فقه و استعاره دادگاه
اجمال پرسش روشن است: چرا فقه در استنباط و توضیح حکم به باطن عمل توجه نکرده است؟
(توجه: این متن یک حدس نظری در باب فقهی است که عموماً از آن صحبت میشود و در طول تاریخ شکل گرفته است و ظرفیتهای فقه به صورت کلی برای تغییر و اصلاح خود ابداً انکار نمیشود. هر چند اگر بخواهد فقه، تغییری در سطحی که اینجا مطرح میگردد در خود ایجاد کند، دیگر نمیتوان به راحتی نام فقه - به معنای متعارفش - را بر آن نهاد.)
اما تفصیل این پرسش و چرایی اهمیت پرداختن به این پرسش، تأملی عمیق میطلبد.
اول از همه مثالی میزنیم تا روشن شود که منظور از عدم توجه به باطن عمل چیست. وقتی دربارهی نماز صحبت میکنیم، یک وقت است درباره تعداد رکعات و سجود و رکوع و اذکار و ترتیب آنها حرف میزنیم و یک وقت است دربارهی تأثیر نماز بر روح انسان، حضور قلب و چیستی و اثر واقعی آن، چرایی نیاز انسان به نماز، حسن بودن یا قبیح بودن نماز با ذکر علت و... تکلم میکنیم. نگرش اول ناشی از توجه به ظاهر عمل است و نگرش دوم توجه به باطن عمل. به نظر میرسد که فقه به همان نوع اول اکتفا کرده و نگرش دوم را در خود راه نداده است. نگرش دوم را غالباً در حوزههای مربوط به عرفان و اخلاق و... میبینیم. در واقع نگرش اول صرفاً به یک موجود اعتباری غیرحقیقی نظر دارد و آن را به شکل صوری توصیف میکند و نسبتی که این موجود اعتباری غیرحقیقی با حقیقت متناظرش دارد، ابدا مورد توجه نیست. فقه هم غالباً به همین شکل به اعمال نگاه میکند و به همین خاطر است که بسیاری از اعمالی که جنبهی باطنی عظیمی دارند (مثل حسد) و شکل صوری آنها خیلی قابل بحث نیست در فقه هم کمتر به آن پرداخته شده و حتی بعضاً اصلاً به آن پرداخته نشده است.
از آن جا که هر علمی آنجایی اهمیت پیدا میکند که با زندگی بشر پیوند میخورد و فقه در جوامع اسلامی بیش از هر علم دیگر با زندگی پیوند دارد، برای تبیین چرایی اهمیت پرسش اصلی این متن، خوب است که اجمالاً به این دو سرفصل نظر بیفکنیم: 1. تبعات نگاه ظاهری به اعمال انسان در زندگی 2. تبعات نگاه باطنی به اعمال انسان در زندگی
پیشاپیش باید توجه داشت که منظور از ظاهر عمل همان اعتباریات غیرحقیقی صوری است که شامل گفتار و کردار و پندار میشود و باطن عمل همان حقیقتی است که میتوان متناظر با آن حقیقت، صورتی از گفتار و کردار و پندار را پدید آورد. و مسلم است که هر گفتار یا کردار یا پندار فارغ از حقیقتی که متناظر با آنها وجود دارد، نه معنایی دارد و نه ارزشی.
تبعات نگاه ظاهری به اعمال انسان در زندگی
1. میتوان طبق احکام شرعی عمل کرد و آدم بدی بود. میتوان در قعر جهنم بود و احکام شرعی را رعایت کرد. به نظر میرسد نیازی به توضیح این نیست که آدمی میتواند صورت عمل را کاملاً مطابق با آن چه درست است، انجام دهد و هیچ نسبتی با باطن عمل و حقیقت آن نداشته باشد. درست مثل انسانی که عبارتی را به زبانی دیگر حفظ میکند و میگوید بی آن که به معنای آن عبارت عنایتی داشته باشد. در اعمال دینی هم همینطور است.
به عنوان یک نمونه در قرآن به سورهی ماعون اشاره میکنیم: ویل للمصلین. در این آیه افرادِ لعنت شده، واقعا نماز میخوانند. در ادامه توضیحی که داده میشود این نیست که این افراد نماز را به شکلی دیگر یا با تغییری در صورت آن میخوانند. گفته الذین هم عن صلاتهم ساهون الذین هم یراءون. به اموری کاملاٌ باطنی اشاره میکند: غفلت و ریا. حالا ممکن است همین غفلت و ریا باعث شود که صورت نماز را هم اشتباه به جا آورند اما ضرورتاً به آن منجر نمیشود. حتی اگر به آن هم منجر شود، نشاندهنده اصیل و مستقل بودن باطن و غیراصیل و وابسته بودن ظاهر عمل است.
2. سلوک و اخلاق تبدیل به کار امتیازی و اضافه میشود. اخلاق و سلوک فرد، نوعی از شدن است نه نوع خاصی از عمل ظاهری. به عبارت دیگر به تغییری اشاره دارد که در ویژگیهای روح فرد رخ میدهد. حال وقتی توجه ما صرفاً به ظاهر اعمال باشد، چه اهمیتی خواهد داشت که این عمل روح من را تغییر میدهد یا نه؟ اصلاً تغییر روح چه اهمیتی دارد؟ نتیجه این میشود که خیال میکنیم کافی است که به رساله عملیه عمل کنیم و بهشت را تضمین. نتیجه این میشود که امور اخلاقی به عنوان کارهایی برای بهتر شدن و خاص اولیاء خدا و بندگان خاصی از خدا تصور میشود نه برای همه انسانها و پیش خود میگوییم حالا این موارد که برای ما نیست. ما که داریم به احکام خدا عمل میکنیم و حداقلِ ایمان و عمل را داریم. در صورتی که اتفاقاً ماجرا برعکس است. مهم این است که درون روح بشر تغییر کند و روح خوبتری بشود و حالا این اعمال ظاهری یکی از وسایل همین تغییر روحی است.
3. کلاه شرعی متولد میشود. اساساً بنیاد ایجاد کلاه شرعی، همین نگاه صوری به اعمال است. اساساً کلاه شرعی بازی با همین صورتهای مختلف عمل است. کلاه شرعی انتخاب یک صورت عمل مشروع برای یک امر باطنی نامشروع است. مثلاً وقتی برای ربا کلاه شرعی ایجاد میکنند، در واقع در باطن ربا رخ میدهد اما صورت عمل به شکلی است که هیچ ایرادی بر آن وارد نیست. (البته در برخی موارد میبینیم که برای یک امر باطنی خوب صورت ظاهریای نداریم و صورت ظاهری خوب دیگری برای آن وضع میکنیم که شاید خیلی مناسبش نباشد. این موارد با کلاه شرعی فرق دارد، چنانکه از توضیحش پیداست. برخی از تغییراتی که در فقه پویا صورت میگیرد از همین جنس است. همچنین باید متذکر شد همهی حیلهها از این طریق ممکن نمیشوند. گاهی حتی ممکن است در توجیه یک امر باطنی بد، امر باطنی خوب دیگری را مدنظر قرار دهیم.)
4. جمع و تفریق و تعداد اعمال، میزانی برای سنجش وضعیت اخروی فرد میشود. افراد هر چقدر هم که ظاهرنگر باشند، باز تمایل دارند تصویری از درون خود برای خود داشته باشند تا با آن خود را بسنجند و به خود نمره دهند. اما وقتی فقط به ظاهر عمل نگاه کنی، برای پرداختن تصویری از خود، چارهای نداری جز این که تعداد اعمال خوب خود را با هم جمع کنی و اعمال بد را از آن کم کنی. و اگر کسی باشی که تعداد زیادی نماز قضا داری، خیلی انسان بدی هستی و اگر تعداد زیادی نماز خوانده باشی خیلی انسان خوبی به حساب میآیی. اگر 10 هزار تومن دزدی کردی، میتوانی بعداً با هزار تومن انفاق، آن را جبران کنی چرا که کار نیک 10 برابر پاداش دارد و حسنات، سیئات را از بین میبرد. در این میان کیفیت عمل مهم نیست. شاید تو با یک نماز چنان صعود کنی که نگو و نپرس و شاید تو با یک بار قضا کردن نماز هم چنان سقوط کنی که از شمار خارج است اما این نگاه در رویکرد ظاهرنگرانه بهایی ندارد.
5. وسواسآفرین است. بسیاری از وسواسهای بدی که افراد مذهبی به آن دچارند ناشی از همین نگاه ظاهری به عمل شرعی است. وسواسی که گاه خود را در عذاب وجدانهای عمیق تداوم میبخشد. وقتی ناظر بر روح خود نباشیم و معیار ما برای درستی یا نادرستی و خوبی یا بدی چیزی جز صورت ظاهری عمل نباشد، در عمق وجودمان دائم از خود میپرسیم که آیا فلان کار را درست انجام دادم یا نه؟ و از آنجایی که تنها معیار این است که صورت ظاهری عمل با صورت ظاهری ایدهآل منطبق باشد، باید برای انطباق صورت ظاهری اعمال وسواس مریضگونهای به خرج داد و در «ضِ» ولاالضالین 10 بار تکرار کرد تا بالاخره درست از آب در بیاید وگرنه وجدان کمالگرایمان راضی نمیشود. اما اگر خوبی یا بدی عمل را در این بدانیم که آن عمل در روح ما چه تفاوتی ایجاد کرده و نفس خود را مشاهده کنیم، با اطمینان بیشتری اعمال را انجام میدهیم و وجدان کمالگرایمان به صورت وسواس در صورت عمل، ظهور نمیکند بلکه به صورت نیروی پیشران پاککردن و عمیق کردن نیت و باطن عمل ظاهر میشود. (البته ظاهرنگری، شتابدهنده به وسواس است و ریشه وسواس چیز دیگری است که میتواند بدون ظاهرنگری هم بروز داشته باشد.)
تبعات نگاه باطنی به اعمال انسان در زندگی
1. ظاهر عمل از طریق توجه به باطن عمل قابل نقد میشود. از آن جا که موجودیت و کیفیت آن موجود اعتباری غیرحقیقی که ظاهر عمل نام دارد، وابسته به یک موجود حقیقی باطنی است، معیار اصلی شکلدهی به کیفیت آن موجود اعتباری، همان امر باطنی است. لذا در تشخیص این که کدام صورت ظاهری درست است، نسبتی که با حقیقت باطنی پیدا میکند، مهمترین معیار است. هر چند به دلیل صعوبت دستیابی به آن حقیقت باطنی در برخی موارد نقد ظاهر از این طریق بسیار سخت و گاه غیرممکن میشود.
2. علاقه به اعمال خوب و انزجار از اعمال بد در انسان تقویت میشود. فرض بر این است که آدمی به خوبی به طور عام گرایش دارد و از بدی بیزار است و میزان علاقه و بیزاری و همچنین متعلق مصداقی آن بر اثر شرایط و عواملی متفاوت میشود. نکته این است که اگر ظاهر عمل را در نسبت واقعی با باطن عمل بدانیم و در خصوص عمل چیزی را جز همان باطن، ارزشمند ندانیم، (صورت ظاهری هم به دلیل وجود باطن ارزشمند میشود وگرنه فینفسه ارزشی ندارد) ما هنگام انجام اعمال با خوبی و بدی های حقیقی مواجه میشویم و دست کم توجهمان به آن خوبی و بدی ها جلب میشود. و اگر این توجه در کنار فرض اولمان قرار گیرد، انسان آرام آرام به طور واقعی و نه از سر القاء زوری به کارهای خوب علاقمند میشود و از کارهای بد بیزار. و این علاقه و بیزاری فارغ از پاداش و جزای جدای از آن عمل ایجاد میشود. اما اگر توجه ما صرفاً به ظاهر عمل باشد، هیچ بهرهای از این علاقه و انزجار نمیبریم و همه کارهای خوب را با اکراه و به زور انجام میدهیم و همه کارهای بد را با کینه از شارع ترک میکنیم.
3. اعمال اولویتبندی جدیدی پیدا میکنند. وقتی باطن عمل (=یا آن تغییری که در روح ما ایجاد میکند) مهم باشد، اعمال هم بسته به این که کدام تأثیر بیشتری در روح میگذارند اولویتبندی میشوند. اولویتبندی خیلی خیلی مهم است. چرا که زندگی واقعی صرفاً یک بازی ساده نیست که کارهای خوب مشخصی را انجام دهیم و کارهای بد مشخصی را ترک کنیم. زندگی واقعی گاهی پیش روی ما دو گناه بزرگ قرار میدهد که چارهای جز انتخاب یکی از آن دو نداریم. زندگی واقعی گاهی آن قدر پیچیده میشود که مجبور میشویم برای خیر بزرگتر، شر کوچکتری را مرتکب شویم. همچنین زندگی واقعی امکانات و منابع محدودی در اختیار ما میگذارد و ما باید بدانیم که بیشترین منابع را برای بهترین کارها خرج کنیم و جفا است اگر امکانات فراوانی را برای امر خوب کماهمیتی اسراف کنیم و امور خوبتر روی زمین بمانند؛ چه در مسائل فردی و چه در مسائل اجتماعی. در این وضعیت مهیب است که نیاز به اولویتبندی اعمال داریم. بهترین معیار برای اولویتبندی هم باطن عمل است چرا که ظاهر عمل، تمام موجودیت و غایتش همان حقیقت باطنی است. این که حسنات الابرار سیئات المقربین، ناشی از همین است. تفاوت در واقعیت روحی ابرار است که این تفاوت در نسبتی که با اعمال دارند، ایجاد میشود. حسنات الابرار به لحاظ ظاهری با سیئات المقربین هیچ فرقی ندارد. اما تأثیری که در باطن این دو گروه میگذارد متفاوت است.
4. حس قلبی فرد نسبت به عمل و نظارت فرد بر تغییر درونی ناشی از عمل اهمیت پیدا میکند. لحظهای را تصور کنید که به لحاظ صوری کاملاً جائز است که غیبت کنیم. مثلاً برای نهی از منکر از حاکمی که ظلم کرده، لازم میدانیم که بدی او را بگوییم. اگر شخصی عمیقاً بر این باور باشد که «در این شرائط خاص، توجه به عیب آن شخص به دلیل حسادتی است که من به او دارم و صرفاً میخواهم او را در اذهان تخریب کنم تا حسادتم ارضا شود.» و شرایط به گونهای باشد که اگر او بدی آن شخص ظالم را نگوید، کس دیگری هست که بگوید، آیا همچنان غیبت کردن برای او جائز است؟ و این در حالتی است که صورت ظاهری غیبت مجاز شمرده میشود. به نظر میرسد در این شرایط برای آن شخص غیبت حرام است چرا که در روح او تأثیر بدی میگذارد. همینطور است بقیهی اعمال. باید توجه داشت که این تأثیر بد یا خوبی که فرد در روح خود حس میکند، احساسی واقعی است و نه ناشی از این که نوشتهها یا شنیدههای دینی، بدی یا خوبی آن را معین کرده باشند. البته این اهمیت حس قلبی برای انسانی که با خود صداقت کافی نداشته باشد و در قلبش مرض باشد، بسیار مضر است؛ اما نمیتوان به دلیل اثرات جانبی اشاعهی باطننگری در اجتماع، کل باطننگری را مذموم دانست و طرد کرد. چه این که خود قرآن هم یضل به کثیرا.
5. پایههای معرفتی نظام تقلید متزلزل میشود. کم اهمیتتر شدن صورت ظاهری عمل علاوه بر این که افراد را در انتخابهایشان به توجه به باطن اعمال تشویق میکند، باعث میشود اساساً اعمالی که وجه باطنی مفصلتری دارند و صورت ظاهری آنها پیچیدگی خاصی ندارد و بعضاً به گونههای مختلفی ظهور پیدا میکنند (مثل اکثر امور اخلاقی)، نسبت به دیگر اعمال، اهمیت بیشتری پیدا کنند. این دو باعث میشود که افراد در انتخابها و کارهای زندگی کمتر نیاز به پیروی مطلق از دیگریِ داناتر پیدا کنند. این است که فقیه از جایگاه مقلَد که نه تنها در تشریح حکم شرعی که عمدتاً در تشخیص مصداق هم از او تقلید میشد، به جایگاه یک مشاور دانا تقلیل پیدا میکند و مکلّف صرفاً از او مشورت میگیرد و نهایتاً در مقام عمل، خود مکلف است که با توجه به مشورتی که گرفته و بنا به عقل و تجربه و حس قلبیِ خود تصمیم میگیرد. در بهترین حالت صورت اعمالی که به هیچ طریق دیگری، قابل کشف نیستند از فقیه گرفته میشود و البته نه با وسواس فراوان. مثل صورت ظاهری نماز. که آن هم بخش زیادیش به صورت اجتماعی و در طول تاریخ یاد داده شده و یاد گرفته شده و نقش فقیه آن چنان هم کلیدی نیست.
درباره فقه و استعاره دادگاه
ما انسانها زندگی خود را آنچنان میسازیم که به آن نگاه میکنیم. هر کس زندگی را همچون چیز خاصی میبیند. افراد زندگی را با استعارهها برای خود معنا میکنند. مثلاً ممکن است شخصی زندگی را مانند یک بازار بداند. در بازار باید سود زیاد کنی و از دیگران سبقت بگیری و اجناست را به گرانترین میزان ممکن بفروشی. به نظر میرسد ظاهرنگری فقه متعارف همنشین است با استعاره دادگاه از زندگی. این به آن معنا نیست که فقها چنین میاندیشند یا هر کس فقه بخواند و بداند و به آن معتقد باشد، زندگی را مانند یک دادگاه میفهمد. مسأله این است فقه متعارف ظاهرنگر به ایماژ زندگی دادگاهگونه میآید. با هم چفت و بست میشوند و مناسب یکدیگرند. کفویت دارند. ماجرا از آنجایی آب میخورد که انگارهی «حجت» متولد میشود. انگارهی حجت یا همان منجزیت و معذریت، فایدههایی دارد اما بدیهایی هم دارد. فایدهاش آن است که آدمی را از وسواس رسیدن به قطعیت در حقانیت اعمال خلاص میکند و آدم با خیال راحت میتواند زندگی کند و خاطرش آسوده باشد که حتی اگر اشتباهی انجام داد، از آن جا که در همان حد علم داشته، ایرادی ندارد. بدی این انگاره آن جایی مشخص میشود که توجه اذهان را به معانی و تصورات پنهانی جلب میکند که استعاره دادگاه را میسازند. وقتی میگوییم تو باید کاری کنی که پسفردا به خدا بگویی حجت داشتم، داریم تصور قاضیگونهای از خدا میسازیم. خدایی که لیستی از اعمال را به ما داده و گفته برو انجام بده و ما در فهم این لیست اعمال دچار نارساییهایی شدهایم و حالا مدام مثل یک متهم به دنبال وکیل خوبی هستیم که شواهد را به سود ما جمع کند و قاضی را راضی کند. گاهی هم میخواهیم به قاضی رشوه دهیم و گاهی قاضی هم رشوه را قبول میکند. در این میان مهم نیست که عملی که انجام دادهایم واقعاً خوب بوده یا نه، بلکه صرفاً مهم این است که قاضی را راضی کنیم که این عمل را درست انجام دادهایم. به قول معروف شواهد محکمهپسند ارائه کنیم؛ فارغ از این که در باطنمان کدام عمل را خوب میدانیم و کدام عمل را بد. این جا است که استعاره دادگاه با ظاهرنگری به اعمال، مناسبت دارد. انگارهی حجت منافاتی با باطننگری ندارد. مسأله این نیست که آیا این انگاره با باطننگری تناقض دارد یا نه. چه این که تناقض ندارد و وجهی از آن که پیشتر توضیح داده شد بسیار هم مطلوب است و به کار میآید. مسأله این است که حیات اجتماعی انگارهی حجت به گونهای رقم خورده که با استعاره دادگاه و ظاهرنگری مناسبت پیدا کرده و با آن امکان همنشینی دارد.
با این مقدمات است که این پرسش بسیار مهم میشود: واقعاً چرا شاخهای از علوم دینی به نام فقه منشعب شد و بیش از باطن و حقیقت، به صورت ظاهری و اعتباری و غیرحقیقی اعمال پرداخت؟