مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ق.ظ

آغاز خاموش، فرجام پرماجرا

راستی روزی هست که ولو اندک به یاد زهره سرخوش و دوران رنج و لذتم نیفتم؟ بعید می‌دانم.

بخشی از زندگی‌م بود که گاه برایم خنده‌دار است گاه پشیمان‌کننده و حسرت‌آور و گاه ترسناک. بگذریم. دغدغه‌ام نیست.

 

قصه دوباره ورق خورد. فصل جدیدی باز شد. پیش از این کمتر به لحظه‌ی آغاز عصیان توجه می‌کردم. حقیقتاً هر کدام از ما اگر گناه می‌کنیم، در آن لحظه نیست که تازه به فکر نافرمانی می‌افتیم، پیشینه‌ای دارد که ذهن ما را آماده می‌کند برای پذیرش گناه. وگرنه قاطعانه از آن فرار می‌کردیم. حتی در لحظه‌ی مواجهه تعجب می‌کردیم و چاه و درّه‌ی عمیق زیر پای‌مان را حس می‌کردیم. می‌دیدیم. در چند روز اخیر به لحظه‌ی آغاز خیلی توجه می‌کردم. در لحظه‌ی آغاز هنوز به کارهای بسیار بد فکر نمی‌کنم. در لحظه‌ی آغاز و در بعضی موارد تا آخرین لحظه‌ی پایان، راه درست را می‌دانم و دچار فریب و تردید معرفت‌شناختی نمیشوم. لحظه‌ی شروع، نوعی از هواپرستی در خود دارد که آدم را از کاهل و غافل می‌کند. بهتر بگویم لحظه آغاز، لحظه‌ی تغافل است و این تغافل آرام آرام تبدیل به غفلت واقعی می‌شود. این ها را که می‌گویم در مصداق دو سه روز اخیر خودم دیده‌ام و شاید کاملا قابل تعمیم نباشد اما خب این اولین تجربه‌ی دقیق و ناظرانه‌ی من بود. در این مورد لحظه‌ی آغاز از درون یک خواب شروع شد و حدس میزنم حتی از پیش از آن شروع شده باشد. خوابی دیدم که در آن ماهرویی به حق زیبا وجود داشت که حتی پرده از اندام و سر خود هم برنداشته بود اما من در حضورش دلتنگش بودم. حس جنسی خاصی هم نداشتم. فقط محبت او را می‌چشیدم و لذت می‌بردم. شرم و حیایی هم میان من و او بود که مرا از امور دیگر باز می‌داشت. به قدری زیبا بود و به قدری به او محبت داشتم در فردای آن روز ساعتی نبود که به آن فکر نکنم. عجب موجود عجیبی است انسان! به یک خواب این چنین دلبسته می‌شود. هنوز فکر می‌کنم آن خواب، واقعی بود و هنوز در خواب منتظرش هستم و نمی‌توانم قبول کنم که آن خواب، خیال بود و تمام. نه این که می‌دانم خیال است اما نمی‌توانم قبول کنم، اصلا مطمئن نیستم که خیال بود و واقعی نبود. امروز که دو شبانه روز می‌گذرد هم هنوز به یادش که می‌افتم سینه‌ام گشوده می‌شود و در خود شوری حس می‌کنم. از آن زمان به بعد بود که گرچه قلبم رقیق شده بود و عبادت خدا را با احساس بغل می‌کردم اما به چیز دیگری فکر می‌کردم؛ و این دست خودم نبود. یادم رفت بگویم که ما از آغاز عصیان تا پایان آن، در واقع از نقطه‌ی اراده شروع می‌کنیم و آرام آرام اراده‌مان را از دست می‌دهیم. من هم از فردای آن خواب، اراده‌م داشت تحلیل می‌رفت و کاری نمی‌توانستم بکنم. هواخواهش شده بودم. اگر نبود عوامل خارجی، دائم در فکر آن خوبرو می‌بودم و لحظه‌ای از تخیل دوباره ش غافل نمی‌شدم. بعد از آن آرام آرام حب آن زیبا رو مرا به نفی دیگر چیزها کشاند چرا که آن حب از من همین «نفی» را می‌خواهد. حالا دیگر چیزها را (اعم از الهی یا غیرالهی) نفی کرده‌ام و از طرفی به آن زیبارو هم نرسیده‌ام. ناکامی بر من چیره شد و «حب و رنج» جای «حب و لذت» را گرفت. البته درستش این است که بگویم حب و رنج بر حب و لذت غلبه پیدا کرد. حب بود و محبوب نبود و امیدی هم به حضور محبوب نبود. پس این حب را چگونه خاموش کنم؟ این حب را چگونه سیراب کنم و رنجم را التیام بدهم؟ باز اگر امیدی به جضور محبوب بود، کمی غصه می‌خوردم و شعر می‌سرودم و کارهای دیگر می‌کردم تا محبوب از راه برسد؛ اما نبود. اینجا شهد تلخ شیراز تنها پاسخ بود و این بار که در همین چند لحظه پیش هم در حال چشیدنش بودم، در تلخ‌ترین حالت خودش بود. حقیقتاً تلخ بود. این که می‌گویم شهد شیراز تنها پاسخ بود ترجمان همان جبر و بی‌ارادگی دوران میانی و پایانی عصیان است. البته این لفظ عصیان و نافرمانی هم نوعی اکراه در خودش دارد. بهتر است به جای این کلمات بگویم «لجن‌مالی». اما بازگردم به لحظه‌ی آغاز لجن‌مالی. چرا آن شب آن خواب را دیدم و چرا اینقدر از آن خواب متاثر شدم؟ خیلی سخت است که علت اصلی را یافت اما حدس‌هایی دارم. آن شب قبل از خواب حتی بارها آیت‌الکرسی و اذکاری را خواندم و در خواب و بیداری بسیاری با خدا حرف زدم و نجوا کردم؛ اما چه شد که اینچنین در خواب به من حمله کردند؟ این لفظ «حمله» را شیخ خورشید به کار می‌برد. می‌گفت در خواب خیلی به آدم حمله می‌کنند. حدسم این است که انیمیشنی که شب قبلش می‌دیدم تأثیر زیادی گذاشته باشد. انیمیشن «نغمه‌ی عشیره و صدق» را دیدم. خیلی احساساتم را رقیق کرد این انیمیشن. اما چرا آن انیمیشن را دیدم؟ نقطه آغاز انتخابم دیدن ویدئوی جدید خرگوش شاد و سنجاب مست بود. خرگوش شاد نام این انیمیشن را آورد و سنجاب مست دست خود را با حالی شرمگین و در تأمل و جاخورده به روی صورت خود گذاشت. ماجرا این بود که سنجاب، خیلی زود به گریه می‌افتد و خرگوش مست می‌خواست بگوید که چقدر زود به گریه می‌افتد. او هم موسیقی پایانی انیمیشن نغمه عشیره و صدق را برایش پخش کرد و سنجاب و باحالی رقیق و لطیف و ظریف در جا به گریه افتاد. خجالت می‌کشم که بگویم واقعا در آن لحظه از ویدئو خیلی لذت بردم. احساساتم به جوش آمد و دوست داشتم در آن جا می‌بودم و سنجاب مست را در آغوش می‌کشیدم و دلداری‌ش می‌دادم. در بعضی لحظات و نه همیشه خوشم می‌آید کسی در لحظه‌ای به نوعی عجز و غصه‌ی خود را نشان دهد و خود عاجز باشد از بازگشت به خوشی و من دلداری‌ش دهم و تکیه‌گاهش باشم و او در آغوشم احساس آرامش کند. همین که فردی باشد که در کنارم و به واسطه‌ی من احساس آرامش کند مرا خیلی خوشحال می‌کند. این آن چیزی بود که مرا نسبت به انیمیشن نغمه عشیره و صدق مشتاق کرد. چرا که مرا یاد همین خیالات می‌انداخت و احساساتم را رقیق می‌کرد. حدسم این است که این انیمیشن و آن ویدئوی سنجاب و خرگوش منجر به آن خواب شد. من بارها شده بود که میرفتم آن بخش چند ثانیه ای که در آن سنجاب مست، با حالی مست اشک می‌ریخت را نگاه می‌کردم و سرشار میشدم. بسیار لذت بخش بود. اصلا سنجاب مست در چند ماه اخیر بخش مهمی از زندگی مرا اشغال کرده و همیشه سعی در پنهان کردن آن بخش از وجودم دارم. نه تنها برای دیگران، گاهی برای خودم هم پنهانش می‌کنم. باز شیخ خورشید به کمک می‌آید. این بخش پنهان وجودم را دیده بود و همیشه می‌گفت تو باید زودتر ازدواج کنی. راست می‌گوید تنها موقعی این بخش از وجودم آرام می‌شود که ازدواج کنم و می‌دانم که تازه بعد از ازدواج می‌فهمم که چه آرزوی پردردسر و مزخرفی بود آن خیالات. الان هم می‌دانم که آرزوی پردردسر و مزخرف و بعد از مدتی و در لحظاتی رنج‌آور است. اما نمی‌توانم راحت از آن دل بکنم. باید ازدواج کنم تا با حقیقت این آرزوی دور راحت‌تر آشنا شوم و از آن دل بکنم. اما الان نمی‌توانم از آن دل بکنم. الان هم می‌شود از طرقی آن را رها کرد اما نمیدانم چه طریقی و همانطور که شیخ خورشید می‌گفت خیلی سخت است. به قول نهال عاقل، ازدواج مثل یک بشکه نجاست است که 5 سانتی‌متر عسل روی آن ریخته‌اند. اول از آن عسل می‌خوریم و سرخوشیم و آرام آرام به آن نجاست می‌رسیم. خیلی عمیق بود. حالا من می‌گویم همین درون ناآرام و هواخواه ما است که آن 5 سانتی متر عسل را برایمان خلق می‌کند وگرنه کلش نجاست است. کل دنیا نجاست است. اما تا زمان ازدواج چه کنم؟ شیخ خورشید یک توصیه ای داشت و آن هم این بود که داستان‌های عشقی نخوان و به جایش داستان‌های حماسی بخوان. داستان هم حالا میتواند فیلم باشد همین ویدئو ها باشد میتواند اینستاگرام باشد و... . نمیخواهم بگویم این توصیه موقتا برای تا لحظه ازدواج است، اتفاقا تا زمانی که این نیاز و این نقطه ضعف در من وجود دارد باید به این توصیه عمل کنم. اما اصلا رغبت نمیکنم. لحظات احساسی و عاطفی برایم خیلی شیرین است اما لحظات جنگی و حماسی برایم آنقدر جذاب نیست. اما با این مدل آغازنگری تقریبا برایم مسجل شد که باید تن بدهم به این تغییر ژانر. چون گویا پس از این انتخاب ژانر، دیگر کمتر چیزی اختیاری است. به نحوی نرم اراده‌ی آدمی تحت الشعاع قرار میگیرد و این همان آغاز لجن‌مالی است. باید سعی کنم در لحظات غیرلجن‌مالی مثل الان، به امور حماسی و قدرت‌محور توجه کنم و از امور لطیف و عاشقانه و زن و شوهری و عاطفی دوری کنم تا ببینم آیا می‌توانم این حس حماسی درونی‌ام را بیدار کنم تا آن حس رقیق و لطیف دختردوست‌م را از حال سرکشی به بند بکشانم و آرام آرام، به حال متعادل انسانی خداپسند، برسانم یا نه.

 

مورد دیگر هم حسن معاشرت با نزدیکان بود که بسیار سخت‌تر از حسن معاشرت با دوستانی است که دیر به دیر آن‌ها را می‌بینیم. پدر و مادر و دوستان نزدیک، از این جنس اند. این که می‌گویند «دوری و دوستی» هم از این حقیقت پرده برمی‌دارد. افراد برایشان راحت‌تر است که آن میزان که دلشان می‌خواهد با افراد ارتباط داشته باشند و نه بیشتر. اساساً عمده اختلافات عاطفی (اعم از غم‌گونه‌ها و خشم‌گونه‌ها) ناشی از همین است که یک طرف می‌خواهد زمان بیشتری یا در موقعیت خاصی با طرف مقابل ارتباط داشته باشد اما طرف دیگر، در آن موقعیت و در آن زمان می‌خواهد تنها باشد و وقتی طرف اول به او نزدیک می‌شود، طرف دوم حس می‌کند به تنهایی او تجاوز شده. چاره چیست؟ نمیتوانم الان به این سوال پاسخ دهم. چون دوستان آمده‌اند و تمرکز ندارم.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

آغاز خاموش، فرجام پرماجرا

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ق.ظ

راستی روزی هست که ولو اندک به یاد زهره سرخوش و دوران رنج و لذتم نیفتم؟ بعید می‌دانم.

بخشی از زندگی‌م بود که گاه برایم خنده‌دار است گاه پشیمان‌کننده و حسرت‌آور و گاه ترسناک. بگذریم. دغدغه‌ام نیست.

 

قصه دوباره ورق خورد. فصل جدیدی باز شد. پیش از این کمتر به لحظه‌ی آغاز عصیان توجه می‌کردم. حقیقتاً هر کدام از ما اگر گناه می‌کنیم، در آن لحظه نیست که تازه به فکر نافرمانی می‌افتیم، پیشینه‌ای دارد که ذهن ما را آماده می‌کند برای پذیرش گناه. وگرنه قاطعانه از آن فرار می‌کردیم. حتی در لحظه‌ی مواجهه تعجب می‌کردیم و چاه و درّه‌ی عمیق زیر پای‌مان را حس می‌کردیم. می‌دیدیم. در چند روز اخیر به لحظه‌ی آغاز خیلی توجه می‌کردم. در لحظه‌ی آغاز هنوز به کارهای بسیار بد فکر نمی‌کنم. در لحظه‌ی آغاز و در بعضی موارد تا آخرین لحظه‌ی پایان، راه درست را می‌دانم و دچار فریب و تردید معرفت‌شناختی نمیشوم. لحظه‌ی شروع، نوعی از هواپرستی در خود دارد که آدم را از کاهل و غافل می‌کند. بهتر بگویم لحظه آغاز، لحظه‌ی تغافل است و این تغافل آرام آرام تبدیل به غفلت واقعی می‌شود. این ها را که می‌گویم در مصداق دو سه روز اخیر خودم دیده‌ام و شاید کاملا قابل تعمیم نباشد اما خب این اولین تجربه‌ی دقیق و ناظرانه‌ی من بود. در این مورد لحظه‌ی آغاز از درون یک خواب شروع شد و حدس میزنم حتی از پیش از آن شروع شده باشد. خوابی دیدم که در آن ماهرویی به حق زیبا وجود داشت که حتی پرده از اندام و سر خود هم برنداشته بود اما من در حضورش دلتنگش بودم. حس جنسی خاصی هم نداشتم. فقط محبت او را می‌چشیدم و لذت می‌بردم. شرم و حیایی هم میان من و او بود که مرا از امور دیگر باز می‌داشت. به قدری زیبا بود و به قدری به او محبت داشتم در فردای آن روز ساعتی نبود که به آن فکر نکنم. عجب موجود عجیبی است انسان! به یک خواب این چنین دلبسته می‌شود. هنوز فکر می‌کنم آن خواب، واقعی بود و هنوز در خواب منتظرش هستم و نمی‌توانم قبول کنم که آن خواب، خیال بود و تمام. نه این که می‌دانم خیال است اما نمی‌توانم قبول کنم، اصلا مطمئن نیستم که خیال بود و واقعی نبود. امروز که دو شبانه روز می‌گذرد هم هنوز به یادش که می‌افتم سینه‌ام گشوده می‌شود و در خود شوری حس می‌کنم. از آن زمان به بعد بود که گرچه قلبم رقیق شده بود و عبادت خدا را با احساس بغل می‌کردم اما به چیز دیگری فکر می‌کردم؛ و این دست خودم نبود. یادم رفت بگویم که ما از آغاز عصیان تا پایان آن، در واقع از نقطه‌ی اراده شروع می‌کنیم و آرام آرام اراده‌مان را از دست می‌دهیم. من هم از فردای آن خواب، اراده‌م داشت تحلیل می‌رفت و کاری نمی‌توانستم بکنم. هواخواهش شده بودم. اگر نبود عوامل خارجی، دائم در فکر آن خوبرو می‌بودم و لحظه‌ای از تخیل دوباره ش غافل نمی‌شدم. بعد از آن آرام آرام حب آن زیبا رو مرا به نفی دیگر چیزها کشاند چرا که آن حب از من همین «نفی» را می‌خواهد. حالا دیگر چیزها را (اعم از الهی یا غیرالهی) نفی کرده‌ام و از طرفی به آن زیبارو هم نرسیده‌ام. ناکامی بر من چیره شد و «حب و رنج» جای «حب و لذت» را گرفت. البته درستش این است که بگویم حب و رنج بر حب و لذت غلبه پیدا کرد. حب بود و محبوب نبود و امیدی هم به حضور محبوب نبود. پس این حب را چگونه خاموش کنم؟ این حب را چگونه سیراب کنم و رنجم را التیام بدهم؟ باز اگر امیدی به جضور محبوب بود، کمی غصه می‌خوردم و شعر می‌سرودم و کارهای دیگر می‌کردم تا محبوب از راه برسد؛ اما نبود. اینجا شهد تلخ شیراز تنها پاسخ بود و این بار که در همین چند لحظه پیش هم در حال چشیدنش بودم، در تلخ‌ترین حالت خودش بود. حقیقتاً تلخ بود. این که می‌گویم شهد شیراز تنها پاسخ بود ترجمان همان جبر و بی‌ارادگی دوران میانی و پایانی عصیان است. البته این لفظ عصیان و نافرمانی هم نوعی اکراه در خودش دارد. بهتر است به جای این کلمات بگویم «لجن‌مالی». اما بازگردم به لحظه‌ی آغاز لجن‌مالی. چرا آن شب آن خواب را دیدم و چرا اینقدر از آن خواب متاثر شدم؟ خیلی سخت است که علت اصلی را یافت اما حدس‌هایی دارم. آن شب قبل از خواب حتی بارها آیت‌الکرسی و اذکاری را خواندم و در خواب و بیداری بسیاری با خدا حرف زدم و نجوا کردم؛ اما چه شد که اینچنین در خواب به من حمله کردند؟ این لفظ «حمله» را شیخ خورشید به کار می‌برد. می‌گفت در خواب خیلی به آدم حمله می‌کنند. حدسم این است که انیمیشنی که شب قبلش می‌دیدم تأثیر زیادی گذاشته باشد. انیمیشن «نغمه‌ی عشیره و صدق» را دیدم. خیلی احساساتم را رقیق کرد این انیمیشن. اما چرا آن انیمیشن را دیدم؟ نقطه آغاز انتخابم دیدن ویدئوی جدید خرگوش شاد و سنجاب مست بود. خرگوش شاد نام این انیمیشن را آورد و سنجاب مست دست خود را با حالی شرمگین و در تأمل و جاخورده به روی صورت خود گذاشت. ماجرا این بود که سنجاب، خیلی زود به گریه می‌افتد و خرگوش مست می‌خواست بگوید که چقدر زود به گریه می‌افتد. او هم موسیقی پایانی انیمیشن نغمه عشیره و صدق را برایش پخش کرد و سنجاب و باحالی رقیق و لطیف و ظریف در جا به گریه افتاد. خجالت می‌کشم که بگویم واقعا در آن لحظه از ویدئو خیلی لذت بردم. احساساتم به جوش آمد و دوست داشتم در آن جا می‌بودم و سنجاب مست را در آغوش می‌کشیدم و دلداری‌ش می‌دادم. در بعضی لحظات و نه همیشه خوشم می‌آید کسی در لحظه‌ای به نوعی عجز و غصه‌ی خود را نشان دهد و خود عاجز باشد از بازگشت به خوشی و من دلداری‌ش دهم و تکیه‌گاهش باشم و او در آغوشم احساس آرامش کند. همین که فردی باشد که در کنارم و به واسطه‌ی من احساس آرامش کند مرا خیلی خوشحال می‌کند. این آن چیزی بود که مرا نسبت به انیمیشن نغمه عشیره و صدق مشتاق کرد. چرا که مرا یاد همین خیالات می‌انداخت و احساساتم را رقیق می‌کرد. حدسم این است که این انیمیشن و آن ویدئوی سنجاب و خرگوش منجر به آن خواب شد. من بارها شده بود که میرفتم آن بخش چند ثانیه ای که در آن سنجاب مست، با حالی مست اشک می‌ریخت را نگاه می‌کردم و سرشار میشدم. بسیار لذت بخش بود. اصلا سنجاب مست در چند ماه اخیر بخش مهمی از زندگی مرا اشغال کرده و همیشه سعی در پنهان کردن آن بخش از وجودم دارم. نه تنها برای دیگران، گاهی برای خودم هم پنهانش می‌کنم. باز شیخ خورشید به کمک می‌آید. این بخش پنهان وجودم را دیده بود و همیشه می‌گفت تو باید زودتر ازدواج کنی. راست می‌گوید تنها موقعی این بخش از وجودم آرام می‌شود که ازدواج کنم و می‌دانم که تازه بعد از ازدواج می‌فهمم که چه آرزوی پردردسر و مزخرفی بود آن خیالات. الان هم می‌دانم که آرزوی پردردسر و مزخرف و بعد از مدتی و در لحظاتی رنج‌آور است. اما نمی‌توانم راحت از آن دل بکنم. باید ازدواج کنم تا با حقیقت این آرزوی دور راحت‌تر آشنا شوم و از آن دل بکنم. اما الان نمی‌توانم از آن دل بکنم. الان هم می‌شود از طرقی آن را رها کرد اما نمیدانم چه طریقی و همانطور که شیخ خورشید می‌گفت خیلی سخت است. به قول نهال عاقل، ازدواج مثل یک بشکه نجاست است که 5 سانتی‌متر عسل روی آن ریخته‌اند. اول از آن عسل می‌خوریم و سرخوشیم و آرام آرام به آن نجاست می‌رسیم. خیلی عمیق بود. حالا من می‌گویم همین درون ناآرام و هواخواه ما است که آن 5 سانتی متر عسل را برایمان خلق می‌کند وگرنه کلش نجاست است. کل دنیا نجاست است. اما تا زمان ازدواج چه کنم؟ شیخ خورشید یک توصیه ای داشت و آن هم این بود که داستان‌های عشقی نخوان و به جایش داستان‌های حماسی بخوان. داستان هم حالا میتواند فیلم باشد همین ویدئو ها باشد میتواند اینستاگرام باشد و... . نمیخواهم بگویم این توصیه موقتا برای تا لحظه ازدواج است، اتفاقا تا زمانی که این نیاز و این نقطه ضعف در من وجود دارد باید به این توصیه عمل کنم. اما اصلا رغبت نمیکنم. لحظات احساسی و عاطفی برایم خیلی شیرین است اما لحظات جنگی و حماسی برایم آنقدر جذاب نیست. اما با این مدل آغازنگری تقریبا برایم مسجل شد که باید تن بدهم به این تغییر ژانر. چون گویا پس از این انتخاب ژانر، دیگر کمتر چیزی اختیاری است. به نحوی نرم اراده‌ی آدمی تحت الشعاع قرار میگیرد و این همان آغاز لجن‌مالی است. باید سعی کنم در لحظات غیرلجن‌مالی مثل الان، به امور حماسی و قدرت‌محور توجه کنم و از امور لطیف و عاشقانه و زن و شوهری و عاطفی دوری کنم تا ببینم آیا می‌توانم این حس حماسی درونی‌ام را بیدار کنم تا آن حس رقیق و لطیف دختردوست‌م را از حال سرکشی به بند بکشانم و آرام آرام، به حال متعادل انسانی خداپسند، برسانم یا نه.

 

مورد دیگر هم حسن معاشرت با نزدیکان بود که بسیار سخت‌تر از حسن معاشرت با دوستانی است که دیر به دیر آن‌ها را می‌بینیم. پدر و مادر و دوستان نزدیک، از این جنس اند. این که می‌گویند «دوری و دوستی» هم از این حقیقت پرده برمی‌دارد. افراد برایشان راحت‌تر است که آن میزان که دلشان می‌خواهد با افراد ارتباط داشته باشند و نه بیشتر. اساساً عمده اختلافات عاطفی (اعم از غم‌گونه‌ها و خشم‌گونه‌ها) ناشی از همین است که یک طرف می‌خواهد زمان بیشتری یا در موقعیت خاصی با طرف مقابل ارتباط داشته باشد اما طرف دیگر، در آن موقعیت و در آن زمان می‌خواهد تنها باشد و وقتی طرف اول به او نزدیک می‌شود، طرف دوم حس می‌کند به تنهایی او تجاوز شده. چاره چیست؟ نمیتوانم الان به این سوال پاسخ دهم. چون دوستان آمده‌اند و تمرکز ندارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۲
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی