دلزدگی
بخواهم صادق باشم، کمتر چیزی در این دنیا، آدم را دلزده نمیکند. همین که دلزده نکند کافی است؛ شور و شوق و خوشی به کنار. همهی کارهای بد و کارهای خوب را که مینگرم، همه آدم را دلزده میکند. بسیاری از امور پست و بد، در ابتدا خوشایند اند و در انتها آدم را دلزده و پشیمان میکند. مخدرها اکثرا این گونه اند. بقیه کارهای بد هم از ابتدا تا انتها تا پس از آن آدم را کلا دلزده میکند. کارهای خوب هم اکثراً از همان ابتدا انسان را دلزده و ملول میکند.
خلاصه همه چیز آدم را خسته میکند. غذا که میخوری دلزده میشوی. شهد تلخ مینوشی دلزده میشوی؛ حتی در وضعی قرار میگیری که نمیخواهی دوباره بنوشی آنقدر که بدت میآید اما باز مینوشی چون همه چیز دلزدهات کرده و میخواهی رها شوی. با دوستان گرم میگیری به سرعت دلزده میشوی. به خدمت خلق مشغول میشوی ابتدا دلت را میزند بعد حال میکنی و کمی دیگر که میگذرد باز دلزده میشوی. نماز میخوانی کلا با اکراه میخوانی. بازی میکنی دلزده میشوی. عاشق که میشوی، دلزده میشوی. کتاب میخوانی دلت را میزند.
هر چه میکنم دلم را میزند. تنها یک چیز است که نه قبلش دلم را میزند نه حینش و نه انتها و بعد از آن. آن هم گفت و شنودهایی مشابه آن صحبتهایی است که با شیخ خورشید میگویم و میشنوم. حتی گاهی از حرف زدن خودم هم بدم میآید اما از گوش دادن به حرفهایش مسرور میشوم. گاهی تا ساعتها بعد از شنیدن هم باز حال خوشی دارم. گرچه این هم زود تمام میشود و فانی است اما واقفم که پس از آن ناامید نمیشوم و ذرهای شک نمیکنم که کارم اشتباه بوده و ذرهای خود را سرزنش نمیکنم و با یقین در آن غوطه میخورم. نمیگویم هیچ بدیای ندارد و هیچ کم و کاستی ندارد. اما در نسبت با دیگر چیزها و در مجموع امری است که دل آدم را نمیزند.
علت چیست؟ چه باید کرد؟