از غضب تا یأس
نمیدانم همه همینطورند یا نه. اما من فاصلهای که لازم است از غضب تا یأس طی کنم، یک قدم هم نیست. تنها در حد یک اشاره یا یک توجه است.
بلافاصله پس از خشمگین شدن، پیش خود فکر میکنم که چرا خشمگینم؟ مگر چه شده؟ بعد پاسخهای مختلفی میدهم:
چون بهم برخورده.
چون فلانی هر چه میگویم نمیفهمد.
چون فلانی گیجبازی در میآورد.
چون فلانی خنگبازی درمیآورد.
چون فلانی سرزنشم کرد.
چون فلانی نمیگذارد فلان کار را که میخواهم بکنم.
چون فلانی از آهنگی که من خوشم میآید خوشش نیامد.
چون فلانی برای این که خودش لذت ببرد، جلوی لذت بردن من را گرفت و به اصطلاح ضدحال زد.
چون فلانی تحقیرم کرد.
چون فلانی چیزی را توضیح داد که انگار من کوتاهیای کردهام (ولو این که قصدی نداشت و به انحاء اثبات کرد که قصدی نداشته است و ولو صرفاً نقل قول کرده و خودش قصدی نداشته ولو در نقل قول هم آن شخص قصدی نداشته است.
چون فلانی ناخواسته و بدون قصد مانع کار من شده و من توان اجتماعی لازم را ندارم که به او بفهمانم که مانع شده است.
پس از این که این جوابها را میدهم پیش خود میگویم خب برای این که نباید عصبی شد. هر چه هست از خدا است. اگر بد است باید یا به نحوی پاسخ داد یا اگر نمیتوانی از کنارش بگذری و اجازه دهی برود و اگر خوب است باید شکر کرد. در هر صورت غضب و عصبانیت منطقی نیست. حماسه خوب است اما خشم بیفکر چه سودی دارد اگر ضرر نداشته باشد؟
پس از این که فهمیدم این عصبانیت بد است دلم میخواهد جلویش را بگیرم. اما آنور دلم میخواهد که ادامه دهم. چون میخواهم هر آن نقصی که وارد شده و اذیتی که دیدهام را تلافی کنم. میخواهم پرخاش کنم بلکه دلم خنک شود. بلکه «من» راضی شود که خودی نشان داده. اما از طرفی میفهمم بد است و میخواهم متوقفش کنم. در این تضاد گیر میافتم.
اولا از خود غضب رنج میبرم چرا که زورم نمیرسد کاری کنم. ثانیاً از این که نمیتوانم جلوی غضب را بگیرم رنج مضاعف میچشم. و این رنج مضاعف همان یأس است. یأس هم که بیاید انواع خیالات متناسبش میآید و آن را تقویت میکند. اولیش که همین ناتوانی در رضایت با اعمال خشم است. بعد از آن عجز در جلوگیری از خشم است. بعد از آن تفکرات جبرگرایانه است که هم محصول یأس است و هم عامل یأس بیشتر. مثلا پیش خود میگویم این اخلاق را از مادرم به ارث بردهام و کاری نمیتوانم بکنم. خیالات دیگر سوءظن به خدا است. پیش خود خیال میکنم که خدا نمیخواهد من را هدایت کند. خدا رحمت ندارد. خدا من را نمیپاید و گاهی ممکن است تا مرز انکار خدا و انکار هر خیر و خوبی پیش رویم.
و خود این یأس باز به غضب میافزاید و این چرخه آنقدر ادامه پیدا میکند که گاه تا چند ساعت متوقف میشوم. گاهی تا چند ساعت غمگینم و خشمگینم. مثل دیشب. تا چند ساعت خشمگین و مأیوس بودم و مذبوحانه پیجهای خندهدار اینستاگرام را چک میکردم بلکه آرام شوم. بلکه فراموش کنم. غافل شوم و خوشی دست دهد. صبح بیدار نمیشدم. هی میخواستم بخوابم چون بیداری مساوی با ادامه خشم و یأس بود. خواب برایم مستی بود و بیخیالی و غفلت. طلب غفلت داشتم.
اما چه کار باید کرد؟
اصلا علت خشم چیست؟ (واضح است که منظورم خشم برای جنگ با دشمن و مبارزه با بیعدالتی نیست. اکثر خشمهای ما به همان دلایلی است که بالاتر گفتم و هیچکدام مقدس نیست.) این را میدانم که اگر «من»ی نباشد، خشم نخواهد بود. اما برای حل شدن در هستی و در کل، برای فدا شدن چه باید کرد؟
به نظرم باید از امور آسانی که در نسبت با این برتریجویی و تسلطخواهی وجود دارد، شروع کرد و آرام آرام موارد سخت را چنگ زد. مثلا جلوگیری از خشم بعد از وقوع کار سختی است اما پس از خشم سکوت کردن و صبر کردن و سعی در تفکر کردن، کاری بسیار سخت نیست حداقلش این است که ناامید نمیشوی و امید به اصلاح خود خواهی داشت. مواردی از تسلطخواهی وجود دارد که در اوج اراده و آگاهی انجام میشود و آنچنان بیعنان نیست. مثلا اکثر تمسخرها و عیبگوییها و تحقیرها و تلاش برای ضایع کردن دیگران و تلاش برای پایین کشیدن دیگران از این جنس است. خودنماییها گاهی از این جنس اند. گاهی کاملا خودآگاهانه به خودنمایی مشغول میشویم. پس این موارد را میشود و باید انجام داد.
در این چهل روز آینده، تمسخر، عیبگویی، تحقیر، تلاش برای ضایع کردن دیگران، تلاش برای پایین کشیدن دیگران را مدنظر قرار میدهم و بعد از خشمها و یأسها هم سکوت و صبر و تفکر را پیش میگیرم به جای غفلت و اینستا و شهد و اساسی مراقبه میکنم. بقیه امور را سعی در اصلاح خواهم داشت اما اینها موارد راحتتر و ارادیتری است پس اینها را جدیتر دنبال میکنم.