برای شیخ خورشید همانجا خیلی دعا کردم. به قاضی گفتم تو در روح آن لات محل تصرف کردی، حالا هم که به قول آقای فیاض‌بخش از دنیا رفته‌ای و دستت بازتر است، در من نمی‌خواهی تصرف کنی و تغییرم دهی؟ آن جا از او خواستم که حب زهره سرخوش و سنجاب مست و خرگوش شاد را از دلم بیرون کند. بعدتر چیزهای دیگر هم خواستم؛ مثل رهایی از غضب بی جا و مراء و کینه و حسد و تکبر و برتری‌جویی. از بد حادثه اتفاقی افتاد. همانطور در حال خودم بودم و نزدیک یک و نیم ساعت گذشت. دیدم دختری چادری آمده و به مردم تسبیح هدیه میدهد. معلوم بود مجرد است. بعد از این که تسبیح های نذری را داد، نشست کنار سنگ مزار سیدعلی قاضی و هق هق گریه کرد. از آن جا به بعد کلاً توجه من به سیدعلی قاضی از بین رفت. هی به آن دختر توجه میکردم. کار خراب شد. تخیلات ازدواجی میکردم. و همه در حالی بود که چندان هم دختر خوشگلی نبود. در آخرین لحظات که دیگر خسته شدم از این وضع و خواستم بروم، چشمم به بخشی از گردن ناپوشیده او هم خورد و دیگر خیلی خراب شد. فقط باید میرفتم. بعد از آن، رفتم آن طرف تر در وادی السلام نشستم و سیگاری کشیدم. دنبال سایه بودم همان بغل یک ساختمان بلندی بود که سایه انداخته بود. رفتم جلوتر دیدم یک شیر آب خوردن هم دارد. جلوتر رفتم دیدم اصلاً موکب است. موکب وسط وادی السلام. رفتم محل اسکانش را دیدم چقدر خنک است. خب الحمدلله من این همه بدنم دارد اذیت میکند این هم مکان مناسب برای رها شدن از اذیت های بدن. کیف کوچکم را گذاشتم در اسکان و کیف بزرگم را از پارکینگ طبقاتی رفتم آوردم.

جمعه شب در همان موکب وسط وادی السلام ماندم. موکبی که بعداً فهمیدم علاوه بر این که نزدیک مزار سیدعلی قاضی است، مقام امام زمان و امام صادق و مقبره رئیسعلی دلواری هم همان نزدیکی است. دو سه ساعت قبل اذان بیدار شدم و رفتم باز پیش سیدعلی قاضی. هنوز حرم نرفته بودم. تا اذان صبح شنبه همانجا بودم. نماز صبح را به جماعت با جمعی از زائرین خواندم. بین الطوعین را رفتم حرم امام علی. یکی دو ساعت حرم بودم و باز هم همان خواسته قبلی؛ که حب آن سه نفر را از دلم بیرون کند. برگشتم در وادی السلام کنار موکب در سایه ساختمان بزرگ نشستم. ساعاتی آنجا بودم و چند نخ سیگار کشیدم. و مورچه ها را میدیدم. امیدم خیلی زیاد نبود که این افراد شفاعت من را بکنند. اما مورچه ای را دیدم که از مسیری میخواهد بالا برود و ده ها بار از آن جا افتاد اما او آن دانه ای را که بلند کرده بود رها نمیکرد و ادامه میداد و امید داشت. امید داشت و بالاخره رد شد. بچه ها پیامک دادند. گفتند کجایی و نگرانیم و... . من هم اسکل شدم گفتم وادی السلام ام. بعد پیامک دادند کنار هود و صالح منتظرت هستیم بیا کمی ببینیمت. قرار بود من تنها بروم زیارت و به آن ها هم گفته بودم که میخواهم تنها باشم. اما ول کن نبودند و اصلاً نمی‌فهمیدند. متوجه نبودند دارند چه می‌کنند. رفتم پیش شان. بعد هم با آن ها به بهانه های دیگر رفتم پیش دیگر دوستان که کمی آن طرف تر در نجف بودند. تا عصر شنبه پیش آن ها بودم. آن جا دلم ماهی خواست. دنبال ماهی بودم. صحبت بود که بروند کوفه یا طریق. من هم نهایت تلاشم را کردم که دوباره تنها شوم و موفق شدم. آن ها رفتند و من هم گفتم خوابم می آید میروم بخوابم. آن روز فهمیدم که چقدر چقدر چقدر زیاد از دوستان و اطرافیان تأثیر میپذیرم. یعنی آن چند ساعت کاملاً آدم دیگری شده بودم و قبل و بعدش در تنهایی کلا متفاوت بودم. آن جا بود که فهمیدم باید از این افراد نورانی درخواست کنم که همنشین خوب برایم جور کنند. بعد از آن مهمترین دعاهایم همین دو سه تا بود: اخراج حب آن سه نفر، همنشین خوب و رهایی از غضب و مراء و برتری جویی.

شنبه شب برگشتم خوابیدم و سحر بیدار شدم که بروم کوفه. یکشنبه صبح کوفه بودم. اول رفتم مسجد کوفه. باز هم لطف کردن های بد موقعم کار دستم داد و کلی علاف شدم در نجف قبل از رفتن به کوفه. دو نفر میخواستند بروند کوفه و من همراهی شان کردم بیخودی و کمک شان کردم. البته باز 25 دقیقه به اذان مسجد کوفه بودم. نسبتاً شلوغ بود. اولین بارم بود که مسجد کوفه می آمدم. کمی نشستم دعا و نماز خواندم و بعد از اذان صبح اعمال مسجد کوفه را نصفه و نیمه انجام دادم. چون حال نداشتم. بعد نشستم تمام افرادی که شماره شان در گوشی م بود را یاد کردم و برایشان دعا کردم. بعد رفتم مسجد سهله. شاید حدود 20-30 دقیقه پیاده روی داشت تا مسجد سهله. مسجد سهله اعمال را انجام دادم البته بدون توجه به مقام ها. همه را در یک جا انجام دادم. چون جمعیت زیاد بود و تا آدم میخواست تمرکز کند و نمازی بخواند در جمعیت زیاد پخش و پلا میشد. کلا هم از اول سفر یونسیه زیاد میخواندم. هر جا سرم خلوت میشد و حال داشتم یونسیه میخواندم. در سهله بعد از نمازها و اعمال یاد امام زمان افتادم و زار زار گریه ام گرفت. مانند همان دفعه که کنار مزار آسیدعلی قاضی بودم. البته این دفعه علتش را حداقل به طور ظاهری میدانستم، آن دفعه اصلاً معلوم نبود دفعتاً چرا دارم هق هق میکنم. در سهله داشتم به این فکر میکردم که من دفعه اول که زیارت کربلا رفتم، به زیر قبه که رسیدم اول خواسته ام همین بود که من از سربازان امام زمان باشم اما حالا دارم فکر میکنم که صرف سرباز بودن به چه درد میخورد وقتی سرباز ضعیف و ناتوانی باشی؟ به تو نتوانند اعتماد کنند. نتوانند کاری بسپرند. نتوانند اسرار را بگویند چون راحت لو میدهی. پیش خود می اندیشیدم که چه سرباز ضعیفی برای او خواهم بود. کم کم برگشتم نجف. نزدیک ظهر بود. آن قدر گیج خواب بودم در موکب خوابم برد. خیلی خوابیدم. در خواب دیدم که کلی ماهی هست و من نخوردم و آخر هم ماهی نخوردم. یعنی بعد از این همه معنویت باز هم ته ذهنم فکر چه چیزهایی هستم. فکر شکم. وقتی بیدار شدم 3-4 ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. اما رفتم پیش سیدعلی قاضی نماز را خواندم. کلا چون از شیخ خورشید شنیده بودم که نماز واجب خیلی موجود مهمی است، سعی میکردم نمازهای واجب را در مکان های مقدس بخوانم. بعد کمی گشتم و غذا خوردم و پیش شهید صدر رفتم. دوباره نماز مغرب پیش سیدعلی قاضی بودم بعد رفتم مزار کمیل بن زیاد و سر راه محل شهادت سیدمحمد صدر را هم دیدم. وصایای امام علی به کمیل بسیار زیبا بود. تعدادی را در حرم کمیل چسبانده بودند. برگشتنه گم شدم و خیلی خسته هم شدم. خسته راه افتادم سمت کربلا و با شور و اشتیاق و آرزوی بلندی شروع کردم هزار قل هو الله را بخوانم. یک تسبیح داشتم. ده تکه کاغذ درست کردم و هر تسبیح که تمام میشد یک تکه از آن کاغذها را برمیداشتم. حدود 2 شب راه افتادم تا 7 صبح دوشنبه راه رفتم و خواندم. حدود عمود 200 رسیدم. در این مسیر دو جا رشته قل هو الله ها به هم ریخت. یک بار در همان اوایل یک پسر عراقی برگشت گفت بیا بشین کنارم ازت خوشم آمده. تا به حال همچین دیالوگی نشنیده بودم. یک بار هم در تسبیح آخر که وقت نماز صبح هم بود، تسبیح از دستم افتاد و شمارش از دستم در رفت. در کل این هزار قل هو الله که شیخ خورشید گفته بود بخوانم را تقریبا خواندم. حالش را هم داشتم. این طور نبود که خسته شوم. این طور نبود که هی نگاه کنم ببینم چقدر مانده و کی تمام میشود. فقط اذان را که گفتند چندبار نگاهی به کاغذها انداختم تا مطمئن شوم که اگر رشته هزارتایی را قطع نکنم، به نماز میرسم یا نه. حقیقتش گرچه اولش حال میداد و اشتیاقی داشتم اما تمام که شد تغییر خاصی در خودم مشاهده نکردم. نمیدانم تغییری رخ داده و من نفهمیدم یا اصلا تغییری رخ نداده؟

بعد از قل هو الله نماز صبح را خواندم و باز هم کمی قدم زدم تا خنک بود هوا. یکی دو نفر مشکلی داشتند و کمکشان کردم. یکی گم شده بود و شماره سرکاروان را داشت. از یک عراقی خواهش کردم که با آن شماره تماس بگیرد. حدود 7 صبح جایی ایستادم سیگاری بکشم. صدای زیارت عاشورا از بلندگوی یک موکب بلند شد. من هم حال و هوا را گرفتم و تا آخر زیارت عاشورا همانجا نشستم و زمزمه کردم و چقدر اشک ریختم. بعد گرفتم خوابیدم در یک موکب همان حوالی. هوا هی گرم میشد و هی من از خواب بیدار میشدم. نمیتوانستم بخوابم. تا سر ظهر که بیدار شدم و رفتم نمازی خواندم، حمام رفتم، لباس هایم را شستم و غذاهایی خوردم. برگشتم همان موکب و هوا که خنک تر شد خوابیدم تا غروب. غروب بیدار شدم و نماز خواندم و چیزی خوردم و حرکت کردم. کمی رفتم و از عمود حدود 350 دنبال ماشین بودم. کمی را رایگان رفتم. بعد یک دینار دادم تا نزدیکی وسط مسیر یا خان النص یا حیدریه. بعد از آن سوار ماشین دیگری شدم و در آن جا به یکی دیگر از ایرانی ها کمک کردم. شاگرد راننده میگفت دو دینار میشود 60 تومان اما گفتم میشود 45 تومان. چیزی در دلش نبود فقط نمیدانست و خبر نداشت از قیمت ها. نزدیک عمود 1300 پیاده شدم تا با طمأنینه و آمادگی بیشتری وارد کربلا شوم. دائم یونسیه میگفتم تا حالم مساعدتر شود. اما دائم خیالم میپرید. چون در اتوبوس به سمت کربلا با چند نوجوان عراقی صحبت میکردم و بعد از پیاده شدن دائم در حال دیالوگ خیالی با آن نوجوان ها بودم خصوصا آن محمد که 17 ساله بود و نمیخواست فعلا ازدواج کند. خیلی صحبت کردن به لهجه عراقی تمرکزگیر است و خیالم را آشفته میکند. اما بعضی مواقع لازم میشود. سحر سه شنبه به کربلا رسیدم. مستقیم رفتم بین الحرمین. حال خوبی داشت. گرچه خوابم می آمد و این مانع میشد. باز اهمیت بدن! چند بار از خدا خواستم از این بدن رهایم کند. نشستم تا اذان صبح و نماز. حال دعا نداشتم به جایش نماز خواندم. نماز اندکی حال میداد. چند رکعتی خواندم تا اذان صبح. بعد از نماز صبح آمدم بیرون و در موکبی نزدیک حرم جاگیر شدم. جای نزدیک کولر را یافتم و گرفتم خوابیدم. ولی هوا گرم شد و باز نتوانستم درست بخوابم. سر ظهر با یک عرب با صفای خوزستانی آشنا شدم در موکب نجف آبادی ها. بعدا شماره م را گرفت و الان با هم در ارتباطیم. اگر آن ها بیایند تهران یا ما برویم آبادان در خدمت هم خواهیم بود :) عصر آن روز رفتم سمت مقبره وادی الصفاء برای زیارت سیدهاشم حداد. حدود یک ساعت پیاده راه بود. 3 عراقی هم آمده بودند زیارتش. به هم سلام کردیم. خواسته های همیشگی را داشتم. اخراج حب آن 3 نفر. همنشین خوب. برای شیخ خورشید هم دعا کردم. قرآن خواندم. سور مسبحات را خواندم به جز حدید. چون حدید را قبلتر در موکب نجف آبادی ها خواندم. جالب است. پیش حداد، سوره ی حدید را نخواندم :) قبرستان بسیار مخوف و داغون بود. غروب نماز خواندم و برگشتم از مقبره. چقدر با صفا و خوب بود. سکوت و خلوت مقبره در کنار سیدهاشم حداد فوق العاده بود. حال خوشی داشت. خیلی ها را دعا کردم. آخرش تنها شدم. آن سه نفر هم رفته بودند. هی میزدم روی قبر که تو که میتونی تغییرم بدی، تصرف کن در من تغییرم بده. گفتم به قاضی بگو تغییرم بده. به اولیاء خدا بگو تغییرم بده. میخواستم برم اما هی برمیگشتم به سمت قبر و درخواست میکردم. تا آخر سه شنبه شب همین بود. بعد برگشتم موکب و شب خوابیدم.

چهارشنبه سحر بیدار شدم بروم حرم. اما خیلی خوابم می آمد. تا اذان صبح خوابیدم. سر اذان بیدار شدم و نماز خواندم و بعد رفتم حرم. اول رفتم مخیم. وای چقدر سوزناک بود. چقدر تلخ و رنج آور بود. کل خیمه‌گاه داشتم گریه میکردم. بعد رفتم حرم حضرت عباس که شفاعتم را پیش امام حسین بکند. من با عباس عالمی دارم. چند سال است که شب های تاسوعا برایم متفاوت است. بعد رفتم آن طرف. حرم امام حسین. اول شهدا را زیارت کردم. خود ضریح را دیدم. قتلگاه را دیدم و سوختم و آتش گرفتم. زیر قبه ی حضرت همان درخواست سال اول را داشتم. من را سرباز امام زمان کن. اما این دفعه گفتم من شاید سرباز شوم اما سرباز ضعیفی هستم پس قوی ام کن و مقاومتم را بالا ببر. رفتم پیش ملاحسینقلی همدانی. از باب زینبیه که داخل شوی چهار حجره به سمت چپ بروی میرسی به ملاحسینقلی همدانی. تقریبا نمیشناسمش ولی بزرگان همه از او میگویند. آن جا نشستم. نماز جعفر خواندم. باز خوابم گرفته بود اما نماز خوب بود. دعا خیلی حال نمیداد. مثلا وسط زیارت عاشورا ول کردم. بعد از نماز جعفر خیلی ها را دعا کردم. شیخ خورشید را خیلی دعا کردم. به خودم نظری کردم. دریافتم که انگار حب سنجاب مست و خرگوش شاد در دلم نیست. واقعا هم در آن لحظه هیچ علاقه ای به آن ها نداشتم. اما فهمیدم که هر چه به آن ها دارم توجه میکنم حب شان آرام آرام دارد برمیگردد. پس از توجه به آن ها منصرف شدم. خیلی هم راحت منصرف شدم. انصراف از خیال راحتی بود. دوست داشتم این انصراف راحت را برایم خدا حفظ کند. همچنان داشتم به خودم نظر میکردم و صلوات بر امام حسین را میخواندم که متوجه رذیله ی بسیار بدی در خود شدم. در صلوات رسیدم به «اجزه...» درونم گفتم برای چی به او پاداش داده شود؟ نمیخواهد پاداش بدهید. فهمیدم من چقدر عوضی م. چقدر بخل دارم. خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. تازه بخل نسبت به چیزی که مال خودم نیست. این دیگر خیلی بدتر است. شاید هم چیزی شبیه به حسد و تکبر و برتری جویی بود. اما اولین چیزی که به ذهنم رسید بخل بود. (بعدها که داشتم حدید میخواندم دیدم این بخل عجب موجودی است. دقیقا بعد از آن آیه زیبایی که خیلی دوستش دارم (کیلا تأسوا علی ما فاتکم...) درباره مختال و فخور میگوید که الذین یبخلون. وقتی این را هم بعدتر در مینی بوس کاظمین و سامراء خواندم متوقف شدم و به فکر فرو رفتم.

عصر چهارشنبه راه افتادم سمت گاراژ که بروم سامراء و کاظمین. اول گاراژ مقبره وادی الصفا بعد گنطرة السلام. 2 ساعتی گشتم و ماشینی پیدا نکردم. ساعت 15:33 بود. به امام حسین گفتم من را امروز ببر سامرا و کاظمین. گفتم 7 دقیقه منتظر میمونم من را ببر. زیر 7 دقیقه یک جوان عراقی را دیدم که دنبال ماشین سامرا بود. با هم همراه شدیم. از یک سرباز عراقی پرسید ماشین های سامرا کجاست. او هم گفت باید بروی گاراژ بغداد. گاراژ بغداد را در مپ زد و پیاده راه افتادیم. نامش محمد بود فرزند قاسم. 27 سال داشت و دو همسر داشت. وسط راه گفتم راستی چرا میروی سامرا. گفت خانه ام آن نزدیکی است. من هم گفتم زندگی شیعیان سخت نیست آن جا؟ گفت من خودم سنی ام. هر سال هم اربعین می آمد کربلا. باصفا بود. با همه صمیمی رفتار میکرد. حتی در مسیر وقتی که از افراد مسیر گاراژ را میپرسید. به همه میگفت گلبی حبیبی و... . اطراف سیدمحمد خانه داشت. اهل تکریت بود اما بعد از حمله داعش 2 سال کاظمیه زندگی کرده بود و 4سال هم نزدیک سامرا. در موبایلش عکس های دوستانش را نشانم داد. فقط پسر نبودند. دوستان دختر هم داشت و حجاب هم نداشتند. عکس زن هایش را نشانم داد. محجبه بودند اما تأثیر بدی روی من گذاشت. همین ورودی های کوچک بر من اثر بد میگذارد، آن وقت فکر کن صبح تا شب با افرادی سر و کله بزنی که حب دنیا در دلشان است. خب واقعا در این شرایط آدم رشد میکند؟ چه کنم؟ در کل آدم باصفا و بامرامی بود. با همان 20 دینار میتوانست با ماشین مستقیم برود خانه ش اما به خاطر من آمد با ماشین ما که کاظمین و سیدمحمد هم توقف دارد. تازه قرار بود کاظمین 2 ساعت توقف داشته باشیم اما علاف 3 نفر شدیم. دو نفر کلا رفتند و پیدایشان نشد. یک نفر هم در حرم خواب مانده بود. 3 ساعت و نیم علاف شدیم. اما این محمد قاسم یک کلمه غر نزد. آدم خوبی بود. با هم رفتیم کل اطراف حرم را گشتیم اما پیدایش نکردیم. راننده هم آدم باصفایی بود. غر نزد. آن دو نفر را به خاطر امام موسی کاظم بخشید. محمد قاسم میگفت کل تأخیر بیها خیر. اما چه حالی داد. در هر سه مقصد نماز واجب خواندم. در کاظمین مغرب و عشا. در سیدمحمد نماز صبح و در سامرا نماز ظهر و عصر. در سیدمحمد محمد قاسم را گم کردم و او هم رفت سمت خانه ش.

سامرا صبح پنجشنبه رسیدم. تا ظهر خوابیدم و بعد بیدار شدم نماز خواندم. قبلش صبح زیارت کرده بودم و دعا و نماز خوانده بودم. از این 4 امام کم اطلاعات دارم و به همین دلیل بیشتر با آن چه از امام زمان انتظار دارم، دعا و مناجات میکردم. واقعیتش در سامرا و کاظمین خودم حس خیلی خاصی پیدا نکردم. پیش این 4 امام و پیش سیدمحمد همان خواسته های همیشگی را گفتم. در برگشت از سامرا میخواستم زود برسم که شب جمعه کربلا را از دست ندهم. همه بزرگان میگویند شب جمعه کربلا چیز دیگری است. اما از بد حادثه شب جمعه کربلا گرفتم خوابیدم. خیلی برای خودم عجیب بود. من این همه سعی بر بیدار بودن در سحر داشتم و به جز مواردی که در ماشین بودم، همه سحرها بیدار شدم یا لااقل سر اذان صبح بیدار شدم. اما سحر آخر این گونه شد. سحر جمعه این طور شد. من اصلا از سامرا برگشتم کربلا که شب جمعه را داشته باشم اما این طور شد. چه بگویم. نمیدانم سرّش چه بود. در راه سامرا به کربلا هم با چند نفر آشنا شدم. یکی مجتبی صدرایی که بچه قم بود و آدم بامرامی بود. بعد از رسیدن به کربلا هر دو به این فکر میکردیم که کاش کیف آن حاج خانم را میگرفتیم و برایش می آوردیم. چند نفر دیگر هم بودند که میخواستند نامردی کنند و پول کمتری به راننده بدهند. راننده هم جوان و جوشی بود. 30 کیلومتری کربلا میخواست نگه دارد چون راه بسته بود. خودش تقصیری نداشت اما یک پلیسی به دادمان رسید. پلیس گفت از طرف دیگر برو راه باز است. با مجتبی داشتیم پیاده میرفتیم سمت حرم و سمت موکب. گنبد حضرت عباس را دیدیم. همانجا مجتبی گفت زیارت اربعین را بخوانیم؟ گفتم بخوانیم. در خیابان رو به گنبد ایستادیم و زیارت را خواندیم. زود هم من جمع و جور کردم که برویم. اگر میدانستم قرار است سحر جمعه را خواب باشم حتما بیشتر میماندم. خلاصه صبح لب آفتابی نماز را خواندم و رفتم سمت حرم. باز در حجره ملاحسینقلی همدانی نشستم و دعا و نماز خواندم. نگاهم گاهی به قتلگاه می افتاد و چه سوزناک بود. بعد برگشتم که کلا بروم سمت مرز. اول گفتم بروم سمت باب بغداد و گاراژ بغداد که خیلی نزدیک بود. اما گاراژ بغداد را برده بودند 15-20 کیلومتر بیرون کربلا. تا آن جا رفتم و خیلی خسته شدم و بیشتر از خستگی بدنی اعصابم خرد شده بود که چرا تا این جا آمدم. میرفتم همان مقبره. آخرش هم برگشتم کربلا و رفتم گاراژ مقبره. ولی کل تأخیر بیها خیر. رفتم مقبره و سیدهاشم حداد را دوباره زیارت کردم. یک نفر دیگر هم بود که دنبال مزار حداد بود و راهنمایی ش کردم. برگشتم و دو ساعتی دنبال ماشین بودم. زیر 25 دینار پیدا نمیشد. سوار یکی شدم و حرکت. سه نفر جا خالی مانده بود ولی یک گروه 4نفره آمدند. یک صندلی داغون گذاشت و گفت یک نفر آن جا بنشیند. قبول نکردند. به من گفت بشین گفتم نه. گفت تخفیف میدم 20 دینار. گفتم نه 15 دینار. قبول کرد و رفتیم. بعدتر خیلی فکر کردم که حتی اگر میگفتم 10 دینار هم قبول میکرد. در این ماشین هم رفقای جدید پیدا کردم. 4 طلبه از قزوین. سیداسماعیل و ابوالفضل و امیرحسین و علی. بچه های باصفا و باحالی بودند. راننده در مسیر دائم چرت و پرت میگفت و میخندید که خوابش نبرد. بعد از حدود 10 ساعت بالاخره رسیدیم مرز مهران. آن جا یک ماشین به تهران بود که یک نفر جا داشت سریع سوار شدم و راهی تهران. سفر خیلی خوبی بود. الحمدلله.

 

در این سفر چند قطعه از دعاها برایم خیلی شیرین بود: یکی «اللهم احینی ما کانت الحیوة خیراً لی و امتنی اذا کانت الوفاة خیراً لی» و دیگری «الهی لا تکلنی الی نفسی طرفةَ عین»

 

آخر سر این که قرار شد از این به بعد به یاد و نیابت از سیدعلی قاضی هفته ای یک بار یا زیارت عاشورا بخوانم یا سور مسبحات را بخوانم. تا مگر حب آن سه نفر برود. حب دنیا برود. غضب و مراء برود. همنشین خوب بیاید و ورودی های روحم بهتر شود تا اصلاح شوم. از قصد مقدارش را کم گذاشتم که از آن ملول نشوم. میدانم که کار روزانه انجام نخواهم داد اما هفتگی بالاخره انجام میشود. قلیل مدوم علیه خیر من کثیر مملول منه.

 

هزینه های سفر:

از تهران تا مهران: با ماشین دوستم بودم و او هم گفت هزینه بنزین و سفر را کس دیگر داده و تو نباید سهمی بدهی.

از مهران تا نجف: 15هزار دینار

از نجف تا کوفه: هزار دینار

از کوفه تا نجف: هزار دینار

از نجف تا کربلا: 3هزار دینار

از کربلا تا کاظمین و سامراء: 20هزار دینار

از سامراء تا کربلا: 12هزار دینار

از کربلا تا مهران: 15هزار دینار

از مهران تا تهران: 500هزار تومان

 

سیدهاشم حداد

سیدعلی قاضی

ملاحسینقلی همدانی

سیدمحمدباقر صدر

ائمه اطهار (خصوصاً امامین عسکریین و امامین کاظمین)



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

سفر صعود

دوشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۴۹ ب.ظ

به خاطر ترافیک و مسیر زیاد و ساعت حرکت قسمت نشد شب جمعه نجف باشم. ترمینال غرب ماشین نبود و مجبور شدم به یکی از دوستان که با ماشین داشت میرفت بگویم که با هم برویم. اما او همراهش فقط خانمش بود ولی ماشین نبود و مجبور بودم بروم. بخشی از مسیر را هم من پشت فرمان نشستم چون او خیلی خوابش می آمد. خیلی طول کشید و من خیلی معذب بودم در کل مسیر. او با محبت بود و مسیر را خوب رفتیم اما خیلی فضای سنگینی بود. فقط میخواستم زودتر به مرز برسم و جدا شوم. ظهر 5شنبه ایلام بودیم. از ایلام تا مهران آرام آرام هوا گرم شد. ساعت 8 شب به مرز که رسیدیم ماشین جوش آورد، کمی ور رفتیم و گذاشتیمش در بیابان و رفتیم. بعد که برگشتیم کل آن جا شده بود پارکینگ. در مرز خیلی هوا گرم بود. کوله پشتی هم به دوش داشتم و چند کیلومتری پیاده روی داشتیم. بدنم واقعاً گیرپاژ کرده بود. دائم عرق می‌کردم و هیچ هوش و حواس نداشتم. آن جا فهمیدم که بدن خیلی مهم است. بدن خیلی بر حال آدم اثر دارد. شرایط بدنی خیلی روی من اثر می گذارد و حال روانی و روحی ام را تغییر میدهد. نه درست نماز میتوانستم بخوانم و نه درست ذکر بگویم و نه دیگر کارهای خوب. سعی میکردم یونسیه را بخوانم. تازه کم خوابی هم داشتم و این کار را بدتر میکرد. کمی در مرز معطل شدیم و بعد رفتیم آن طرف. دنبال ماشین. بالاخره جدا شدیم. آن ها رفتند کاظمین و سامراء و من رفتم نجف. یک ماشین بود که یک نفر جا داشت و 15 دینار میگرفت. رفتم. اما بعدتر هی فکر میکردم چرا با او چانه نزدم و کرایه را پایین نیاوردم. صبح جمعه رسیدیم نجف. اذان صبح ماشین نگه داشته بود اما مسافران عقبی گفتند نه آقا حرکت کن برسیم نجف و من هم خواب و بیدار بودم و اراده کافی نداشتم بر این که بگویم بایست تا نماز را بخوانیم. باز هم بدن و اقتضائاتش این گونه اثر گذاشت. نهایتاً نماز قضا شد و هنوز نرسیده بودیم نجف. در نجف اول دنبال جا بودم. نزدیک حرم یک پارکینگ طبقاتی بود که همه اش اسکان زائرین شده بود و رفتم آن جا. تا عصر آن جا بودم و هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم بخوابم انقدر که گرم بود. کولر هم جواب نمیداد. سر ظهر بغل دستی م داشت ناهار میخورد و تا دید من از خواب بیدار شده ام تعارف کرد و سریع قاشق داد بهم و من هم نشستم با او سر ظرف غذا. رفتم بیرون کمی بگردم و چیزی بخورم و... . اصلاً حوصله حرم نداشتم. انقدر گرم بود و انقدر من خوابم می آمد و انقدر تشنه ام بود و گرسنه که نمیتوانستم حرم بروم. باز هم بدن! قدم زنان به سمت وادی السلام رفتم. اول پیش مقبره نبیین هود و صالح رفتم. کمی جلوتر مقبره آسیدعلی قاضی بود. گفتم بروم آن جا. رسیدم به مزارش. تا سنگ قبرش را دیدم هق هق گریه ام گرفت. دست خودم نبود. هنوز هوا گرم بود و من درست نخوابیده بودم اما پیش مزار او حالم عوض شد و زار زار گریه میکردم. انقدر سنگین بود هی جلوی گریه ی خود را میگرفتم اما جمع نمیشد. یکی دو ساعت همانجا نشستم و تأمل میکردم. برای شیخ خورشید همانجا خیلی دعا کردم. به قاضی گفتم تو در روح آن لات محل تصرف کردی، حالا هم که به قول آقای فیاض‌بخش از دنیا رفته‌ای و دستت بازتر است، در من نمی‌خواهی تصرف کنی و تغییرم دهی؟ آن جا از او خواستم که حب زهره سرخوش و سنجاب مست و خرگوش شاد را از دلم بیرون کند. بعدتر چیزهای دیگر هم خواستم؛ مثل رهایی از غضب بی جا و مراء و کینه و حسد و تکبر و برتری‌جویی. از بد حادثه اتفاقی افتاد. همانطور در حال خودم بودم و نزدیک یک و نیم ساعت گذشت. دیدم دختری چادری آمده و به مردم تسبیح هدیه میدهد. معلوم بود مجرد است. بعد از این که تسبیح های نذری را داد، نشست کنار سنگ مزار سیدعلی قاضی و هق هق گریه کرد. از آن جا به بعد کلاً توجه من به سیدعلی قاضی از بین رفت. هی به آن دختر توجه میکردم. کار خراب شد. تخیلات ازدواجی میکردم. و همه در حالی بود که چندان هم دختر خوشگلی نبود. در آخرین لحظات که دیگر خسته شدم از این وضع و خواستم بروم، چشمم به بخشی از گردن ناپوشیده او هم خورد و دیگر خیلی خراب شد. فقط باید میرفتم. بعد از آن، رفتم آن طرف تر در وادی السلام نشستم و سیگاری کشیدم. دنبال سایه بودم همان بغل یک ساختمان بلندی بود که سایه انداخته بود. رفتم جلوتر دیدم یک شیر آب خوردن هم دارد. جلوتر رفتم دیدم اصلاً موکب است. موکب وسط وادی السلام. رفتم محل اسکانش را دیدم چقدر خنک است. خب الحمدلله من این همه بدنم دارد اذیت میکند این هم مکان مناسب برای رها شدن از اذیت های بدن. کیف کوچکم را گذاشتم در اسکان و کیف بزرگم را از پارکینگ طبقاتی رفتم آوردم.

جمعه شب در همان موکب وسط وادی السلام ماندم. موکبی که بعداً فهمیدم علاوه بر این که نزدیک مزار سیدعلی قاضی است، مقام امام زمان و امام صادق و مقبره رئیسعلی دلواری هم همان نزدیکی است. دو سه ساعت قبل اذان بیدار شدم و رفتم باز پیش سیدعلی قاضی. هنوز حرم نرفته بودم. تا اذان صبح شنبه همانجا بودم. نماز صبح را به جماعت با جمعی از زائرین خواندم. بین الطوعین را رفتم حرم امام علی. یکی دو ساعت حرم بودم و باز هم همان خواسته قبلی؛ که حب آن سه نفر را از دلم بیرون کند. برگشتم در وادی السلام کنار موکب در سایه ساختمان بزرگ نشستم. ساعاتی آنجا بودم و چند نخ سیگار کشیدم. و مورچه ها را میدیدم. امیدم خیلی زیاد نبود که این افراد شفاعت من را بکنند. اما مورچه ای را دیدم که از مسیری میخواهد بالا برود و ده ها بار از آن جا افتاد اما او آن دانه ای را که بلند کرده بود رها نمیکرد و ادامه میداد و امید داشت. امید داشت و بالاخره رد شد. بچه ها پیامک دادند. گفتند کجایی و نگرانیم و... . من هم اسکل شدم گفتم وادی السلام ام. بعد پیامک دادند کنار هود و صالح منتظرت هستیم بیا کمی ببینیمت. قرار بود من تنها بروم زیارت و به آن ها هم گفته بودم که میخواهم تنها باشم. اما ول کن نبودند و اصلاً نمی‌فهمیدند. متوجه نبودند دارند چه می‌کنند. رفتم پیش شان. بعد هم با آن ها به بهانه های دیگر رفتم پیش دیگر دوستان که کمی آن طرف تر در نجف بودند. تا عصر شنبه پیش آن ها بودم. آن جا دلم ماهی خواست. دنبال ماهی بودم. صحبت بود که بروند کوفه یا طریق. من هم نهایت تلاشم را کردم که دوباره تنها شوم و موفق شدم. آن ها رفتند و من هم گفتم خوابم می آید میروم بخوابم. آن روز فهمیدم که چقدر چقدر چقدر زیاد از دوستان و اطرافیان تأثیر میپذیرم. یعنی آن چند ساعت کاملاً آدم دیگری شده بودم و قبل و بعدش در تنهایی کلا متفاوت بودم. آن جا بود که فهمیدم باید از این افراد نورانی درخواست کنم که همنشین خوب برایم جور کنند. بعد از آن مهمترین دعاهایم همین دو سه تا بود: اخراج حب آن سه نفر، همنشین خوب و رهایی از غضب و مراء و برتری جویی.

شنبه شب برگشتم خوابیدم و سحر بیدار شدم که بروم کوفه. یکشنبه صبح کوفه بودم. اول رفتم مسجد کوفه. باز هم لطف کردن های بد موقعم کار دستم داد و کلی علاف شدم در نجف قبل از رفتن به کوفه. دو نفر میخواستند بروند کوفه و من همراهی شان کردم بیخودی و کمک شان کردم. البته باز 25 دقیقه به اذان مسجد کوفه بودم. نسبتاً شلوغ بود. اولین بارم بود که مسجد کوفه می آمدم. کمی نشستم دعا و نماز خواندم و بعد از اذان صبح اعمال مسجد کوفه را نصفه و نیمه انجام دادم. چون حال نداشتم. بعد نشستم تمام افرادی که شماره شان در گوشی م بود را یاد کردم و برایشان دعا کردم. بعد رفتم مسجد سهله. شاید حدود 20-30 دقیقه پیاده روی داشت تا مسجد سهله. مسجد سهله اعمال را انجام دادم البته بدون توجه به مقام ها. همه را در یک جا انجام دادم. چون جمعیت زیاد بود و تا آدم میخواست تمرکز کند و نمازی بخواند در جمعیت زیاد پخش و پلا میشد. کلا هم از اول سفر یونسیه زیاد میخواندم. هر جا سرم خلوت میشد و حال داشتم یونسیه میخواندم. در سهله بعد از نمازها و اعمال یاد امام زمان افتادم و زار زار گریه ام گرفت. مانند همان دفعه که کنار مزار آسیدعلی قاضی بودم. البته این دفعه علتش را حداقل به طور ظاهری میدانستم، آن دفعه اصلاً معلوم نبود دفعتاً چرا دارم هق هق میکنم. در سهله داشتم به این فکر میکردم که من دفعه اول که زیارت کربلا رفتم، به زیر قبه که رسیدم اول خواسته ام همین بود که من از سربازان امام زمان باشم اما حالا دارم فکر میکنم که صرف سرباز بودن به چه درد میخورد وقتی سرباز ضعیف و ناتوانی باشی؟ به تو نتوانند اعتماد کنند. نتوانند کاری بسپرند. نتوانند اسرار را بگویند چون راحت لو میدهی. پیش خود می اندیشیدم که چه سرباز ضعیفی برای او خواهم بود. کم کم برگشتم نجف. نزدیک ظهر بود. آن قدر گیج خواب بودم در موکب خوابم برد. خیلی خوابیدم. در خواب دیدم که کلی ماهی هست و من نخوردم و آخر هم ماهی نخوردم. یعنی بعد از این همه معنویت باز هم ته ذهنم فکر چه چیزهایی هستم. فکر شکم. وقتی بیدار شدم 3-4 ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. اما رفتم پیش سیدعلی قاضی نماز را خواندم. کلا چون از شیخ خورشید شنیده بودم که نماز واجب خیلی موجود مهمی است، سعی میکردم نمازهای واجب را در مکان های مقدس بخوانم. بعد کمی گشتم و غذا خوردم و پیش شهید صدر رفتم. دوباره نماز مغرب پیش سیدعلی قاضی بودم بعد رفتم مزار کمیل بن زیاد و سر راه محل شهادت سیدمحمد صدر را هم دیدم. وصایای امام علی به کمیل بسیار زیبا بود. تعدادی را در حرم کمیل چسبانده بودند. برگشتنه گم شدم و خیلی خسته هم شدم. خسته راه افتادم سمت کربلا و با شور و اشتیاق و آرزوی بلندی شروع کردم هزار قل هو الله را بخوانم. یک تسبیح داشتم. ده تکه کاغذ درست کردم و هر تسبیح که تمام میشد یک تکه از آن کاغذها را برمیداشتم. حدود 2 شب راه افتادم تا 7 صبح دوشنبه راه رفتم و خواندم. حدود عمود 200 رسیدم. در این مسیر دو جا رشته قل هو الله ها به هم ریخت. یک بار در همان اوایل یک پسر عراقی برگشت گفت بیا بشین کنارم ازت خوشم آمده. تا به حال همچین دیالوگی نشنیده بودم. یک بار هم در تسبیح آخر که وقت نماز صبح هم بود، تسبیح از دستم افتاد و شمارش از دستم در رفت. در کل این هزار قل هو الله که شیخ خورشید گفته بود بخوانم را تقریبا خواندم. حالش را هم داشتم. این طور نبود که خسته شوم. این طور نبود که هی نگاه کنم ببینم چقدر مانده و کی تمام میشود. فقط اذان را که گفتند چندبار نگاهی به کاغذها انداختم تا مطمئن شوم که اگر رشته هزارتایی را قطع نکنم، به نماز میرسم یا نه. حقیقتش گرچه اولش حال میداد و اشتیاقی داشتم اما تمام که شد تغییر خاصی در خودم مشاهده نکردم. نمیدانم تغییری رخ داده و من نفهمیدم یا اصلا تغییری رخ نداده؟

بعد از قل هو الله نماز صبح را خواندم و باز هم کمی قدم زدم تا خنک بود هوا. یکی دو نفر مشکلی داشتند و کمکشان کردم. یکی گم شده بود و شماره سرکاروان را داشت. از یک عراقی خواهش کردم که با آن شماره تماس بگیرد. حدود 7 صبح جایی ایستادم سیگاری بکشم. صدای زیارت عاشورا از بلندگوی یک موکب بلند شد. من هم حال و هوا را گرفتم و تا آخر زیارت عاشورا همانجا نشستم و زمزمه کردم و چقدر اشک ریختم. بعد گرفتم خوابیدم در یک موکب همان حوالی. هوا هی گرم میشد و هی من از خواب بیدار میشدم. نمیتوانستم بخوابم. تا سر ظهر که بیدار شدم و رفتم نمازی خواندم، حمام رفتم، لباس هایم را شستم و غذاهایی خوردم. برگشتم همان موکب و هوا که خنک تر شد خوابیدم تا غروب. غروب بیدار شدم و نماز خواندم و چیزی خوردم و حرکت کردم. کمی رفتم و از عمود حدود 350 دنبال ماشین بودم. کمی را رایگان رفتم. بعد یک دینار دادم تا نزدیکی وسط مسیر یا خان النص یا حیدریه. بعد از آن سوار ماشین دیگری شدم و در آن جا به یکی دیگر از ایرانی ها کمک کردم. شاگرد راننده میگفت دو دینار میشود 60 تومان اما گفتم میشود 45 تومان. چیزی در دلش نبود فقط نمیدانست و خبر نداشت از قیمت ها. نزدیک عمود 1300 پیاده شدم تا با طمأنینه و آمادگی بیشتری وارد کربلا شوم. دائم یونسیه میگفتم تا حالم مساعدتر شود. اما دائم خیالم میپرید. چون در اتوبوس به سمت کربلا با چند نوجوان عراقی صحبت میکردم و بعد از پیاده شدن دائم در حال دیالوگ خیالی با آن نوجوان ها بودم خصوصا آن محمد که 17 ساله بود و نمیخواست فعلا ازدواج کند. خیلی صحبت کردن به لهجه عراقی تمرکزگیر است و خیالم را آشفته میکند. اما بعضی مواقع لازم میشود. سحر سه شنبه به کربلا رسیدم. مستقیم رفتم بین الحرمین. حال خوبی داشت. گرچه خوابم می آمد و این مانع میشد. باز اهمیت بدن! چند بار از خدا خواستم از این بدن رهایم کند. نشستم تا اذان صبح و نماز. حال دعا نداشتم به جایش نماز خواندم. نماز اندکی حال میداد. چند رکعتی خواندم تا اذان صبح. بعد از نماز صبح آمدم بیرون و در موکبی نزدیک حرم جاگیر شدم. جای نزدیک کولر را یافتم و گرفتم خوابیدم. ولی هوا گرم شد و باز نتوانستم درست بخوابم. سر ظهر با یک عرب با صفای خوزستانی آشنا شدم در موکب نجف آبادی ها. بعدا شماره م را گرفت و الان با هم در ارتباطیم. اگر آن ها بیایند تهران یا ما برویم آبادان در خدمت هم خواهیم بود :) عصر آن روز رفتم سمت مقبره وادی الصفاء برای زیارت سیدهاشم حداد. حدود یک ساعت پیاده راه بود. 3 عراقی هم آمده بودند زیارتش. به هم سلام کردیم. خواسته های همیشگی را داشتم. اخراج حب آن 3 نفر. همنشین خوب. برای شیخ خورشید هم دعا کردم. قرآن خواندم. سور مسبحات را خواندم به جز حدید. چون حدید را قبلتر در موکب نجف آبادی ها خواندم. جالب است. پیش حداد، سوره ی حدید را نخواندم :) قبرستان بسیار مخوف و داغون بود. غروب نماز خواندم و برگشتم از مقبره. چقدر با صفا و خوب بود. سکوت و خلوت مقبره در کنار سیدهاشم حداد فوق العاده بود. حال خوشی داشت. خیلی ها را دعا کردم. آخرش تنها شدم. آن سه نفر هم رفته بودند. هی میزدم روی قبر که تو که میتونی تغییرم بدی، تصرف کن در من تغییرم بده. گفتم به قاضی بگو تغییرم بده. به اولیاء خدا بگو تغییرم بده. میخواستم برم اما هی برمیگشتم به سمت قبر و درخواست میکردم. تا آخر سه شنبه شب همین بود. بعد برگشتم موکب و شب خوابیدم.

چهارشنبه سحر بیدار شدم بروم حرم. اما خیلی خوابم می آمد. تا اذان صبح خوابیدم. سر اذان بیدار شدم و نماز خواندم و بعد رفتم حرم. اول رفتم مخیم. وای چقدر سوزناک بود. چقدر تلخ و رنج آور بود. کل خیمه‌گاه داشتم گریه میکردم. بعد رفتم حرم حضرت عباس که شفاعتم را پیش امام حسین بکند. من با عباس عالمی دارم. چند سال است که شب های تاسوعا برایم متفاوت است. بعد رفتم آن طرف. حرم امام حسین. اول شهدا را زیارت کردم. خود ضریح را دیدم. قتلگاه را دیدم و سوختم و آتش گرفتم. زیر قبه ی حضرت همان درخواست سال اول را داشتم. من را سرباز امام زمان کن. اما این دفعه گفتم من شاید سرباز شوم اما سرباز ضعیفی هستم پس قوی ام کن و مقاومتم را بالا ببر. رفتم پیش ملاحسینقلی همدانی. از باب زینبیه که داخل شوی چهار حجره به سمت چپ بروی میرسی به ملاحسینقلی همدانی. تقریبا نمیشناسمش ولی بزرگان همه از او میگویند. آن جا نشستم. نماز جعفر خواندم. باز خوابم گرفته بود اما نماز خوب بود. دعا خیلی حال نمیداد. مثلا وسط زیارت عاشورا ول کردم. بعد از نماز جعفر خیلی ها را دعا کردم. شیخ خورشید را خیلی دعا کردم. به خودم نظری کردم. دریافتم که انگار حب سنجاب مست و خرگوش شاد در دلم نیست. واقعا هم در آن لحظه هیچ علاقه ای به آن ها نداشتم. اما فهمیدم که هر چه به آن ها دارم توجه میکنم حب شان آرام آرام دارد برمیگردد. پس از توجه به آن ها منصرف شدم. خیلی هم راحت منصرف شدم. انصراف از خیال راحتی بود. دوست داشتم این انصراف راحت را برایم خدا حفظ کند. همچنان داشتم به خودم نظر میکردم و صلوات بر امام حسین را میخواندم که متوجه رذیله ی بسیار بدی در خود شدم. در صلوات رسیدم به «اجزه...» درونم گفتم برای چی به او پاداش داده شود؟ نمیخواهد پاداش بدهید. فهمیدم من چقدر عوضی م. چقدر بخل دارم. خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. تازه بخل نسبت به چیزی که مال خودم نیست. این دیگر خیلی بدتر است. شاید هم چیزی شبیه به حسد و تکبر و برتری جویی بود. اما اولین چیزی که به ذهنم رسید بخل بود. (بعدها که داشتم حدید میخواندم دیدم این بخل عجب موجودی است. دقیقا بعد از آن آیه زیبایی که خیلی دوستش دارم (کیلا تأسوا علی ما فاتکم...) درباره مختال و فخور میگوید که الذین یبخلون. وقتی این را هم بعدتر در مینی بوس کاظمین و سامراء خواندم متوقف شدم و به فکر فرو رفتم.

عصر چهارشنبه راه افتادم سمت گاراژ که بروم سامراء و کاظمین. اول گاراژ مقبره وادی الصفا بعد گنطرة السلام. 2 ساعتی گشتم و ماشینی پیدا نکردم. ساعت 15:33 بود. به امام حسین گفتم من را امروز ببر سامرا و کاظمین. گفتم 7 دقیقه منتظر میمونم من را ببر. زیر 7 دقیقه یک جوان عراقی را دیدم که دنبال ماشین سامرا بود. با هم همراه شدیم. از یک سرباز عراقی پرسید ماشین های سامرا کجاست. او هم گفت باید بروی گاراژ بغداد. گاراژ بغداد را در مپ زد و پیاده راه افتادیم. نامش محمد بود فرزند قاسم. 27 سال داشت و دو همسر داشت. وسط راه گفتم راستی چرا میروی سامرا. گفت خانه ام آن نزدیکی است. من هم گفتم زندگی شیعیان سخت نیست آن جا؟ گفت من خودم سنی ام. هر سال هم اربعین می آمد کربلا. باصفا بود. با همه صمیمی رفتار میکرد. حتی در مسیر وقتی که از افراد مسیر گاراژ را میپرسید. به همه میگفت گلبی حبیبی و... . اطراف سیدمحمد خانه داشت. اهل تکریت بود اما بعد از حمله داعش 2 سال کاظمیه زندگی کرده بود و 4سال هم نزدیک سامرا. در موبایلش عکس های دوستانش را نشانم داد. فقط پسر نبودند. دوستان دختر هم داشت و حجاب هم نداشتند. عکس زن هایش را نشانم داد. محجبه بودند اما تأثیر بدی روی من گذاشت. همین ورودی های کوچک بر من اثر بد میگذارد، آن وقت فکر کن صبح تا شب با افرادی سر و کله بزنی که حب دنیا در دلشان است. خب واقعا در این شرایط آدم رشد میکند؟ چه کنم؟ در کل آدم باصفا و بامرامی بود. با همان 20 دینار میتوانست با ماشین مستقیم برود خانه ش اما به خاطر من آمد با ماشین ما که کاظمین و سیدمحمد هم توقف دارد. تازه قرار بود کاظمین 2 ساعت توقف داشته باشیم اما علاف 3 نفر شدیم. دو نفر کلا رفتند و پیدایشان نشد. یک نفر هم در حرم خواب مانده بود. 3 ساعت و نیم علاف شدیم. اما این محمد قاسم یک کلمه غر نزد. آدم خوبی بود. با هم رفتیم کل اطراف حرم را گشتیم اما پیدایش نکردیم. راننده هم آدم باصفایی بود. غر نزد. آن دو نفر را به خاطر امام موسی کاظم بخشید. محمد قاسم میگفت کل تأخیر بیها خیر. اما چه حالی داد. در هر سه مقصد نماز واجب خواندم. در کاظمین مغرب و عشا. در سیدمحمد نماز صبح و در سامرا نماز ظهر و عصر. در سیدمحمد محمد قاسم را گم کردم و او هم رفت سمت خانه ش.

سامرا صبح پنجشنبه رسیدم. تا ظهر خوابیدم و بعد بیدار شدم نماز خواندم. قبلش صبح زیارت کرده بودم و دعا و نماز خوانده بودم. از این 4 امام کم اطلاعات دارم و به همین دلیل بیشتر با آن چه از امام زمان انتظار دارم، دعا و مناجات میکردم. واقعیتش در سامرا و کاظمین خودم حس خیلی خاصی پیدا نکردم. پیش این 4 امام و پیش سیدمحمد همان خواسته های همیشگی را گفتم. در برگشت از سامرا میخواستم زود برسم که شب جمعه کربلا را از دست ندهم. همه بزرگان میگویند شب جمعه کربلا چیز دیگری است. اما از بد حادثه شب جمعه کربلا گرفتم خوابیدم. خیلی برای خودم عجیب بود. من این همه سعی بر بیدار بودن در سحر داشتم و به جز مواردی که در ماشین بودم، همه سحرها بیدار شدم یا لااقل سر اذان صبح بیدار شدم. اما سحر آخر این گونه شد. سحر جمعه این طور شد. من اصلا از سامرا برگشتم کربلا که شب جمعه را داشته باشم اما این طور شد. چه بگویم. نمیدانم سرّش چه بود. در راه سامرا به کربلا هم با چند نفر آشنا شدم. یکی مجتبی صدرایی که بچه قم بود و آدم بامرامی بود. بعد از رسیدن به کربلا هر دو به این فکر میکردیم که کاش کیف آن حاج خانم را میگرفتیم و برایش می آوردیم. چند نفر دیگر هم بودند که میخواستند نامردی کنند و پول کمتری به راننده بدهند. راننده هم جوان و جوشی بود. 30 کیلومتری کربلا میخواست نگه دارد چون راه بسته بود. خودش تقصیری نداشت اما یک پلیسی به دادمان رسید. پلیس گفت از طرف دیگر برو راه باز است. با مجتبی داشتیم پیاده میرفتیم سمت حرم و سمت موکب. گنبد حضرت عباس را دیدیم. همانجا مجتبی گفت زیارت اربعین را بخوانیم؟ گفتم بخوانیم. در خیابان رو به گنبد ایستادیم و زیارت را خواندیم. زود هم من جمع و جور کردم که برویم. اگر میدانستم قرار است سحر جمعه را خواب باشم حتما بیشتر میماندم. خلاصه صبح لب آفتابی نماز را خواندم و رفتم سمت حرم. باز در حجره ملاحسینقلی همدانی نشستم و دعا و نماز خواندم. نگاهم گاهی به قتلگاه می افتاد و چه سوزناک بود. بعد برگشتم که کلا بروم سمت مرز. اول گفتم بروم سمت باب بغداد و گاراژ بغداد که خیلی نزدیک بود. اما گاراژ بغداد را برده بودند 15-20 کیلومتر بیرون کربلا. تا آن جا رفتم و خیلی خسته شدم و بیشتر از خستگی بدنی اعصابم خرد شده بود که چرا تا این جا آمدم. میرفتم همان مقبره. آخرش هم برگشتم کربلا و رفتم گاراژ مقبره. ولی کل تأخیر بیها خیر. رفتم مقبره و سیدهاشم حداد را دوباره زیارت کردم. یک نفر دیگر هم بود که دنبال مزار حداد بود و راهنمایی ش کردم. برگشتم و دو ساعتی دنبال ماشین بودم. زیر 25 دینار پیدا نمیشد. سوار یکی شدم و حرکت. سه نفر جا خالی مانده بود ولی یک گروه 4نفره آمدند. یک صندلی داغون گذاشت و گفت یک نفر آن جا بنشیند. قبول نکردند. به من گفت بشین گفتم نه. گفت تخفیف میدم 20 دینار. گفتم نه 15 دینار. قبول کرد و رفتیم. بعدتر خیلی فکر کردم که حتی اگر میگفتم 10 دینار هم قبول میکرد. در این ماشین هم رفقای جدید پیدا کردم. 4 طلبه از قزوین. سیداسماعیل و ابوالفضل و امیرحسین و علی. بچه های باصفا و باحالی بودند. راننده در مسیر دائم چرت و پرت میگفت و میخندید که خوابش نبرد. بعد از حدود 10 ساعت بالاخره رسیدیم مرز مهران. آن جا یک ماشین به تهران بود که یک نفر جا داشت سریع سوار شدم و راهی تهران. سفر خیلی خوبی بود. الحمدلله.

 

در این سفر چند قطعه از دعاها برایم خیلی شیرین بود: یکی «اللهم احینی ما کانت الحیوة خیراً لی و امتنی اذا کانت الوفاة خیراً لی» و دیگری «الهی لا تکلنی الی نفسی طرفةَ عین»

 

آخر سر این که قرار شد از این به بعد به یاد و نیابت از سیدعلی قاضی هفته ای یک بار یا زیارت عاشورا بخوانم یا سور مسبحات را بخوانم. تا مگر حب آن سه نفر برود. حب دنیا برود. غضب و مراء برود. همنشین خوب بیاید و ورودی های روحم بهتر شود تا اصلاح شوم. از قصد مقدارش را کم گذاشتم که از آن ملول نشوم. میدانم که کار روزانه انجام نخواهم داد اما هفتگی بالاخره انجام میشود. قلیل مدوم علیه خیر من کثیر مملول منه.

 

هزینه های سفر:

از تهران تا مهران: با ماشین دوستم بودم و او هم گفت هزینه بنزین و سفر را کس دیگر داده و تو نباید سهمی بدهی.

از مهران تا نجف: 15هزار دینار

از نجف تا کوفه: هزار دینار

از کوفه تا نجف: هزار دینار

از نجف تا کربلا: 3هزار دینار

از کربلا تا کاظمین و سامراء: 20هزار دینار

از سامراء تا کربلا: 12هزار دینار

از کربلا تا مهران: 15هزار دینار

از مهران تا تهران: 500هزار تومان

 

سیدهاشم حداد

سیدعلی قاضی

ملاحسینقلی همدانی

سیدمحمدباقر صدر

ائمه اطهار (خصوصاً امامین عسکریین و امامین کاظمین)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۲۸
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی