نقطه آغاز وجود ندارد!
چرا همیشه به دنبال این بودم که نقطه آغاز را تکان دهم؟ گرچه نقطه آغاز یکی از راحتترین راههای تغییر است، اما تنها راه نیست و چه بسا کارهای دیگری هم لازم است. این که همه چیز را حواله دهیم به نقطه آغاز، ما را از چیزهایی غافل میکند و راه عصیان را بازتر میکند و اساسا ایراد معرفت شناختی دارد. این که همه چیز را گردن نقطه آغاز بیندازیم، اولا باعث میشود پس از نقطه آغاز دیگر شل کنیم. میگوییم خب نقطه آغاز شروع شد، دیگر! پس از من کاری ساخته نیست. (کاری که همین چند روز پیش کردم.) این نگاه راه عصیان را بازتر میکند. ثانیاً باید توجه کنم که تمام مواردی که بررسی شان میکنم، یک فرایندی است که گرچه با هر نوعی از نافرمانی شروع میشود، اما هر دفعه با شهد تلخ شیراز به پایان رسیده. ثالثاً این که خود را پس از وقوع لحظه آغاز، بی سلاح بپنداریم دو ایراد دارد: یکی این که اگر معتقدیم پس از آغاز دیگر راه برگشت نداریم، پس چگونه میشود که این فرایند پایان می یابد؟ دیگر این که اگر پس از آغاز، خود را بی اراده میبینیم پس چگونه است که توقع داریم همان آغاز را هم بتوانیم جلویش بایستیم؟ خیلی دقت میخواهد. باید به دقت زمانی لحظه آغاز توجه کنیم. آن چیز که ما را به سوی خود میکشاند لحظه آغاز است؟ یا آن لحظه که انتخاب میکنیم، لحظه آغاز است؟ اساسا این دو لحظه چقدر جدا از هم اند؟ همان موقع که ما به آن چیز توجه میکنیم، آرام آرام داریم انتخاب میکنیم. حال اگر باز به توجه ادامه دهیم، به یک سو میرویم و اگر به توجه ادامه ندهیم یا به چیز دیگری توجه کنیم، به سویی دیگر میرویم. اساسا نقطه آغاز به معنای خالصش وجود ندارد. ما همیشه داریم در ادامهی گذشته ای طولانی نفس میکشیم و پیش میرویم. تنها در لحظاتی خدا لطف میکند و به ما حق انتخاب اندکی میدهد. ما را از پیامدهای اعمال خودمان حفظ میکند و باعث میشود دوباره ادراک کنیم و بینا شویم و لحظه بینایی لحظه انتخاب است. اما اگر انتخاب غلط کنیم در واقع «پوشانده ایم» و من کفر فان الله... . این دو سوال و تامل، آشکار میکند که حواله دادن همه ایرادات به لحظه آغاز، درست نیست. بشر از لحظه آغاز، آرام آرام اراده ش تحلیل میرود تا جایی که در آن لحظهی سرکشیدن شهد تلخ شیراز مطلقاً بی اراده است. این یعنی هر چه جلوتر میرویم، گرچه انتخاب دوباره سخت است، اما شدنی است. و هر لحظه که بگذرد سخت تر میشود. ملتفت بودن به این نکته باعث میشود انسان به سرعت به دنبال انتخاب دوباره و بازگشت، پیش از به اوج رسیدن باشد.
امید مهمترین معیار انتخاب ما انسان ها است. و چه بسا تنها معیار درست است. ما در میانه انتخاب بین دین و دنیا، خدا و خرما، خلق و حق، ظلمت و نور، و... یکی از مهمترین معیارهایمان امید است. راه دنیا و خلق و ظلمت، راهی پرلذت و پررنج است. راه حق و دین و نور هم پر از رنج و لذت است. پس نمیتوان بر اساس رنج و لذت انتخاب کرد. حتی میزان لذت و رنج هم معیار خوبی نیست. چرا که اصلا معلوم نیست در هر کدام از این راه ها چقد لذت و چقدر رنج وجود دارد. اما چیزی که وجه تمایز جدی این دو گزینه است، امید است. در راه ظلمت، گرچه لذت میبری، امیدی نیست که خدا لذتت را مدام قرار دهد، اما در راه نور امید داری که خدا اگر هم در این دنیا لذتت را کم کند یا پایان دهد، پس از مرگ لذت مدام داری. امید این است. اگر در راه غلط باشی و رنجی به سراغت بیاید، تو چون امیدی نداری به پس از مرگ، رنج مضاعف و ملال و ملامت به سراغت می آید. اما وقتی در راه درست باشی و رنج به سراغت بیاید، امید، تو را زنده نگه میدارد. در واقع آن چیزی که باعث میشود، رنج فعلی تبدیل به رنج مضاعف و رنج غالب و پریشانی و تنهایی و حس سردرگمی و آخرخطی نشود، امید است. امید به این که این رنج گرچه هست اما ایرادی ندارد. تقصیر من که نیست. رنج است دیگر. چاره ای از آن نیست اما بن بست و ته مسیر هم نیست. آن را میپذیری. و جالب است در دو مورد گذشته نوعی سردرگمی و ملال و پریشانی بود که منجر به سرکشیدن شهد تلخ شیراز شد.
اگر در لحظاتی که دچار میشویم و مبتلا میشویم و درمانده میمانیم و فکر میکنیم نقطه آغاز سر برآورده باید به این نکته توجه کرد و با التفات به این امور، راه درست را انتخاب کنیم. این دفعه خیلی عجیب بود. از آن جا که فکر میکردم همه چیز به خاطر نقطه آغاز است، پس از گذشت چند روز دوری و پرهیز، ناگهان رفتم سراغ شدیدترین و ناجورترین نوع شهد تلخ شیراز. وقتی نشستم آن مسائل آماری جمعیتی ملالآور را حل کردم، لحظه ای به خود آمدم و دیدم چقدر از خودبیگانه شده ام. چقدر بی هویت و سردرگم شده ام. انگار معلوم نبود دارم کدام قسمت از پازل زندگی را تکمیل میکنم. و همین مقدمه ای شد برای شهد تلخ. بعد از آن شب، خیلی اوضاع بد شد. صبح به موقع بیدار نشدم و نمازم قضا شد. و دومینویی همه چیز رفت جلو. اما ای کاش همان لحظه که به خود آمدم و اخطاری درونم حس کردم، تغییری حاصل میکردم. مثلا نیاز نبود حتما آن تمرین را تا آخر شب حل کنم. میگذاشتم فردا صبح حل کنم. چه بسا همین کافی می بود برای آن لحظه. ما همیشه
وقتی میخواهم به کار درست مشغول شوم لیست بلندبالایی از کارهای نکرده در ذهنم پدیدار میشود و امور به ظاهر درست، مانع میشوند تا کار درست متناسب با شرایط را انجام دهم. اما وقتی میخواهم به کار غلط لذتبخش مشغول شوم، اموری یاری میرسانند تا آن لیست بلندبالای کارهای درست را فراموش کرده و در غفلت به عمل غلطم بپردازم.
ایراد این است که برنامه ریزی ندارم. حالا برنامه ریزی تنها علتش کمبود زمان و امکانات و ازدیاد مسئولیت و کارها و... نیست. علت مهمتر برنامه ریزی مطمئن شدن از این است که برای خدا دارم کار میکنم. برای خدا کار کردن یعنی اولویت ها را آن میزان که در آن لحظه لازم بوده به دست آورده ام و بر اساس آن اولویت ها دارم کار میکنم. اگر زندگی اینگونه باشد دیگر سردرگمی رخ نمیدهد. ناگهان وسط کار به خود نمی آییم که چه شد؟؟ این که در دو روز گذشته دائم فکر کردن به مساله کار تحقیقی رنجم میداد به خاطر همین بود که راه زندگی م مشخص نبود. جهت کلی ش معلوم است اما کف زمین معلوم نیست چه میکنم.
جمله بسیار مهمی در مطلب پیش بود که فقط باید به همین عمل کرد:
«اما اگر در همان لحظهی آگاهی و هشیار شدن، بی درنگ به عمل مطلوب مشغول شویم، دچار این پوشاندن ها و دروغ های پی در پی نمیشویم.»
و البته این بار نباید فراموش کرد که همه چیز بر گردن نقطه آغاز نیست. اصلا نقطه آغاز وجود ندارد. هر چه هست لحظات پی در پی ای است که هر یک به میزانی بر ما اجبار بار میکنند و به میزانی به ما اختیار میدهند. لحظات هشیاری داریم و لحظات غفلت. گاهی حتی هشیار میشویم اما اجبار هنوز پابرجا است اما باز بهتر از غفلت است. در لحظات غفلت اساسا هیچ تکلیفی بر ما بار نیست. در لحظات هشیاری است که باید حواسمان باشد. منظورم از غفلت همان لحظاتی است که به خود و مسیر خود آگاه نیستیم و پس از گذشت مدتی ناگهان از خود میپرسیم: «دارم چکار میکنم؟» وقتی این سوال را پرسیدیم ولو در مسیر نباشیم، دیگر هشیار شده ایم. حالا که هشیار شده ایم گرچه در مسیر نیستیم و سخت است بازگشت، اما به هر حال میتوانیم و اندک اراده ای داریم. پس هشیاری تنها امر ارادهآفرین نیست، هر چند اراده بدون هشیاری ممکن نیست. در واقع بشر در طول زندگی، با موانع مختلف درونی و بیرونی مواجه است که غیر از غفلت است و موجب تحدید اراده. اما این موانع گاهی سفت و سخت و فراوان است و گاه کم و اندک. و البته در اغلب موارد این موانع در طول زمان با شیب ملایمی رو به کم و زیاد یا سفت و شل شدن، می آورند. مثلا ممکن است من بخواهم کتابی را بخوانم و این کتاب در پازل زیست درست، جایگاهش مشخص است. مثلا قرار است این کتاب را بخوانم. در لحظه ای ممکن است من از صبح تا ظهر، نتوانم بخوانم چون دخترخاله ام در خانه مان است و حواسم را پرت میکند. این یک مانع بیرونی است. یا مثلا کتاب به صورت پی دی اف باشد و چشمم درد گرفته باشد. یا مثلا شب قبلش نخوابیده باشم و صبح تا ظهر خوابم بیاید. اینها موانع بیرونی است. یک وقت هم ممکن است من بخواهم کتاب را بخوانم اما جذابیتی برایم ندارد. یا فیلمی وجود دارد که دلم میخواهد آن را ببینم. یا غذای خوشمزه ای هست که میخواهم آن را بخورم. این ها موانع درونی است. گرچه این موانع بیرونی و درونی در نسبت با هم اند و میتوانند بر هم اثر بگذارند. مثلا این که من فلان غذای خوشمزه را بخورم در این که خوابم بگیرد و شهوتم بالا برود و... تاثیر دارد. اولی درونی است و دومی تا حدی بیرونی است. در کل این موانع وجود دارند. در لحظاتی این موانع، شدت کمتری دارند. مثلا در حالتی که یک فیلم جذاب در سویی وجود دارد و کتاب در سویی دیگر، شاید مانع شدت کمتری داشته باشد تا زمانی که پیتزا خوردن با دوستان در سویی دیگر. خیلی پیچیده است اما بالاخره اجمالا میدانیم که این موانع کم و زیاد میشوند. در لحظاتی که موانع کم و بی رمق اند مسئولیت ما بیشتر است و اگر در این لحظات دست به انتخاب درست بزنیم حداقل در شرایط سخت تر احتمال این که «بپوشانیم» و حق را نبینیم کمتر میشود چرا که به حالتی دومینویی، اینها به هم ربط دارند. پس ما سیکل های پی در پی آغاز و پایان نداریم. چه این که این دفعه اصلا آن طور که میپنداشتم پایانی وجود نداشت. ما لحظات بالا و پایین و پست و بلند داریم. لحظات نسبتا آزاد و نسبتا مجبور داریم. هر جه در لحظات نسبتا آزاد عمل درست انجام دهیم در لحظات بعد هم نسبتاً آزاد باقی میمانیم و شدت اجبارهای بعدی کاسته میشود. اما اگر در هر لحظه کار غلط را انتخاب کنیم، آرام آرام اراده خود را محدود میکنیم. و ابزار این محدود شدن اراده، محدود شدن ادراک است. وقتی دیگر اموری را که پیش از این میفهمیدی نمیفهمی، یعنی ادراک ت دچار اشکال شده و این همان «پوشاندن»ی است که به طور تدریجی و بر مبنای انتخاب ها و شاید دیگر امور رخ میدهد. همین دو روز اخیر ادراکم به شکل عجیبی نابود شده بود. اصلا نمیفهمیدم چه میگذرد. هر چه میخواستم به خودم فکر کنم نمیشد. خود را نمیفهمیدم. از خواص رنج و لذت غالب همین ناآگاهی از خویش است. همین ناآگاهی و محدودیت ادراکی است که محدودیت ارادی میآورد.