هدیه الهی
تا حالا انقدر حضور خدا را حس نکرده بودم. البته نه از آن حضورها که حال خوش معنوی بهت دست میدهد و به گریه میافتی و همه چیز را زیبا میبینی که ماه ها است آن چنان حالی را با آن شدت تجربه نکرده ام. این حضور از یک جنس کاملا علمی است. یک نوع حضور معرفتی که البته برای کسی هم قابل اثبات نیست اما عمیقاً خودت آن را به حضور مییابی.
سالیان سال (تقریباً از 16 سالگی) است که با شهد تلخ شیراز آشنا شده ام و به انحاء مختلف چشیدهامش. گاهی در لیوان میریختم مینوشیدم گاهی روی نان داغ. گاهی خالی گاهی با شیر تازه. گاهی با قاشق گاهی با انگشت کوچک. اما یکی دو ماهی میشود که خدا به رسم هدیه شهد تلخ شیراز را از من دریغ کرده و تنها اجازه میدهد آن را بو کنم، مزه مزه کنم، نگاه کنم، حتی گاهی اجازه میدهد آن را با دستان و پاهایم لمس کنم اما نمیگذارد آن را بنوشم. این که میگویم نمیگذارد واقعاً نمیگذارد. راستش را بخواهی شهد تلخ شیراز اصلاً تلخ نیست. خیلی هم شیرین است. از آن شیرینتر در این دنیا نچشیدهام. اما به محض این که شهد را مینوشی و قورت میدهی و ظرف شهد خالی میشود، گاهی آرام آرام و گاهی به طور ناگهانی شیرینی که از بین میرود هیچ! دهانت آن چنان تلخ میشود که فقط میخواهی باز شهد تلخ شیراز باشد و تو بنوشی تا دهانت شیرین شود وگرنه چاره دیگری نداری. گاهی هم مجبور میشوی ته ظرف شهد تلخ را درآوری و به زور قطرهای از شهد به دست آوری و بنوشی. حالا خدا کاری کرده که دیگر نتوانم شهد را قورت دهم. هر دفعه نهایتاً توانستم مقدار کمی شهد را چند ثانیه در دهانم نگه دارم و مجبور شدم همان را هم تف کنم. حس عجیبی نسبت به این هدیه الهی دارم. تنها چیزی که درباره آن مطمئن هستم این است که آن را خدا خودش به من داده و در لحظات خاصی قاهرانه و مقتدرانه گلویم را میگیرد و نمیگذارد شهد پایین رود. همین. باقی مواردی که به ذهنم میرسد چیزی جز حدس و گمان نیست. حتی به احتمال هم نمیتوانم چیزی بگویم. چند وقت یک بار وسوسه میشوم که کل ماجرا را به شیخ خورشید بگویم مگر او بداند قصه چیست؛ اما پیش خود میگویم نکند خدا از من میخواهد که این را همچون یک راز برای خود نگه دارم؟ بارها شده که از چیزی یا اتفاقی یا ماجرایی که خوشایند بوده پیش دیگران گفته ام و ناگهان آن چیز خوشایند دیگر پیش نیامد. اما این که چنین قاعده ای واقعا وجود دارد خود حدس و گمان است. گاهی پیش خود میگویم نکند این هدیه را شیخ خورشید سفارش داده و خدا برایم فرستاده. چون یادم است یک بار شیخ خورشید بعد از بازگشت از سفر مشهد بهم گفت دعای خیلی خوبی برایم کرده است. و چند ماه بعد یعنی اول رمضان سال 99 شمسی خدا هدیه را برایم فرستاد و چه بسا خود برایم آورد. اما این ها همه احتمال خیلی کمی دارند. جالب است ارسال این هدیه تقریباً مقارن شده بود با اعلام نفرتی که یک بار به طرز ناشیانه و خارج از ارادهای نسبت به برادرم کردم. چه بسا این ناتوانی در قورت دادن شهد تلخ شیراز ربطی به این اعلام نفرت داشته باشد؟ نمیدانم. همه حدس است. به طرز روشنی هر چه به اواخر ماه رمضان نزدیکتر میشدم، شهد تلخ از دسترسم دورتر میشد و حتی گاه اندک تلخی روی زبانم میآمد و منزجر میشدم از هر چه شهد تلخ شیراز است. اما حالا که بیش از چهل روز از ماه مبارک فاصله گرفته ایم دست خدا را کمتر بر گلویم حس میکنم دائم ترس دارم که نکند خدا دستش را از گلویم بردارد و شهد ناگهان به معدهام وارد شود. راستی چقدر قشنگ است وقتی ماه رمضان را ماه مبارک صدا میکنیم! واقعا ماه مبارکی است. میتوان معنای تبرک را فهمید با این ماه. برکتی که آمد به درونم در این ماه. اما کاش خدا لطف میکرد و برکت ماه مبارک را در من زنده نگاه میداشت تا ابد و روز به روز به آن میافزود. به قدری برایم مبرهن و روشن است که این من نیستم که از قورت دادن شهد تلخ شیراز، دست میکشم و کس دیگری دارد در لحظه مانع قورت دادنم میشود که حاضر نیستم برای این «قورت ندادن» پاداشی بگیرم. و اگر خدا روزی پاداشی به خاطر این به من دهد نه از سر عدل که از روی رحمتش بوده که البته عدل خدا هم از رحمتش است. گاهی پیش خود فکر میکنم دیگر وابستگیها را هم خود خدا اینگونه رفع کند و البته همیشه در این خوف هستم که نکند خدا از من روی گرداند و گاهی فکر میکنم که نه ما قرار است خودمان اراده بورزیم و خود را نجات دهیم وگرنه چه معنی دارد؟ و خدا در این یک مورد مرا از سرکشیدن شهد تلخ مانع میشود تا امیدوار بمانم و حرکت کنم. چرا که اغلب اوقاتی که شهد را سرکشیدهام حتی اوقاتی که تلخی زیادی هم نداشته، ناامیدی بیش از هر چیزی بر وجودم مستولی میشد اما الان با وجود این که شهد را میبینم و لمس میکنم و بو میکنم و میشنوم و حتی مزهمزه میکنم و به انحاء مختلف بدون سرکشیدن و نوشیدن از آن لذت میبرم، کمتر ناامید میشوم. شاید هدیه خدا در واقع قورت ندادن نبوده بلکه همین امید بوده. که این باز مرا وسوسه میکند که به خود بقبولانم این ها همه کار شیخ خورشید است و خدا به خاطر شیخ این کارها را برایم کرده. چون همیشه او مرا از سرزنش و پشیمانی افراطی نهی میکرد و میکند و میگفت این سرزنش افراطی خویشتن از خود نافرمانی بدتر است. این آموزه را حتی داداش قمر هم به من هیچ وقت یاد نداد، چه برسد به سپیدروی قطبی و رعد مهربان... .
اما این حدس ها و گمان ها فقط به خاطر این است که من نمیخواهم این هدیه را از دست بدهم. این گوهر زیبا را. اما نمیدانم چگونه شکر کنم. چگونه بکوشم؟
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش!
گرچه شعر از حافظ است اما رعد مهربان بود که یک بار محکم تکانم داد و این شعر را برایم خواند. خدا خیرش دهد. آن زمان برای اولین بار ماجرای مطربیهای زهره سرخوش را برای او بازگو میکردم و او سعی میکرد نجاتم دهد از غنا.