حال خوب بیارزش
بالاخره درک کردم لحظهای را که حالت خوب است اما نمیخواهی کاری کنی. میخواهی بپوشانی. میخواهی کفر بورزی. نمیخواهی خوب باشی. میخواهی به دنبال برتری بروی. از این که افراد بالاتر از تو باشند یا به تو دستور دهند یا... زود دلگیر میشوی. حاضر نیستی پا روی نفس بگذاری. حاضر نیستی نخواهی و کنترل نکنی و نباشی.
این خیلی مهمتر از فلان عمل و گناه جنسی است. اقتضائات زیستی و اجتماعی گاهی ما را به امور مشابهی میکشاند و البته بد است. اما آن قدر این برتریجویی و حالگیری و تحقیر کردن و عیبجویی و عیبگویی و غیبت کردن بد است که بدی بسیار بزرگ گناه جنسی به نظر نمیآید. البته درست است که بستر زیستی و روانیای که گناهان جنسی برای آدم فراهم میکند، خیلی در امور دیگر تأثیر دارد اما اصل، خودنخواهی و برترینجویی است.
امروز هم که داشتم به خیال خودم خداشناسی را جلو میبردم خیلی دچار شدم. دچار برتریجویی و عیبجویی. در بهترین و متعادلترین شرایط زیستی هم بودم. صبح هم بیدار بودم و دچار سردرد و ناملایمت نشده بودم.
انگار آن لحظههایی که عمیقاً دچار رنج غالب میشدم بیشتر شوق حرکت داشتم. حتی اگر موفق نمیشدم. اما چرا شوق حرکت را میگیرند از آدم؟ چه میشود که شوقمان کور میشود؟ چه میشود که دائم یاد خود میافتیم و میخواهیم کنترل کنیم و بخواهیم و باشیم؟ مگر خود را ندیدن و در عشق و نیستی غوطهور شدن راه زیباتری نیست؟ مگر راه بهتری نیست؟ مگر راه کم غفلتتری نیست؟ مگر راه قشنگتری نیست؟ چرا گول میخوریم؟ چه میشود که دلمان طلب میکند؟
ای کاش ذکر شیخ خورشید را داشتم. وقتی با او سخن میگویم خیلی ذکر برایم محقق میشود. اما چه کنم این ذکر دائمی شود؟ دائم که نمیتوانم با او حرف بزنم و بخواهم او با من حرف بزند. البته همین را هم کم میخواهم. باید بهانه های بیشتری جور کنم تا با او حرف بزنم. کار ندارم خودش چیست و چه میکند اما در من اثر مثبتی دارد.