ماجرای آن 5شنبه
اولین بار است که بازه زمانی حدودی شروع افسردگی را به یاد دارم. عصر روز جمعه، در اتوبوس بودم که خواستم مطالعه جمهور را شروع کنم. دیدم حال ندارم. این در حالی بود که شب گذشتهاش و دو روز قبلش با اشتیاق فراوانی مطالعهاش میکردم. اول فکر کردم که حال مطالعه ندارم و گفتم حالا بعدتر مطالعه میکنم. جلوتر که رفت، رنجی مبهم دائم مرا آزاد میداد و من دائم به دنبال فرصتی بودم که بخوابم. بخوابم تا رنج را از یاد ببرم. یا با اینستاگرام و تلگرام ور میرفتم بلکه رنج را فراموش کنم. هنوز باور نمیکردم که شروع افسردگی است. کم کم دیدم مسأله فقط بیمیلی به مطالعهای که پیشتر برایم جذاب بود، نیست. مسأله، انزجار از هر چیز و کار و کسی است که پیشتر خوشایند بوده است. حال و حوصله کسی را نداشتم و کسلوار بدخلقی میکردم. در اتوبوس هنوز مطمئن نبودم که افسردگی است. بعد از این که به خانه رسیدم و خوابیدم تا ظهر، کم کم مطمئن شدم که این بیحالی، یک خستگی ساده نیست و حدس میزدم یکی دو روز مهمانم باشد. البته با احتساب امروز، در مجموع 6 روز است که با این افسردگی دست و پنجه نرم میکنم. دیگر دیدم، دارد خیلی طولانی میشود و نگران شدم. گفتم با شیخ خورشید صحبت کنم، ببینم چه میگوید. توصیههایی داشت که اولاً باید آدم حال خود را خوب کند. کارهایی مثل کوه رفتن، معاشرت با دوست خوب، زیارت، تنها بودن و ارتباط نداشتن با همه آدمها، احسان کردن به والدین و... برای بهتر شدن حال آدم موثر است. از اینها مواردی را امتحان کرده بودم. اما مورد احسان به والدین را از صحبتهای شیخ آموختم و اندکی به آن عمل کردم و واقعاً اثر داشت؛ گرچه اثرش نسبی بود. شیخ میگفت این افسردگی سه عامل میتواند داشته باشد: 1. کاری که خود آدم کرده است. 2. امور خارجی 3. امور طبیعی
و اگر با موارد بالا حال آدم خوب شود، احتمالاً از امور خارجی بوده. از آن جا که به جز احسان به والدین بقیه موارد، تاثیری نداشت، حدس میزنم از امور خارجی نباشد. امور طبیعی هم نمیدانم چیست. اما درباره کاری که خود آدم میکند، خیلی فکر کردم و هنوز متوجه نشدم. شیخ میگفت 90 درصد بدبختیهای ما به خاطر زبان است. شاید غیبتی، دلشکستنی، حرف نامربوطی چیزی بوده که این تأثیرات را گذاشته. اما هر چه فکر کردم چیزی به یاد نیاوردم. حالا باز سعی میکنم از صبح روز 5شنبه تا عصر جمعه را توصیف کنم ببینم چیزی بوده یا نه. صبح 5شنبه از 3 و نیم بامداد شروع شد. شاهین را بیدار کردم و با هم به سمت نور رئوف حرکت کردیم. کمی در پیشگاه نور رئوف بودیم و برگشتیم. بعد رفتیم کمی صبحانه خوردیم و من اشتباه کردم، پنیر و چای با هم خوردم و معدهام به هم ریخت. من رفتم خشکشویی و یک چیزی هم از مغازه خریدم و بعد نشستیم وسایل را جمعآوری کردیم که برویم به بازار ظلمات. در بازار ظلمات با افراد فراوانی مواجه شدیم. یکی از مواردی که الان که فکر میکنم به یاد میآورم این است که در این سفر گاهی بیدلیل افرادی را مسخره میکردیم. یادم است درباره آن مرد که در میز روبرو بود و آن مرد که مسئول برنامه بود چیزهایی می گفتیم. یادم میآید که پشت سر آن مرد مسئول به شاهین چیزهایی گفتم. مثلا گفتم چقدر این آدم چاپلوس است. مگر این مورد چیزی جز غیبت است؟ یک غیبت دیگر هم به یاد میآورم. درباره آن مرد گفتم چرا انقدر دنبال پول است. درباره آن یکی مرد گفتم چرا اصلا گسترش اقتصادش برایش مهم نیست؟ و حرفهایی هم میزدیم که بنمایههایی از تمسخر و تحقیر داشت. مثلاً آن کسی که در قطار ماسکش پایین بود و توصیه به ماسک میکرد. یا مثلاً آن کسی که در میز جلویی بود و استایل خاصی داشت. یا مثلاً آن کسانی که تخته چوب بزرگی با خود آورده بودند.
شب جمعه هم شکر خدا در جوار نور رئوف تا نیمه شب، با جستجوگر با ذکاوت داشتیم مباحثه علمی میکردیم و شکر خدا به غیبت و تمسخری نرسیدیم.
در مجموع حس میکنم، سه چیز دست به دست هم دادند تا مرا به این حال بیندازند. اول آن غیبتها و تمسخرها. دوم این که شب جمعه کم خوابیدم و خوابم بسیار به هم خورد. سوم این که احساس بیگانگی نسبیای هنوز با این کار سبزرنگ داشتم. البته الان که با آن آنتروپرونر تیپیکال آشنا شدهام و این کار سبزرنگ همچون یک پژوهش عمیق هم برایم معنابخش است، و از طرفی هم پولساز است و از سویی محمل پرداختن عملی و نظری به آرمانها میتواند باشد، کمی بیگانگیام از بین رفته است.
سلام.
از نور رئوف و اون کار سبز رنگ، چیزی نفهمیدم. ممکنه یه کم توضیح بدید؟