توچال
توچال که میروی از امیری که کمی بالاتر میروی مدام خود را به قله نزدیک میبینی. فکر میکنی همین بلندیای که میبینی قله است اما خیال باطل! یه عالمه از این بلندی ها هست که فکر میکنی قله است، اما قله نیست.
مسیر زندگی عبد مثل فتح دماوند نیست. مثل فتح توچال است. دماوند از اول قله را میبینی و امیدت ناامید نمی شود. اما در توچال خیلی چیزها را قله میپنداری اما وقتی به آن میرسی میفهمی قله نیست.
وقت ندارم که درباره بسیار چیزها که رخ داده حرف بزنم. چون عنقریب است که دوستان برسند و من تمرکزم را از دست بدهم. اما فقط بگویم که از آن زمان که تصمیم گرفتم به سفر نور بروم، گویی اراده ها و گرایش هایم همه در یک چیز معنادار شدند و روز و شب، خواب و بیداریم جهت داشت. تا آن که دیگر سفر، کنسل شد. انگار که نخ تسبیح امورِ روز و شب م را پاره کرده باشند. خیلی عذاب آور بود و بدتر از آن دیگر محافظی برای خود نداشتم. حملات متعدد از نواحی مختلف شروع شد.
زود هم زمینگیر شدم. هنوز که هنوز است خدا مرا در برابر وساوس شهد تلخ شیراز حفاظت میکند، اما دیگر مثل گذشته نیست؛ خیلی سخت شده. زود درگیر میشوم. زود میخواهم آن را بچشم. و گاه در خواب و بیداری میچشم.
بعد از آن بود که عزم گذار و اراده آهنین برایم شد آرزو، نه امر تحقق یافته. اما حالا که خود را مضطر و عاجز و مُجبَر یافتم، گفتم از دستم که کار چندانی بر نمیآید، حداقل نفسم را بهتر بشناسم و به نوعی خود را پدیدارشناسی کنم. حداقلش توصیف خوب است.
به اینجا رسیدم که در آن حالی که سخت میکوشم و راه را مییابم و قدم برمیدارم و خود را بیهوده نمییابم، در واقع نوعی امید در من ریشه میگیرد. همان قله ای است که آن را میبینم. به سویش میروم و هنوز به قله اصلی نرسیدهام که فکر میکنم «رسیدهام». پس توشه بیندازم و دمی بیخیال و بیتوجه به قله، استراحت کنم. استراحت را نفی نمیکنم اما استراحت همراه با بیخیالی و بیتوجه به هدف بود که در آن حال به من دست داد. چرا که استراحت لازم است برای رفع خستگی. اما آدم باید در استراحت به یاد محبوب و هدف باشد و از جمال و جلالش بگوید. از جمال بگوید تا خسته نشود و از جلال بگوید تا غره نشود. اما من هر دفعه استراحت بدون توجه به محبوب داشتم. پس از این حال استراحت و بیخیالی کم کم انسان طلب عشق ز هر بی سر و پایی میکند. دنبال محبوب میگردد اما آن را در مزخرفات مییابد. در این زمان است که حتی اگر به خود بیاید و غفلت را کنار بزند هم دیر شده. توجه و عدم غفلت، در این لحظه فقط موجب رنج و عذاب وجدان خودش میشود و نه چیز دیگه. انگار مبارزه ای در گرفته و تو شمشیر و گرز داری و داری می جنگی اما وقتی غافل باشی و شمشیر و گرز را بر زمین بیندازی، دشمن میآید خود را در خانه دل تو مهمان میکند و کم کم تو و دشمن یکی میشوید، حال اگر شمشیر و گرز را هم به دست بگیری و به دشمن ضربه بزنی، خودت را هم میزنی. چون تو و دشمن دیگر یکی هستید! حالا هم عذاب میکشی هم در راه نیستی و البته لذت اندکی هم میبری؛ هر چند عذاب و رنجش بسیار بیشتر از لذتش است. اما بدی اش این است که با هم است در همان حال لذت، عذاب و رنج هم داری. چه میشود که آدم این انتخاب را میکند و حاضر است لذت اندکی ببرد و عذاب زیادی را به خاطر همان لذت اندک، بچشد؟ یعنی بحث سر عذاب اخروی و عذاب پس از گناه نیست، بلکه بحث سر رنج حین لذت است! علی ای حال در این مرحله از تغیّر، گویی انسان کاری از دستش بر نمیآید. حداقل من اینطور بودم که انتخابی نداشتم. مجبر مجبر بودم. و سرانجام این فرآیند فقط ناامیدی است. و چه بسا باید گفت ناامیدی همین است نه نتیجهی این فرآیند. هیچ وقت نفهمیدم که چه میشود تا انسان دوباره بلند میشود و برمیگردد به راه. اما همیشه یک بازه زمانی طی میشود و در لحظهای انسان به خود میآید میبیند دوباره قله را یافته و دارد به آن توجه میکند و دشمن هم بیرون از او است نه درون او. درون که میگویم معنی اش این نیست که نفس آدمی دیگر وسوسه ندارد، بلکه منظورم این است که فرد آن وساوس نفس خودش را «خودی» یا «از خود» نمیداند بلکه آن ها را غریبه می داند. پس از این مرحله انسان باز اگر اسیر قله های کاذب شود و در حال استراحت، یادی از جلال و جمال محبوب نکند، باز فرآیند قبلی را طی میکند مگر این عوامل پشت سر هم، ربط علّی با هم نداشته باشند.