مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.
جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۹ ق.ظ

خودشناسی 3

بخواهم ساده و غیرراهگشا حرف بزنم، باید بگویم که اعتماد به نفس پایینی دارم. اما این توصیف نه تنها دقیق نیست و بعضاً غلط است، بلکه فایده‌ای هم ندارد و راه حلی پیش پای آدم نمی‌گذارد.

پس دقیق‌تر توصیف می‌کنم. ماجرا این است که من هراس دارم از این که کسی درباره زندگی من و شیوه‌ها و کارها و رویکردهایی که به دنبالش هستم، اظهار نظر کند. احساس می‌کنم که حقوقم را پایمال کرده و در ذهنم از او می‌پرسم که به تو چه ربطی دارد که درباره این‌ها نظر می‌دهی؟ چه کسی نظر تو را خواست؟ چرا تو اصلاً باید از رویه‌ها و خواست‌های من آگاه باشی؟ به تو چه؟ از این که او درباره من نظر می‌دهد، احساس عدم امنیت می‌کنم. این تا جایی پیش می‌رود که حتی از این که شخصی به من فکر کند هم رنجور می‌شوم. و به همین دلیل تا جای ممکن سعی می‌کنم زندگی‌م را برای کسی توضیح ندهم و بسیاری از شیوه‌ها و رویکردها و علایقم را پنهان کنم یا حتی سرکوب‌شان کنم چون به محض بروز آن‌ها، شخصی خرمگس‌صفت هست که دخالت کند و به من فکر کند و چرت و پرت بگوید.

مثال می‌زنم.

همین صبح‌ها که بیدار می‌شوم اما از قصد بلند نمی‌شوم و خود را به خواب می‌زنم، علتش همین است. اگر من در خانه تنها بودم، این گونه دردسر نداشتم. درست در لحظه‌ای که بیدار می‌شوم وقتی صدای پدر و مادرم را می‌شنوم که بیدارند، دیگر نمی‌خواهم بیدار شوم، چون تصور می‌کنم از این که من صبح سحر بیدار شده‌ام آن‌ها شروع می‌کنند به من فکر می‌کنند و درباره شیوه زندگی من و علائق و رویه‌هایم، درون ذهن خود یا در گفتگوها، اظهار نظر می‌کنند.

یا وقتی فلان کتاب را در دفتر داشتم می‌خواندم و اسب باهوش آمد، من ناخودآگاه جلد کتاب را برعکس کردم که نفهمد چه کتابی است. این هم علتش همین بود که نمی‌خواستم به من فکر کند و اظهار نظر کند. دقیقاً تنفری که بعدش در من جوانه زد هم به همین علت بود. اسب باهوش شروع کرد به تحلیل کردن من. گفت تو چرا انقدر زودرنجی و به مسخره می‌گفت چرا ناراحت می‌شوی و می‌زد توی سرم. هنوز هم که فکر می‌کنم تنفرم شعله‌ور می‌شود. مردک بی‌شعور نفهم. و از همین جا که او داشت درباره من و شیوه‌هایم و... فکر میکرد و اظهار نظر می‌کرد من خیلی به هم ریختم و رنجور شدم.

یا وقتی شاهین به من توصیه‌هایی در خصوص زندگی می‌کند یا درباره من و روش‌ها و رویه‌ها و رویکردهایم حرف می‌زند، جوش می‌آورم، اعصابم خرد می‌شود.

گویا تا زمانی که خودم نخواسته‌ام از کسی که درباره من حرف بزند، پیش خود می‌گویم او نباید به من فکر کند و نباید درباره من اظهار نظر کند.

دوست دارم علت‌یابی کنم. دقیقاً نمی‌دانم علت تامش چیست. اما می‌دانم یک موردی خیلی مؤثر است. (در کوه که با خیرالله سیاسی حرف می‌زدیم هم به همین نتیجه رسیدیم.) آن مورد هم این است که من تجربه‌های بدی از اظهار نظر دیگران داشته‌ام. تجربه‌های حساسیت برانگیز و پر از رنج پنهان اما عمیق. مثلاً وقتی آن راز خود را در خصوص دلبستگی‌ام به زهره سرخوش به یکی از دوستان گفتم و متوجه شدم که آن را به کسی دیگر گفته و این باعث شد که به مسخره، آن راز بسیار عمیق به رویم آورده شود، یک هشدار بزرگ در ذهنم ثبت شد که تو نباید بگذاری کسی درباره‌ت چیزی بداند. چون افراد جاهل و احمق‌اند و اگر بدخواه نباشند هم باز اذیت‌ت می‌کنند. مثال دیگر آن دفعه‌ای است که سر سفره (شاید 10 سال پیش) نشسته بودم و به پدرم گفتم که می‌خواهم نی نوازی یاد بگیرم. او پوزخند زد و با لحنی تحقیرآمیز گفت، نی می‌خواهی چه کار و و و. آنجا هم هشداری در من ثبت شد که من نباید علائقم را به دیگران بگویم و آن‌ها نباید از علائق من آگاه شوند. چرا که تحقیرم می‌کنند. ولی این ماجرا باید قدیمی‌تر باشد. یعنی اگر علتی در بیرون داشته باشد، مربوط به گذشته‌ی خیلی دور می‌شود. شاید مربوط به 3-4 سالگی‌م باشد. اما از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم. اما می‌دانم که علت درس‌خوان بودنم در دبستان علت مشابهی باید داشته باشد. احتمالاً علائقی و رویه‌های دیگری هم بوده که می‌خواستم به آن‌ها بپردازم، اما فقط تشویق به درس شدم و بقیه علاقه‌ها سرکوب شدند. از اوایل دوم راهنمایی بود که با افت درسی روبرو شدم و این افت درسی برایم افتخار بود نه مایه شرمساری. علتش همین بود که آن فشار بیرونی (که البته برایم درونی شده بود) را می‌توانستم تا حدی دفع کنم و در برابرش مقاومت. لذا منکر این نیستم که در طول زمان این آسیب‌پذیری و مهم بودن نظر دیگران، کمرنگ‌تر شده اما همچنان مثل باری سنگین بر دوشم زمین‌گیرم کرده. اجازه پرواز نمی‌دهد. مثلاً من تا همین یکی دو سال پیش، وقتی در تاکسی یا اتوبوس می‌نشستم و تلگرام یا اینستاگرام چک می‌کردم، از ترس این که نکند کسی محتوای چیزی که دارم می‌بینم را ببیند، موبایلم را دائم کج می‌کردم به سمت پنجره. اما حالا وقتی در اتوبوس می‌روم، در موبایلم هر محتوایی را می‌بینم هیچ ترسی ندارم. گاهی یکهو به خود می‌آیم و از خودم می‌پرسم تو چرا مثل گذشته موبایل را کج نمی‌کنی به سمت پنجره؟

می‌خواهم بگویم که این روند در حال طی شدن است اما سرعتش خیلی کند است.

علت دیگر که باعث می‌شود در این چندصباح اخیر که به دست شیخ خورشید متولد شده ام، خیلی بیشتر اذیت شوم، این است که تصویر ایده‌آلم از زندگی خیلی خیلی متفاوت است با آن چه عرف می‌پسندد. موارد متعددی هست که عرف با من کنار نمی‌آید و این موارد اگر هر کدام به تنهایی بودند، قابل حل بود اما با هم که هستند، فشار سنگینی روی آدم می‌آورند.

 

لذا است که به دنبال اینم که سرعت این افزایش اعتماد به نفس را بالا ببرم تا جایی که دغدغه‌اش را نداشته باشم.

 

در خصوص راهکار نمی‌دانم چه باید کرد. شاید اگر به مشاور روانشناس مراجعه کنم، بهتر باشد.



نوشته شده توسط رجلاً --
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مردی مسلمان

زبانم زبان منطق است و از آن کوتاه نمی‌آیم.

خودشناسی 3

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۹ ق.ظ

بخواهم ساده و غیرراهگشا حرف بزنم، باید بگویم که اعتماد به نفس پایینی دارم. اما این توصیف نه تنها دقیق نیست و بعضاً غلط است، بلکه فایده‌ای هم ندارد و راه حلی پیش پای آدم نمی‌گذارد.

پس دقیق‌تر توصیف می‌کنم. ماجرا این است که من هراس دارم از این که کسی درباره زندگی من و شیوه‌ها و کارها و رویکردهایی که به دنبالش هستم، اظهار نظر کند. احساس می‌کنم که حقوقم را پایمال کرده و در ذهنم از او می‌پرسم که به تو چه ربطی دارد که درباره این‌ها نظر می‌دهی؟ چه کسی نظر تو را خواست؟ چرا تو اصلاً باید از رویه‌ها و خواست‌های من آگاه باشی؟ به تو چه؟ از این که او درباره من نظر می‌دهد، احساس عدم امنیت می‌کنم. این تا جایی پیش می‌رود که حتی از این که شخصی به من فکر کند هم رنجور می‌شوم. و به همین دلیل تا جای ممکن سعی می‌کنم زندگی‌م را برای کسی توضیح ندهم و بسیاری از شیوه‌ها و رویکردها و علایقم را پنهان کنم یا حتی سرکوب‌شان کنم چون به محض بروز آن‌ها، شخصی خرمگس‌صفت هست که دخالت کند و به من فکر کند و چرت و پرت بگوید.

مثال می‌زنم.

همین صبح‌ها که بیدار می‌شوم اما از قصد بلند نمی‌شوم و خود را به خواب می‌زنم، علتش همین است. اگر من در خانه تنها بودم، این گونه دردسر نداشتم. درست در لحظه‌ای که بیدار می‌شوم وقتی صدای پدر و مادرم را می‌شنوم که بیدارند، دیگر نمی‌خواهم بیدار شوم، چون تصور می‌کنم از این که من صبح سحر بیدار شده‌ام آن‌ها شروع می‌کنند به من فکر می‌کنند و درباره شیوه زندگی من و علائق و رویه‌هایم، درون ذهن خود یا در گفتگوها، اظهار نظر می‌کنند.

یا وقتی فلان کتاب را در دفتر داشتم می‌خواندم و اسب باهوش آمد، من ناخودآگاه جلد کتاب را برعکس کردم که نفهمد چه کتابی است. این هم علتش همین بود که نمی‌خواستم به من فکر کند و اظهار نظر کند. دقیقاً تنفری که بعدش در من جوانه زد هم به همین علت بود. اسب باهوش شروع کرد به تحلیل کردن من. گفت تو چرا انقدر زودرنجی و به مسخره می‌گفت چرا ناراحت می‌شوی و می‌زد توی سرم. هنوز هم که فکر می‌کنم تنفرم شعله‌ور می‌شود. مردک بی‌شعور نفهم. و از همین جا که او داشت درباره من و شیوه‌هایم و... فکر میکرد و اظهار نظر می‌کرد من خیلی به هم ریختم و رنجور شدم.

یا وقتی شاهین به من توصیه‌هایی در خصوص زندگی می‌کند یا درباره من و روش‌ها و رویه‌ها و رویکردهایم حرف می‌زند، جوش می‌آورم، اعصابم خرد می‌شود.

گویا تا زمانی که خودم نخواسته‌ام از کسی که درباره من حرف بزند، پیش خود می‌گویم او نباید به من فکر کند و نباید درباره من اظهار نظر کند.

دوست دارم علت‌یابی کنم. دقیقاً نمی‌دانم علت تامش چیست. اما می‌دانم یک موردی خیلی مؤثر است. (در کوه که با خیرالله سیاسی حرف می‌زدیم هم به همین نتیجه رسیدیم.) آن مورد هم این است که من تجربه‌های بدی از اظهار نظر دیگران داشته‌ام. تجربه‌های حساسیت برانگیز و پر از رنج پنهان اما عمیق. مثلاً وقتی آن راز خود را در خصوص دلبستگی‌ام به زهره سرخوش به یکی از دوستان گفتم و متوجه شدم که آن را به کسی دیگر گفته و این باعث شد که به مسخره، آن راز بسیار عمیق به رویم آورده شود، یک هشدار بزرگ در ذهنم ثبت شد که تو نباید بگذاری کسی درباره‌ت چیزی بداند. چون افراد جاهل و احمق‌اند و اگر بدخواه نباشند هم باز اذیت‌ت می‌کنند. مثال دیگر آن دفعه‌ای است که سر سفره (شاید 10 سال پیش) نشسته بودم و به پدرم گفتم که می‌خواهم نی نوازی یاد بگیرم. او پوزخند زد و با لحنی تحقیرآمیز گفت، نی می‌خواهی چه کار و و و. آنجا هم هشداری در من ثبت شد که من نباید علائقم را به دیگران بگویم و آن‌ها نباید از علائق من آگاه شوند. چرا که تحقیرم می‌کنند. ولی این ماجرا باید قدیمی‌تر باشد. یعنی اگر علتی در بیرون داشته باشد، مربوط به گذشته‌ی خیلی دور می‌شود. شاید مربوط به 3-4 سالگی‌م باشد. اما از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم. اما می‌دانم که علت درس‌خوان بودنم در دبستان علت مشابهی باید داشته باشد. احتمالاً علائقی و رویه‌های دیگری هم بوده که می‌خواستم به آن‌ها بپردازم، اما فقط تشویق به درس شدم و بقیه علاقه‌ها سرکوب شدند. از اوایل دوم راهنمایی بود که با افت درسی روبرو شدم و این افت درسی برایم افتخار بود نه مایه شرمساری. علتش همین بود که آن فشار بیرونی (که البته برایم درونی شده بود) را می‌توانستم تا حدی دفع کنم و در برابرش مقاومت. لذا منکر این نیستم که در طول زمان این آسیب‌پذیری و مهم بودن نظر دیگران، کمرنگ‌تر شده اما همچنان مثل باری سنگین بر دوشم زمین‌گیرم کرده. اجازه پرواز نمی‌دهد. مثلاً من تا همین یکی دو سال پیش، وقتی در تاکسی یا اتوبوس می‌نشستم و تلگرام یا اینستاگرام چک می‌کردم، از ترس این که نکند کسی محتوای چیزی که دارم می‌بینم را ببیند، موبایلم را دائم کج می‌کردم به سمت پنجره. اما حالا وقتی در اتوبوس می‌روم، در موبایلم هر محتوایی را می‌بینم هیچ ترسی ندارم. گاهی یکهو به خود می‌آیم و از خودم می‌پرسم تو چرا مثل گذشته موبایل را کج نمی‌کنی به سمت پنجره؟

می‌خواهم بگویم که این روند در حال طی شدن است اما سرعتش خیلی کند است.

علت دیگر که باعث می‌شود در این چندصباح اخیر که به دست شیخ خورشید متولد شده ام، خیلی بیشتر اذیت شوم، این است که تصویر ایده‌آلم از زندگی خیلی خیلی متفاوت است با آن چه عرف می‌پسندد. موارد متعددی هست که عرف با من کنار نمی‌آید و این موارد اگر هر کدام به تنهایی بودند، قابل حل بود اما با هم که هستند، فشار سنگینی روی آدم می‌آورند.

 

لذا است که به دنبال اینم که سرعت این افزایش اعتماد به نفس را بالا ببرم تا جایی که دغدغه‌اش را نداشته باشم.

 

در خصوص راهکار نمی‌دانم چه باید کرد. شاید اگر به مشاور روانشناس مراجعه کنم، بهتر باشد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۰۵
رجلاً --

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی