مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ

دیار آب

سفری غیرقابل باور بود. هر چه می‌اندیشم این سفر نباید انقدر معنوی می‌بود. این سفر نباید انقدر امیدآور می‌بود. این سفر باید غفلت‌آلود می‌بود و نهایتاً با پشیمانی تمام می‌شد. این سفر باید کفرآلود می‌بود. این سفر نباید انقدر صفا و سکون می‌داشت. شاید سفرهای اربعینی که می‌رفتم هم انقدر عشق‌آلود نبود. یا حداقل به نسبت انتظاری که می‌رفت نبود. سفر به دیار آب سفری بود مقدس. نخورده مست بودم اما عقل و علم همچنان شعله‌ور بودند. سپاه مصائب هم اگر می‌خواستند بیایند، غم و یأسی در کار نبود. کاروان شادی‌ها هم اگر می‌آمدند فرح و دلبستگی نداشتند. نماز آن قدر زیبا بود که آینده و گذشته رخت برمی‌بستند. حنای رؤیاهای آینده برایم رنگی نداشت و اضطراب‌هایش نومیدی نمی‌آورد. حسرت گذشته پابندم نمی‌کرد. تجارب شگفت‌انگیزی داشتم. در دیار آب لحظات طولانی‌ای چشیدم که به دنبال برتری نبودم. در دیار آب حسادت نداشتم. در دیار آب همه چیز و همه کس در حال صبر بودند. تجربه هیجانات غیرقابل کنترل کمتر پیش می‌آمد. دیار آب، سکون فراوانی داشت. سکوت هم کم نبود. هرچند بسیار بیشتر از الانم حرف می‌زدم، اما سکوت فراوانی داشتم. در حرف زدنم ساکت بودم. می‌دانی یعنی چه؟ یعنی به دنبال غلبه نبودم. به دنبال ضایع کردن کسی نبودم. به دنبال تمسخر نبودم. ساکت بودم. نمی‌خواستم چیزی بگویم. فقط برای همدستی با هستی چیزی می‌گفتم. برای سکوت سخن می‌گفتم. غرق بودم. تجارب شگفت انگیزی چشیدم. غم نداشتم. خوشحال هم اگر می‌شدم، به خاطر غفلت نفس نبود. نمی‌خواستم کسی را به کنترل خود در آورم. نمی‌خواستم چیزی را به کنترل خود درآورم. برای تغییر تلاش می‌کردم اما نه برای کنترل نفس بر جهان!

***

گنجشک‌های نارنجستان حیات داشتند. درختان زنده بودند. همه دعوت می‌کردند. اما او رحمت‌الله شیرازی بود که دعوت را لبیک گفته بود. چقدر دعا کردم که خدا کمی از ایثار و رأفت و نور رحمت‌الله را هم به من بدهد. متأسفانه عاقبت به مقایسه در هر دو سطح خود و خانواده گرفتار شدم. چقدر دعا کردم که حسن ظن را از دیگری بیاموزم. دعا کردم که بی‌توجهی به تشویق و سرزنش دیگران را از آن انسان خوب یاد بگیرم.

***

صفای عمارت بی یاد عاشقان هیچ بود. درختان عمارت بی صفای دوستان مرده بود. راستی دیدی آن خانم را؟ آن خانم که روزگار زیر و زبرش کرده بود. آن خانم که به تازگی جا خورده بود. بی‌تابی می‌کرد اما آخرش رها می‌شد. باز غصه می‌خورد و باز امید می‌گرفت. روزمره‌اش همینطور بود. دیار آب زنده‌اش می‌کرد. دیار آب دعوت‌ش می‌کرد و وقتی دعوت را می‌شنید خوش می‌شد.

***

رحمت‌الله شیرازی می‌خواست به کارش برسد اما هم‌هنگام تضادی با دیدن دوستان‌ش نمی‌دید. رحمت‌الله محاسباتش عجیب است. شاید اصلاً محاسبه نمی‌کند! مردان خدا محاسبه می‌کنند؟ رحمت‌الله هم نقص دارد فراوان. اما من هستی را می‌خواهم. رحمت‌الله کانال ارتباطی‌ام به هستی بود. رحمت‌الله سیاسی وقتی کاری داشت، نمی‌دانم چه می‌کرد. رحمت‌الله چطور زندگی را می‌بیند؟ اصلاً زندگی را می‌بیند؟ رحمت‌الله زندگی را می‌بوید! می‌دانی او یک خصوصیت دارد که وحشتناک دوست‌داشتنی است. او «پایبند» است. او شیطنت و حیله‌اش خیلی کم است. صادق است. نقش بازی نمی‌کند. رحمت‌الله به اصول‌ش پایبند می‌ماند. احترام یکی از اصول او است. او شوخی‌های فراوان می‌کند اما همیشه ابراز محبت دارد. محبت غیرمستقیم که به کنار. او همیشه دارد ابراز محبت می‌کند. او به کتاب‌های مقدس احترام می‌گذارد. نه به خاطر این که در مسجد تنبیه‌ش می‌کنند. نه به خاطر این که مادرش به او فرمان داده باشد. او اصول خاص خود را دارد. که انسان‌های خوب آن اصول را دوست دارند. اصولی زیبا :)

***

چقدر محبتم به افراد زیاد شده بود. اصلاً چیزی برای خود نمی‌خواستم چون در هستی غرق بودم. عجب تجاربی داشتم. اما چرا این تجارب ادامه پیدا نکرد؟ چرا همان شب آخر در پیشگاه نور آب، ناگهان دلم گرفت و فهمیدم توهم بدی زده‌ام. چرا دل بستم؟ چرا به دیار آب دل بستم. اول فکر کردم که دیار آب کاری کرده که سرزمین‌ها را به مقدس و غیرمقدس تقسیم نکنم و هستی را، یعنی همه هستی را دوست داشته باشم. اما با دل بستن به دیار آب، گویا به نوعی آن را مقدس کردم و پنداشتم و دیگر جا ها را نامقدس. دوست دارم غرق در هستی زندگی کنم.

***

چرا در خانه و پیش خانواده انقدر نامرد می‌شوم؟ کافر می‌شوم؟ برتری‌جویی‌م بالا می‌گیرد؟ علت این که پیش خانواده‌ام، آدم خوبی نیستم چیست؟ چرا تضادها برایم بزرگ می‌شود و بی‌تاب می‌شوم و بداخلاق؟

آن روز که خرزهره صورتی بی‌دلیل و دائم دعوا می‌کرد و سیاهی خانه را گرفته بود، را یادم نمی‌رود. داغون شدم. همه چیز را بد می‌دیدم. امروز هم که پدرم به اشتباه دعوایم کرد، خیلی به هم ریختم و پیش خود گفتم دیگر نمی‌توانم! تشنج فراوانی فضا را گرفته بود. بعد هم که بیرون رفتم همه چیز بد بود. هر کاری می‌کردم بد بود. با خود می‌اندیشم چرا انقدر ضعیفم؟ چه باید بکنم؟

چقدر در این زمین خشک سخت است که آنچنان باشم که در دیار آب بودم! در دیار آب اگر محبتی می‌کردم توقعی نداشتم. کلاً توقعی نداشتم از کسی. در دیار آب می‌توانستم همه را دوست داشته باشم حتی آنان که نور کمتری در خود داشتند. اما چرا در این زمین خشک و آلوده اینگونه نیست؟

من برای تربیت خود باید چه کنم؟ آیا ماندن در این زمین خشک و آلوده برایم مانند وزنه‌های سنگین و طاقت‌فرسای بدنسازان است و من را قوی می‌کند یا تنها اثر سوء می‌گذارد و بیچاره‌ام می‌کند؟ آیا رفتن به دیار آب یا هر تغییر مشابهی من را تغییر می‌دهد یا صرفاً بدعادتم می‌کند و ضعیف‌تر؟ خدا می‌داند.

***

دو چیز را باید سعی کنم به دست آورم. یکی را پریشب شیخ خورشید گفت و دیگری را از رحمت‌الله شیرازی یاد گرفتم. شیخ خورشید می‌گفت با کسانی که به جایی رسیده‌اند همنشین شو. مثال مولوی را خواست بزند. اول فکر کردم منظورش از همنشینی مثلاً خواندن مثنوی است. اما دیدم مثال شمس را زد. یعنی منظورش این بود که واقعاً در کنار کسی باشی که خود را ساخته و به جایی رسیده. اگر خودش تهران بود دائم پیش‌ش می‌رفتم. اما حالا که دور است، آنقدر به او ایمان ندارم که به سوی‌ش حرکت کنم. اگر تهران هم زیاد می‌دیدیمش شاید به دلایلی گاهی دوری می‌کردم ازش. آخر گاهی ویژگی‌های بدی از خود نشان می‌دهد. اما به هر حال باید به دنبال همنشینی با آدم‌های بسیار خوب باشم. آنان که دیده‌اند! چشیده‌اند! در رحمت‌الله هم محبت بدون توقع را دیدم. او ما را دوست داشت و دوستی می‌کرد. دنبال چیزی نبود. و ابراز محبت را هم یادش نمی‌رفت. او از مراء فراری بود. یادم نمی‌رود آن صحنه را که من با دیگری داشتم بحث می‌کردم و موضوع هم بسیار مهم بود اما دید که دارد به مراء می‌کشد و رها کرد و گفت این بحث بیخود را بیخیال! خیلی خوب بود. آن لحظه دیوانه‌اش شدم. شاید ما که محبت نمی‌کنیم فکر می‌کنیم با محبت چیزی ازمان کم می‌شود. می‌ترسیم محبت کنیم و ذلیل شویم. شاید مهمترین دلیل همین است.

این دو را بکوشم و بیندیشم. و بیندیشم که شرایط را باید عوض کنم و از خانه بیرون بروم یا نه؟



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

دیار آب

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ

سفری غیرقابل باور بود. هر چه می‌اندیشم این سفر نباید انقدر معنوی می‌بود. این سفر نباید انقدر امیدآور می‌بود. این سفر باید غفلت‌آلود می‌بود و نهایتاً با پشیمانی تمام می‌شد. این سفر باید کفرآلود می‌بود. این سفر نباید انقدر صفا و سکون می‌داشت. شاید سفرهای اربعینی که می‌رفتم هم انقدر عشق‌آلود نبود. یا حداقل به نسبت انتظاری که می‌رفت نبود. سفر به دیار آب سفری بود مقدس. نخورده مست بودم اما عقل و علم همچنان شعله‌ور بودند. سپاه مصائب هم اگر می‌خواستند بیایند، غم و یأسی در کار نبود. کاروان شادی‌ها هم اگر می‌آمدند فرح و دلبستگی نداشتند. نماز آن قدر زیبا بود که آینده و گذشته رخت برمی‌بستند. حنای رؤیاهای آینده برایم رنگی نداشت و اضطراب‌هایش نومیدی نمی‌آورد. حسرت گذشته پابندم نمی‌کرد. تجارب شگفت‌انگیزی داشتم. در دیار آب لحظات طولانی‌ای چشیدم که به دنبال برتری نبودم. در دیار آب حسادت نداشتم. در دیار آب همه چیز و همه کس در حال صبر بودند. تجربه هیجانات غیرقابل کنترل کمتر پیش می‌آمد. دیار آب، سکون فراوانی داشت. سکوت هم کم نبود. هرچند بسیار بیشتر از الانم حرف می‌زدم، اما سکوت فراوانی داشتم. در حرف زدنم ساکت بودم. می‌دانی یعنی چه؟ یعنی به دنبال غلبه نبودم. به دنبال ضایع کردن کسی نبودم. به دنبال تمسخر نبودم. ساکت بودم. نمی‌خواستم چیزی بگویم. فقط برای همدستی با هستی چیزی می‌گفتم. برای سکوت سخن می‌گفتم. غرق بودم. تجارب شگفت انگیزی چشیدم. غم نداشتم. خوشحال هم اگر می‌شدم، به خاطر غفلت نفس نبود. نمی‌خواستم کسی را به کنترل خود در آورم. نمی‌خواستم چیزی را به کنترل خود درآورم. برای تغییر تلاش می‌کردم اما نه برای کنترل نفس بر جهان!

***

گنجشک‌های نارنجستان حیات داشتند. درختان زنده بودند. همه دعوت می‌کردند. اما او رحمت‌الله شیرازی بود که دعوت را لبیک گفته بود. چقدر دعا کردم که خدا کمی از ایثار و رأفت و نور رحمت‌الله را هم به من بدهد. متأسفانه عاقبت به مقایسه در هر دو سطح خود و خانواده گرفتار شدم. چقدر دعا کردم که حسن ظن را از دیگری بیاموزم. دعا کردم که بی‌توجهی به تشویق و سرزنش دیگران را از آن انسان خوب یاد بگیرم.

***

صفای عمارت بی یاد عاشقان هیچ بود. درختان عمارت بی صفای دوستان مرده بود. راستی دیدی آن خانم را؟ آن خانم که روزگار زیر و زبرش کرده بود. آن خانم که به تازگی جا خورده بود. بی‌تابی می‌کرد اما آخرش رها می‌شد. باز غصه می‌خورد و باز امید می‌گرفت. روزمره‌اش همینطور بود. دیار آب زنده‌اش می‌کرد. دیار آب دعوت‌ش می‌کرد و وقتی دعوت را می‌شنید خوش می‌شد.

***

رحمت‌الله شیرازی می‌خواست به کارش برسد اما هم‌هنگام تضادی با دیدن دوستان‌ش نمی‌دید. رحمت‌الله محاسباتش عجیب است. شاید اصلاً محاسبه نمی‌کند! مردان خدا محاسبه می‌کنند؟ رحمت‌الله هم نقص دارد فراوان. اما من هستی را می‌خواهم. رحمت‌الله کانال ارتباطی‌ام به هستی بود. رحمت‌الله سیاسی وقتی کاری داشت، نمی‌دانم چه می‌کرد. رحمت‌الله چطور زندگی را می‌بیند؟ اصلاً زندگی را می‌بیند؟ رحمت‌الله زندگی را می‌بوید! می‌دانی او یک خصوصیت دارد که وحشتناک دوست‌داشتنی است. او «پایبند» است. او شیطنت و حیله‌اش خیلی کم است. صادق است. نقش بازی نمی‌کند. رحمت‌الله به اصول‌ش پایبند می‌ماند. احترام یکی از اصول او است. او شوخی‌های فراوان می‌کند اما همیشه ابراز محبت دارد. محبت غیرمستقیم که به کنار. او همیشه دارد ابراز محبت می‌کند. او به کتاب‌های مقدس احترام می‌گذارد. نه به خاطر این که در مسجد تنبیه‌ش می‌کنند. نه به خاطر این که مادرش به او فرمان داده باشد. او اصول خاص خود را دارد. که انسان‌های خوب آن اصول را دوست دارند. اصولی زیبا :)

***

چقدر محبتم به افراد زیاد شده بود. اصلاً چیزی برای خود نمی‌خواستم چون در هستی غرق بودم. عجب تجاربی داشتم. اما چرا این تجارب ادامه پیدا نکرد؟ چرا همان شب آخر در پیشگاه نور آب، ناگهان دلم گرفت و فهمیدم توهم بدی زده‌ام. چرا دل بستم؟ چرا به دیار آب دل بستم. اول فکر کردم که دیار آب کاری کرده که سرزمین‌ها را به مقدس و غیرمقدس تقسیم نکنم و هستی را، یعنی همه هستی را دوست داشته باشم. اما با دل بستن به دیار آب، گویا به نوعی آن را مقدس کردم و پنداشتم و دیگر جا ها را نامقدس. دوست دارم غرق در هستی زندگی کنم.

***

چرا در خانه و پیش خانواده انقدر نامرد می‌شوم؟ کافر می‌شوم؟ برتری‌جویی‌م بالا می‌گیرد؟ علت این که پیش خانواده‌ام، آدم خوبی نیستم چیست؟ چرا تضادها برایم بزرگ می‌شود و بی‌تاب می‌شوم و بداخلاق؟

آن روز که خرزهره صورتی بی‌دلیل و دائم دعوا می‌کرد و سیاهی خانه را گرفته بود، را یادم نمی‌رود. داغون شدم. همه چیز را بد می‌دیدم. امروز هم که پدرم به اشتباه دعوایم کرد، خیلی به هم ریختم و پیش خود گفتم دیگر نمی‌توانم! تشنج فراوانی فضا را گرفته بود. بعد هم که بیرون رفتم همه چیز بد بود. هر کاری می‌کردم بد بود. با خود می‌اندیشم چرا انقدر ضعیفم؟ چه باید بکنم؟

چقدر در این زمین خشک سخت است که آنچنان باشم که در دیار آب بودم! در دیار آب اگر محبتی می‌کردم توقعی نداشتم. کلاً توقعی نداشتم از کسی. در دیار آب می‌توانستم همه را دوست داشته باشم حتی آنان که نور کمتری در خود داشتند. اما چرا در این زمین خشک و آلوده اینگونه نیست؟

من برای تربیت خود باید چه کنم؟ آیا ماندن در این زمین خشک و آلوده برایم مانند وزنه‌های سنگین و طاقت‌فرسای بدنسازان است و من را قوی می‌کند یا تنها اثر سوء می‌گذارد و بیچاره‌ام می‌کند؟ آیا رفتن به دیار آب یا هر تغییر مشابهی من را تغییر می‌دهد یا صرفاً بدعادتم می‌کند و ضعیف‌تر؟ خدا می‌داند.

***

دو چیز را باید سعی کنم به دست آورم. یکی را پریشب شیخ خورشید گفت و دیگری را از رحمت‌الله شیرازی یاد گرفتم. شیخ خورشید می‌گفت با کسانی که به جایی رسیده‌اند همنشین شو. مثال مولوی را خواست بزند. اول فکر کردم منظورش از همنشینی مثلاً خواندن مثنوی است. اما دیدم مثال شمس را زد. یعنی منظورش این بود که واقعاً در کنار کسی باشی که خود را ساخته و به جایی رسیده. اگر خودش تهران بود دائم پیش‌ش می‌رفتم. اما حالا که دور است، آنقدر به او ایمان ندارم که به سوی‌ش حرکت کنم. اگر تهران هم زیاد می‌دیدیمش شاید به دلایلی گاهی دوری می‌کردم ازش. آخر گاهی ویژگی‌های بدی از خود نشان می‌دهد. اما به هر حال باید به دنبال همنشینی با آدم‌های بسیار خوب باشم. آنان که دیده‌اند! چشیده‌اند! در رحمت‌الله هم محبت بدون توقع را دیدم. او ما را دوست داشت و دوستی می‌کرد. دنبال چیزی نبود. و ابراز محبت را هم یادش نمی‌رفت. او از مراء فراری بود. یادم نمی‌رود آن صحنه را که من با دیگری داشتم بحث می‌کردم و موضوع هم بسیار مهم بود اما دید که دارد به مراء می‌کشد و رها کرد و گفت این بحث بیخود را بیخیال! خیلی خوب بود. آن لحظه دیوانه‌اش شدم. شاید ما که محبت نمی‌کنیم فکر می‌کنیم با محبت چیزی ازمان کم می‌شود. می‌ترسیم محبت کنیم و ذلیل شویم. شاید مهمترین دلیل همین است.

این دو را بکوشم و بیندیشم. و بیندیشم که شرایط را باید عوض کنم و از خانه بیرون بروم یا نه؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۳۰
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی