و رضاک بالحاله التی انت علیها...
هر آن زمان که رنج میکشیم به فکر میافتیم. اما مستیِ خوشی، ما را متوهم میسازد و نیاز به تفکر را در ما خاموش میکند. تفکر در خود و تمایلات و نفسانیات خویش به رنج و خوشی ربط ندارد، تا زمانی که آگاهی کامل نداریم، نیازمند تفکریم. پرسش امروز من همین است: در حال خوشی چه وضعیتی بر ما چیره میشود که دیگر اضطرار به تأمل و تفکر در ما جایی ندارد؟
اوقات خوش زندگی من که باعث استغنای وهمی از تفکر شده اند، دو دسته بودند. دسته اول حال غفلت است از نوعی طبیعی و غریزی و همراه با سرمستی که پس از آن ناگهان انسان از خود میپرسد دارم چه کار میکنم؟ گاهی به این سوال فکر میکند و گاهی خیر. دسته دوم حال شبهآگاهی است که بیشباهت به جهل مرکب نیست. وضعیتی است که عطش نادانی خود را با شبهعلم و شبهآگاهی هایی رفع کرده ایم و با تکنیک هایی مثل مقایسه خود با دیگران، مقایسه حال خود با حال سابق خود، توجه زیاد به لطف و رحمت خدا و چسم پوشی از عدل و غضبش و... به توهم دانایی دچار میشویم و حتی اگر توهم دانایی نداشته باشیم، توهم کافی بودن دانش خود را داریم و این نفس بهش برنمیخورد که اگر دانش کافی داری پس چرا وضع زندگی ت بهتر نمیشود؟ چرا رضایت نداری. چرا نمیتوانی کار خاصی بکنی؟
از وقتی برای بار دوم و سوم با شهاب صحبت کردم، حس خوشی در من زنده شده و چون میلم به شراب تلخ شیراز کم شده و به دلیل چند نشانهی دیگر، به خود رضایت دادهام. اما این رضا حاصلی جز خمودگی ندارد. این رضا ما را در دست انداز میگذارد و سرعت ما را میکاهد.
این که سراغ شهاب رفتم به خاطر این بود که در آخرین توصیفاتم به این رسیده بودم که بیبرنامگی و آشفتگی و سردرگمی و این حیرت که «چه کنم؟» یکی از مهمترین عوامل کژروی است. اگر تا چند وقت پیش خود تنبلی را عاملی جدی میدانستم، حالا بی برنامه بودن و سردرگمی را عامل تنبلی میپندارم. اگر با برنامه پیش رفتم و باز تنبلی به آن شکل افراطیش به سراغم آمد باید چارهای دیگر کنم. اما علی الحساب به همین برنامه و شروع برنامه برسم. وقتی در برنامه حرکت کنی و کارها را طبق برنامه پیش ببری، باز به چالش برمیخوری و اضطرار تفکر را میچشی. اما اگر همینطور بنشینی و رو به مانیتور نگاه کنی، تأملی رخ نمیدهد.