!Be HONEST
به جرأت باید بگویم خداوند سه چهار ماهی میشود که هدیهی خود را پس گرفته است. اما ایمان دارم که رحمتش را دریغ نکرده، بلکه شکلش را عوض کرده. شاید این چند ماه برای این بود که بچشم زندگی بدون شهد تلخ شیراز را و کمی با حقیقتش آشنا شوم. که تا حدی هم شدم. حالا با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که شهد تلخ شیراز چگونه انسان را از پا در میآورد و ساختار ادراکیش را نابود میکند. دو سه روز دچار رنج غالب شدم و درونم پر از تنفر از همه کس شد. به شکلی افراطی و ناگهانی شیشههای متعدد شهد تلخ شیراز را در این چند روز سر کشیدم و شروعش باورنکردنی بود. شبیه به کسی که دیگر دغدغهای ندارد و بیخیال همه چیز است و از همه چیز راضی است با اختیار خودم شروع کردم. آن هم درست بعد از یک گفتگوی طولانی با شیخ خورشید که درباره همین انتخاب وجودی و فرازمانی بود و من ناشیانه انتخاب وجودی را انکار میکردم یا حداقل به آن اشکال وارد میکردم. اما دیدم که در همان شب دست به انتخابی زدم که میتوانستم نزنم و حقیقتا نه آنچنان وسوسه شده بودم و نه آنچنان رنج خاصی داشتم. گرچه بیخیالی و رضایتی که بعد از گفتگو با شیخ برایم حاصل شد بی تاثیر نبود. اما کمی هم بروم عقب. روز قبلش در خانه نبودم. صبح در دفتر بودم و وقتی از خواب برخاستم کاملا تنبلگونه به جای این که بروم سر کلاس، در گوشهای کنار شوفاژ کز کردم و تخیل کردم. تخیلاتی آمیخته با شهد تلخ. و البته خود این کز کردن کنار شوفاژ بی دلیل نبود. شب قبلش سرد بود و من هم سردم شده بود و از طرفی در پارک که با یکی از دوستان درباره موضوعات خاصی حرف میزدیم که باز بی تاثیر نبود. لذا باید گفت که تمام این ها به علاوه رنج هایی که مدام به سراغم می آیند و آن رضا و فرحی که آن شب داشتم بسیار موثر بوده اند. بعضی از آن ها دست خودم بوده که باید جلویش را میگرفتم و کاری هم نداشت اما نگرفتم.
با خودت صادق باش! این دیالوگ فیلم ژاندارک (1999) بود. و مضمونی است که شیخ خورشید همیشه به آن تاکید دارد. اگر با خودمان صادق باشیم در مییابیم که همه کارهایی که میکنیم در بهترین حالت برای ارزشهای خاصی است و البته اغلب کارهایمان را در بهترین حالت برای خودمان انجام می دهیم. تازه بهترین حالتش این است. نیت الهی و خدایی عملا جایی ندارد. نظرا هم جایی ندارد چرا که اصلا ما خدا را نمیشناسیم. نمیدانیم خدا چیست. حتی اگر هم گاهی میگوییم فلان کار را برای خدا انجام دادم، در واقع داریم برای تصور خودمان از خدا انجام میدهیم نه برای خود خدا. تصوراتی از قبیل خوبی، کمال، عدل، زیبایی، علم، قدرت و... . در بسیاری اوقات نیات ما به سطحی نازلتر از خودمان هم میرسد. آداب و رسوم و... از این قبیل اند. مخالف وجود آداب و رسوم نیستم اما برای ما اینها بت میشوند. جامعه برای ما بت میشود. قدرت قاهرهی حاکم بر سرزمین یا شهر یا محل کارمان، بت میشود. و ما حتی در این میان نفع و رضایت و حب خودمان را هم فراموش میکنیم چه برسد به ارزشها و تصورات ما از خدا و چه برسد به خود خدا؟
پس بهتر نیست که ابتدا این همه بت را بشکنیم و حداقل همه را در راستای خودمان یا همان ارزشها یا همان تصوراتمان از خدا و کمال و خوبی بدل سازیم؟ در هر کاری و هر لحظهای همان کاری را کنیم که به نظر درست است. نه آن کاری که به ما تحمیل میشود. اگر به این نتیجه رسیدی که باید ورزش کنی نباید به خاطر تحمیل جامعه و دیگران آن را به تعویق بیندازی یا فراموش کنی. و چقدر شهد تلخ شیراز در ضعیف شدن انسان در برابر این بتها نقش دارد. اگر به این نتیجه رسیدی که باید فلان کار را کنی نباید بترسی و به لرزه افتی. باور کن این ها هم جزو خوب بودن است. اگر میخواهی آدم خوبی باشی نمیشود فقط در تنهاییات آدم خوبی باشی. البته این به این معنی نیست که برای کارهایت مرز قائل نباشی و حوزه های شخصی و غیرشخصی و کاری و خانوادگی و دوستانه را از هم تفکیک نکنی. بلکه معنیش آن است که نترسی در برابر دیگران وجوه خوبت را قرار دهی. ترس هایی از تصورات خاص که مثلا نکند به من تیکه بیندازد، نکند من را مسخره کند، نکند بخواهد گیر بدهد که چرا فلان کار را میکنی و چرا فلان کار را نمیکنی. تو که میخواهی بر خلاف جریان تمام جهان حرکت کنی، اگر از این موارد بخواهی بترسی و جلو نروی عملا نمیتوانی کاری کنی.
نکتهی مهم: بی دلیل خودت را در معرض قرار نده. بلکه اگر بر اثر اتفاق در معرض قرار گرفتی مردانه به جنگ برو. چرا که انسان به جنگ از پیش باخته نمیرود اما اگر دشمن حمله کرد باید تو هم اسلحه بکشی نه این که به او نگاه کنی. دشمن، آدمها نیستند، دشمن، تاریخ نیست، دشمن، فرهنگ نیست، دشمن تنها بتهای ذهنیای است که ما از آدمها، تاریخ، فرهنگ و اجتماع و... میسازیم و باید شکست. برای شکست این بتها به دو کار نیاز داریم. بنشینیم فکر کنیم و ببینیم واقعا میارزد که حرف آن بت را گوش کنی؟ آیا واقعا آن بتها لیاقت پرستش دارند؟ آیا واقعا آن بتها توان ضربه زدن به من را دارند؟ سرگذشت بزرگان خلاف جریان را بخوانم و ببینم که چگونه مقابل جریانها ایستادگی میکردند و نمی شکستند. ژاندارک از آن افراد بود. محمد از آن افراد است. مسیح از آن افراد است. کار دوم هم این است که وقتی دشمن حمله میکند ما عقب ننشینیم و به پیش رویم. وقتی به خاطر تمسخر کسی یا تحقیر کسی وسوسه میشویم کاری را بکنیم یا نکنیم، به جنگ برویم و واقعا کاری که درست است را بکنیم نه کار دیگر.
و آن رنجهای غالبی که درگیرش بودم همه از این جنس بودند. از این جنس بودند که من برای خودم کار نمیکردم بگذریم که برای ارزشها و تصورهایم از خدا هم کار خاصی نمیکردم و بگذریم که برای خود خدا هم اصلا هیچ کاری تا به حال نکرده ام. نیت را عوض کن و دائم با خود صادق باش که برای چه کسی و چه چیزی داری این کار را میکنی. حتی اگر برای دیگران هم میکنی، اول از همه به آن آگاه باش! بعد اگر بتوانی مقابله کنی و ثابت قدم بمانی (البته ثابت قدم در برابر حرف غلط نه مقابله با حرف درست دیگران)
در لحظات و موقعیتهای مختلف ناگهان انسان از چیز خاصی میترسد. نمیگویم کلا نباید ترسید بلکه میگویم ترس باید معقول باشد. هر دفعه باید ببینم واقعا مقابل چیز غلطی جا زده ام یا درست؟ و ببینم دقیقا از چه کیفیتی از تحقیر، تشویق، تمسخر یا هر کار دیگری رنجیده یا خوشحال میشوم؟ مثلا همین که شخصی به تو بگوید «داری فلان کار را میکنی؟» نوعی از رنجیدگی می آورد. باز هم تکرار میکنم معنی اش این نیست که مدام پیش افرادی بروی که تحقیر و سرزنش میکنند یا مدام پیش افرادی بروی که تشویقت میکنند بلکه باید خود را با انتزاع و تفکر آماده کنی و در شرایط پیشآمد بجنگی و نترسی.
این چنین است که میتوانی رنج غالب از نوع خاصی که درگیرش بودی را کم کم از بین ببری تا مگر تازه برای خودت کاری کنی :) تا بعد بتوانی برای ارزشها و تصوراتت از خدا کار کنی و تا بعد بتوانی برای خود خدا کار کنی که صادقانه بگویم مورد آخر را اصلا نمیدانم چیست که بخواهم ازش خوشم بیاید یا بدم بیاید.