مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ب.ظ

اولین تمرین لاک‌پشت جوان

لاک‌پشت جوان گفت احساس ها را بنویس و فکر متناظرش را بکاو و عمیق شو تا انتها.

 

1. داشتم آهنگی پخش میکردم که خیلی زیبا بود و یکی از دوستان گفت این چه آهنگ مزخرفیه و من هم سریع گفتم آهنگ رو عوض کنم؟

حس: غم

فکر: آهنگ مورد علاقه ی او را پخش نکردم -> من وظیفه دارم آهنگ مورد علاقه او را پخش کنم -> علاقه من مهم نیست، مهم علاقه ی او است. -> من بی ارزش تر از او هستم -> بی ارزشی

 

2. داش نارگیل مهلت نمی‌داد سخن بگویم. وقتی هم که خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفم و از حرف تمام‌نشده‌ی من برداشتی اشتباه کرد و همان را گفت. بعد من گفتم چرا نمیزاری حرفم رو بزنم؟ گفت راست میگی ببخشید ادامه‌شو بگو. بعد خواستم ادامه را بگویم. هنوز لب وا نکرده بودم که دیدم دارد صحبت می‌کند و درباره موضوع دیگری حرف می‌زند. کلا دیگر حرفم را نزدم. او هم کلا درخواست نکرد که حرفم را بزنم.

حس: خشم

فکر: حق من این نیست که طرف مقابل یک گفتگو به حرفم گوش ندهد. -> به من بی‌احترامی می‌کند -> اجازه بروز خودم را بهم نمی‌دهد. -> من اسیر هستم -> آزادی ندارم -> نمی‌توانم به چیزی که می‌خواهم برسم -> اون انسانیت من رو زیر سوال می بره -> انسانیت من دست اونه -> ناتوانی

 

3. خیرالله سیاسی دیر سر قرار آمد و این رفتار همیشگی‌اش است.

حس: غم و خشم

فکر: الف) غم:

-من همچین رفیقی دارم که بدقول است. -> داشتن رفیق بدقول مایه‌ی سرافکندگی است. -> خیلی بدشانسم که رفیق بدقول دارم -> نمیتونم کاری کنم که دیگه بدشانس نباشم -> سرنوشت من قطعاً بد رقم خورده و عمراً نمیتونم درستش کنم. -> همه عالم دست به دست هم دادن که منو بدبخت کنن و میکنن -> صحرای محشر

-من او را تنبیه نکرده‌ام تا دیگر دیر نیاید -> بیخودی بخشیدمش و از حقم گذشت کردم -> پاداش مهربانی و از حق گذشتن من را کسی نمی‌دهد. -> وقتی پاداشی برای از حق گذشتن نمیگیرم ضرر میکنم. -> با از حق گذشتن خودم را ذلیل و حقیر می‌کنم. -> از حق گذشتن باعث میشه به خودم بی توجهی کنم. -> دیگری رو به خودم ترجیح دادم. -> دیگری ارزش بالاتری از من داره -> بی ارزشی

ب) خشم: حق من این نیست که طرف مقابل سر وقت نیاید. -> نمیتوانم او را مجبور کنم که سر وقت بیاید -> اجازه بروز خودم را بهم نمی‌دهد. -> من اسیر هستم -> آزادی ندارم -> نمی‌توانم به چیزی که می‌خواهم برسم -> ناتوانی

 

4. مادرم آمد در اتاق و سخنی گفت و تمام تمرکزی که برای کاری گذاشته بودم را به هم زد.

حس: خشم

فکر: اصلاً مادرم ملاحظه‌ی من را نمی‌کند. -> به من مانند یک انسان نمی‌نگرد. -> کار خودش را با ارزش می‌داند و کار من را بی‌ارزش. -> توقع دارد به او احترام بگذارم حتی اگر او به من احترام نگذارد. -> او من را بی ارزش می‌داند و خود را با ارزش -> او انسانیت من را از من گرفته -> ناتوانی 

 

5. تکلیف یک درسی را انجام نداده بودم و وقت کمی هم داشتم و کوه کارهای نکرده‌ی دیگری هم داشتم.

حس: اضطراب

فکر: تکلیف را نمی‌رسم انجام دهم. -> فردا استاد سر کلاس تحقیرم می‌کند. -> من در ذهن همه، انسان تنبلی می‌شوم. -> با وجود این که توانایی دارم، اما کسی روی من حساب باز نمی‌کند. -> همه کارهای جدی و مهم را به دیگران می‌گویند اما به من نمی‌گویند. -> کارهای مهم را دیگران می‌کنند و من نظاره‌گر خواهم بود. -> من نخواهم توانست ایده‌آل خودم را پیاده کنم و مجبور می‌شوم که ایده‌آل‌های دیگران را بپذیرم. -> عمر تمام می‌شود و من می‌مانم با آرزوهای برآورده نشده. -> نه برای این دنیا کاری خواهم کرد نه برای آن دنیا -> هر چه تلاش می‌کنم برای خودم خوشی و لذتی ندارد و در خدمت دیگران است. -> در عین ایده داشتن برای زندگی، ناتوانم در عملی کردن ایده ها. -> ناتوانی

 

6. در مهمانی خانه مادربزرگ بودم، منتظر بودم اسنپ یک محصولی را بیاورد، اما نمی‌خواستم بقیه بفهمند. ولی همه فهمیدند.

حس: خشم

فکر: همه من را قضاوت می‌کنند -> همه درباره زندگی من می‌خواهند بپرسند و نظر بدهند -> همه می‌خواهند زندگی من را بد توصیف کنند -> همه می‌خواهند بگویند که من کار اشتباهی دارم می‌کنم -> دیگران با گفتن این که من کار اشتباهی می کنم، من را طرد می‌کنند -> طرد

 

7. پدرم ازم خواست کاری بکنم اما من 5 دقیقه ی دیگر، کلاس داشتم و باید میرفتم سر کلاس، پس به پدرم گفتم کلاس دارم و نمی رسم آن کار را بکنم.

حس: غم

فکر: نمیتوانم درخواست پدرم را انجام دهم -> نمی توانم حقی را که او به گردنم دارد، ادا کنم. -> من حق ندارم کاری کنم که خلاف خواست او باشد. -> من پایین تر از اینم که بخوام مقابل خواست او بایستم. -> من بی ارزش تر از او هستم. -> بی‌ارزشی

 

8. به یکی از دوستانم گفتم من زیاد می خوابم. او گفت افسردگی نداری؟ خواب زیاد نشونه افسردگی میتونه باشه.

حس: اضطراب

فکر: او می فهمد که من افسردگی دارم. -> او با فهمیدن نواقص من دیگر با من صمیمی نخواهد بود -> بدون رفیق صمیمی زندگی سختی خواهم داشت -> دیگه تو کارها و مشکلات زندگی کسی همراهی‌م نمیکنه -> تنهایی نمیتونم از پس مشکلات بر بیام -> ناتوانی

 

9. برادرم با مادرم دعوا کرد و هر دو به هم بی احترامی کردند.

حس: خشم و غم

فکر:

الف) غم: 

ب) خشم: 

 

10. گفتم من برای چت کردن خیلی وقت میگذارم. داش نارگیل گفت تو وقت میگذاری؟ برو بابا. ما همه در چت کردن بد جواب میدیم.

حس: خشم

فکر: به من اتهام غلط میزند. -> او اشتباهات خود را در من می بیند. (کافر همه را به کیش خود پندارد.) -> 


11. مادرم سوالی در زمینه عربی پرسید و من هم بی میل، به او پاسخ دادم.

حس: خشم

فکر: سوال مسخره و احمقانه ای بود که پرسید -> اینم شانس منه که همچین مادر احمقی دارم. -> در هیچ بخشی از زندگی سرنوشت خوبی ندارم. -> هر کاری کنم فایده ای نداره چون سرنوشت من چیز بدی رقم خورده -> صحرای محشر

 

(سوال کلی: چرا بعضی اوقات وقتی کسی سوال می‌پرسد، جواب دادن به آن حال می‌دهد اما برخی مواقع آدم احساس تنفر می‌کند از این که سوال را جواب دهد. مثلاً اگر طرف احمق باشد، آدم حالش به هم می‌خورد و عصبانی می شود از این که پاسخ سوالاتش را بدهد.)

(کلا وقتی زیاد به پدر و مادرم فکر میکنم، خیلی دچار این فکر تقدیرگرایی و جبری‌نگری می شم. خصوصاً گاهی مقایسه میکنم با بقیه دوستام. همچنین شباهت مادرم و خاله هام به مادرشون باعث میشه این تقدیرگرایی تقویت بشه)

 

بی ارزشی هم دارم خب :/ خیلی روشنه برام. مثلاً اوقاتی که سعی میکنم خیلی زود برسم سر قرار. یا مثلاً وقتی که جلسه بود با شاهین و دو نفر دیگر و من بلند شدم چایی ریختم برای همه تا یک وقت کسی نگوید که تو چرا هیچ کاری برای ما نمی کنی؟ و احساس قربانی بودن داشتم اما همچنان آن کار را می کردم. یا وقتی خیلی به موقع سر کلاس رفتم و برای استاد هم صبحانه حاضر کردم. جالبه که تو این مورد اخیر تلاشی برای این که دیگران هم زود بیایند نمیکنم تا خودم را از مقصر بودن دور کنم و بگویم اگر هم کلاس دیر شروع میشود تقصیر من نیست، تقصیر بقیه بچه ها است.

تو بدی رو هم در خودم دارم :/ واضحه! تمام فرافکنی ها از همین جنس است. وقتی با برادرم حرفم می شود و اول خشمگین میشوم و بعد غمگین میشوم مسئول غم و خشم م را برادرم می دانم.

نقص اینه که میگه همه خوشگلن ولی من زشتم. همه کامل ن اما من تکامل پیدا نکردم. یه نوع نقصی رو می پذیریم اما این نقص روان بنه فرق داره. میگه همه آدما یه چیزی دارن که من ندارم اونو. این روان بنه رو ندارم من. چون تو همه مشکلات و نقص هام کلی آدم تو ذهنم دارم که اونام شبیه من ن.

افسانه دروغ این که حالت بده ولی تو منتظری یه معجزه پیش بیاد تا حالت خوب شه. یهویی باید یه اتفاقی بیفته شب بخوابی صبح بلند شی برسی به اعلا علیین. اینو ندارم معمولا.

بچه ننه افرادی که همه ش دارن غر میزنن. فکر میکنن یکی باید باشه که کارهای اینا رو انجام بده. اینم ندارم معمولا.

قربانی اینه که میگه یه حقی از من ضایع شده و هی میگه من رو نزاشتن رشد کنم، مامانم نزاشته، بابام نزاشته، داداشم حقمو خورده و... و خشم میاره.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

اولین تمرین لاک‌پشت جوان

شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ب.ظ

لاک‌پشت جوان گفت احساس ها را بنویس و فکر متناظرش را بکاو و عمیق شو تا انتها.

 

1. داشتم آهنگی پخش میکردم که خیلی زیبا بود و یکی از دوستان گفت این چه آهنگ مزخرفیه و من هم سریع گفتم آهنگ رو عوض کنم؟

حس: غم

فکر: آهنگ مورد علاقه ی او را پخش نکردم -> من وظیفه دارم آهنگ مورد علاقه او را پخش کنم -> علاقه من مهم نیست، مهم علاقه ی او است. -> من بی ارزش تر از او هستم -> بی ارزشی

 

2. داش نارگیل مهلت نمی‌داد سخن بگویم. وقتی هم که خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفم و از حرف تمام‌نشده‌ی من برداشتی اشتباه کرد و همان را گفت. بعد من گفتم چرا نمیزاری حرفم رو بزنم؟ گفت راست میگی ببخشید ادامه‌شو بگو. بعد خواستم ادامه را بگویم. هنوز لب وا نکرده بودم که دیدم دارد صحبت می‌کند و درباره موضوع دیگری حرف می‌زند. کلا دیگر حرفم را نزدم. او هم کلا درخواست نکرد که حرفم را بزنم.

حس: خشم

فکر: حق من این نیست که طرف مقابل یک گفتگو به حرفم گوش ندهد. -> به من بی‌احترامی می‌کند -> اجازه بروز خودم را بهم نمی‌دهد. -> من اسیر هستم -> آزادی ندارم -> نمی‌توانم به چیزی که می‌خواهم برسم -> اون انسانیت من رو زیر سوال می بره -> انسانیت من دست اونه -> ناتوانی

 

3. خیرالله سیاسی دیر سر قرار آمد و این رفتار همیشگی‌اش است.

حس: غم و خشم

فکر: الف) غم:

-من همچین رفیقی دارم که بدقول است. -> داشتن رفیق بدقول مایه‌ی سرافکندگی است. -> خیلی بدشانسم که رفیق بدقول دارم -> نمیتونم کاری کنم که دیگه بدشانس نباشم -> سرنوشت من قطعاً بد رقم خورده و عمراً نمیتونم درستش کنم. -> همه عالم دست به دست هم دادن که منو بدبخت کنن و میکنن -> صحرای محشر

-من او را تنبیه نکرده‌ام تا دیگر دیر نیاید -> بیخودی بخشیدمش و از حقم گذشت کردم -> پاداش مهربانی و از حق گذشتن من را کسی نمی‌دهد. -> وقتی پاداشی برای از حق گذشتن نمیگیرم ضرر میکنم. -> با از حق گذشتن خودم را ذلیل و حقیر می‌کنم. -> از حق گذشتن باعث میشه به خودم بی توجهی کنم. -> دیگری رو به خودم ترجیح دادم. -> دیگری ارزش بالاتری از من داره -> بی ارزشی

ب) خشم: حق من این نیست که طرف مقابل سر وقت نیاید. -> نمیتوانم او را مجبور کنم که سر وقت بیاید -> اجازه بروز خودم را بهم نمی‌دهد. -> من اسیر هستم -> آزادی ندارم -> نمی‌توانم به چیزی که می‌خواهم برسم -> ناتوانی

 

4. مادرم آمد در اتاق و سخنی گفت و تمام تمرکزی که برای کاری گذاشته بودم را به هم زد.

حس: خشم

فکر: اصلاً مادرم ملاحظه‌ی من را نمی‌کند. -> به من مانند یک انسان نمی‌نگرد. -> کار خودش را با ارزش می‌داند و کار من را بی‌ارزش. -> توقع دارد به او احترام بگذارم حتی اگر او به من احترام نگذارد. -> او من را بی ارزش می‌داند و خود را با ارزش -> او انسانیت من را از من گرفته -> ناتوانی 

 

5. تکلیف یک درسی را انجام نداده بودم و وقت کمی هم داشتم و کوه کارهای نکرده‌ی دیگری هم داشتم.

حس: اضطراب

فکر: تکلیف را نمی‌رسم انجام دهم. -> فردا استاد سر کلاس تحقیرم می‌کند. -> من در ذهن همه، انسان تنبلی می‌شوم. -> با وجود این که توانایی دارم، اما کسی روی من حساب باز نمی‌کند. -> همه کارهای جدی و مهم را به دیگران می‌گویند اما به من نمی‌گویند. -> کارهای مهم را دیگران می‌کنند و من نظاره‌گر خواهم بود. -> من نخواهم توانست ایده‌آل خودم را پیاده کنم و مجبور می‌شوم که ایده‌آل‌های دیگران را بپذیرم. -> عمر تمام می‌شود و من می‌مانم با آرزوهای برآورده نشده. -> نه برای این دنیا کاری خواهم کرد نه برای آن دنیا -> هر چه تلاش می‌کنم برای خودم خوشی و لذتی ندارد و در خدمت دیگران است. -> در عین ایده داشتن برای زندگی، ناتوانم در عملی کردن ایده ها. -> ناتوانی

 

6. در مهمانی خانه مادربزرگ بودم، منتظر بودم اسنپ یک محصولی را بیاورد، اما نمی‌خواستم بقیه بفهمند. ولی همه فهمیدند.

حس: خشم

فکر: همه من را قضاوت می‌کنند -> همه درباره زندگی من می‌خواهند بپرسند و نظر بدهند -> همه می‌خواهند زندگی من را بد توصیف کنند -> همه می‌خواهند بگویند که من کار اشتباهی دارم می‌کنم -> دیگران با گفتن این که من کار اشتباهی می کنم، من را طرد می‌کنند -> طرد

 

7. پدرم ازم خواست کاری بکنم اما من 5 دقیقه ی دیگر، کلاس داشتم و باید میرفتم سر کلاس، پس به پدرم گفتم کلاس دارم و نمی رسم آن کار را بکنم.

حس: غم

فکر: نمیتوانم درخواست پدرم را انجام دهم -> نمی توانم حقی را که او به گردنم دارد، ادا کنم. -> من حق ندارم کاری کنم که خلاف خواست او باشد. -> من پایین تر از اینم که بخوام مقابل خواست او بایستم. -> من بی ارزش تر از او هستم. -> بی‌ارزشی

 

8. به یکی از دوستانم گفتم من زیاد می خوابم. او گفت افسردگی نداری؟ خواب زیاد نشونه افسردگی میتونه باشه.

حس: اضطراب

فکر: او می فهمد که من افسردگی دارم. -> او با فهمیدن نواقص من دیگر با من صمیمی نخواهد بود -> بدون رفیق صمیمی زندگی سختی خواهم داشت -> دیگه تو کارها و مشکلات زندگی کسی همراهی‌م نمیکنه -> تنهایی نمیتونم از پس مشکلات بر بیام -> ناتوانی

 

9. برادرم با مادرم دعوا کرد و هر دو به هم بی احترامی کردند.

حس: خشم و غم

فکر:

الف) غم: 

ب) خشم: 

 

10. گفتم من برای چت کردن خیلی وقت میگذارم. داش نارگیل گفت تو وقت میگذاری؟ برو بابا. ما همه در چت کردن بد جواب میدیم.

حس: خشم

فکر: به من اتهام غلط میزند. -> او اشتباهات خود را در من می بیند. (کافر همه را به کیش خود پندارد.) -> 


11. مادرم سوالی در زمینه عربی پرسید و من هم بی میل، به او پاسخ دادم.

حس: خشم

فکر: سوال مسخره و احمقانه ای بود که پرسید -> اینم شانس منه که همچین مادر احمقی دارم. -> در هیچ بخشی از زندگی سرنوشت خوبی ندارم. -> هر کاری کنم فایده ای نداره چون سرنوشت من چیز بدی رقم خورده -> صحرای محشر

 

(سوال کلی: چرا بعضی اوقات وقتی کسی سوال می‌پرسد، جواب دادن به آن حال می‌دهد اما برخی مواقع آدم احساس تنفر می‌کند از این که سوال را جواب دهد. مثلاً اگر طرف احمق باشد، آدم حالش به هم می‌خورد و عصبانی می شود از این که پاسخ سوالاتش را بدهد.)

(کلا وقتی زیاد به پدر و مادرم فکر میکنم، خیلی دچار این فکر تقدیرگرایی و جبری‌نگری می شم. خصوصاً گاهی مقایسه میکنم با بقیه دوستام. همچنین شباهت مادرم و خاله هام به مادرشون باعث میشه این تقدیرگرایی تقویت بشه)

 

بی ارزشی هم دارم خب :/ خیلی روشنه برام. مثلاً اوقاتی که سعی میکنم خیلی زود برسم سر قرار. یا مثلاً وقتی که جلسه بود با شاهین و دو نفر دیگر و من بلند شدم چایی ریختم برای همه تا یک وقت کسی نگوید که تو چرا هیچ کاری برای ما نمی کنی؟ و احساس قربانی بودن داشتم اما همچنان آن کار را می کردم. یا وقتی خیلی به موقع سر کلاس رفتم و برای استاد هم صبحانه حاضر کردم. جالبه که تو این مورد اخیر تلاشی برای این که دیگران هم زود بیایند نمیکنم تا خودم را از مقصر بودن دور کنم و بگویم اگر هم کلاس دیر شروع میشود تقصیر من نیست، تقصیر بقیه بچه ها است.

تو بدی رو هم در خودم دارم :/ واضحه! تمام فرافکنی ها از همین جنس است. وقتی با برادرم حرفم می شود و اول خشمگین میشوم و بعد غمگین میشوم مسئول غم و خشم م را برادرم می دانم.

نقص اینه که میگه همه خوشگلن ولی من زشتم. همه کامل ن اما من تکامل پیدا نکردم. یه نوع نقصی رو می پذیریم اما این نقص روان بنه فرق داره. میگه همه آدما یه چیزی دارن که من ندارم اونو. این روان بنه رو ندارم من. چون تو همه مشکلات و نقص هام کلی آدم تو ذهنم دارم که اونام شبیه من ن.

افسانه دروغ این که حالت بده ولی تو منتظری یه معجزه پیش بیاد تا حالت خوب شه. یهویی باید یه اتفاقی بیفته شب بخوابی صبح بلند شی برسی به اعلا علیین. اینو ندارم معمولا.

بچه ننه افرادی که همه ش دارن غر میزنن. فکر میکنن یکی باید باشه که کارهای اینا رو انجام بده. اینم ندارم معمولا.

قربانی اینه که میگه یه حقی از من ضایع شده و هی میگه من رو نزاشتن رشد کنم، مامانم نزاشته، بابام نزاشته، داداشم حقمو خورده و... و خشم میاره.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۳
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی