حال ناخوش
چند روز پیش مراسمی بود پیش نهال عاقل. حرفهای خوبی میخواند و میگفت. اما نمیدانم چرا هر دفعه او را در جمعی چون آن جمع چند شب گذشته ملاقات میکنم، بهره نمیبرم. اصلاً نمیدانم چرا در آن جمع اذیت میشوم. دائماً مسخره میکنند. دنبال مراء و تحقیرکردن هستند. چه فایده خب؟ اما من همیشه در آن جمع احساس ضعف میکنم. اوضاع خوبی نیست. به چشم خود میبینم که بیدلیل نسبت به هم بدبین میشوند و دوستیها خراب میشود. کسی با کسی قهر نمیکند اما دوستیها فاسد میشوند. خب چرا باید این کار را کرد؟ من هم زود احساس ضعف میکنم در جمعشان.
حالا قرار است کارهایی که لاکپشت جوان ازم خواست را انجام دهم. گفت از طریق احساسات و رفتارها و موقعیت ها برو و روانبنهها را پیدا کن. حال ندارم اینجا بنویسم. روی یک کاغذ مینویسم و میروم پیشش.
راستی این چند وقت میبینم که چقدر در این خانه احساس لذتم پایین است. علت این که سراغ شهد تلخ شیراز میروم هم این نیست که احساس نیاز فراوان دارم. علت اصلی این است که سطح لذت بسیار پایین است. وقتی در این خانهام، در «عیشة راضیة» نیستم.